eitaa logo
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
296 دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
5.9هزار ویدیو
113 فایل
○•﷽•○ - - 🔶براێ شهادٺ؛ابتدا باید شهیدانھ زیسٺ"^^" - - 🔶ڪپی با ذڪر صلواٺ جهٺ شادێ و تعجیل در فرج آقا آزاد - - 🔶شرو؏ـمون⇦۱۳۹۷/۱/۲٤ - - 🔶گروھمون⇩ https://eitaa.com/joinchat/2105344011C1c3ae0fd73 🔹🔶باماھمراھ باشید🔶🔹
مشاهده در ایتا
دانلود
😄💐😄🌺😄💐😄 خرمشهر بوديم ، آشپز وكمك آشپز ، تازه وارد بودند و با شوخي بچه ها ناآشنا . آشپز ، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها رو چيد جلوي بچه ها .رفت نون بياره كه عليرضا بلند شد و گفت : بچه ها ! يادتون نره ! آشپز اومد و تند و تند دوتا نون گذاشت جلوي هر نفر ورفت . بچه ها تند نون هارو گذاشتند زير پيراهنشون . كمك آشپز اومد نگاه سفره كرد . تعجب كرد . تند و تند براي هرنفر دوتا كوكو گذاشت و رفت . بچه ها با سرعت كوكوها رو گذاشتند لاي نون هائي كه زير پيراهنشون بود . آشپز و كمك آشپز اومدن بالا سر بچه ها . زل زدند به سفره . بچه ها شروع كردند به گفتن شعار هميشگي « ما گشنمونه ياالله ! » ، كه حاجي داخل سنگر شد و گفت : چه خبره ؟ آشپز دويد روبروي حاجي و گفت : حاجي ! اينها ديگه كيند ! كجا بودند! ديوونه اند يا موجي ؟!! . فرمانده با خنده پرسيد چي شده ؟ آشپز گفت تو يه چشم بهم زدن مثل آفريقائي هاي گشنه هرچي بود بلعيدند !! آشپز داشت بلبل زبوني مي كرد كه بچه ها نونها و كوكوهارو يواشكي گذاشتند تو سفره . حاجي گفت اين بيچاره ها كه هنوز غذاهاشون رو نخوردند ! آشپز نگاه به سفره كرد . كمي چشماشو باز و بسته كرد . با تعجب سرش رو تكوني داد و گفت : جل الخالق !؟ اينها ديونه اند يا اجنه ؟!‌ و بعد رفت تو آشپزخونه .. هنوز نرفته بود كه صداي خنده ي بچه ها سنگرو لرزوند.... شادی روح و 😄💐😄🌺😄💐😄 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
😄💐😄🌺😄💐😄 دو طرف خورجین را پر از گلوله خمپاره کرده، به همراه دو گالن آب بر روی قاطر قرار دادیم. به طرف ارتفاعات صعب العبور مشرف بر شهر "پنجوین" حرکت می کردیم که ناگهان در حال عبور از "مال رو" که عبور از آن تنها تخصص خود قاطر ها بود،‌ دیدم قاطر زیر بار مهمات خوابید و حرکت نکرد. او را نوازش کردم،‌ دست به سر و صورت او کشیدم،‌ فایده ای نداشت. لگدی نثارش کردم اما اثری نبخشید و به خود هیچ تکانی نداد. راه عبور سایر قاطر ها و تدارکات را بند آورده بود. کارشناسان امور قاطر ها جمع شدند و طرح می دادند و اما هیچ کدام فایده ای نداشت تا اینکه متخصص تمام عیاری از راه رسید و گفت:" بروید کنار" دم قاطر را گرفت و محکم چرخ داد. قاطر از جای خود بلند شد و به سرعت به طرف بالا حرکت کرد. هنوز در حال تشکر از آن برادر بودم که قاطر تمام مهمات و گالن های آب را به ته دره خالی کرد و به سرعت به راه خود ادامه داد! 😄💐😄🌺😄💐😄 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
🌴🌺🌼🍀🌼🌺🌴 به خانواده اش مرتضی رجب بلوکات یکی از شهدای دفاع مقدس در هنگام جنگ تحمیلی با نوشتن نامه ای طنز به خانواده اش که در آن صدام را هم به سخره گرفته است، ‌سعی بر آن دارد تا آنها را از نگرانی نجات دهد. بسم الله الرحمن الرحیم راستش را بخواهید چیزی برای نوشتن ندارم، این تلگراف زدن ‌ها، من را تنبل بار آورده و دیگر نامه نوشتن را فراموش کردم. فقط این مطلب را عرض کنم که من همیشه به یاد شما هستم و طبق سفارشات همه شما مخصوصاً خاله و مامان و ناهید اصلاً سعی نمی‌ کنم به جلو بروم و همه‌ اش سعی می‌ کنم این عقب‌ ها باشم؛ هر چند ‌عمر دست خداست و تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمی ‌افتد. ولی با این همه، من خودم می‌ ترسم برم جلو این مردک دیوانه شوخی ‌های خرکی می‌ کنه گلوله توپ می‌ زنه چند متری آدم اصلا هم نمی ‌گه، بابا ترکش داره شاید خدایی نکرده بخوره به یک بنده خدا مجروح بشه از این شوخی ‌ها نکن خطرناکه، اصلا حالیش نمی ‌شه. صد بار بهش گفتم منو به زور آوردن جبهه، مامانم صبح زود با لنگ کفش بلندم کرد گفت: برو سر صف گوشت. رفتم صف گوشت. اومدن این پاسدارها و کمیته چی‌ ها به زور برداشتنم فرستادنم جبهه. آخر یک روز می‌ ترسم ناراحت بشم. این توپش رو که می‌فرسته این ور پاره کنم بیندازم اونور اونوقت دعوامون بشه لعنت بر شیطان... . خوب بگذریم، در آخر از شما می‌ خواهم به همگی علی الخصوص حاجی آقا و عزیز و خاله ‌ها و دایی‌ ها با اهل خانواده و همچنین ننه آقا و عمو تقی و عمه گلی با اهل خانواده سلام گرم مرا برسانید فقط مواظب باشید سلام زیاد گرم نباشه دستشان بسوزه. ضمناً شاید تا یکی دو روز پست کردن این نامه طول بکشه زیاد به تاریخش اهمیت ندین. 