eitaa logo
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
318 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
5.7هزار ویدیو
113 فایل
○•﷽•○ - - 🔶براێ شهادٺ؛ابتدا باید شهیدانھ زیسٺ"^^" - - 🔶ڪپی با ذڪر صلواٺ جهٺ شادێ و تعجیل در فرج آقا آزاد - - 🔶شرو؏ـمون⇦۱۳۹۷/۱/۲٤ - - 🔶گروھمون⇩ https://eitaa.com/joinchat/2105344011C1c3ae0fd73 🔹🔶باماھمراھ باشید🔶🔹
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#رمان #دمشق_شهر_عشق #پارت_سی_و_هشتم 💠 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا #حرم بی‌
💠 مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل می‌شنیدم در چشمان او می‌دیدم. هنوز نمی‌دانستم چه عکسی در موبایل آن بوده و آن‌ها به‌خوبی می‌دانستند که ابوالفضل التماسم می‌کرد :«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری ، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت .» 💠 و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را می‌گرفت که ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم می‌چرخید. مادرش همین گوشه ، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمی‌برد. رگبار گلوله همچنان شنیده می‌شد و فقط دعا می‌کردیم این صدا از این نزدیک‌تر نشود که اگر می‌شد صحن این قتلگاه خانواده‌هایی می‌شد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده (علیهاالسلام) شده بودند. 💠 آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمه‌های شب، زمزمه کم آبی در بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد می‌کرد و دلم می‌خواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود. چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی می‌خواند که خواب سبکی چشمان خسته‌ام را در آغوش کشید تا لحظه‌ای که از آوای حرم پلکم گشوده شد. 💠 هنوز می‌ترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم می‌خواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود. خواست به سمتم بچرخد و نمی‌خواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بی‌خبر از بیداری‌ام با پلک‌هایم نجوا کرد :«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمی‌تونم تحمل کنم...» 💠 پشت همین پلک‌های بسته، زیر سرانگشت تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می‌ترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد :«خواهرم!» نمی‌توانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش می‌زد و او دوباره با صدایم زد :«خواهرم، نمازه!» 💠 مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند. از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را می‌دیدم و این خلوت حالش را به‌هم ریخته بود که از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد. 💠 تا وضوخانه دنبال‌مان آمد، با چشمانش دورم می‌گشت مبدا غریبه‌ای تعقیبم کند و تحمل این چشم‌ها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف می‌کشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند. آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلوله‌ای که تن و بدن مردم را می‌لرزاند. 💠 مصطفی لحظه‌ای نمی‌نشست، هر لحظه تا درِ می‌رفت و دوباره برمی‌گشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم :«زینب جان! نمی‌ترسی که؟» و مگر می‌شد نترسم که در همهمه مردم می‌شنیدم هر کسی را به اتهام یا حمایت از دولت سر می‌برند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده‌ها تمام شد. 💠 دست خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بی‌معطلی از داریا خارج شویم که می‌دانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد. حرم (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان می‌داد و من اشک‌هایم را از چشمانش مخفی می‌کردم تا کمتر زجرش دهم. 💠 با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه می‌دیدیم کوچه‌های داریا مردم شده است. آن‌هایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکر‌های پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود. مصطفی خیابان‌ها را به سرعت طی می‌کرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا می‌زد. دسته‌های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلم‌برداری می‌کردند... ✍️نویسنده: ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
