eitaa logo
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
322 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
113 فایل
○•﷽•○ - - 🔶براێ شهادٺ؛ابتدا باید شهیدانھ زیسٺ"^^" - - 🔶ڪپی با ذڪر صلواٺ جهٺ شادێ و تعجیل در فرج آقا آزاد - - 🔶شرو؏ـمون⇦۱۳۹۷/۱/۲٤ - - 🔶گروھمون⇩ https://eitaa.com/joinchat/2105344011C1c3ae0fd73 🔹🔶باماھمراھ باشید🔶🔹
مشاهده در ایتا
دانلود
نهم تیرماه سالگرد عملیات گرامی باد.🌷🌷 👇👇 مرحمت بالازاده هم قد گلوله توپ بود … گفتم : چه جوری اومدی اینجا؟ گفت : با التماس! گفتم : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟ گفت : با التماس! به شوخی گفتم: میدونی آدم چه جوری شهید میشه؟ لبخندی زد و گفت: با التماس! تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده 😔😭 ﺑﺮاﻱ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻴﺪ 🌹 @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🌴💐🥀🌷🥀💐🌴 کرامات یک یکی از نقل می‌کرد: قبل از عملیات در سال 1365 بود یک روزی پس از استراحت کوتاه که از شناسایی شب قبل برگشته بودیم، دیدم تنهایی به سمت سنگری که کمی از فاصله داشت می رفت و پس از ساعتی بر می گردد. یک روز کنجکاو شدم و تصمیم گرفت نقی را تعقیب کنم و ببینم به کجا می رود. چند صد متری که از محل اردوگاه ( سنگر پشت خط ) دور شدم.... دیدم نقی پشت تپه ای نشسته و به تنهایی مشغول خواندن مناجات و (ع) می باشد. این کار تا اینجا تعجبی نداشت و عادی بود چون اهل دل بود. اما وقتی زاویه دید خود را عوض کردم، ناگهان متوجه نسبتاً بزرگی شدم که از ناحیة کمر تا جلوی صورت بلند شده است. ابتدا خواستم فریاد بکشم و وی را از خطری که در مقابلش بود با خبر سازم، ولی ترسیدم، وضع بدتر شود و آسیب جدی به او برساند، لذا تصمیم گرفتم، ساکت باشم اما در کمال ناباوری دیدم وقتی تمام شد. هم آرام، آرام از مقابل او دور شد. بلافاصله جلو رفتم و با ناراحتی به او گفتم: هر چیزی حدی دارد، این چه وضعی است اگر این به تو آسیب زده بود چکار می کردی؟ سعی داشت از پاسخ من برود، با اصرار من لب به سخن گشود و گفت: این کار هر روز این است، هر روز می آید اینجا و من وقتی می‌خوانم می آید و هنگامی که تمام می‌شود می‌رود در این موقع بود که از من گرفت تا وقتی که است این جریان را برای کسی نکنم 🌴💐🥀🌷🥀💐🌴 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
یکی از نقل می‌کرد: قبل از عملیات در سال ۱۳۶۵ بود یک روزی پس از استراحت کوتاه که از شناسایی شب قبل برگشته بودیم، دیدم تنهایی به سمت سنگری که کمی از فاصله داشت می رفت و پس از ساعتی بر می گردد. یک روز کنجکاو شدم و تصمیم گرفت نقی را تعقیب کنم و ببینم به کجا می رود. چند صد متری که از محل اردوگاه ( سنگر پشت خط) دور شدم.... دیدم نقی پشت تپه ای نشسته و به تنهایی مشغول خواندن مناجات و (ع) می باشد. این کار تا اینجا تعجبی نداشت و عادی بود چون اهل دل بود. اما وقتی زاویه دید خود را عوض کردم، ناگهان متوجه نسبتاً بزرگی شدم که از ناحیة کمر تا جلوی صورت بلند شده است. ابتدا خواستم فریاد بکشم و وی را از خطری که در مقابلش بود با خبر سازم، ولی ترسیدم، وضع بدتر شود و آسیب جدی به او برساند، لذا تصمیم گرفتم، ساکت باشم اما در کمال ناباوری دیدم وقتی تمام شد. هم آرام، آرام از مقابل او دور شد. بلافاصله جلو رفتم و با ناراحتی به او گفتم: هر چیزی حدی دارد، این چه وضعی است اگر این به تو آسیب زده بود چکار می کردی؟ سعی داشت از پاسخ من برود، با اصرار من لب به سخن گشود و گفت: این کار هر روز این است، هر روز می آید اینجا و من وقتی می‌خوانم می آید و هنگامی که تمام می‌شود می‌رود در این موقع بود که از من گرفت تا وقتی که است این جریان را برای کسی نکنم 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━