eitaa logo
محبین الائمه علیهم السلام
172 دنبال‌کننده
21.8هزار عکس
11.8هزار ویدیو
87 فایل
به اذن آقا مون امام زمان ( عج ) اومدیم تا با ارائه مطالب مذهبی ، مطالب سیاسی و۰۰۰ قدمی هرچند کوچک ،جهت ظهور برداریم ارتباط با ادمین 👇 @Montazeran_zohour113
مشاهده در ایتا
دانلود
👁️ ۳ چیز رو از سه نفر نپرسید 🔻 ۱ - سن یک خانم رو 🔻 ۲ - حقوق یک اقا رو ⚠️ ۳ - برنامه پزشکیانو 😁 ⚠️ کنید ، دوران خفت بار روحانی از رگ گردن به شما نزدیکتر است❗️ @mohebinalaeme
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👁️ هلیکوپتر رئیس جمهور در اثر حادثه سقوط کرد ؟ یا توسط سیستم های راداری الهام هک شده؟ این کلیپ را به دقت ببینید تا این شغال را بهتر بشناسید 👆 @mohebinalaeme
👁️🏴 گویند "حر بن يزيد رياحي" اولين کسي بود که آب را به روي امام بست و اولين کسي شد که خونش را براي او داد. "عمر سعد" هم اولين کسي بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد براي آنکه رهبرشان شود و اولين کسي شد که تير را به سمت او پرتاب کرد! کي مي‌داند آخر کارش به کجا مي‌رسد؟ دنيا دار ابتلاست. با هر امتحاني چهره‌اي از ما آشکار مي‌شود، چهره‌اي که گاهي خودمان را شگفت‌زده مي‌کند. چطور مي‌شود در اين دنيا بر کسي خرده گرفت و خود را نديد؟ مي‌گويند خداوند داستان ابليس را تعريف کرد تا بداني که نمي‌شود به عبادتت، به تقربت، به جايگاهت اطمينان کني. ⚠️خدا هيچ تعهدي براي آنکه تو همان که هستي بماني، نداده است. 💢شايد به همين دليل است که سفارش شده، وقتي حال خوبي داري و مي‌خواهي دعا کني، يادت نرود "عافيت" و "عاقبت به خيري‌ات" را بطلبي. @mohebinalaeme
🌷 🌷 .... 🌷یک شب در محاصره دشمن قرار گرفتیم، هرچه مقاومت کردیم بی‌فایده بود، تمام بچه‌ها شهید شدند، عراقی‌ها درست بالای سرمان بودند، از کنار هر شهید یا مجروحی که می‌گذشتند یک تیر خلاص به سرش می‌زدند، آرام سرم را زیر پیکر شهداء بردم و تمام صورتم را با خون آن‌ها آغشته کردم به‌طوری‌که فکر کنند تیر به سرم خورده و تمام کرده‌ام. 🌷وقتی عراقی‌ها به سراغم آمدند نفسم را در سینه حبس کردم. آن‌ها کمی نگاه کردند و به گمان این‌که قبلاً تیر خلاص را زده‌اند از کنارم گذشتند. عراقی‌ها روی پیکر شهداء راه می‌رفتند و با تمسخر رجزخوانی می‌کردند. آن شب برای من شبی به یادماندنی بود و بالأخره با کمک دوستان نجات یافته و به بیمارستان انتقال پیدا کردیم. : شهید معزز محمدرضا ریاحی 📚 ماهنامه "طراوت"، شماره ۸ 🆔 @mohebinalaeme
🌷 🌷 ! 🌷به او مسیح کردستان می‌گفتند. واقعاً چهره مسیحایی داشت. از نظر شجاعت و قدرت سازماندهی توانمند بود و سازمان پیشمرگان مسلمان کُرد را تأسیس کرد. پیشمرگان واقعاً برای آزادسازی کردستان خدمت کردند. آن‌قدر صبور و تأثیرگذار بود که وقتی نیروهای ضدانقلاب اسیر می‌شدند با آن‌ها بحث و آن‌ها را متقاعد می‌کرد که مسیرشان اشتباه است. حتی در مورد ضدانقلاب هم به کار فکری قائل بود. بعضاً حکم اعدام ضدانقلابی که محکوم شده بود را با توبه‌دادن و بردن پیش قاضی دادگاه به حبس ابد تغییر می‌داد. چه در کردستان و چه در جنگ منشأ اثر بود و تا زمان حیاتش اگر بخواهم یک نفر اصلی را نام ببرم که در آزادسازی کردستان نقش بزرگی داشت محمد بروجردی بود. 🌷برای عملیات فتح‌المبین هم کسی که حاضر شد و موافقت کرد حاج احمد متوسلیان و بچه‌های سپاه مریوان را از کردستان به جبهه جنوب بیاورد و تیپ ۲۷ محمد رسول الله را بنیانگذاری کند، خود او بود. من و آقامحسن برای عملیات فتح المبین در بهمن ۶۰ به کرمانشاه رفتیم. بروجردی، ناصر کاظمی و فرماندهان دیگر هم بودند. آقا محسن مطرح کرد که می‌خواهیم عملیات بزرگی در غرب رودخانه کرخه انجام دهیم ولی یگان کم داریم و آمدیم از این‌جا نیرو ببریم. شما یک تیپ تشکیل بدهید. ناصر کاظمی گفت شما به دلیل جنگ در جنوب همه پاسدارها را دارید می‌برید و بسیجی‌ها هم به جنوب می‌آیند. ما برای کردستان نه پاسدار داریم و نه بسیجی. تازه می‌خواهید از این‌جا یک چیزی هم بردارید و ببرید! ایشان با ناراحتی از جلسه بلند شد و بیرون رفت. 🌷ولی بروجردی بزرگوار به ریش‌های طلایی رنگش دست کشید و گفت: امام جنگ را مسئله اصلی می‌دانند. چشم! من خودم می‌آیم و نیروها را هم می‌آورم. ماشین و سلاح هم می‌آورم. از شما هم هیچ چیز نمی‌خواهم. فقط یک حکم به من بدهید. خودش رفت بچه‌های مریوان، احمد متوسلیان و قجه‌ای را به جنوب آورد و تیپ را تشکیل داد. گفتیم شماره تیپ شما ۲۷ است ولی اسمش را خودتان انتخاب کنید. احمد متوسلیان دستش را به هم مالید و گفت می‌خواهم اسمی انتخاب کنم که هر کس این اسم را ببرد صلوات بفرستد. نام تیپ را محمد رسول الله گذاشت. بنابراین بروجردی خودش آمد و در عملیات فتح‌المبین در فروردین سال ۶۱ شرکت کرد. بروجردی واقعاً مطیع امام بود. 🌹خاطره اى به ياد قهرمان لرستان، سردار سرلشکر پاسدار شهید محمّد بروجردی و سردار جاويدالاثر حاج احمد متوسليان و شهید ناصر کاظمی فرماندار پاوه و مسئول سپاه پاسداران کردستان : سردار سیدیحیی رحیم‌صفوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ 🆔 کانال محبین الائمه علیهم السلام https://eitaa.com/mohebinalaeme
