eitaa logo
محبین الائمه علیهم السلام
152 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
17هزار ویدیو
146 فایل
به اذن آقا مون امام زمان ( عج ) اومدیم تا با ارائه مطالب مذهبی ، مطالب سیاسی و۰۰۰ قدمی هرچند کوچک ،جهت ظهور برداریم ارتباط با ادمین 👇 @Montazeran_zohour113
مشاهده در ایتا
دانلود
محبین الائمه علیهم السلام
  ‌ 🍃 ‌ #قسمت_اول .شهید ابراهیم همت راوی همسر شهید صدای ابراهیم را می شنیدم می ترسیدم. خودش هم بع
  🍃🌺   ‌ ‌ . خرداد 59بود گمانم. روز اول،از راه رسید، خسته و کوفته بودیم،که آمدند خبر دادند مسئول روابط عمومی سپاه پاوه گفته : تمام خواهر ها و برادر های اعزامی باید بعد از نماز بیایند جلسه داریم. آن روز بهش می گفتن :برادر همت. فکر کردم باید از کردهای محلی باشد.با آن پیراهن چینی و شلوار کردی و گیوه ها و ریشی که بیش از حد بلند شده بود. 🍃🌺 اگر می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر قرار است ازش توهین بشنوم یا ازش متنفر بشوم، شاید هرگز به دستم نمی گفتم : توی کرد ها هم انگار آدم خوب هم پیدا می شود. آن روز آمد سر به زیر و آرام و گاهی عصبی، گفت : منطقه حساس است و سنی نشین و ما بایدحواس مان باشد که با رفتار و کردارمان حق نداریم اختلافی بین سنی و شیعه بیندازیم. 🍃🌺 گفت :پس بین همه مان، خواهرها و برادرها، نباید هیچ حرفی از حضرت علی علیه السلام بشود. همه با سکوت تاییدش کردیم. گفت :مهمان هم داریم. او روحانی سنی بود. حرف های گفته شد و بحث کرده شد. نتوانستم بعضی هاشان را هضم کنم. وارد بحث شدم، موضع گرفتم. مقبول نمی افتاد. ابراهیم عصبی شده بود.چاره نداشت، بهم برگردد. اما نمی شد، نمی توانست. من هم نمی توانستم. یعنی فکر می کردم نباید کوتاه بیایم. تا جایی که مجبور شدم برای اثبات حرفم قسم بخورم. به کی؟ به حضرت علی علیه السلام. 🍃🌺 مهمان بلند شد ناراحت رفت. ابراهیم خون خونش را می خورد. نتوانست خودش را کنترل کند. فکر کنم حتی سرم داد زد، وقتی گفت : ((مگر من تاحالا یاسین توی گوش شما می خواندم؟ این چه وضع حرف زدن با مهمان ست؟)) من هم مهمان بودم. خبر نداشت خانواده ام راضی نبودند بیایم آنجا. و بیشتر از همه پدرم. که ارتشی بود و اصلا آبش با این چیزها توی یک جوی نمی رفت. خبر نداشت آمدنا راه مان را گم کرده بودیم و خسته بودیم و خستگی مان حتی با آن نان و ماست هم در نرفت. خبر نداشت توبه هام را کرده بودم و حتی وصیتنامه را هم نوشته بودم. آن وقت او داشت به خودش حق می داد، جلوی همه سر من داد بزند و یاسین را به سرم بکوبد. بلند شدم آمدم بیرون. 🍃🌺 یادم می آید، جنگ شروع شده بود،از طرف دانشگاه برامان اردو گذاشتند. قرار بود برویم مناطق مختلف با جهاد سازندگی و واحد های فرهنگی سپاه همکاری کنیم. ما را فرستادن کردستان. راننده خواب الود بود و راه را عوضی رفت. رسیدیم کرمانشاه. گفتند نیروها باید تخلیه شوند. سنندج شلوغ بود و پاوه تازه به دست دکتر چمران آزاد شده بود و همه چیز نا آرام. مرا با شش پسر و دختر دیگر فرستادند پاوه. همه مان دل مان کردستان بود. که ابراهیم آمد آن جور زد غرورم را شکست 🍃🌺 همان جا قصد کردم سریع برگردم بروم اصفهان نمیشد ، نمیتوانستم ، غرورم اجازه نمیداد سرم را گرم کردم به کارهایی که بخاطرش اومده بودم 🍃🌺 🆔 کانال محبین الائمه علیهم السلام https://eitaa.com/mohebinalaeme
محبین الائمه علیهم السلام
  🍃🌺   ‌ ‌ #قسمت_دوم . خرداد 59بود گمانم. روز اول،از راه رسید، خسته و کوفته بودیم،که آمدند خبر د
