╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
✍ آینهی ماشین من و لذتهای بهترین امت!
(بزرگراه شهید صیاد شیرازی، مسیر شمال به جنوب، پشت چراغ قرمز میدان سپاه)
پشت چراغ قرمز ایستاده بودم🚗🚦
خواستم به آینه وسط یک دستی بزنم، چشمم به پرشیای سفید پشت سرم افتاد، که در کنار آقای راننده، یک خانم جوانی بدون روسری نشسته بود‼️😳
روانم آشفته شد، به هم ریختم 😠
آدم تا وقتی منکری رو ندیده، تکلیفی نداره، ولی وقتی دید، تکلیف گردن آدم میاد.🤷
✅ بسم الله را گفتم و آرام از ماشین پیاده شدم، رفتم به سمت راننده🚶
پسر ۲۳_۲۴ ساله، چهره آرامی داشت👨، شیشه اش بالا بود و کولر روشن.
مثل دانش آموزی که از معلم اجازه می گیرد انگشتم را بالا گرفتم☝️ سلام کردم 😊
حیرت در چهره اش هویدا بود!😦
گفتم : لطف کنید به خانمتون بگید حجابشون رو درست کنند.😊
سریع و بدون فاصله به خانم جوان گفت و تکرار کرد، من آن زن را نمی دیدم، از مرد تشکر کردم، رفتم و آرام سوار ماشین شدم.
یک لحظه خواستم در آینه نگاه کنم ببینم چه اتفاقی افتاده، بی خیال شدم.
آنچه که دیدم برایم تکلیف ایجاد کرد، من هم انجام وظیفه کردم، حتی اگر در همان لحظه هم اثر تذکر ظاهر نشود، اما انشاءالله در درازمدت حتما اثر خواهد گذاشت 🤲
قبول ندارم حرف کسانی را که میگویند دیگر تذکر اثر ندارد‼️❌
✅ اگر چند نفر با زبان خوش تذکر بدهند اثر میگذارد👌
⚠️ وقتی همه فکر کنند تذکر اثر ندارد، هیچ تذکری داده نمیشود!🤐
احساس خوبی داشتم، آن آشفتگی بعد از روئیت، دیگر آرام شده بود...🙂
✧✾════✾✰✾════✾✧
#حجاب
#مطالبه_گری
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#محبین_الائمه_علیهم_السلام
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 کانال محبین الائمه علیهم السلام
https://eitaa.com/mohebinalaeme
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔆 امام ۹ ساله
✍ این خاطره توسط آقای قرائتی بیان شده، به نقل از دختری ۹ ساله:
چند ساعتی از ظهر میگذشت و ما هنوز در اتوبوس بودیم 🚎، با یک تکان شدید اتوبوس به خودم آمدم، یادم آمد که نمازم را نخواندهام😨
سریع به بابام گفتم!
بابام گفت: اشکال نداره! بذار برسیم آنجا نمازت رو بخون.
گفتم: آخه اون موقع نمازم قضا شده!☹️
بعد به بابام گفتم: بابایی میشه به آقای راننده بگی وایسته تا من نماز بخونم؟😢
بابام ناراحت شد!
میگفت، راننده به خاطر یه بچه نمی ایسته و بعد کلی دعوام کرد که چرا نمازت رو سر وقت نخوندی و....😐
یه لحظه چشم هایم رو بستم، بعد به بابام گفتم: بابا حالا که نمیگی، بزار من کار خودم رو بکنم!
یه شیشه آب برداشتم و بالای سطل آشغال وضو گرفتم.
میخواستم تو همون اتوبوس نماز بخونم، توی همین گیر و دار، شاگرد شوفر من رو دید که دارم وضو میگیرم 👀
کمی من رو نگاه کرد و بعد رفت طرف راننده و یه پچ پچی کردند، راننده هی توی آینه به من نگاه میکرد، یه چشمش به جاده بود و یه چشمش به من...👀
بالاخره به من گفت: دختر خانم چی شده؟🤔
بهش گفتم : نمازم رو نخوندم، اگه ممکن هست یه جا بایستید. بعد گفتم: هزینه اش هر چی بشه بابام میده!😅
راننده گفت: دخترجان من ازت پول نمیخواهم؛ الان هم میزنم کنار تا نماز بخونی😊
اتوبوس که ایستاد وقتی داشتم پیاده میشدم، شنیدم خانمی به شوهرش گفت: محمود دیدی چی شد؟!