علیه‌السلام (۲۲) (۶۰) 🔻جلوه‌هایی از رشادت بى نظير حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه‌السلام به نقل از کتاب مناقب ┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ ⬛️ كانَ عَبّاسٌ السَّقّاءُ قَمَرُ بَني هاشِمٍ، صاحِبَ لِواءِ الحُسَينِ عليه السلام ، وهُوَ أكبَرُ الإِخوانِ . مَضى بِطَلَبِ الماءِ فَحَمَلوا عَلَيهِ وحَمَلَ هُوَ عَلَيهِم، وجَعَلَ يَقولُ: لا أرهَبُ المَوتَ إذِ المَوتُ رَقى حَتّى اُوارى فِي المَصاليتِ لِقا نَفسي لِنَفسِ المُصطَفَى الطُّهرِ وَقا إنّي أنَا العَبّاسُ أغدو بِالسَّقا ولا أخافُ الشَّرَّ يَومَ المُلتَقى فَفَرَّقَهُم، فَكَمَنَ لَهُ زَيدُ بنُ وَرقاءَ الجُهَنِيُّ مِن وَراءِ نَخلَةٍ، وعاوَنَهُ حَكيمُ بنُ طُفَيلٍ السِّنبِسِيُّ، فَضَرَبَهُ عَلى يَمينِهِ، فَأَخَذَ السَّيفَ بِشِمالِهِ، وحَمَلَ عَلَيهِم وهُوَ يَرتَجِزُ: وَاللّه ِ إن قَطَعتُمُ يَميني إنّي اُحامي أبَداً عَن ديني وعَن إمامٍ صادِقِ اليَقينِ نَجلِ النَّبِيِّ الطّاهِرِ الأَمينِ فَقاتَلَ حَتّى ضَعُفَ، فَكَمَنَ لَهُ الحَكيمُ بنُ الطُّفَيلِ الطّائِيُّ مِن وَراءِ نَخلَةٍ، فَضَرَبَهُ عَلى شِمالِهِ، فَقالَ: يا نَفسُ لا تَخشَي مِنَ الكُفّارِ وأبشِري بِرَحمَةِ الجَبّارِ مَعَ النَّبِيِّ السَّيِّدِ المُختارِ قَد قَطَعوا بِبَغيِهِم يَساري فَأَصلِهِم يا رَبِّ حَرَّ النّارِ فَقَتَلَهُ المَلعونُ بِعَمودٍ مِن حَديدٍ. فَلَمّا رَآهُ الحُسَينُ عليه السلام مَصروعاً عَلى شَطِّ الفُراتِ، بَكى وأنشَأَ يَقولُ: تَعَدَّيتُمُ يا شَرَّ قَومٍ بِفِعلِكُمُ وخالَفتُمُ قَولَ النَّبِيِّ مُحَمَّدِ أما كانَ خَيرُ الرُّسُلِ وَصّاكُم بِنا أما نَحنُ مِن نَسلِ النَّبِيِّ المُسَدَّدِ أما كانَتِ الزَّهراءُ اُمِّيَ دونَكُمُ أما كانَ مِن خَيرِ البَرِيَّةِ أحمَدِ لُعِنتُم واُخزيتُم بِما قَد جَنَيتُمُ فَسَوفَ تُلاقوا حَرَّ نارٍ تَوَقَّدِ . : عبّاس، سقا ، ماه بنى هاشم و پرچمدار حسين عليه السلام بود . او از ديگر برادرانش بزرگ تر بود و در طلب آب ميرفت كه بر او حمله بُردند . او هم به آنها حمله بُرد و چنين مى خواند : {از مرگ نميهراسم ؛ زيرا مرگ ، ترقّى و صعودى است كه مرا در پشت شمشيرها ، پنهان مى كند . } { جانم ، سپر جان پاكيزه مصطفى باد! من ، عبّاسم كه سقّا گشته ام } {و به روز برخورد ، هراسى از شرّ ندارم . } پس آنان را متفرّق كرد . زيد بن وَرقاى جُهَنى ، در پشت درخت خرمايى به كمين او نشست و حَكيم بن طُفَيل سِنبِسى نيز او را يارى داد و بر دست راست عبّاس عليه السلام ضربه اى زد [ و آن را قطع كرد ] . عبّاس عليه السلام ، شمشير را به دست چپ گرفت و به آنها حمله بُرد و چنين رَجَز مى خواند : { به خدا سوگند ، اگر دست راستم را قطع كنيد من ، هميشه از دينم حمايت مى كنم } { و نيز از امام راستگو و استوارباورى كه نواده پيامبرِ پاك و امين است . } آن گاه ، جنگيد تا ناتوان شد . حَكيم بن طُفَيل طايى ، از پشت درخت خرما به او كمين زد و بر دست چپش ضربه اى زد [ و آن را قطع كرد ] . عبّاس عليه السلام نيز خواند : { اى جان ! از كافران مترس و به رحمت خداى جبران كننده ، بشارتت باد ! } {همراه با پيامبر صلى الله عليه و آله ، سَرور برگزيده ! با سركشى شان ، دست چپم را قطع كردند } { پروردگارا ! آنان را به داغىِ آتش برسان ! } پس آن ملعون ، با عمود آهنين [ به او زد و ] عبّاس عليه السلام را به شهادت رساند . هنگامى كه حسين عليه السلام ، او را بر [ كناره ] رود فرات ، افتاده ديد ، گريست و چنين خواند : { «اى بدترينِ مردمان ! با كارتان ، تجاوز كرديد و با گفته محمّد پيامبر ، مخالفت كرديد . } { آيا بهترينِ پيامبران ، سفارش ما را به شما نكرد ؟ آيا ما از نسل پيامبرِ تأييد شده نيستيم ؟ } { آيا زهرا عليهاالسلام ، مادر ماست يا شما ؟ آيا احمد ، بهترينِ مردمان نيست ؟ } {نفرين شُديد و به خاطر جنايتتان ، رسوا گشتيد به زودى ، داغىِ آتشى برافروخته را خواهيد ديد» . } 📕اسم الکتاب : مناقب آل ابي طالب المؤلف : ابن شهرآشوب ج3 ص256 چاپ ديگر: 📕اسم الکتاب : المناقب لابن شهرآشوب المؤلف : ابن شهرآشوب ج4 ص 108 💠 سَلامُ اللّه وَسَلامُ مَلائِکتِهِ المُقرَّبِینَ وأنبِیائِهِ مو المُرْسَلِینَ وَعِبَادِهِ الصّالِحینَ وَجَمِیعِ الشُّهداءِ والصِّدِّیقِینَ (وَ)الزّاکیاتُ الطَّیبَاتُ فِیما تَغتَدِی وَتَمرُوحُ عَلَیک یابْنَ أمِیرِالمُؤمِنِینَ أشْهَدُ لَک بِالتِّسْلِیمِ وَالتَّصْدِیقِ وَالوَفَاءِ والنَّصِیحَةِ لِخَلَفِ النَّبِی صَلَّی اللّه عَلَیهِ وَ الِهِ الْمُرْسَلِ وَالسِّبْطِ المُنْتَجَبِ وَالدَّلِیلِ الْعالِمِ والْوَصِی المُبَلِّغِ وَالمَظلُومِ المُهْتَضَمِ، فَجَزَاک اللّه عَن رَسُولِهِ وَعَن أمِیرِالمُؤمِنِینَ وَعَنِ الحَسَنِ والحُسَینِ صَلَواتُ