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🌺🍀💐🌼💐🍀🌺 آن قدر از بدنم خون رفته بود كه به سختى مى توانستم به خودم حركتى بدهم تیر و تركش هم مثل زنبور ویز ویز كنان از بغل و بالاى سرم مى گذشت هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن مى شد دور و بری هام همه شده بودند جز من خلاصه كلام جز من جاندارى در اطراف نبود تا اینكه منورى روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم كه برانكارد به دست میان به دنبال مجروح مى گردند با آخرین رمق شروع كردم به و گفتن آن دو متوجه من شدند رسیدند بالاى سرم اولى خم شد و گفت : حالت چطوره برادر سعى كردم دردم را بروز ندهم و گفتم : « خوبم ، الحمدلله » رو كرد به دومى و گفت : « خب مثل اینكه این بنده خدا زیاد چیزیش نشده برویم سراغ كس دیگر » جا خوردم اول فكر كردم كه مى خواهند بهم روحیه بدهند و بعد با برانكارد ببرندم عقب اما حالا مى دیدم كه بى خیال من شده اند و مى خواهند بروند زدم به كولى بازى «اى واى ننه مُردم كمكم كنید دارم مى سوزم ، یا به فریادم برس » و حسابى مایه گذاشتم . آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانكارد براى اینكه خداى نكرده از تصمیم شان صرف نظر نكنند به داد و هوارم ادامه دادم امدادگر اولى گفت : «مى گم خوب شد بَرَش داشتیم ، این وضعش از همه بدتر بود . ببین چه داد و فریادى مى كنه » دومى تأیید مى كرد و من ، هم درد مى كشیدم ، هم خنده ام گرفته بود كه كم مانده بود با یك تعارف از دست بروم 🌺🍀💐🌼💐🍀🌺 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
💐🌺🌼🍀🌼🌺💐 محمدرضا داخل سنگر شد. دور تا دور سنگر رو نگاه کرد و گفت : « آخرش نفهمیدم کجا بخوابم ؟! هر جا می‌‌‌خوابم مشکلی برام پیش میاد . یکی لگدم می‌‌‌کنه . یکی رُوم می‌‌‌افته . یکی ...» از آخر سنگر داد زدم : « بیا این جا! این گوشه سنگر، یه طرفِت من و یه طرفتم دیوارِ سنگر کسی کاری به کارِت نداره منم که آزارم به کسی نمی رسه » کمی نگاهم کرد و گفت : « عجب گفتی!. گوشه‌ای امن و امان تو هم که آدم آروم و بی‌شرّ و شوری هستی و بعد پتوهاشو آورد، انداخت آخرِ سنگر، خوابید و چفیه‌اش رو کشید رو سرش منم خوابیدم و خوابم برد ، خواب دیدم با یه عراقی دعوام شده ، عراقی زد تو صورتم منم عصبانی شدم و دستمو بردم بالا و داد زدم : یا ابوالفضلِ علی! و بعد با مشت ، محکم کوبیدم تو شکمش همین که مشتو زدم، کسی داد زد : یا حسین! از صداش پریدم بالا محمدرضا بود! هاج و واج و گیج و منگ، دورِ سنگر رو نگاه می‌‌‌کرد و می‌‌‌گفت : «کی بود؟! چی شد؟!» مجید و صالح که از خنده ریسه رفته بودند، گفتند : «نترس؛ کسی نبود؛ فقط این آقای آروم و بی شر و شور، با مشت کوبید تو شکمت » 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
💐🍃🌸🍃🌸🍃💐 يا بخور يا گريه كن دعاي كميل از بلندگو پخش مي‌شد، در گوشه و كنار هر كس براي خودش مناجات مي‌كرد. آن شب ميرزايي و جعفري بالاي تپه نگهبان بودند. ميرزايي حدود دو كيلو انار با خودش آورده بود روي تپه موقع پست بخورد. وقتي هنگام دعا عبارت‌خواني مي‌كردند، آن‌ها را فشرده مي‌كرد و بعد از ذكر مصيبت و گريه، آن‌ها را يكي‌يكي همان‌طور كه سرش پايين بود مي‌مكيد! كاري كه گمان نمي‌كنم كسي تا به حال كرده باشد. به او مي‌گفتم بابا يا بخور يا گريه كن، هر دو كه با هم نمي‌شود، ولي او نشان مي‌داد كه مي‌شود! شادی روح شهدا و امام شهدا 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━