  ‌ ‌ ‌ 🍃🌺 داستان زندگی ابراهیم همت به قلم همسرش مارا به اسم نیروی فرهنگی و هنری اعزام کرده بودند به کردستان تا برای مردم کلاس خیاطی و گلدوزی و قرآن و نهضت بگذاریم فرمانده سپاه آن جا ناصر کاظمی بود. و مثل اینکه رسم بود یا شد که بعد از هر پاکسازی امثال ماها بیایند آن جا یا هر جا و کنار مردم باشند. فاصله بین مردم زیاد بود و آمدن ما شده بود یک جور خودسازی برای خودمان. آن هم کجا؟ در ساختمانی که تازه به دست آزاد شده بود و اصلا امنیت نداشت. 🍃 داخل ساختمان راهرویی بود و دو طرفش چند اتاق بیرون که اصلاً دیوار نداشت. یک طرفش خیابان بود و طرف دیگرش باغ تازه بعدها دیوار کشیدند دور ساختمان جاده ها مین گذاری بود و کمین ها زیاد زیاد داشتیم. نا امنی بیداد می کرد در شهر ها و روستاهای اطراف، و پاوه اصلاً امن نبود 🍃🌺 بوی اصفهان دیوانه ام کرده بود و نمی شد رفت. حتی فکرش را هم نمی کردم روزی برسد که ابراهیم بیاید بهم بگوید : (( از همان جلسه، بعد از آن دعوا، یقین کردم باید بیایم خواستگاریت، نباید از دستت بدهم.)) شانس آوردم کلاس ها شروع شد و سرگرم کار. استقبال از کلاس ها آنقدر زیاد بود که ناصر کاظمی زنگ زد و خواهرش هم بیاید آنجا هر وقت غذا میآمد، یا نشریه خاصی می رسید، یا خبر خاصی که همه باید می فهمیدیم، ابراهیم تنها کسی بود که خودش را مقید کرده بود ما اولین کسانی باشیم که غذا می خوریم یا خبر هارا می خوانیم و می شنویم 🍃🌺 اگر تنها بودم هیچ وقت نشد دم در اتاق بیاید. و من هم اصلا به خودم اجازه نمی دادم بروم و بگویم غذا می خواهم یا چیز دیگر یک بار که سفر دوست هام به مناطق طول کشید، سه روز تمام فقط نان خشک گونی های اتاق مان را خوردم. تا اینکه دوستی آمد (خواهر ناصر کاظمی). دید در چه حالی ام. بلند شد رفت از ساختمان فرماندهی برام غذا گرفت آورد خوردم. تا یک کم جان گرفتم. ولی سر نزدن ابراهیم و غذا نیاوردنش بغضی شده بود برام که نمی توانستم بفهممش. آمدن یا نیامدنش، هر دوش، برام زجر آور بود. اما به چه قیمتی؟؟ به قیمت جانم؟؟ برام مساله شده بود 🍃🌺 به خودش هم بعدها گفتم گفتم : من،از گشنگی داشتم می مردم گفت : ترجیح می دادم تا تو تنها آنجا تو آن اتاق هستی آن طرف ها آفتابی نشوم. من هم نمی خواستم ببینمش. اما نمی شد. نصف شب ها اگر دخترک های بومی و سنی منطقه می آمدند اتاق ما، یا من اگر بلند می شدم برای وضو و نماز و دعا، تنها اتاقی که چراغش را روشن می دیدیم، اتاق ابراهیم بود. یا صبح سحر، گرگ و میش، تنها کسی که بلند می شد محوطه را جارو می کشید. آب می پاشید، صبحانه می گرفت، اذان می گفت، یا بیدار باش میزد فقط ابراهیم بود و او مسئول گروه ما بود و میتوانست این کارها را ازکسی دیگر بخواهد منتها آن روز ها در نظر من ابراهیم جدی بود و بداخلاق.. 🍃🌺 او هم مرا اینطور میدید 🍃🌺 🆔 کانال محبین الائمه علیهم السلام https://eitaa.com/mohebinalaeme
محبین الائمه علیهم السلام
  ‌ ‌ ‌ 🍃🌺 داستان زندگی ابراهیم همت به قلم همسرش #قسمت_سوم مارا به اسم نیروی فرهنگی و هنری اعزام ک
🍃🌺   ‌ ‌ یادم هست، گفتم : هر کس دیگری بود سعی می کرد جبران کند، ولی تو زدی بدتر خرابش کردی آن شبی را یادش آوردم که باز آمد سرم داد زد دیر رسیده بودیم از روستاهای اطراف خسته هم بودیم آمدیم توی اتاق خودمان، که دیدیم دو تا دختر دیگر هم به جمع مان اضافه شدن حدس زدم نیروی جدید باشن حرف هایی میزدن که در شان خودشان و ما و آنجا نبود 🍃🌺 نمی دانستم باید چکار کنم فکر می کردم باید تحمل شان کنم، منتها نه تا آن حد که تایید شان کنم. نگاهشان نکردم و نشستم ولی تمام حواسم به آن ها بود. توی ساکشان دوربین فیلمبرداری و و این چیزها هست.شک کردم، ولی عکس‌العمل نشان ندادم. تا اینکه از دست یکی شان کاغذی افتاد زمین، دولا شدم کاغذ را بردارم، بدم بهشون با احترام که کاغذ را از دستم گرفت کشید، پاره کرد، چند تکه اش را خورد، تکه ای کوچکی از آن را از دستش گرفتم، آمدم بیرون، به کسی گفتم برو ماجرا را به برادر همت بگوید. کاغذ را هم دادم بدهد ببیند. و گفتم : بگویید اینها کی اند آمده اند توی اتاق ما؟ 🍃🌺 فرستاد دنبالم نفس نفس می زد وقتی می گفت :((شما چرا کنترل اتاق خودتان را ندارید؟)) نگاهش نکردم. فقط گفتم :چه شده؟ گفت : اینها کی اند که آمدن توی اتاق شما همنشین شدن؟ صدام را بلند کردم گفتم :این سوال را من باید از شما بپرسم که مسوول ساختمان هستید نه شما از من!! 