🌷 🌷 🌷تیر ماه ۱۳۶۰ بود که بچه‌ها در خط گفتند حاج احمد در این‌جاست. از هم‌کلامی با او سیر نمی‌شدم. مثل همیشه باصلابت و متواضع پرسید: «بحمدالله مرد جنگ شده‌ای.» گفتم: «هنوز اول راهم. تا مرد شدن فاصله زیادی است.» گفت: «من به مریوان برمی‌گردم. اگر می‌خواهی با من بیا.» تا مریوان رفتن با او فرصت مغتنمی بود که نباید از دست می‌دادم. پریدم پشت تویوتا. گفت: «بیا جلو.» کنار راننده نشستم. حاج احمد دوباره سر صحبت را باز کرد: «نگفتی توی خط چه کار می‌کردی؟» 🌷 کارهایم را که شمردم حاج احمد فقط گوش می‌داد، اما اسم گشت و شناسایی را که آوردم سرش را چرخاند. شاید به قیافه ۱۵ ساله‌ای مثل من نمی‌خورد که عضو تیم گشت و شناسایی باشد. تعجب او از سر انکار نبود، بلکه می‌خواست انتهای افق اطلاعات و عملیات را نشان بدهد؛ افقی که گام زدن و رسیدن به آن سرمایه اخلاص می‌خواست و هوش و جسارت و بی‌ادعایی. دستش را روی شانه‌ام انداخت و گفت:... 🌷گفت: «یک بلدچی باید اول خودش را بشناسد، بعد خدای خودش را و بعد مسیر رسیدن به مقصد را. آن‌وقت می‌تواند دست دیگران را بگیرد و راه را از چاه نشان بدهد. شاه‌کلید توفیق در عملیات‌ها دست بلدچی‌هاست. آن‌ها باید گردان‌های پیاده را از دل معبر و میدان مین عبور بدهند و برسانند بالای سر دشمن، اما باید قبل از این کار، با دشمن نفس مبارزه کنند و از میدان تعلقات بگذرند. آن‌وقت می‌توانند گردان‌ها را آن‌گونه که باید هدایت کنند و فکر می‌کنم تو می‌توانی بلدچی خوبی باشی، مرد.» : رزمنده دلاور علی خوش‌لفظ 📚 کتاب "وقتی مهتاب گم شد." 🆔 @mohebinalaeme
🌷 🌷 !! 🌷روز اول بعد از تقسیم‌بندی من به بند یک افتادم و جز چهاردیواری هیچ منظره‌ای مشاهده نکردم. با هزار بدبختی روز اول را در کف زمین خوابیدم. روز سختی بود. احساس می‌کردم همگی از بین می‌رویم. اتاق به حدی کثیف بود و بوی آشغال و خون مجروحین و توالت به حدی زیاد بود که نزدیک بود همه ما خفه بشویم. همه ما تشنه و گرسنه بودیم. عراقی‌ها برایشان مرده و زنده ما تفاوتی نداشت و خبری از ما نمی‌گرفتند. 🌷با هزار مکافات صبح زود قفل بند را باز کردند. بعثی‌ها ریختند داخل اتاق و با کابل و باتوم از ما پذیرایی کردند. روز پنجم اسارت اولین صبحانه که پیاز و چغندر آب‌پز بود را از شدت گرسنگی با حرص و ولع خاصی خوردیم. من تشنه بودم و به بهانه این‌که خون دماغ شدم، دستم را روی بینی‌ام گذاشتم و رفتم طرف تانکر آب، اما یکی از سربازان عراقی فهمید که کلک زده‌ام؛ سه نفری به جانم افتادند به جای آب در آن روز کابل خوردم. : آزاده سرافراز ایری از استان گلستان منبع: باشگاه خبرنگاران جوان 🆔 @mohebinalaeme
🌷 🌷 ! 🌷دستم را زیر سرش گذاشتم. به بدنش نگاهی انداختم. به نظرم سالم بود. چشم به صورت ذبیح‌الله دوختم. بعد دولا شدم و او را بوسیدم. آمدیم بیرون. داداش گفت: «عجب طاقتی داشتی! خیال می‌کردم جنازه پسرت رو ببینی از حال می‌ری.» گفتم: «اینا رفتن تا راه کربلا رو باز کنن. این رو می‌خواستن.» 🌷یکی از خانم‌ها با طعنه ازم پرسید: «حالا که پسرت شهید شده، بازم خمینی رو می‌خوای؟» چشم دواندم بین جمعّیت. لب گزیدن چند نفر و اشاره‌های چشم و ابروی یک تعداد دیگر را دیدم. بهش جواب دادم: «چهار تا بچه دیگه هم دارم، همه‌شون فدای امام! همین الان برن جبهه و شهید بشن، من ناراحت نمی‌شم.» 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز ذبیح‌الله جوادی‌پور : مادر گرامی شهید منبع: سایت نوید شاهد ❌️❌️ از دامن ، به معراج می‌رود. (امام خمینی ره) 🆔 @mohebinalaeme
محبین الائمه علیهم السلام
🌷 #هر_شب_با_شهدا🌷 #قسمت_اول (۲ / ۱) #ترکشی_که_قسمت_من_شد.... 🌷پس از پارک ‌کردن خودروی مهمات برادر