من هم نمازم رو نخوندم‼️
یکی دیگه گفت: علی تو نمازت رو خوندی؟
من که پیاده شدم حدود ۲۰ نفری با من پیاده شدند، و اینجوری شد که من بهترین نمازم رو خوندم...😇
ضمنا حاج آقا این رو اضافه کردند که: وقتی توی قرآن میخونیم (و جعلنا للمتقین اماما)
یعنی مثل این داستان، که یه دختر ۹ ساله ، پیشوای ۲۰ نفر در امر اقامه ی نماز میشه 👏👏
✧✾════✾✰✾════✾✧
#حجاب
#مطالبه_گری
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#محبین_الائمه_علیهم_السلام
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 کانال محبین الائمه علیهم السلام
https://eitaa.com/mohebinalaeme
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_بیستم بخش اول
امر به معروف یک شهید 🌷
✍ معصومه دوست بسیار خوب و سادهی من که در مدرسه و کلاس هم بودیم نسبت به حجاب خود تقیدی نداشت. بارها و بارها با او صحبت کردم که چادر بپوشد اما گوش نمی داد 😔 فصل امتحانات بود. ناگهان معصومه را دیدم رنگ پریده و صدای لرزان وارد مدرسه شد...😰
از او سوال کردم چه اتفاقی افتاده؟🤔
گفت: الآن که از میدان شهدا به سمت مدرسه می آمدم تشییع جنازه ی یک شهید بود. من هم چند قدمی خواستم در تشییع جنازهی شهید شرکت کنم.
ناگهان آقایی از میان جمعیت بیرون آمد و گفت: خواهرم چرا حجابت را رعایت نمیکنی؟! 😔
اینها به خاطر ما و آسایش ما و دین ما مثل گل پر پر شده اند🥀 چرا این طور در خیابان ظاهر میشوید؟
خلاصه معصومه خیلی تحت تاثیر آن آقا قرار گرفته بود...🥺
امتحانات خرداد ماه گذشت در تابستان هم خبری از هم نداشتیم.
مهرماه در حیاط منتظر آمدن دوستانم بودم که ناگهان دیدم معصومه با یک چادر مشکی و حجاب کامل وارد مدرسه شد!😮😍
از خوشحال در پوست خودم نمیگنجیدم. او را در آغوش گرفتم و به خاطر حجابش به او تبریک گفتم 💝 و پرسیدم: چه شد؟! هرچه ما گفتیم تو چادر نپوشیدی حالا چه اتفاقی افتاده...؟🤔
بعد از ساعتی که کنار هم بودیم بالاخره معصومه در مورد دلیل چادری شدنش صحبت کرد...
⬅️ این قسمت #ادامه_دارد
✧✾════✾✰✾════✾✧
#حجاب
#مطالبه_گری
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#محبین_الائمه_علیهم_السلام
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 کانال محبین الائمه علیهم السلام
https://eitaa.com/mohebinalaeme
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_بیستم بخش دوم
امر به معروف یک شهید
✍ یادته اون روز که امتحان داشتیم گفتم آقایی به من تذکر داد برای حجابم؟
گفتم: بله.!
ادامه داد: تابستون گذشته یک روز رفته بودم مزار شهداء همین طور که بین قبور شهدا قدم میزدم چشمم به عکس همون آقا افتاد که در ردیف اول قطعه ی سوم در قبری آرام خفته بود و به خیل شهدا پیوسته بود 🥺 گویا اون لحظه تمام وجودم رو به آتش کشیدند و شرمنده تمام شهدا شدم 😔 و تصمیم گرفتم به حرمت شهدا چادر بپوشم و محافظ حجابم باشم.
شاید اون روز که به خاطر خدا امر به معروف کرده بود نمی دونست که کلام او چقدر تاثیر گذار میشه؛ چرا که او هم مثل همه ی شهدا خود رو مکلف به این امر کرده بود نه به نتیجه 👌
سالها از اون ماجرا میگذره و هنوز هر هفته که برای زیارت اهل قبور میریم، خاطره شهید محمد نور بهشت ما رو به کنار مزارش میکشونه و به یاد اون روز ها اشکمون رو جاری میکنن😭
راستی معصومه کاملا مسیر زندگی اش عوض شد. با یک آقای بسیار مذهبی ازدواج کرد و الان به لطف خدا یک خانواده نورانی و فرزندان صالحی دارد و زندگی بسیار پر برکتی نصیب او شده است 😍
✧✾════✾✰✾════✾✧
#حجاب
#مطالبه_گری
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#محبین_الائمه_علیهم_السلام
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 کانال محبین الائمه علیهم السلام
https://eitaa.com/mohebinalaeme
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_بیست_و_سوم بخش دوم
گردنبند طلا
⬅️ رفتم کنارش و گفتم داداش میدونستی طلا برای مرد ضرر داره؟😱
سریع و محکم گفت: نه!🧐
گفتم: دلیل اینکه برای مرد حرامه همینه. اگر ضرر نداشت که حرام نمیشد🤷♂ طبق اون چیزی که تا حالا کشف کردند، طلا، هم توی جریان خون آقایون تاثیر منفی داره، هم توی احساسات و عواطفشون.