🍃🌺 گفت :عذر بدتر از.... گفتم:ما اصلاً اینجا نبودیم که بخواهیم بفهمیم این ها کی هستند و چکاره ان ما اعزام شده بودیم روستاهای اطراف. گفت :شما باید همان موقع می فهمیدید اینها نفوذی اند. گفتم:از کجا؟ با آن همه خستگی؟ پرخاشگر گفت :حتماً این نقشه بمب گذاری ست باید می فهمیدید. 🍃🌺 چیزی نگفتم و برگشتم  برم، که گفت : شما باید تا صبح مواظب شان باشید! برگشتم عصبی و با تحکم گفتم :نمی توانم. صدایش رگه های خشم گرفت، گفت : این یک دستور است. گفتم :دستور؟ گفت :از شما بعید است!! گفتم :نه نیست. گفت :مگر شما نیامده اید اینجا که شهید بشوید..... گفتم :ساده و بی پرده، هیچ کدام از ما جرات نمی کنیم با اینها تنها باشیم. فکر کنم در صدایش رنگ خنده شنیدم. گفت :شما و ترس؟ گفتم :نمی توانم و نمی خواهم با اینها توی یک اتاق بمانم. گفت :آهان، پس این است. پس فقط از ترس نیست، شاید از خستگی ست. گفتم :می توانم بروم؟ گفت :نه نمی دانستم توی سرش چه می گذرد. عصبانی بودم، عصبانی تر شدم وقتی باز سرم داد زد. فکر می کردم با اسلحه بفرستدم برای نگهبانی از آن ها،که نه،رفت تمام دختر های ساختمان را فرستاد توی اتاق خانم سرایداری که در آنجا زندگی میکرد گفت : اینطوری خیالم راحتتر است توی دلم گفتم:من بیشتر و رفتم خوابیدم 🍃🌺 🆔 کانال محبین الائمه علیهم السلام https://eitaa.com/mohebinalaeme
محبین الائمه علیهم السلام
🍃🌺 #قسمت_ششم . سال شصت بود، که یکی از دوست هام در اصفهان گفت:می خواد بره پاوه. گفت :چطور می تونم
🍃🌺 داستان های عاشقانه شهدا شهید ابراهیم همت به قلم همسر شهید ‌ ساعت ده شب رسیدیم پاوه ابراهیم نبودگفتند :رفته سفارش کرده بود، اگر آمدیم فلان اتاق را برای ما گذاشته کنار. اتاق ما را داده بودند به کسانی دیگر، جا نداشتند. مجبور شدند اتاق اداری خود ابراهیم را بدهند به ما. چند روز اتاق دست  ما بود،و ما توی یکی از مدارس مشغول کار شدیم. من شده بودم دبیر پرورشی. خبر آمد که ابراهیم از مکه برگشته و حالا دیگر بهش می گویند : برام مهم نبود، خبر هایی که از عملیات بهم می رسید مهم بودواین که برم به مدیر مدرسه پیشنهاد کنم به مناسبت روزی که در پیش داشتیم (مناسبتش یادم نیست) از مسئولی دعوت کنیم برای بچه‌ها صحبت کند. قبول کرد، گفت :خیلی هم خوب است. اتفاقا من یکی رو می شناسم که خیلی هم خوب حرف می زند 🍃🌺 _کی؟ _فرمانده سپاه پاوه، برادر همت. _نه،نه،او نه. او سرش خیلی شلوغ ست، من خودم خبر دارم، فرماندار پاوه فکر کنم بهتر باشد. آره او حتماً بهتره _چه فرقی می کند؟ _فرق، خب چرا،حتماً دارد. باید برویم سراغ کسی که "نه"نشنویم. من خودم آنجا بودم و دیدم، سرش خیلی کار ریخته همان فرماندار که گفتم _باشه، هر چی شما بگید. نفس راحتی کشیدم. برنامه را تنظیم کردیم، با فرمانده هم هماهنگ شد. یک ساعت قبل از شروع برنامه تلفن زدند گفتند : فرماندار حالشان به شدت بد شده و نمی تواند تشریف بیاورند خدمت شما. معذرت خواستند و گفتنددفعه بعد. 🍃🌺 2مدیر مان هم زنگ زد به ابراهیم، بدون اینکه با من مشورت کند. او هم قبول کرده بود بیاید. نمی خواستم بفهمد من باز آمده ام پاوه. رفتم توی کتابخانه مدرسه نشستم، که در زیر زمین بود. نمی خواستم ببینمش تا باز حرفی پیش بیاید. مدیر مدرسه چند بار فرستاد دنبالم که الان مهمان مان می آید. شما توی دفتر باشید تا اگر آمدند بروید پیشواز شان سرایدار مدرسه هم هی می آمد، می گفت :برادر همت می خواهد بیاید. نگو فارسی را درست نمی توانسته بگوید و باید می گفت :برادر همت آمدن 🍃 آن قدر رفت و آمد تا اینکه عصبانی شدم، آمدم بالا تا رک و راست بگویم کار دارم نمی توانم بیایم، یا اصلا نمی آیم... که دیدم ابراهیم نشسته توی دفتر، با سری از ته تراشیده، لاغر و آفتاب سوخته، و لبخندی که دیگر پنهانش نمی کرد. بلند شد و سلام کرد، گفت :خوش آمدم به خانه خودم پاوه. فرداش باز آمد خواستگاری، با واسطه ی خانم یکی از دوستانش. مثل اینکه داشت براش گران هم تمام می شد چون واسطه اتمام حجت کرد که من باید یک چیز را از شما پنهان نکنم گفتم :چی را؟ 🍃 گفت :اینکه خیلی ها سر شدن حاجی قسم خوردند. او کسی نیست که موندنی باشه گفتم :مگرمن هستم؟ 🍃🌺 🆔 کانال محبین الائمه علیهم السلام https://eitaa.com/mohebinalaeme
