هدایت شده از سعداء/حجتالاسلام راجی
⭕️ دود مشکوک
#داستان_فکت
🔸 قسمت اول👇
🔻آوا موهای قرمز آتشینش رو توی یه دم اسبی گنده جمع کرده بود و با یه تیشرت مشکی و شلوار جین پاره پوره، توی کافه دودی شهرمون مثل یه فشفشهی آماده انفجار میدرخشید. یه سیگار بین لبهاش بود و دودش رو با حرکات آهسته و اغواگرانه بیرون میداد. انگار داشت یه فیلم هالیوودی بازی میکرد!
🔺آوا فکر میکرد سیگار کشیدن خیلی باحاله. یه جور علامت بزرگسال بودن، یه نشونه از اینکه دیگه بچه نیست و همه چیز رو میفهمه. البته اینو از روی تبلیغات رنگارنگی که توی مجلات میدید فهمیده بود؛ دخترهایی با موهای براق و لبخندهای جذاب که با سیگار توی دستشون، خیلی خوشحال و ریلکس به نظر میرسیدن.
🔻یه روز، وقتی آوا داشت با دوستانش توی کافه لاف میزد، یه پسر عینکی و موجه به اسم سام وارد شد. سام یه روزنامهنگار بود و به نظر میرسید خیلی جدی و باهوش باشه. آوا اولش فکر کرد این پسر خفن بهش کاری نداره، اما سام یه نگاه عجیب به آوا انداخت و بعد شروع کرد به نوشتن توی دفترچهاش.
🔺آوا با خودش گفت: «حتماً داره یه رمان پلیسی مینویسه و من الهام بخشش شدم!»
🔻اما بعد فهمید که سام داره راجع به سیگار تحقیق میکنه. آوا اولش خیلی تعجب کرد. مگه میشه کسی از سیگار خوشش نیاد؟ آخه مگه میشه دنیارو بدون دود سیگار تصور کرد؟
🔺سام با آوا شروع به صحبت کرد و سعی کرد بهش بگه که سیگار کشیدن چقدر ضرر داره. آوا اولش به حرفهای سام نخندید، اما کم کم کنجکاو شد. شاید این پسر عینکی چیزی میدونست که بقیه نمیدونستن.
🔻آوا با خودش فکر کرد: «آخه مگه میشه یه چیز که اینقدر باحاله و همه دوستش دارن، ضرر داشته باشه؟»
🔺اما سام به حرفش ادامه داد و به آوا گفت که شرکتهای سیگاری دروغگو هستند و فقط میخوان پول در بیارن. اون به آوا نشون داد که چطور با تبلیغات زیبا و دروغین، آدمها رو به سمت سیگار کشیدن تشویق میکنن.
🔻آوا هرچه بیشتر به حرفهای سام گوش میداد، بیشتر گیج میشد. شاید حق با سام باشه. شاید سیگار اونقدرها هم که فکر میکرد باحال نباشه.
و اینجاست که ماجرای آوا و سام شروع میشه...
ادامه دارد...
📚 #داستانهای_تبیینی
#زن #آزادی #سیگار #مشعلهای_آزادی
=======================
⚠️ این داستان، برگرفته از کتاب «ناگفتههای صورتی» اثر #اندیشکده_راهبردی_سعداء است که میتوانید برای دریافت آن به اینجا مراجعه کنید.
💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @soada_ir