eitaa logo
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
297 دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
5.9هزار ویدیو
113 فایل
○•﷽•○ - - 🔶براێ شهادٺ؛ابتدا باید شهیدانھ زیسٺ"^^" - - 🔶ڪپی با ذڪر صلواٺ جهٺ شادێ و تعجیل در فرج آقا آزاد - - 🔶شرو؏ـمون⇦۱۳۹۷/۱/۲٤ - - 🔶گروھمون⇩ https://eitaa.com/joinchat/2105344011C1c3ae0fd73 🔹🔶باماھمراھ باشید🔶🔹
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
📜 #فرازی_از_وصیت‌نامه 📌دوستان و همرزمانم.... 🔅همیشه دقت داشته باشید هیچ وقت #امام_زمانتان و نائبش
3⃣2⃣1⃣ 🌷 🔰پرورش در خانواده‌ای و مذهبی آن‌هم در دامن مادری مهربان♥️ و کانونی گرم و صمیمی نتیجه‌ای جز نمی‌توانست داشته باشد. خانواده‌ای که با واژه شهادت🌷 بیگانه نبوده و نیست و نیز در دوران دفاع مقدس جوانمردانه ایستاد✊ و جان شیرین خود را فدای رهبر و مردم کشورش کرد. 🔰مقدمه‌چینی و شرایط به هنگام بیان مطلبی به یکی از عاداتش تبدیل‌شده بود تا اینکه با مطرح‌ شدن مسئله سوریه، وظیفه انسانی، اسلامی و ایرانی🇮🇷 او را که با تمام وجود در خود رشد داده بود، مقدم بر دیگر خواسته‌ها و حتی خود دیدم و پیش‌قدم شده و پیشنهاد عزیمتش را مطرح کردم✔️ 🔰آقا ابراهیم با سال‌ها خدمتی تمام پیش‌بینی‌هایش در زمینه‌های مختلف محقق می‌شد✅ او حتی درجات معوقه‌اش را فدای انسان‌ دوستی‌اش کرد در طول سال‌های خدمتش مختلفی ازجمله 👈چک و خنثی و حفاظت از شخصیت‌ها، استاد دانشگاه درزمینهٔ جنگ‌های نامنظم، از نیروهای تخریب تیپ مکانیزه 20 رمضان نیروی زمینی پاسداران انقلاب و مربیگری پاراگلایدر را بر عهده داشت. 🔰باوجود شناختی که در آن مدت نسبت به زندگی بنده و مسائل و مشکلاتم پیدا کردند و با توجه به وجود و طبعاً مخالفت‌های اطرافیان نسبت به این ازدواج💍 بازهم بر خواسته خود پافشاری داشتند و همین امر شرایط و والدین و درنهایت عقد و ازدواج ما در اسفندماه سال 91📆 فراهم کرد. 🔰شخصیت خاص و نسب به مردهای این دوره کاملاً مشهود بود؛ شخصیتی ستودنی☺️ که در شرایط سخت و با بروز مشکلات نه‌تنها جا نزده و از کوره درنمی‌رفت بلکه همچون کوهی و استوار مأمن امن و قرار زندگی‌ام بود. مردی که از تمام خواسته‌های دنیایی خود، همه رنج‌های دنیایی🌍 را نیز برای آرامش اطرافیانش به جان می‌خرید. 🔰در هر شرایط و موقعیتی، ضمن پذیرش مسئولیت آن به شکل ممکن ایفای نقش می‌کرد👌 در مراودات کاری خستگی‌ناپذیر، در زندگی مشترک💞 باجان و دل و روحیه‌ای خارق‌العاده، چنان غرق در نقش شده بود که گویی سال‌هاست که چنین مسئولیتی را بر دوش می‌کشد. 🔰به گفته ی شهید: که ما داریم هیچ جای دنیا ندارد❌ آنچه امروز شاهد آن هستیم پیش‌بینی ایشان در سال‌های گذشته است. بمیرم برای دلش که کسی حرفش را گوش نمی‌کند😔 کسی حواسش به نیست ای‌کاش حواسمان بیشتر به حرف رهبری باشد. 🔰در تمام مدت زندگی مشترک ما تنش و ناراحتی جایی نداشت تنها کلام‌ها و پیغام‌های عاشقانه♥️ چاشنی لحظاتمان شده بود امروز من و فرزندانم دل‌تنگی‌هایمان را با یادآوری توصیه‌های دلسوزانه و و تصویر چهره معصوم و نگاه‌های و مهربان آقا ابراهیم آرام می‌کنیم. 🔰از چندان برای‌مان تعریف نمی‌کرد و همیشه آرزویش این بود که در راه اسلام، امام حسین(ع) و عشق به رهبری . ما هم مانع رفتنش🚷 نشدیم. تقریبا پنج ماه از آخرین دیدارمان می‌گذشت. که رفت بسیار خداحافظی خاصی بود و هیچگاه آن خداحافظی را فراموش نمی‌کنم. 🔰هرساله نورافشانی🎉 جمکران را ما انجام می‌دهیم. ابراهیم در آن لحظه گفت که این سالی است که نورافشانی را انجام می‌دهم. او دو رکعت نماز خواند و از امام زمان(عج) خواست تا شود که ایشان هم نامه شهادت‌شان را امضا کردند📝 به ابراهیم گفتم: این حرف را نگو چگونه تنها و بدون تو زندگی کنم که او گفت تو آن قدر هستی که هیچ‌کس حریفت نخواهد شد 💢شهید مدافع حرم محمدابراهیم رشیدی "رشید" فرزند غلامعلی، متأهل و اصالتاً اهل قم بود که بار‌ها برای دفاع از حرم اهل‌بیت (ع) در سوریه حضور یافته بود. او از نیروهای تخریب تیپ مکانیزه 20 رمضان نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود.  این شهید 32 ساله سرانجام روز یکشنبه طی عملیاتی مستشاری در مسیر جاده تدمر- دیرالزور سوریه توسط برخورد با تله انفجاری💥 به شهادت رسید🕊🌷 🌷 @mohebin_velayt_shohada🌸 آیدی کانال 🌸