محبین الائمه علیهم السلام
🍃🌺 داستان های عاشقانه شهدا شهید ابراهیم همت به قلم همسر شهید ‌ #قسمت_هفتم ساعت ده شب رسیدیم پاوه ا
  🍃🌺 ‌ گفت: حالا با این حساب باز هم نمیخواید با هم حرف بزنید?! باز سر دوراهی بودم که چه بگویم به ابراهیم! نمیدانست خواب دیدم ابراهیم رفته بالای قله بلندی ایستاده داره برای من خانه ای سفید میسازه.. نمیداند خواب دیدم رفتم توی ساختمان سه طبقه,, رفتم طبقه سوم دیدم ابراهیم نشسته توی اتاق دورتادور خانمهایی با چادر مشکی و روبنده نشستند, 🍃🌺 گفتم برادر همت! شما اینجا چیکار میکنی? گفت برادر همت اسم آن دنیای من است. اسم این دنیای من عبدالحسین شاه زید است. این را از آنروز به هیچکس نگفتم حتی خود ابراهیم!! بعد ها بعد از شهیدشدنش رفتم پیش اقایی تا خوابم را تعبیر کند چیزی نمیگفت.. گفت عبدالحسین شاه زید یعنی مثل امام حسین ع به شهادت میرسن! مقامشان هم مثل زید است فرمانده لشکر حضرت رسول الله.. همینطور هم بود ابراهیم بی سر بود. و انروز ها در مجموع فرمانده لشگر27 حضرت رسول همین خواب بود که.نگران ترم میکرد رفتم اصفهان پیش حآج آقا صدیقین, برای استخاره.ایه سیزده از سوره کهف آمد با این معنی که ((آنها به خدای خود ایمان آوردند و ما به لطف خاص خود مقام ایمان و هدایت شان را افزودیم,, 🍃🌺 حآج آقا پایین استخاره نوشته بود(( بسیار خوب است شما بسیار رنج میکشید برای اینکاری که میخواهید انجام انقد ولی به فوزی عظیم دست پیدا میکنین)) بعد ها که ابراهیم رفت دیر میامد میگفتم ببین استخاره ام چه خوب تعبیر شد تو نیستی و ما هی بآید. فراق تو را تحمل کنیم دلتنگ بشیم آخرش هم باید.... میخندیدم یک جور خاصی نگاهم میکرد و هیچی نمیگفت او آن دوری همیشگی را دیده بود و من دل به این دوری های چند روزه و چند ماهه داشتم و فکر میکردم بالاخره کنار هم زنذگی میکنیم مانده بودم بودم.. خسته شده بودم دیگر طاقت نداشتم نیت چهل روز روزه ودعای توسل کردم با خودم گفتم هر کس بیاید خواستگاری, جواب رد نمیشنود درست شب چهلم یا سی و نهم بود که ابراهیم آمد خواستگاری.. جواب استخاره را هم میدانست میخواست بشنود آره..💍 🍃🌺 . گفتم :حالا تعارف را میذاریم کنار، می رویم سر اصل مطلب. مطلب این بود که خیلی از خانواده ها راضی نمی شدند دختر هایشان را به یا رزمنده بدهند، و بخصوص خانواده من. گفتم :خانواده من تیپ خاص خودشان را دارند، به این سادگی ها با این چیزها کنار نمی آیند. اول باید راضی شان کنید،بعد هم این که باید بدانن من اصلاً نمیخوام گفت :منطقه وقت این جور کارها را ندارم عصبانی بلند شدم سریع از اتاق برم بیرون، که برگشت گفت :وقت ندارم ولی نگفتم که توکل ندارم، شما نذاشتیدحرفم تمام شه ازم خواهش کردبشینم نشستم گفت : منوشما خیلی وقته جاری شده نفهمیدم گذاشتم باز به حساب بی احترامی گفت :توی سفر حج، در تمام لحظه هایی که دور خانه خدا طواف می کردم، فقط شما را کنارم می دیدم. آنجا خودم را لعنت می کردم که این نفس پلید منه نفس اماره ی منه که نمیذاره من به عبادتم برسم بعد که برگشتم پاوه دیدم تان به خودم گفتم :این قسمتم بوده که.... گفتم :من سر حرف خودم هستم، در هر حال راضی کردن خانواده ام با شما یک ماه بعد رفت خانه مان، بعد از عملیاتی سخت، که عده یی از بچه‌های اصفهان در آن شده بودندبا آمبولانس آمد،خسته و خاکی و خونین، به خواستگاری کسی که خانه هم نبود،رفته بود پاوه. 