🌷 🌷 (۲ / ۲) .... 🌷....خلاصه با اصرار و پیگیری اخوی‌ عرب به دستم سرم وصل کردند و داخل یکی از اتاق‌ها بستری شدم. چند روز بعد وقتی کلی ترکش از بدنم خارج کردند با هواپیمای 130-C به همراه تعداد دیگری مجروح به سنندج منتقل شدم. البته هیچ‌کدام از این اتفاقات را به خاطر ندارم به جز چند لحظه‌ی کوتاه که هنگام انتقال از بیمارستان به فرودگاه داخل هلی‌کوپتر به هوش آمدم ولی توان صحبت یا حرکت نداشتم. بالأخره پس از عمل جراحی که پروفسور سمیعی در بیمارستان شهید نمازی شیراز روی کمرم انجام داد به هوش آمدم و شنیدم صدایی گفت: به هوش آمد. وقتی توانستم صحبت کنم از پرستار پرسیدم: من چرا اینجام؟ من که حالم خوبه، فقط یه ترکش خوردم. 🌷پرستار در جواب گفت: برادر شما چند روزی هست که بی‌هوشی. نگران رفقایم بودم و نگران اخوی‌عرب. صدا زدم: مسئول این‌جا کیه؟ کمی بعد یکی از بچه‌های تعاون سپاه شیراز برای ثبت مشخصاتم به اتاق آمد. می‌خواستم بلند شوم ولی انگار وزنه سنگینی روی پاهایم بود. پرسیدم: چه اتفاقی برای من افتاده؟ و پاسخ شنیدم: پاراپولوژیک شده‌اید. این لغت را تا به آن روز نشنیده بودم و معنایش را هم نمی‌دانستم. از برادر سپاهی خواستم اگر ممکن است یک تلفن بیاورد تا با منزل تماس بگیرم. او تلفن را آورد و خودش برایم شماره گرفت. همسرم گوشی را برداشت. سلام کردم خانمم با آن‌که تازه به هوش آمده بودم و نمی‌توانستم خوب صحبت کنم، بلافاصله صدایم را شناخت و گفت:.... 🌷و گفت: الو الو محمد جان تویی؟ جواب دادم: خودم هستم. پرسید: حالت چطوره؟ از کجا زنگ می‌زنی؟ گفتم: اشتباهی من رو آوردند شیراز. دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه. آن روز تازه متوجه شدم بعد از عملیات و با انتقال پیکر شهید علی اصغر یحیایی وقتی خبری از من به خانواده‌ام نرسید، همه فکر کردند من هم شهید شده‌ام. چند لحظه‌ای گوشی را نگه داشتم و از برادر پاسدار پرسیدم: تا کی باید این‌جا بمونم؟ او گفت: طبق پرونده‌تون فعلاً باید بمونین. این سئوال را پرسیدم تا ببینم کی می‌توانم به شاهرود برگردم و با جوابی که شنیدم از همسرم خواستم خبر مجروح شدنم را به بقیه برساند و آن‌ها را از نگرانی بیرون بیاورد. 🌷وقتی دکتر برای ویزیت به اتاق آمد از او راجع به وضعیت خودم پرسیدم دکتر گفت: پاراپولوژیک. پرسیدم: یعنی چی؟ و او جواب داد: یعنی قطع نخاع. از دکتر پرسیدم: دیگه نمی‌تونم راه برم؟ گفت: اگر خدا بخواد می‌تونید. آن روز تا چند ساعت گذشته را مرور می‌کردم، خاطرات مسابقات دومیدانی، عملیات روی کوه و رفتن به سنگر برادرم محمود از مقابل چشمانم می‌گذشتند اما مهم‌ترین نگرانی‌ام این بود که: با این وضعیت باز هم می‌توانم به جبهه برگردم؟! : جانباز سرافراز قطع نخاع محمد یحیایی 📚 کتاب "دیدار با آفتاب" منبع: سایت نوید شاهد 🆔 @mohebinalaeme
🌷 🌷 .... 🌷در عمليات كربلاى ۵، جاده‌‌اى بود كه هم روى آن مين بود و هم در شانه آن كه به‌ صورت اريب بود، سيم خاردار و ميدان مين قرار داشت لذا عده‌‌اى از گروهان تخريب براى خنثى‌كردن مين‌هاى روى جاده و هم ما نيز براى خنثى‌كردن شانه جاده مأموريت يافتيم. تا صبح عمليات كه بچه‌‌ها خواستند از عمليات بازگردند؛ بتوانند از روى شانه جاده بازگردند چرا كه بر روى جاده آتش دشمن زياد بود. 🌷سيف‌‌الله كشاورز مسئول گروه ما بود كه بعدها در عمليات والفجر ۱۰ شهيد شد، هنگامى كه كار خنثى‌سازى را انجام داديم يك چراغ قوه دست سيف‌الله بود كه از دست او رها شد و در ميان سيم خاردار افتاد؛ آتش دشمن آن‌قدر سنگين بود كه ما مى‌خواستيم هرچه زودتر بازگرديم؛ اما سيف‌‌الله گفت كه: اين چراغ قوه بيت‌المال است و بايد حتماً آن را بازگرداند. 🌷لذا نشست تا چراغ قوه را بردارد و در همين حين يك خمپاره به كنار ما نشست و تركش آن در سينه سيف الله فرو نشست. ما تخريبچى‌ها امدادگرى نداشتيم و اگر كـسى مجروح مى‌شد بايد خودمان او را به عقب باز مى‌گردانديم. لذا خودمان سيف‌الله [را] به عقب بازگردانديم. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سيف‌‌الله كشاورز : آزاده سرافراز حسين كشاورز دلاور تخريبچى منبع: سايت ايكنا ❌️❌️ به خاطر بیت‌المال.... ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👁️ چرا برای آمریکا و اسرائیل نجس، به شهادت رسوندن امثال سیدحسن نصرالله و حاج‌قاسم اینقدر مهمه؟؟ به قول شهید صدرزاده: دشمن باید از چشم ما بیشتر بترسه تا از سلاح ما... 🆔 @mohebinalaeme
محبین الائمه علیهم السلام
🌷 #هر_شب_با_شهدا_4147🌷 #قسمت_اول (۲ / ۱) #شانزده_دی_پنجاه‌و‌نه_بر_حسین_و_یارانش_چه_گذشت؟! 🌷....خاك