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#رمان #دمشق_شهرِ_عشق #پارت‌_یازدهم 📚 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را
📚 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس می‌کرد که "تو هدیه ، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. حالا در این دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم می‌زد و سعد بی‌خبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونه‌ام می‌کنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس می‌کشید و باز هم مراقبم بود. 📚 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«می‌خوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمی‌خوام با هیچکس حرف بزنی، نمی‌خوام کسی بدونه هستی که دوباره دردسر بشه!» از کنار صورتش نگاهم به تابلوی ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم. 📚 چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره‌اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمی‌خوام حرف بزنی که بفهمن هستی!» و شاید رمز اشک‌هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و بودنت کار رو خراب میکنه!» حس می‌کردم از حرارت بدنش تنم می‌سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم می‌خواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!» 📚 از ضبط صوت تاکسی آهنگ تندی پخش می‌شد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی‌اش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم می‌مونی یا می‌کُشمت! تو یا برای منی یا نمی‌ذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی می‌شد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت پرید و بی‌اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! 📚 اگر حرف‌های مادرم حقیقت داشت، اگر این‌ها خرافه نبود و این رهایم می‌کرد، دوباره به تمام مؤمن می‌شدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله‌ای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل پشت سعد کشیده می‌شدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. 📚 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف می‌رفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمی‌کرد که لحظه‌ای دستم را رها کند و می‌خواست همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین‌زبانی کرد :«به بهشت خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان می‌ریخت :«اینجا ییلاق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه !» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمی‌دیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره!» 📚 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست می‌کشید و دلداری‌ام می‌داد تا به برگردیم و چه راحت می‌گفت و آدم می‌کشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی‌ام می‌خندید. دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمی‌فهمید چه زجری می‌کشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجی‌های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم می‌زد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی می‌کرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!» 📚 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا می‌دیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین می‌خواست سهم مبارزه‌اش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی می‌رسیم!»... ✍️نویسنده: ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