🍃🌺 به ابراهیم گفته بودند :این دختر زیاد داشته. گفت:شاید این بار با دفعه های قبل فرق داشته باشد گفتن:نیستش الان گفت:بزرگ ترش که هستند. رضایت شما هم برای من شرطه گفتن:ولی اصل ماجرا اوست، نه ما که بیاییم مثلا چیزی بگیم گفت:خدای او هم بزرگه همین طور که خدای من. مادرم میگفت :نمی دانم چرا نرم شدیم، یا بد قلقی نکردیم، یا جواب رد ندادیم من اصلاً آماده شده بودم بگم، شرط اول مان این است که داماد سپاهی نباشد،ولی نمی دونم چرا این طور شدشاید قسمت بود فکر کنم یک روز قبل از عقد بود، ابراهیم ازم پرسید :اگر اسیر شدم یا مجروح بازم حاضرید کنارم کنید؟ گفتم :این روزها فقط فهمیدم که آرم سپاه را باید خونین ببینم مااصلاًمراسم نگرفتیم. من بودم و ابراهیم و خانواده هایمان با لباس آمده بود سر عقدآن هم مال خودش کهنه شده بود و لباس برادرش را قرض گرفته بود، رفتیم خانه آقای روحانی،امام جمعه اصفهان شده بود، برای خواندن خطبه عقد من اصرار داشتم اگر می شود برویم خدمت 🍃🌺 گفت :هر کاری، هر چیزی بخواهید دریغ نمی کنم، فقط خواهشم این است که نخواهید لحظه ای عمر مردی را صرف عقد خودم بکنم که کارهای مهم تری دارد. من نمی توانم سر پل صراط جواب این قصورم را بدهم زندگي 🆔 کانال محبین الائمه علیهم السلام https://eitaa.com/mohebinalaeme
محبین الائمه علیهم السلام
  🍃🌺 ‌ #قسمت_هشتم گفت: حالا با این حساب باز هم نمیخواید با هم حرف بزنید?! باز سر دوراهی بودم که
  ‌ ‌ 🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید ابراهیم همت 🖊️به قلم همسرش نزدیکی های صبح بود که شروع کرد به خواندن : ((تشنه ی آب فراتم، ای عجل مهلت بده.)) هیچ کس نمی دانست و نمی توانست حدس بزند که ابراهیم سال ها بعد، توی ، سرش را ترکش بزرگی کنار همین آب فرات قطع می کند. بگذریم رفتیم همان جایی که الان خودش دفن است، کنار خاک یکی از دوستانش، رضا قانع. 🍃🌺 گریه امانش نمی داد. برام از تک تک آن بچه ها گفت. و این که چی سرشان آمد و چطور و کجا و با چی شهید شدند. بعد راه افتادیم رفتیم قم. زیارتمان نیم ساعت طول کشید. راه افتادیم رفتیم طرف کردستان. همان پاوه خودمان. 🍃🌺 شب بود.باران می آمد، ابراهیم در تمام مسیر کرمانشاه تا پاوه، هر جا که سنگری می دید و نیروهای بومی، پیاده می شد می رفت پیش شان، باهاشون حرف می زد، به حرف شان گوش می داد. آنها هم که انگار پدرشان را دیده باشند، از نبودن چند روزه او می گفتند و از سنگرهاشان که آب رفته بود و اذیتی که شده بودند و گلایه ها. وقتی آمد نشست توی ماشین دیدم آرام و قرار ندارد، حتی گفت :تندتر برویم بهتر است. تا پایمان رسید پاوه، مرا گذاشت توی همان ساختمان و اتاقی که با دوستانم در آن کرده بودم و خودش سریع رفت ، برای پیگیری سختی هایی که بچه‌ها داشتند در آن سنگرها می کشیدند. فردا ظهر آمد گفت :امروز سمینار فرمانده های سپاه ست. باید سریع بروم تهران. اجازه می دهی؟ 🍃🌺 رفت. ده روز بعد آمد. ما توی کردستان، اصلاً نداشتیم. فرصت نشد داشته باشیم. حتی در آن دو سال و دو ماهی که با هم کردیم. و من روز به روز تعجبم بیشتر می شد. چون ابراهیم را آدم خشن می دانستم و حتی ازش بدم می آمد. اما در همان مدت کوتاه و بدون اینکه پیش هم باشیم بهم ثابت شد که ابراهیم چقدر با آن برادر همتی که می شناختم و ازش می ترسیدم، فرق دارد. یعنی حتی با تمام آدم هایی که می شناختم فرق دارد ابراهیم که با چشم بسته راه می رفت و ما دخترها از تقوای چشمش حرف می زدیم، کارش به جایی کشید که 🍃🌺 🆔 کانال محبین الائمه علیهم السلام https://eitaa.com/mohebinalaeme
محبین الائمه علیهم السلام
  ‌ ‌ 🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید ابراهیم همت 🖊️به قلم همسرش #قسمت_نهم نزدیکی های صبح بود که شروع کرد به