🌷 🌷 (۲ / ۲) ؟! 🌷پيش از اين‌كه خودم كارت شناسايی را نگاه كنم، روزعلی را صدا زدم. كارت را برای هر دومان خواندم: حسين خوشنويسان .... نام پدر .... متولد .... سمت: مسئول جهاد سازندگی سوسنگرد. پيش از اين بارها او را در جهاد سوسنگرد ديده بودم، اما اسمش را نمی‌دانستم. آر‌.پی.جی را از زمين برداشتم و به راه افتادم. هنوز چند قدمی نرفته بودم كه روزعلی خودش را به من رساند. گفتم: تو ديگه كجا می‌آی؟ _اگه تو هم ده قدم ديگه به سرنوشت خوشنويسان دچار شدی، كی آر‌.پی.جی رو به حسين برسونه؟ راست می‌گفت، با هم راه افتاديم.... به هر زحمتی بود خودمان را به حسين علم‌الهدی رسانديم. قامت حسين از ميان دود و گرد و غبار پشت خاكريز پيدا بود. يك تانك ديگر با گلوله حسين به آتش كشيده شد. پيدا بود كه از همه افراد گروه اكنون فقط حسين زنده مانده است. حسين از جا بلند شد و خود را به خاكريز ديگر رساند. 🌷غير از گلوله‌ای كه در آر‌.پی.جی بود، يك گلوله ديگر هم در دست داشت، ما هم فقط دو گلوله داشتيم. تانك‌ها هنوز ما را نديده بودند، دوباره پيشروی تانك‌ها شروع شده بود. به قصد تصرف خاكريز پيش می‌آمدند، حسين پشت خاكريز خوابيده بود. تانك به چند متری خاكريز كه رسيد، حسين گلوله‌اش را شليك كرد، دود غليظی از تانك بلند شد. تانك ديگری با سماجت شروع به پيشروی كرد. روزعلی كه آر‌.پی.جی را آماده كرده بود، از خاكريز بالا رفت و آن را هدف گرفت. تانك به آتش كشيده شد. روزعلی همين‌طور كه خودش را پايين می‌كشيد، گفت: حسين يه گلوله بيشتر نداره. تانك‌ها هم دارند می‌رن سراغش. من فقط همين يه گلوله برام مونده. چهار تانك ديگر به پنجاه متری حسين رسيده بودند. حسين بلند [شد] و آخرين گلوله را رها كرد. سه تانك باقی‌مانده در يك زمان به طرف حسين شليك كردند و گلوله‌ها خاكريزش را به هوا بردند. 🌷گرد و خاك كه كمی فرو نشست، توانستيم اول آر.پی.جی و بعد حسين را ببينيم. جسد حسين به پشت، روی ته مانده خاكريز افتاده بود و چفيه صورتش را پوشانده بود. يكی از تانك‌ها به چند قدمی حسين رسيده بود و می‌رفت كه از روی جسد حسين عبور كند. روزعلی با شليك آخرين گلوله‌اش تانك را ناكام كرد....» دو تانك دشمن خلاف آن سمتی كه من تصور می‌كردم به راه افتادند، به سمت مجروحان. با خودم گفتم حتماً نزديك بچه‌ها كه برسند، راه‌شان را كج می‌كنند يا می‌ايستند. تانك‌ها نزديك و نزديك‌تر شدند، ولی نه ايستادند و نه راه‌شان را كج كردند. دست‌هايم را روی چشمانم گرفتم و سرم را بی‌اختيار به لبه‌ی خاكريز كوبيدم. آن‌چه در آن حال می‌شنيدم، صدای آزاردهنده‌ی زنجير تانك‌های دشمن بود، ولی.... 🌷ولی برای من از همه جان‌سوزتر فرياد آن مجروح زنده بود كه حركت تانك عراقی و سنگينی آن را بر بدنش احساس می‌كرد. تانك‌ها با تكه‌پاره‌هايی از گوشت و استخوان به‌جا مانده بر زنجيرها گذشتند و پنج جنازه را با خاك هم‌سطح كردند. از جنازه‌ها تنها آن مقداری که به زير چرخ نرفته بود، سالم مانده بود، سری، دستی، پايی، يا سينه‌ای. تانك‌ها رفتند، ولی من توان بلندشدن نداشتم. به فكر روز گذشته افتادم، روزی كه آن همه اسير را مثل مهمان در آغوش گرفتيم و آن‌قدر با آن‌ها ملاطفت كرديم كه تصور كردند فريب و توطئه‌ای در كار است و حالا جنازه همان بچه‌هايی كه ديروز دشمن را در آغوش گرفته بودند، لابه‌لای زنجير تانك‌های دشمن خرد می‌شد!!! 🌹خاطره ای به یاد تمامی شهدای کربلای هویزه؛ فرمانده شهید سید محمدحسین علم‌الهدی، شهید معزز حسین خوشنویسان : رزمنده دلاور نصرت‌الله محمودزاده 📚 کتاب "حماسه هويزه" ❌️❌️ حضرت امام خامنه‌ای حفظه‌الله: «وقتی که خبر شهادت سید حسین علم الهدی را شنیدم، اوّل چیزی که به ذهنم آمد، شهادت حافظان قرآن در صدر اسلام بود.» 🆔 @mohebinalaeme
🌷 🌷 🌷دی ماه ۱۳۵۹ بود. من به‌عنوان فرمانده‌ی دسته در گروهان ژاندارمری سومار در منطقه‌ی عملیاتی "دار بلوط و زله زرد" شهرستان گیلانغرب مشغول انجام وظیفه بودم. قرار بود رزمندگان، عملیاتی را برای آزادسازی ارتفاعات "چقالوند" که در اشغال نیروهای بعثی بود به مرحله‌ی اجرا درآوردند. از واحدهای مستقر در منطقه تقاضای نیرو به صورت داوطلب داشتند. دسته‌ی ۵۲ نفری ما به‌عنوان داوطلب عازم محل مورد نظر گردید، شناسایی محل انجام گرفت. شرح وظایف هر یک از واحدها مشخص شد. کلیه‌ی پرسنل برای شروع عملیات لحظه شمار می‌کردند. 🌷در بین پرسنل دسته، گروهبان دوم محمدرضا خاطری به عنوان آر.پی.جی‌زن مشغول خدمت بود. ۴۸ ساعت بیشتر به آغاز عملیات نمانده بود. محمدرضا در داخل سنگرهای منطقه مدام فریاد (شهیدان زنده‌اند الله اکبر) را با صدای بلند تکرار می‌کرد. طوری‌که افراد داخل سنگر با تعجب به او نگاه می‌کردند. اما با گذشت اندک زمانی همه شروع به سر دادن این شعار کردند. تمام فضای منطقه را عطر این شعار پر کرده بود. تا این‌که زمان عملیات فرا رسید. ساعت یک نیمه شب به سمت چقالوند حرکت کردیم و تا صبح عملیات ادامه داشت. دسته ما نیز از سمت جنوب محل مورد نظر، پس از محاصره‌ی محل، عملیات خود را شروع کرد. 🌷من، محمدرضا و دو نفر دیگر از همرزمان در داخل سنگر در یک درگیری مستقیم درحالی‌که کمتر از ۵۰ متر با دشمن فاصله داشتیم شروع به تیراندازی کردیم. محمدرضا که درست کنار من قرار داشت با صدای بلند شعارِ (شهیدان زنده‌اند....) را تکرار می‌کرد و با هر شعاری سر خود را از سنگر بیرون می‌آورد و سنگرهای دشمن را [که] در روبرو قرار داشت هدف قرار می‌داد. یک آن از شعار دادن باز نمی‌ماند. در ششمین مورد که قصد شلیک داشت، همان لحظه که سر خود را از سنگر بیرون برده بود پیشانی‌اش مورد اصابت گلوله قرار گرفت.... 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمدرضا خاطری : رزمنده دلاور یونس نوروزی منبع: سایت نوید شاهد 🆔 @mohebinalaeme
