#خاطرات_شهید
●دوسال پیش شب پنجم محرم بود حسین گفت میای بریم هیات ؟ دعوتم کردن باید برم بخونم...گفتم بریم
با خودم فک کردم شاید یه هیات بزرگ و معروفیه که یه شب محرم رو وقت میذاره و میره اونجا ..وقتی رسیدیم جلوی هیات به ما گفتن هنوز شروع نشده..حسین گفت مشکلی نداره ما منتظر میمونیم تا شروع شه ...نیم ساعتی تو ماشین نشستیم و حسین شعرهاشو ورق میزد و تمرین میکرد ...
●وقتی داخل هیات شدیم جا خوردم ، دیدم کلا سه چهار نفر نشستن و یک نفر مشغول قران خوندنه ...بعد از قرائت قران حسین رفت و شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا و روضه ...چشم هاشو بسته بود و میخوند به جمعیت و ... هم هیچ کاری نداشت..برگشتنی گفتم حاج حسین شما میدونستی اینجا انقد خلوته ؟گفت بله من هرسال قول دادم یه شب بیام اینجا روضه بخونم ..گاهی تو این مجالس خلوت که معروفم نیستن یه عنایاتی به آدم میشه که هیچ جا همچین چیزی پیدا نمیشه ..
#ذاکر_با_اخلاص
#شهید_حسین_معز_غلامی
#سالروز_شهادت🌷
#خاطرات_شهید
کنارشهرک محل زندگیمان باغ سبزی کاری بود، هر ازگاهی"حاج حمید" به آنجا سَری میزد به پیرمردی که آنجا مشغول کار بود کمک میکرد، یکبار از نماز جمعه برمیگشتیم که حاج حمید گفت: بنظرت سَری به پیرمرد سبزی کار بزنیم از احوالاتش با خبر بشیم؟! مدت زیادی بود که به خاطر جابجایی خبری ازاو نداشتیم.
زمانیکه رسیدیم پیرمرد مشغول بیل زدن بود حاج حمید جلو رفت بعد از احوال پرسی، بیل را از او گرفت مشغول بیل زدن شد، پیرمرد سبزی کار چند دسته سبزی به حاج حمید داد.
سبزیها را پیش من آورد وگفت: این سبزیها را بجای دست مزد بہ من داد.
گفتم: از خانمم میپرسم اگر نیاز داره بر میدارم. گفتم: نه سبزی احتیاج نداریم.
در ضمن شما هم که فی سبیل اللّه کار کردی. بعدازشهادتش یکی ازهمسایه ها به پیرمردگفته بود کہ حاج حمید شهید شده.
پیرمرد با گریه گفته بود من فکرکردم اون آدم بیکاری است که بہ من کمک میکرد. اصلاً نمیدونستم شغلی به این مهمی داره و سردار سپاهه...
#راوی_همسرشهید
#شهیدسیدحمیدتقویفر
#یادش_باصلوات