eitaa logo
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
296 دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
6هزار ویدیو
113 فایل
○•﷽•○ - - 🔶براێ شهادٺ؛ابتدا باید شهیدانھ زیسٺ"^^" - - 🔶ڪپی با ذڪر صلواٺ جهٺ شادێ و تعجیل در فرج آقا آزاد - - 🔶شرو؏ـمون⇦۱۳۹۷/۱/۲٤ - - 🔶گروھمون⇩ https://eitaa.com/joinchat/2105344011C1c3ae0fd73 🔹🔶باماھمراھ باشید🔶🔹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه۲۲۱_۲۱۹ 🦋 ((آخرین عملیات)) قبل از والفجر هشت ، چند روزی به آمدم. اتفاقاً محمدحسین را دیدم که با بدن مجروح به آمده بود. با تندی صدایش کردم:«این همه به تو تأکید کردم خودت را به خطر نینداز؛ باز تو می روی خودت را به نشان می دهی؟! بعد زخمی می شوی و بچّه های مردم توی جبهه بی سرپرست می مانند.» سرش را پایین انداخت :«زیاد ناراحت نباش!....این مرتبه آخر است چنین کاری می کنم.» گفتم:«یعنی چه؟!» گفت:«این عملیات، آخرین عملیات است که من شرکت می کنم.☺️» من زیاد حرفش را جدی نگرفتم. فکر کردم شاید مثل شوخی های همیشگی اش است، اما... ♦️به روایت از "سردار سرافراز شهید " ((وداع آخر )) آخرین باری که محمّد حسین می خواست به جبهه برود، مادرم عازم سفر بود. موقع خداحافظی به مادرم گفت: «مادر!...هر چقدر می خواهی مرا نگاه کن. این دفعه ، دفعه ی آخر است. شاید دیگر مرا نبینی.» مادر که به شوخی های محمّدحسین عادت کرده بود، گفت: «نه پسرم!...انشاء اللّه مثل همیشه زنده بر می گردی.» محمّدحسین گفت:«نه مادر! این دفعه دیگر شوخی نیست. وقتی رفتی حرم حضرت زینب (سلام الله علیها)، حتما دعا 🤲 کن که شوم.» مادرم وقتی به چهره اش نگاه کرد، دید سخنش کاملا جدی است! خیلی ناراحت شد😔 و بغض گلویش را گرفت. پدر نگاهی به محمد حسین کرد : «بابا!...الان وقت این حرف ها نیست؛ توی این موقعیت، این چه حرفاییِ که به مادرت می زنی؟!» محمّدحسین مؤدبانه گفت:«چه فرقی می کند حاج آقا😊؟ بهتر است از قبل سابقۂ ذهنی داشته باشید و خودتان را آماده کنید.» مادر وقتی این حرف را شنید، گفت:«محمّدحسین!...دیگر نمی خواهد به بروی. من طاقت شنیدن این حرف ها را ندارم.» محمّدحسین گفت:«مادر!...امام حسین(ع) فقط "مشکی پوش و گریه کن" نمی خواهد؛ از این ها فراوان دارد! امام حسین( ع) ، رهرو می خواهد، بعضی ها از پنج تا پسر، سه تاشون را در راه خدا دادند؛ خانواده هایی، از سه فرزند دوتا را در راه خدا نثار کردند. شما فردای چه جوابی می خواهی به حضرت زهرا(س) بدهی؟!» مادر گفت:«من با جبهه رفتنت مخالف نیستم خدا پشت و پناهت، اما از این حرف ها نزن.» گفت:«رفتن که می روم، چون صفای جبهه به همۂ شهر می ارزد. این جا حرف از مادیات و وابستگی هاست، اما آن جا است و صفا.✨» خواهرم گفت:«چرا حالا فقط تو باید به جبهه بروی ؟! آن هم با این تن مجروحت؟ چطور دیگران راست راست توی خیابان های شهر بگردند و هر کاری دلشان خواست بکنند؟ آن وقت تو و امثال تو بروید و خودتان را جلوی گلوله قرار بدهی!» محمّدحسین جواب داد:«من چکار به دیگران دارم؟! من آن قدر جبهه می روم تا روی دست مردم برگردم.🕊» ♦️به روایت از "اقدس یوسف الهی" @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