🌷 🌷 .... 🌷عبدالله پسر اولم بود، چند روزی بود که به مرخصی آمده بود و وقتی می‌خواست برود کمی به حال و روزم نگاه کرد و گفت: "مادر نترس من می‌روم، ولی شهید نمی‌شوم." اما از همه حلالیت طلبید و من آن روز ساکش را بستم و از زیر قرآن ردش کردم، اما بی‌اختیار اشک از چشمانم جاری بود. پسرم گفت:"مادر گریه نکن، غصه هم نخر، من دوباره برمی‌گردم خیالت تخت تخت." عبدالله در آن لحظه از من خداحافظی کرد ولی انگار با رفتنش، مرا هم با خودش برد. 🌷او که رفت همسایه‌مان به خانه آمد و گفت چقدر عبدالله چهره‌اش نورانی شده بود. این را که گفت دلم برات شد که این‌بار، بار آخری بود که او را می‌دیدم و شهید می‌شود. رفتم داخل اتاق و عکسش را گذاشتم لای قرآن و سپردمش به خدا و با خودم گفتم: اگر عبدالله شهید شد این عکس را برای اعلامیه‌اش می‌دهم. پنج روزی بود که از رفتنش گذشته بود و هر روز به قرآن سر می‌زدم تا اين‌که درست روز پنجم خبر شهادتش را آوردند. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز عبدالله محبی : خانم لیلا حاجی‌زاده مادر گرامی شهید 🆔 @mohebinalaeme
🌷 🌷 .... 🌷....حدود ساعت ۲ بعدازظهر آفتاب داغی بر شن‌زار فکه می‌تابید. صدای توپخانه هم قطع شده بود و گفتم حتماً باید به عقب برگردم. یک قطره آب نداشتم و به خاطر تیری که به پایم خورده بود مجبور شدم پوتین‌هایم را در بیاورم. بیابان پر از پوتین، کلاه‌آهنی و قمقمه خالی بود. بسیاری از دوستانم شهید شده بودند. مسافتی را به سختی طی کردم و پایم از شدت داغی ماسه‌ها سیاه شده و همین تشنگی‌ام را ۱۰ برابر کرده بود. در سکوت بیابان صدایی وهم‌آلود می‌شنیدم که می‌گفت برادر بیا آب! من هم فقط دنبال جرعه‌ای آب بودم و دنبال صدا را گرفتم. 🌷حتی از شدت تشنگی از علف‌های بیابانی در دهانم گذاشتم تا شاید کمی زبانم‌ تَر شود. ناگهان دیدم از سمت تپه‌های بادی چند نفر به طرفم می‌آیند که آشنا نیستند. این نیرو‌ها در نزدیکی من به عربی گفتند اسلحه‌ات را بینداز! در عرض چند ثانیه یک دنیای جدید پیش‌رویم باز شد و دیگر فهمیدم که اسیر شدم. اسلحه‌ام را پایین پرت کردم و یکی از نیرو‌های دشمن گفت ما برادر و مسلمان هستیم. در دلم گفتم به اسارت دشمن درآمده‌ام. یک لحظه به آدم شوک وارد می‌شود که چه کار باید کند. خودم را آماده تیرباران کرده بودم. 🌷از شدت ضعف و بی‌حالی با دو زانو روی زمین افتادم. گفتند بلند شو و دست‌هایت را بلند کن. من امتناع می‌کردم و در نهایت مرا روی کولشان انداختند و به جای دیگری بردند. دیدم دو برادر اسیر کرده و اسلحه پشت سرشان گذاشته‌اند تا آن‌ها به کسانی که در بیابان گم شده‌اند بگویند برادر این‌جا آب هست. بلافاصله دعایی به ذهنم آمد و گفتم خدایا دوران اسارت مرا مثل زندانیان زمان شاه مایه پیشرفتم قرار بده و من در کنار انسانی بزرگ و اهل معنویت قرار بگیرم. این اتفاق هم افتاد و دوران اسارتم کنار حاج‌آقا ابوترابی گذشت.... : آزاده سرافراز و نویسنده دفاع مقدس عبدالمجید رحمانیان [سال ۱۳۶۱ در سن ۱۹ به اسارت دشمن درآمد و پس از گذشت هشت سال و چهار ماه از اسارتش به میهن بازگشت.] 📚منبع: سایت خبرگزاری میزان 🆔 @mohebinalaeme
🌷 🌷 !! 🌷یکی از شاهکارهای پزشکی آن‌ها عمل جراحی روی صورت یکی از دوستان، به نام محمدجواد طُرفی بود. او عرب زبان بود و اهل خرمشهر. بعثی‌ها هنگام عمل جراحی، هر چه کینه داشتند سر او خالی کرده بودند. جریان از این قرار بود که محمدجواد فک نداشت و دهانش غنچه بود. او غذایش را آبکی می‌کرد و با لوله خودکار می‌نوشید. پوست صورتش وصله پینه شده بود و مرتب از چشمش اشک می‌آمد. پوست او هنگام انفجار از هم پاشیده بود. 🌷عراقی‌ها هم یک تکه از پوست سینه‌اش را روی گونه‌اش پیوند زده بودند. ولی وقتی پوست سینه را می‌بریدند، چند سانت کم آورده بودند؛ برای همین قسمتی از پوست پیشانی را کنده و روی گونه و زیر چشمش وصله کرده بودند. غافل از این‌که چند تا از پیازهای موی سر، روی این پوست قرار دارد. این چند تار مو رشد می‌کردند و داخل چشمانش فرو می‌رفتند. برای همین هم هر روز صبح باید یک نفر این موها را کوتاه می‌کرد که بتواند جایی را ببیند و از چشمش اشک نیاید. خدا را شاکریم که حزب بعث را نابود کرد و به سزای عملشان رساند. : جانباز و آزاده سرافراز مجتبی جوادی شریف منبع: سایت روزنامه کیهان ❌❌ امنیت اتفاقی نبوده و نیست! 🆔 @mohebinalaeme