 🍃🌺 ‌ ‌ می گفتم :من یقین دارم این چشم ها تحفه یی ست که به درگاه خدا خواهی داد. همین هم شد خیلی از همین ها، می آمدند از من می پرسیدند : این برادر همت چکار میکنه که نمی خوره زمین؟ آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم. شاید یکی از سوال هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشه به نظر خودم این خیلی با ارزشه که آدم حق عضوی از بدنش را این طوری ادا کند، به چهره های مختلف ابراهیم و بخصوص به محبت هایی که فقط شاید به من نشانش می داد. 🍃🌺 یادمه یک بار رفته بود ارتفاعات شمشیر برای پاکسازی منطقه. من باز دبیر شده بودم و برای سمینار دبیرهای پرورشی رفته بودم کرمانشاه. وقتی ابراهیم آمده شهر دید من نیستم آدرس گرفت آمد آن جایی که بودم. تا چشمم بهش افتاد خیلی گریه کردم گفت :چی شده؟ چرا این قدر گریه می کنی؟ می خواستم بگم، ولی نمی تونستم حتی یک کلمه حرف بزنم، تا این که سبک شدم، و آرام گفتم :همه اش خوابت رو می دیدم این چند شب. خواب می دیدم توی یک بیابان تاریک کلبه یی هست که من این ورش هستم و تو آن طرفش. هی می خواهم صدات کنم، هی میگم یا حسین، یا حسین، ولی صدام در نمی آید. همه اش توی خواب و بیداری فکر می کردم از این عملیات زنده بر نمی گردی همان شب از مسئولین سمینار و آن ساختمانی که توش مستقر بودیم اجازه گرفت و مرا برد خانه عموش گفت : آمدم بهت بگم که اگر خدا توفیق بده می خواهم بروم برای عملیات. گفتم :خب؟ خندیدگفت :قول می دهی این حرفی را که می زنم ناراحت نشی؟ گفتم :قول. 🍃🌺 نگاهم کرد، در سکوت، و گفت : " " گفتم :به شرطی که من هم بیایم. گفت :کجا؟ گفتم :جنوب، هر جا که تو باشی. گفت :نمی شه سخته خیلی سخته خبر داشت که عملیات بزرگ و سختی در پیش ست. و دزفول هم نا امن ست. گفتم :من باید حتماً بیام. دلیل های خاصی داشتم. گفت :نه،من اصلاً راضی نیستم بامن بیایی زمستان بود که رفت. مریض شدم افتادم. سه روز روزه گرفتم. نماز جعفر طیار خواندم. دعا کردم. و استغاثه های فراوان. یکی از برادرها را فرستاد دنبالم برم دارد ببرم دزفول 🍃🌺 تا رسیدیم دیدم کنار خیابان ایستاده، همان جایی که با دوست هاش قرار گذاشته بودتسبیح به دست بودمرا که دید دویددوست هایش بزرگواری کردند از ماشین پیاده شدندولی من نشدم ابراهیم آمد کنار ماشین، نگاهم کرد گفت :برای اولین باره که فهمیدم چشم انتظاری چقدر سخته چقدر تلخه گفتم :حالا فهمیدی من چی می کشم؟ گفت؟ آره... 🆔 کانال محبین الائمه علیهم السلام https://eitaa.com/mohebinalaeme
محبین الائمه علیهم السلام
 🍃🌺 ‌ ‌ #قسمت_دهم می گفتم :من یقین دارم این چشم ها تحفه یی ست که به درگاه خدا خواهی داد. همین هم
  عاشقانه‌های شهدا 🌷 شهید ابراهیم همت 🖊️به قلم همسرش داشت یاد می گرفت چطور خرم کند. من هم حرفی نمی زدم که یعنی بلدم مچت را بگیرم. می گذاشتم فکر کند حرفی ندارم. شاید هم یکی از دلیل هایی که باعث شد ابراهیم راحت بگذارد برود همین ست. که خیالش از من راحت بود. هربار که زندگی بم فشار می آورد، ابراهیم را که می دیدم، فقط گریه می کردم.نه گله یی نه شکایتی. فقط گریه. گاهی حتی نیم ساعت. تا برگردد بم بگوید «چی شده، ژیلا؟» و من بگویم «هیچی. فقط دلم تنگ شده.» 🍃 یا بگوید «ناراحتی من می روم جبهه؟» تا من بگویم «نه. به گریه هام نگاه نکن. ناراحت هم ازشان نشو. اگر دلتنگی می کنم فقط به خاطر این ست که رزمنده یی. غیر از این اگر بود اصلاً دلم برات تنگ نمی شد.» بارها بش گفتم «همین رفتن های توست که باعث می شود من این قدر بی قراری کنم.» نمی گذاشتم از درونم چیزی بفهمد. و بیشتر از همه و همیشه نمی گذاشتم بفهمد در دزفول چه به سرم آمد. به آن دو سه هفته یی که در دزفول ماندم اصلاً دوست ندارم فکر کنم. از آن روزها بدم می آید. بعدها روزهای سخت تری را گذراندم. اما آن دو هفته… 🍃🌺 چی بگویم؟… آنجا شاید بدترین جای زندگی ما بود. چون جایی پیدا نکرده بودیم. وسیله هم هیچی نداشتیم. رفتیم منزل یکی از دوستان ابراهیم که یادم نمی آید مسؤول بسیج بود یا کمیته یا هرچی. زمان جنگ بود و هرکس هنر می کرد فقط می توانست زندگی خودش را جمع وجور کند. من آنجا کاملاً احساس مزاحمت می کردم. یک بار که ابراهیم آمد گفتم «من اینجا اذیت می شوم.» گفت «صبرکن ببینم می توانم این جا کاری بکنم یا نه.» گفتم «اگر نشد؟» 🆔 کانال محبین الائمه علیهم السلام https://eitaa.com/mohebinalaeme
