eitaa logo
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
1.1هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
63 فایل
#بِسم‌الࢪب‌الشهدا ولۍاگہ شهید بشین تابوتتون بہ بوسہ آسیدعلۍ متبࢪڪ میشہ.! قشنگ‌نیس(: #تولد۱۳۷٠/۰۴/۲۱ #شهادت۱۳۹۶/٠۵/۱۸ خادم_المحسن: @Bisimchi_hojaji #ڪانال_ࢪسمۍ #باحضوࢪخانواده‍‌شهید #ڪپۍباذڪࢪصلوات‌
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🎤 اڪثر شب هـا دور هـم جوجہ ڪباب🍗 درست مے ڪردیم. ڪم خوراڪ بود.بهـش میگفتم: بابا نے قلیون یہ چیزے بخور.خیلے فلافل دوست داشت. یڪ فلافے بود توے راہ اصفهـان.مے گرفتیم هـمیشهـ.دست بہ بستنے اش🍦 خیلے خوب بود. تخمہ هـم ڪہ خیلے مے شڪست.گاهـے فیلم🎥مے گرفتیم ڪہ دور هـم ببینیم. بہ نهـنگ عنبر چقدر فحش داد و بد و بیراہ گفت ڪہ این چہ مزخرفاتے است ڪہ مے بینی؟ گفتم: بابا این ڪہ دیگہ مجوز ارشاد دارهـ.تو بدتر از ارشادی؟ 🕊🍃 🖇
صبح های برنامه والیـ🏀ـبال داشتیم توی پارک. قانون هم گذاشته بودیم که هر کس،دیر بیاید باید همه بچه را بسـ🍦ـتنی بدهد.😁 یک روز،بـ🌧ـاران شدیدی می بارید.خیلی شدید.با این وجود گفتیم برویم.😅 من و چند تا از بچه ها با ماشیـن رفتیم پارک.چون باران‌خیلی تند و رگباری می بارید توی ماشـ🚗ـین نشستیم و بیرون نیامدیم.منتظر ماندیم تا محسن بیاید.اما خبری ازش نبود.😕 مقداری که گذشت،سر و کله اش پیدا شد.بنده خدا با مـ🏍ـوتور آمده بود.آب شرشر داشت ازش می بارید،انگار که از توی استخر درآمده بود.😄 از توی ماشین بهش نگاه کردیم و اشاره کردیم به سـ🕗ـاعت:《بله دیر آمده ای و بستنی رفت تو پاچت》😂 از روی موتور پیام داد:《 نامردا من توی بارون دارم شرشر آب می ریزم.رحم و مروت داشته باشید.》🙁 سر موتورش را برگرداند و رفت سمت بستنی فروشی و ما هم دنبالش.😅 مـحـسـن‌ خوش‌ قول‌ بود ... اگه‌ قولی‌ میداد حتما‌ بهش‌ عمل‌ میکرد .... :) ‌🦋
‹ 🖤🖇 › ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ روی‌نگین‌انگشترش‌«یازهراۜ»حڪ‌ڪرده بودتاداعش‌بادیدن‌آن‌حرص‌بخوردو اینگونہ‌ارادتش‌رابہ‌حضرت‌زهراۜ نشان‌بدهد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 یکبار آمد پیشم و گفت: «بیا با هم عهد ببندیم.» گفتم: «عهد ببندی که چه؟» گفت: «که گناه نکنیم. که دل امام زمان (عج) رو نشکنیم.» لحظه ای فکر کردم و گفتم: «باشه.» نشستیم و عهد و قول و قرارمان را روی برگه نوشتیم. امضایش هم کردیم. اگر حرف بدی می زدیم یا زبانمان را به غیبت و تهمت باز می کردیم یا هر گناه دیگری انجام میدادیم، باید کفاره میدادیم. کفارههامان هم نماز بود و روزه و صلوات و کمک به فقرا. محسن خوب ماند روی قول و قرارش. روی عهدش با امام زمان (عج). واقعا از خودش حساب می کشید و محاسبه ی نفس می کرد. بعضی شبها با هم می رفتیم قبرستان می رفت یک قبر خالی پیدا می کرد و توی آن می خوابید. عمیق میرفت تو فکر. بهم میگفت: «اینجا آخرین خونمونه. همه مون رو یه روز میارن اینجا ومیخوابونند. اون روز فقط ما هستیم و اعمالمون.» آخرت را باور کرده بود. با پوست و گوشت و خونش. با تک تک سلول هایش... . . . 🕊 🖇
🍃 یکبار آمد پیشم و گفت: «بیا با هم عهد ببندیم.» گفتم: «عهد ببندی که چه؟» گفت: «که گناه نکنیم. که دل امام زمان (عج) رو نشکنیم.» لحظه ای فکر کردم و گفتم: «باشه.» نشستیم و عهد و قول و قرارمان را روی برگه نوشتیم. امضایش هم کردیم. اگر حرف بدی می زدیم یا زبانمان را به غیبت و تهمت باز می کردیم یا هر گناه دیگری انجام میدادیم، باید کفاره میدادیم. کفارههامان هم نماز بود و روزه و صلوات و کمک به فقرا. محسن خوب ماند روی قول و قرارش. روی عهدش با امام زمان (عج). واقعا از خودش حساب می کشید و محاسبه ی نفس می کرد. بعضی شبها با هم می رفتیم قبرستان می رفت یک قبر خالی پیدا می کرد و توی آن می خوابید. عمیق میرفت تو فکر. بهم میگفت: «اینجا آخرین خونمونه. همه مون رو یه روز میارن اینجا ومیخوابونند. اون روز فقط ما هستیم و اعمالمون.» آخرت را باور کرده بود. با پوست و گوشت و خونش. با تک تک سلول هایش... . . . 🕊