🌷 🌷 .... 🌷یک‌بار که برای درخواستی به سنگر یک سرهنگ رفته بودم، دیدم یک جوان سیاه سوخته موفرفری، لنگی به پایش بسته و گوشه ای نشسته. سرهنگ موقع خروج به من گفت: سرباز نمی‌خواهی؟ گفتم: چطور؟ گفت: این سرباز پایش لنگ است و نمی‌دانیم به چه کاری بگیریمش. اگر می‌توانی تو ببر و ببین به دردت می‌خورد یا نه. پایش دررفته بود و سیاه شده بود. هر واحدی او را فرستاده بودند برگشته بود؛ از واحد خمپاره، گشت شناسایی، دراگون و.... آمده بود منطقه و پایش اینطور شده بود. من گفتم: باشه خودم درستش می‌کنم. اسمش را پرسیدم. گفت: راشد نجار. بچه کلمان فارس بود. گفتم: چه شده؟ جواب داد در آموزشی اینطوری شدم. 🌷آوردم در سنگر خودمان نشاندمش. یکی بود بنام علی بیراه که هنوز هم هست. وقتی من در بمباران ترکش خوردم، انبار مرا به او تحویل دادند. پدرش ژاندارم بود و خودش هم با شکسته بندی آشنا بود. پدرش از شکسته بندهای منطقه‌شان بود. او را صدا کردم در سنگر. گفتم به پای این سرباز نگاهی بکن. وقتی دید، ناراحت شد و پرسید: چند وقت است اینطور شده؟! سرباز گفت: الان دو _ سه ماه است که اینطورم و نمی‌توانم راه بروم. گفت: چون می‌توانی تکان بدهی، نشکسته ولی دررفته است. دستی زد و گفت: من درستش می‌کنم. گفتم: چه می‌خواهی؟ گفت یک پیت ۱۸ لیتری آب جوش با یک تشت یا لگن. 🌷تا وسایل آماده شود، پرسیدم: نجار! چه کارهایی بلدی. گفت جناب سروان! شما این پای مرا درست کن، من به تمام افسران دسته‌ها ثابت می‌کنم که چه کارهایی بلدم. کوه را برایتان جابجا می‌کنم. علی بیراه آمد و جایش انداخت و گفته بود که ۴ _ ۳ روز استراحت کند، ولی ۲۴ ساعت بیشتر استراحت نکرد! از سنگرش بیرون آمد و گفت: من آماده ام؛ و بحق هم کار کرد. تِراوِرس را یک‌نفری بلند می‌کرد و می‌گذاشت روی کولش و جابجا می‌کرد. سنگر ۲ در ۲ به عمق دو متر را در ۲۰ دقیقه می‌کَند. من انبار را به او تحویل دادم. وقتی من نبودم، چون بسیار صادق بود، خیالم راحت بود که یک چوب کبریت جابجا نمی‌شود. همه اینها را که یادآوری می‌کنم شیرین است.... : رزمنده دلاور، جانباز شیمیایی ۲۵ درصد ارتش، عزیز الله فقیهی منبع: سایت فاش نیوز 🆔 @mohebinalaeme
🌷 🌷 💕 🌷اوايل جنگ تا رسيدن نيروهای زمينی و انسجام آن‌ها با عمليات‌های مختلف پروازی، پيشروی نيروهای عراق به ويژه يگان‌های زرهی را کند کرديم. يکی از اين مأموريت‌ها انهدام پلی برای قطع خطوط مواصلاتی دشمن بود. از آن‌جا که ظاهراً نزد مسئولان انهدام پل از اهميت خاصی برخوردار بود، قرار شد آن را بمباران ليزری کنيم. اين شيوه معمولاً برای محل‌هايی که پدافند قابل توجه ندارند به کار می‌رود. اما.... 🌷اما ما مجبور بوديم دستور را اجرا کنيم. يک فروند اف_۴ دی به خلبانی ارسلان مرادی و کابين عقبش، مجيد علی‌دادی، وظيفه‌ی ليزر کردن را داشتند. برای اين کار بايد در ارتفاع پنج هزار پا دور هدف گردش کرده و با نشانه‌روی ليزری، که کابين عقب انجام می‌داد، يک قيف مجازی ليزر می‌ساختند تا ساير هواپيماها بمب‌هايشان را در اين قيف ليزری رها کنند. در اين صورت بمب‌ها دقيقاً به پل اصابت و آن را نابود می‌کرد. 🌷با توجه به پدافند آماده و قوی دشمن، اين هواپيما هدف قرار گرفته شد و خلبانان مجبور به ترک اضطراری آن شدند. صندلی علی‌دادی عمل کرد، اما مرادی که صندلی‌اش پرتاپ نشد، مجبور شد به عنوان اولين و آخرين خلبان شکاری فانتوم با باز کردن همه‌ی اتصالات خود از صندلی پران، به جز چتر نجات، از هواپيما بيرون بپرد. البته به شکلی معجزه‌آسا به رغم صدماتی که متحمل شده بود از سانحه جان سالم به در برد. : خلبان اصغر باقری 🆔 @mohebinalaeme
🌷 🌷 💕 🌷جمعیت زیادی در خیابان‌های مکه در حال تردد بود. من به همراه جمعی از دوستانم به هتل برمی‌گشتیم. در بین راه فردی جلویم را گرفت و پرسید: «شما ایرانی هستید؟» گفتم: «بله.» گفت: «بسیجی؟» نگاهی به چفیه‌ی دور گردنم انداختم و پاسخ دادم: «بله امرتان را بفرمایید.» مرد لبخندی زد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «من از مسلمانان کشور آلمان هستم. وقتی عازم عربستان بودم، چند نفر از دوستانم برای بدرقه آمده بودند. به آنان گفتم از من سوغاتی چی می‌خواهيد؟» 🌷گفتند: «وقتی به عربستان رفتی برو پیش زائران ایرانی. در میان آن‌ها عده‌ای بسیجی و رزمنده هستند. آن‌ها را پیدا کن، بهترین سوغاتی برای ماست.» همان روز کلی از خاطرات جنگ برایش گفتم. «هنگام خداحافظی نیز نشانی قرارگاه راهیان نور خوزستان را به او دادم. یک سال بعد آن مرد به همراه ۵۰ نفر از مسلمانان آلمان به خوزستان سفر کرد و خاک شلمچه را به عنوان تبرک برای سایر دوستان خود به آلمان برد. : رزمنده دلاور علی زمانی 🆔 @mohebinalaeme