گفت: یعنی چی⁉️
گفتم: ببین! عواطف و احساسات زن و مرد با هم فرق میکنه. درسته؟ گفت: آره 🤔
گفتم: خب. این طلا برای احساسات مرد ضرر داره و به روحیات زنانه نزدیک میکنه. برای همین برای زن اشکال نداره ولی برای مرد حرومه.
گفت: نقره چی؟! گفتم: نه. نقره و پلاتین برای مرد هیچ اشکالی نداره. نقره گردنت بنداز 🙂
بعدش هم با هم رفیق شدیم و درباره چیزهای دیگه بحث کردیم 🤝
البته اصلا انتظار نداشتم که همون موقع گردنبندش رو در بیاره، ولی به هرحال این حرفها خیلی روش تاثیر گذاشته بود و گردنبندش رو زیر تی شرتش داده بود و دیگه معلوم نبود 👌
✧✾════✾✰✾════✾✧
#حجاب
#مطالبه_گری
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
🆔 کانال محبین الائمه علیهم السلام
https://eitaa.com/mohebinalaeme
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_بیست_و_پنجم
طلسم نگفتن
✍ در ذهنش با خودش دیالوگ داشت: این همه بیحجاب و چشم چران!🤯
- اگر به همه بخوای بگی که نمیشه!😢
- به همهشون نمیخواد بگی. اقلا به یکی بگو.
- فقط همین یکی ها!
- باشه فقط همین یکی 🙂
با خودش فکر میکرد که خیلی وقت است با اینکه نماز میخواند، نهی از منکر نمیکند!😔
اعصابش خرد بود. آنقدر نگفته بود که هراس داشت از گفتن 😫 پیش خودش گفت علی الله!
تا سرش را بالا گرفت، روبروی سینما بهمن میدان انقلاب، دو خانم بیحجاب در حال خرامیدن و قاه قاه خندیدن بودند 😳
با خودش گفت: فقط همین یه بار!
از کنارشان رد شد و با صدایی نه بلند و نه کوتاه، اما کمی لرزان، گفت: خانوم ها! حجابتون خوب نیست. درست کنید! و رد شد...🚶🏻
پشت سرش شنید که یکیشان گفت: به تو چه پررو!!😡
بیاختیار ایستاد. از ذهنش گذشت که این بدبخت جاهل است. برگشت. جلویش ایستاده بودند. صاف ایستاد و سرش را پایین انداخت. طوری که مشخص بود نمیخواهد نگاهشان کند. با لحنی که کمی محکم بود و کمی دلسوزانه و البته محترمانه گفت: اتفاقا به من ربط داره. من دربارهی یه مسئلهی اجتماعی با شما صحبت کردم نه یک مسئلهی شخصی! درسته؟!🧐
یکیشان که ظاهرا همانی بود که به تو چه را گفته بود، گفت: بله!😶
و دست برد زیر شالش و کمی جلویش کشید.
پسر ناخواسته تشکر کرد و راهش را کشید و رفت سمت دانشگاه.
خدا خواسته بود؛ و با همین یک نهی از منکر طلسم نگفتنهایش شکسته بود...🤲
✧✾════✾✰✾════✾✧
#حجاب
#مطالبه_گری
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
🆔 کانال محبین الائمه علیهم السلام
https://eitaa.com/mohebinalaeme
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 قسمت بیست و ششم
غیبت دست جمعی در جمع فامیلی
✍ یه روز در جمع فامیلی نشسته بودیم. یکی از بستگان متدین که حدود ۳۰ سال از من بزرگتر بود، شروع کرد تقلید یکی از آشناها رو درآورد! همه میخندیدن!😳
دیدم همه از من بزرگترن! هرچی فکر کردم چطور میتونم چیزی بگم به کسانی که از من حداقل ۳۰ سال بزرگترن، به هیچ نتیجه ای نرسیدم🙁 برای همین اخم کردم و سرم رو انداختم پایین😞 چند لحظه همه بهم خیره شدن...🙄
بعد که دیدم وضع ادامه داره از تو جمع با حالت عصبانی بلند شدم و داشتم میرفتم بیرون 🤬 که یکی گفت: چی شد؟! یهو عصبانی شدی؟🤔
یه کم مکث کردم و گفتم: حرمت مومن از کعبه بیشتره! چیکار دارید میکنید؟! دوست دارید الآن چند نفر دور هم جمع بشن و تقلید مارو در بیارن و بهمون بخندن؟!🥲 اگه دوست دارید ادامه بدید... یادتون باشه همون خدایی که شاهده خودش حاکمه ...
همه ساکت شدند و به فکر فرو رفتند بعد از چند دقیقه سکوت اومدند و ازم تشکر کردند و گفتن ای کاش زودتر متوجهمون میکردی! حتی یکیشون اومد صورتمو بوسید و ازم تشکر کرد!😇
✧✾════✾✰✾════✾✧
#حجاب
#مطالبه_گری
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
🆔 کانال محبین الائمه علیهم السلام
https://eitaa.com/mohebinalaeme