محبین الائمه علیهم السلام
  عاشقانه‌های شهدا 🌷 شهید ابراهیم همت 🖊️به قلم همسرش #قسمت_يازدهم داشت یاد می گرفت چطور خرم کند. م
🍃🌺   ‌ گفت «برگرد برو اصفهان. اینجوری خیال من هم راحت ترست زیر این موشک باران.» رفتن را، نه، نمی توانستم. باید پیش ابراهیم می ماندم. خودم خواسته بودم. دنبال راه حل می گشتم. یک روز رفتم طبقه ی بالای همان خانه دیدم اتاقی روی پشتبام ست که مرغدانی اش کرده اند و اگر تمیزش کنم بهترین جا برای زندگی ماست تا زمانی که ابراهیم فکری کند. رفتم آب ریختم کف آن مرغدانی و با چاقو تمام کثافتها را تراشیدم. ابراهیم هم که آمد دید چی کار کرده ام رفت یک ملافه ی سفید از توی ماشینش برداشت آورد، با پونز زد به دیوار، که یعنی مثلاً پرده. هزار تومان پول توجیبی داشت. رفتم باش دو تا بشقاب، دو تا قاشق. دو تا کاسه، یک سفره ی کوچولو خریدم. پتو را هم ابراهیم رفت از توی ماشین آورد. از همین پتوهای سپاه. یادم هست حتی چراغ خوراک پزی نداشتیم. یعنی نتوانستیم، پولمان نرسید بخریم. آن مدت اصلاً غذای پختنی نخوردیم. این شروع زندگی ما بود. 🍃🌺 ناراحتی ریه پیدا کردم از بوی مرغی که آنجا داشت. مدام سرفه می کردم. آنقدر که حتی نمی توانستم استراحت کنم. گلاب هم که می پاشیدم باز بوی تعفن نمی رفت. مرغ های گوشه ی اتاق بیشتر از خودم از سرفه هام می ترسیدند. صاحبخانه هم، چون نزدیک عملیات بود، زن و بچه اش را برداشت برد از شهر خارج کرد. همه این کار را می کردند. خانه بزرک بود و من مانده بودم تنها. سنم هم خب کم بود. بیست و سه سالی فکر کنم داشتم. شهر را بلد نبودم. آدمی هم نبودم و نیستم که زیاد از خانه بزنم بیرون. تمام شیشه ها شکسته بودند و زمستان بود. ابراهیم هم که دو سه روز طول می کشید بیاید. 🍃🌺 خیابان مان هم اسمش آفرینش بود و معروف به مرکز موشک های صدام. داشتم ترسو می شدم و از این ترس خودم بدم می آمد. تا صدایی می شنیدم گوش تیز می کردم دنبالش می گشتم. شبی، حدود دو نصف شب، در خانه را زدند. زندگي 🆔 کانال محبین الائمه علیهم السلام https://eitaa.com/mohebinalaeme
محبین الائمه علیهم السلام
  عاشقانه شهدا شهید ابراهیم همت 🖊️به قلم همسرش 🍃🌺 ‌ #قسمت_سيزدهم با ترس و لرز رفتم گفتم «کیه؟» ص
 🍃 ‌ بوی عملیات که آمد ابراهیم گفت «تو باید برگردی بروی اصفهان. دزفول الآن امن نیست. گفتم تنهات نمی گذارم. نگاهم کرد گفت من هم نمی خواهم تو بروی. ولی این عملیات با عملیات های دیگر فرق می کند. اهمیتش را برام گفت. حتی محورها را برام شرح داد. گفت این عملیات دو حالت دارد. یا ما می توانیم محورهای از پیش تعیین شده را بگیریم یا نمی توانیم. اگر بتوانیم، که شهر مشکلی ندارد. ولی اگر نتوانیم و این تپه ها بیفتد دست عراقی ها می توانند خیلی راحت دزفول را با خاک یکی کنند. گفتم من هم خب مثل بقیه. می مانم. هرکاری آنها کردند من هم می کنم. گفت نه، فقط این نیست. مردم بومی اینجا اگر مشکلی پیش بیاید بلند می شوند با خانواده شان می روند مناطق اطراف. تو باکی می خواهی بروی وقتی من نیستم؟ بعد هم اینکه تو به خاطر اسلام باید بلند شوی بروی اصفهان.» نگاهش کردم. یعنی نمی فهمم رفتن من چه ربطی به اسلام دارد. گفت «اگر تو اینجا بمانی، من همه اش توی خط نگران توام، نمی فهمم باید چی کار کنم.» بیشتر نگاهش کردم. فرداش برگشتنا یک قران پول نداشتم راه بیفتم. روم هم نمی شد به ابراهیم بگویم. فقط گفتم «یک کم پول خرد داری به من بدهی که اگر خواستم تاکسی سوار شوم مصیبت نکشم؟» گفت«پول؟ صبرکن ببینم.» دست کرد توی جیب هاش تمامش را گشت. او هم نداشت. به من نگاه کرد. روش نشد بگوید ندارد. گفتم «پولهای من درشت ست. گفتم اگر خرد داشته باشی -حالا اگر نیست باشد. می روم با همین ها که دارم.» گفت «نه، صبرکن.» زندگي ادامه دارد 🍃🌺 🆔 کانال محبین الائمه علیهم السلام https://eitaa.com/mohebinalaeme
محبین الائمه علیهم السلام