🌷 🌷 💕 🌷پیراهن سفیدی داشت که خودم برایش دوخته بودم. در عملیات قبلی آن را پوشیده بود، وقتی به مرخصی آمد گفت: دکمه‌ی بالایی این پیراهن خیلی بالاست و فاصله‌اش با دکمه‌ی پایینی زیاد است، این را برایم درست کن. مرخصی‌اش تمام شده بود و در حال اعزام بود، با عجله خودم را رساندم که پیراهنش را بدهم. همین که پیراهن را گرفت گفت: تو هیچ می‌دانی من چرا این رنگ را انتخاب کرده‌ام؟ گفتم: برای چی؟ گفت: برای این‌که این دفعه عملیات داریم و می‌خواهم شهید شوم و خونم روی این پیراهن سفید بریزد. من که.... 🌷من که حسابی جاخورده و ناراحت شده بودم، بلافاصله پیراهن را از دستش گرفتم و گفتم: دیگه بهت نمی‌دهم. برادرم که ناراحتی مرا دید بلافاصله گفت: شوخی کردم، می‌خواستم ببینم تو چه عکس‌العملی نشان می‌دهی و هر چه اصرار کرد، من پیراهن را ندادم و گفتم این دفعه که آمدی بهت می‌دهم. پیراهن را نزد خودم نگه داشتم تا یک‌بار دیگر او را ببینم، اما او رفت و دیگر برنگشت و من هنوز هم ناراحتم که چرا پیراهن سفیدش را ندادم و آن پیراهن را برای خودم نگه داشتم. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مرتضی گودرزوند چگینی : خواهر گرامی شهید منبع: سایت نوید شاهد 🆔 @mohebinalaeme
🌷 🌷 ....!! 🌷سوار بر موتورهایمان به راه افتادیم. حاج همّت و میرافضلی جلو می‌رفتند و من پشت سرشان. دو_سه متری با هم فاصله داشتیم. جایی که حاجی می‌خواست برود پایین جاده بود. برای رفتن به آن‌جا می‌بایست از پایین پد می‌رفتیم روی جادّه. این کار باعث می‌شد که شتاب دور موتور کم شود. عراقی‌ها هم روی آن نقطه دید کامل داشتند و درست به موازات نقطه مرکزی پد، تانکی را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری از آن‌جا رد می‌شد، تیر مستقیم شلّیک می‌کردند. 🌷موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد، من که پشت سر آن‌ها بودم، گفتم: «حاجی این‌جا رو گاز بده.» حاجی گاز را بست به موتور که یک آن، گلوله‌ای شلّیک و منفجر شد. دود غلیظی بین من و موتور حاج همّت ایجاد شده بود. بر اثر موج انفجار، به گوشه‌ای پرتاب شدم و تا چند لحظه گیج و منگ بودم. 🌷دود و گرد و غبار که خوابید، موتوری را دیدم که در سمت چپ جاده، افتاده بود و دو جنازه هم روی زمین بود. تازه یادم افتاد که موتور حاج همّت و میرافضلی جلوی من حرکت می‌کرد. به سمت جنازه‌ها رفتم. اوّلی را که با صورت روی زمین افتاده بود، برگرداندم، تمام بدنش سالم بود، فقط صورت نداشت و دست چپ؛ موج انفجار صورتش را برده بود. اصلاً قابل شناسایی نبود. به سراغ دومی رفتم. نمی‌توانستم باور کنم، میرافضلی بود. عرق سرد بر پیشانیم نشست. 🌹خاطره اى به یاد سردار خيبر شهيد محمدابراهيم همت و سردار شهید سید حمید میرافضلی معروف به سيد پا برهنه : رزمنده دلاور مهدی شفازند 🆔 @mohebinalaeme
🌷 🌷 !💕 🌷وقتی در خط مقدم بودیم عراق برای این‌که شهر فاو را پس بگیرد اقدام به پاتک‌های سنگینی می‌کرد و در آن زمان فرماندهان جنگ تصمیم گرفتند که یک حمله‌ به قرارگاه تانک عراق در نزدیکی بصره انجام بشود تا این قرارگاه منهدم و کمی جلوی تک‌های عراقی‌ها گرفته شود. به همین دلیل شب ۲۸ بهمن ۱۳۶۴ با گردان حضرت قاسم ابن الحسن مأموریت داشتیم به اتفاق چند گردان دیگر به این قرارگاه ضربه بزنیم و برگردیم. این قرارگاه نزدیک جاده آسفالت منتهی به بصره قرار داشت. به اتفاق دو تن از دوستان با تعدادی گلوله آر.پی.جی تا ۵۰_۶۰ متری جاده آسفالت پیش رفتیم که بتوانیم تانک‌هایی را که پایین شانه جاده سنگر گرفته بودند و با گلوله مستقیم بچه‌ها را می‌زدند منهدم کنیم. 🌷بعد از چندین شلیک به یک‌باره رگباری از تیربار تانک به سمت ما آمد که در همان لحظه من از ناحیه شکم و یکی از دوستان از ناحیه پا مجروح شدیم. در همان‌جا ماندم و دو تا از بچه‌ها که یکی زخمی بود به عقب برگشتند. نمی‌دانم چقدر طول کشید ولی دیدم برادر علی اکبر سوری که با من و سالم بود و به عقب برگشته بود با یکی از همرزمان به نام حسین جابری که هم اکنون هر دو عزیز در کسوت جانبازی هستند آمدند که بنده را به عقب منتقل کنند اما، این‌بار هر سه تیر خوردیم که من از ناحیه پای چپ مجدداً تیر خوردم و با توجه به شدت جراحات امکان همراهی دوستان نبود و همان‌جا ماندم. فردای عملیات که نیروهای عراقی برای پاکسازی خط آمدند با جسم غرق در خون من مواجه شدند.