 🍃 ‌ #قسمت_چهاردهم بوی عملیات که آمد ابراهیم گفت «تو باید برگردی بروی اصفهان. دزفول الآن امن نیست
  🍃🌺 فکر کنم فهمیده بود که می گفت نه. نمی شد یا نمی خواست اول زندگی بگوید پول همراهش نیست. نگاهی به دوروبرش کرد. نگران، دنبال کسی می گشت. شرمنده هم بود. گفت «من با یکی از این بچه ها کار فوری دارم. همین جا باش الآن برمی گردم.» از من جدا شد رفت پیش دوستش. دیدم چیزی را دست به دست کردند. آمد گفت «باید حتماً می دیدمش. داشت می رفت جبهه. ممکن بود دیگر نبینمش.» ابراهیم توی دفترچه ی یادداشتش نوشته بود که به فلانی در فلان روز فلان تومان بدهکارست، یادش باشد به او بدهد.   🍃🌺 دست کرد توی جیبش. اسکناس ها را درآورد. گفتم «من اسکناس درشت خودم دارم، باشد حالا، باشد بعد.» گفت «نه، پیش تو باشد مطمئن ترست.» هزار تومان بود. نمی شود گفت از دستش قاپیدم. ولی دیگر چانه نزدم که یکوقت پشیمان شود. پانصد تومان را خودش برداشت بقیه اش را داد به من و من راه افتادم. در راه، توی اتوبوس تا خود اصفهان گریه کردم. فکر می کردم ممکن ست دیگر هرگز نبینمش. اما آمد. یک ماه بعد، بعد از عملیات. شانزده اسفند از هم جدا شدیم و او شانزده فروردین آمد خانه ی مادرم دیدنم.   🍃🌺 من و ابراهیم فقط سه عید نوروز را باهم بودیم. با هم که نه، بهترست این طوری بگویم تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم. عید سوم، قبل از حلول آخرین سال زندگی ابراهیم، بش گفتم «بگذار این عید را با هم باشیم.» گفت «من از خدام ست پیش تو باشم ببینمت، ولی نمی شود. نمی توانم.» گفتم من هم خب به همان خدا قسم دل دارم. طاقت ندارم ببینم این عید هم پیش ما نیستی.   🍃🌺 گفت اگر بدانی چند نفر اینجا هستند که ماه هاست خانواده هاشان را ندیده اند، اگر بدانی خیلی ها هستند مثل من و تو که دوست دارند پیش هم باشند و نمی توانند، هیچ وقت این حرف را نمی زدی. گفتم چند ساعت هم، فقط به اندازه ی سال تحویل، نمی توانی بیایی؟ گفت تو بگو یک دقیقه. گفتم پس باز هم باید… ادامه دارد.. 🆔 کانال محبین الائمه علیهم السلام https://eitaa.com/mohebinalaeme
محبین الائمه علیهم السلام
  🍃🌺 #قسمت_پانزدهم فکر کنم فهمیده بود که می گفت نه. نمی شد یا نمی خواست اول زندگی بگوید پول همراه
 🍃🌺 عاشقانه شهدا شهيد ابراهیم همت 🖊️به قلم همسرش ‌ گفت وسوسه ام نکن. ژیلا. بگذار بروم. بگذار عذاب وجدان نداشته باشم. بگذار مثل همیشه عید را پیش بچه ها باشم. این طوری برای همه مان بهترست، راحت ترست. گفتم برای من نیست. یعنی واقعاً دیگر برای من نیست. گفت می دانم. ولی ازت خواهش می کنم مثل همیشه باش. قرص و صبور و… گفتم چشم براه. گفت چشم براه قشنگ ترست. چون حرف دل من هم هست وقتی تو سنگرم و سال تحویل می شود و فقط تو جلو نظرمی. دیگر نرفتم منطقه. منتظر آمدن مهدی بودم. صبح روزی که مهدی می خواست متولد شود ابراهیم زنگ زد خانه ی خواهرش. خودشان تلفن نداشتند. از لحنش معلوم بود خیلی بی قرارست. مادرش اصرار کرد بگویم بچه دارد به دنیا می آید. 🍃🌺 گفتم نه. ممکن ست بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید نگران برگردد. مادرش اصرار داشت و من می گفتم نه. نباید بفهمد. خود ابراهیم هم انگار بو برده بود. هی می گفت من مطمئن باشم حالت خوب ست؟ زنده ای هنوز؟ بچه هم زنده ست؟ گفتم خیالت راحت. همه چیز مثل قبل ست. همان روز، عصر، مهدی به دنیا آمد، بیست ودوم محرم. تا خواستند به ابراهیم خبر بدهند سه روز طول کشید. روز چهارم، ساعت سه صبح، ابراهیم از منطقه برگشت. عوض اینکه برود سراغ بچه، یا احوالش را بپرسد، آمد پیش من. گفت «تو حالت خوب ست، ژیلا؟ چیزی کم و کسر نداری بروم برات بخرم؟» گفتم «الآن؟» 🍃🌺 گفت «خوب آره. اگر چیزی، هرچیزی بخواهی، بدو می روم می گیرم می آورم.» گفتم «احوال بچه را نمی پرسی؟» گفت «تا خیالم از تو راحت نشود نه.» زندگي 🍃🌺 🆔 کانال محبین الائمه علیهم السلام https://eitaa.com/mohebinalaeme