💕 🌷ابتدا فکر کردن من تمام کرده‌ام. چندین بار از کنار من بی‌تفاوت گذشتن تا این‌که در یک لحظه که من به هوش آمدم و چشمانم را باز کردم، دیدم چند عراقی بالای سر من هستند و بلند بلند عربی حرف می‌زنند و اشاره می‌کردند که بلند شوم اما متوجه شدند قادر به راه رفتن نیستم به همین خاطر با استفاده از سرشانه‌های لباسم من را تا سر جاده آسفالت کشیدند و در کنار سایر رزمندگان که مجروح یا اسیر شده بودند، قرار دادند. بعد از این‌که تمام زخمی‌های شب عملیات را روی جاده آسفالت جمع کردند با چند دستگاه خودرو «ایفا» و در بدترین شرایط ممکن ما را به پشت خط منتقل کردند و در آن‌جا که بیمارستان صحرایی بود پانسمان اولیه کرده و به بیمارستان نیروی هوایی عراق در بصره اعزام کردند. یادم هست وقتی من را به اتاق عمل بردند یک نفر.... 🌷یک نفر که فارسی صحبت می‌کرد پرسید: «گروه خونی تو چیه؟» گفتم: «آ مثبت» و درحالی‌که یک کیسه خون در دستش بود گفت: «می‌دونی این چیه؟» گفتم: «بله خون است.» با تأکید گفت: «نه این خون عراقیه!» گفتم: «اشکالی نداره ما و شما برادر هستیم.» که دکتر عراقی گفت: «پس چرا اومدی جنگ؟» گفتم: «برای دفاع از وطنم اومدم.» و دیگه هیچی متوجه نشدم تا به گفته دوستانم پنج شب بیهوش بودم. بعد از دو روز ما را به سالنی در مجاورت فرودگاه منتقل کردند. در آن‌جا تمام مجروحین را با بدترین وضع روی زمین خوابانده بودند. بعد از چند روز با قطار به بغداد منتقل کردند و بعد از راه آهن سوار اتوبوس کردند قبل از بردن به سازمان استخبارات عراق ما را در شهر به نشانه پیروزی ارتش عراق بچرخانند....💕 : آزاده و جانباز سرافراز محمود نانکلی (ایشان زمانی‌که ۱۶ سال داشتند و برای چهارمین بار به منطقه اعزام شده بودند، مدال جانبازی بر گردن آویختند و به اسارت دشمن بعثی درآمدند.) 💕 منبع: خبرگزاری ایسنا 🆔 @mohebinalaeme
🌷 🌹 💕 🌷پانزده روز از ازدواج «سعیدی» می‌گذشت؛ اما گویا به او الهام شده بود که باید به جبهه‌ برود. ساعت ۴ بعدازظهر یکی از روزهای بهار، همراه ۱۲ تن از همرزمان در وقت استراحت و در محل خدمت، پایگاهی در منطقه‌ی سیا حومه‌ی بانه‌ی کردستان، مشغول بازی فوتبال بودیم. در همین هنگام دو روستایی به ما نزدیک شده و مشغول سلام و احوال‌پرسی شدند. دو نفر دیگر هم در فاصله‌ی ۲۰۰ ـ ۳۰۰ متری ما مشغول کشاورزی بودند. 🌷آن دو نفر پس از سلام و احوال‌پرسی، به طرف کشاورزان حرکت کردند. دقایقی بعد دیدیم که سفره‌ای را دارند روی زمین پهن می‌کنند، ما به گمان این‌که می‌خواهند عصرانه‌ای بخورند، به این موضوع توجه‌ای نکردیم و دوباره مشغول بازی شدیم، که صدای رگبار اسلحه‌های آن‌ها همه ما را به وحشت انداخت. همه وحشت‌زده روی زمین دراز کشیدیم؛ اما «سعیدی» یک آن از جایش بلند شد و خود را به اسلحه‌خانه رساند و اسلحه‌اش را برداشت. 🌷هر لحظه به تعداد آن‌ها، که از اعضای حزب «کومله» بودند، اضافه می‌شد. «سعیدی» را دیدم که اسلحه به دست، برای نجات ما به سمت‌شان داشت شلیک می‌کرد. نفس ضدانقلاب را بریده بود؛ اما، ناگهان نقش بر زمین شد و افتاد. خودم را هر طور بود بالای سرش رساندم، بدنش سالم بود. سرش را روی زانویم گذاشتم، که یک آن متوجه شدم تیر به دهانش خورده و از پشت سر خارج شده است. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز عین‌الله سعیدی خزان‌آبادی (تولد: ۸ مهر ۱۳۴۲، شهادت: ۲۳ اردیبهشت ۱۳۶۴) : رزمنده دلاور محمد برهانی منبع: سایت نوید شاهد 🆔 @mohebinalaeme
🌷 🌷 ....💕 🌷شب قبل از عملیات کربلای۴، فرماندهان رده بالای لشکر؛ آقای قربانی،‌ شهید طوسی و... منتظر بودند یکی از نیروهای واحد اطلاعات، از مأموریت شناسایی برگردد و آخرین اطلاعات خود را از شناسایی مواضع دشمن به آن‌ها بدهد. آمدن کیامرث کمی به درازا کشید. هزار فکر و خیال سراغ فرماندهان رفت: -نکند کیامرث اسیر نیروهای عراقی شده باشد!! فاصله‌ی شناسایی او از دشمن کمتر از ۴ متر بود. انجام این مأموریت واقعاً دل شیر می‌خواست؛ شناسایی تحرکات، استعداد، میادین مین، اسلحه‌های سبک و سنگین دشمن، بخشی از مسیر شناسایی کیامرث هم از توی آب بود، آبی با عمق بیست متر. 🌷فرماندهان نذر حضرت زهرا (سلام الله علیها)کردند. تا کیامرث سالم برگردد. در همین حین صدایی از دل اروند، بیرون آمد. آقای قربانی سراسیمه رفت سمت صدا. سر شهید صیدانلو از دل آب زد بیرون. آقای قربانی او را به آغوش کشید. نفس که تازه کرد، علت تأخیر را از او سؤال کرد، گفت: «در چهار متری دشمن با استتار کامل در باتلاق منتظر تعویض نگهبان عراقی‌ها بودم تا از فرصت استفاده کنم، برگردم. حاج آقا! باور کنید آن لحظه از همه‌ی وقت‌های دیگر به خدا نزدیکتر بودم، چه صفایی داشت.» 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز کیامرث صیدانلو : رزمنده دلاور امیر بابای 🆔 @mohebinalaeme