eitaa logo
-رفقای شهیدم-
250 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
34 فایل
بسم‌اللھ.... فعالیت‌این‌کانال‌به‌نیت⇩ شہیدمدافع‌حرم''محسن‌حججی'' شہیدمدافع‌حرم"عباس‌دانشگر" ‌ انسان‌باسوختن‌ساخته‌می‌شود وهرکس‌ازسوختن‌فرارکندخام‌می‌ماند ! _ استادشهیدمطهری ¹•شرایط← @sharayet_14 ²•پاسخگویـے← @pasohk
مشاهده در ایتا
دانلود
✌️🏻🤣 به سلامتی فرمانده🕵 دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر  سرعت🚖، حق ندارد رانندگی کند😓! یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده🛣، دست تکان داد نگه داشتم😉 كه شد ، 🙂 گاز دادم و راه افتادم من با می‌راندم و با هم حرف می‌زديم ! 😍 گفت: می‌گن لشکرتون دستور داده تند نرید ! 🙄😒 راست می‌گن؟!🤔 گفتم: گفته😊 ! زدم دنده چهار و ادامه دادم : اینم به سلامتی باحالمان !!!😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند !!😟 پرسيدم : کی هستی تو مگه ؟!🤔 گفت : همون که به افتخارش زدی دنده چهار ...😶😰😨😱🌻‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤🥀❤🥀❤🥀❤🥀❤🥀❤🥀❤🥀 چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن ، داد میزد : آهــــای ...😃 سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسڪ ، ڪلاه ، ڪمربند ، جانماز ، سایه بون ، ڪفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ... هــــمـــه رو بردن !!!😂😄🙈 شادی روحشون ڪه دار و ندارشون همون یڪ چفیه بود صلوات 😭😞🥀😍
┄┅┄┅┄፨•.﷽.•፨┄┅┄┅┄ یه بچه بسیجے بود خیلی اهل معنویت و دعا بود... برای خودش یه قبری ڪنده بود. شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد. ما هم اهل شوخے بودیم😆 یه شب مهتابـے سه، چهار نفر شدیم توی عقبه... گفتیم بریم یه ڪمے باهاش شوخے ڪنیم‌! خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم با بچه ها رفتیم سراغش... پشت خاڪریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصے نافله ی شب مے خوند. دیگه عجیب رفته بود تو حال! ما به یڪے از دوستامون ڪه تن صدای بالایـے داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این ڪه صدا توش بپیچه و به اصطلاح اڪو بشه، بگو: اقراء😲 یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد به لرزیدن و به شدت متحول شده بود 😨 و فڪر مےڪرد براش آیه نازل شده! 😢 دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!! رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت : بخون 😂😂😂😂
┄┅┄┅┄፨•.﷽.•፨┄┅┄┅┄ 😂 خيلی از شبها آدم تو منطقه عملیاتی خوابش نمی برد😴😬 وقتی هم خودمون خوابمون نمی برد دلمون نمی اومد ديگران بخوابن😌 یه شب یکی از بچه ها سردرد عجيبی داشت و خوابيده بود. تو همين اوضاع یکی از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!😱😁 رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چی شده؟؟😰 گفت: هيچی ...محمد می خواست بيدارت کنه من نذاشتم!😐😂❤️
{°~°🍃🌸°~°} ❤🌿 خیلے باحالہ حتـما بخـونید😂😂 طلبـہ هاے جـوان👳 آمـده بودنـد بـراے 👀 از جبـهہ. 0⃣3⃣ نفرے بودنـد. کہ خوابیـده بودیـم😴، دو سـہ نفـر بیـدارم کردنـد 😧و شـروع کردنـد بہ پرسیــدن سـوال‌هاے مسخـره و الـکے!😜 مثـلاً مـی‌گفتنـد: چہ رنگیـہ بـرادر؟!🤔 😤 شـده بودم. گفتنـد: بابا بے خیـال!😏 تو کہ بیـدار شدے، نخـور بیـا بریـم یکے دیگہ رو کنیـم!😎 دیـدم بـد هم نمے‌گویند!🤔🤗😂 خلاصـہ همیـن‌طورے سے نفـر را بیـدار کردیـم!😉 👨👨👦👦بیدار شده‌ایـم و همہ مـان دنبـال شلوغ کارے هستیـم! قرار شـد یک نفـر خـودش را بہ مـردن بزنـد و بقیـہ در محـوطہ قـرارگاه تشییـعش کنـند! فـورے پارچہ سفیدے انداختیـم روے محمـدرضـا و قـول گرفتیـم کہ تحـت ⬇️ هـر شـرایطے خـودش را نـگہ دارد! گذاشتیـمش روے دوش 🚿بچـہ هـا و راه افتـادیم🚶. گریـه و زارے!😭 یکے مے‌گفـت: ممـد رضا! نـامـرد! 😩 چـرا تنـها رفتـی؟ 😱 یکے مے‌گفـت: تو قرار نبـود شهیـد شے! دیـگرےداد مےزد: شهیـده دیگہ چـی میـگی؟ مـگہ تو جبـهہ نمـرده؟ یـکے عربـده مےکشیـد! 😫 یـکے غـش مے‌کـرد! 😑 در مسیـر، بقیـہ بـچہ ها هم اضـافہ➕ مےشـدند و چـون از قضـیہ با خبـر نبـودند، واقعاً گریـہ 😭و شیـون راه مے‌انداختنـد! گفتیـم برویـم سمـت اتـاق طلـبہ‌ها! جنـازه را بردیـم داخـل اتـاق. این بنـدگان خـدا📿 که فکر مے‌کردنـد قضیہ جـدیہ، رفتنـد وضـو گرفتنـد و نشستنـد بہ قـرآن 📖خوانـدن بالاے سـر میـت! در همیـن بیـن من بہ یـکے از بچـہ ها گفتـم: برو خـودت را روے محمدرضا بینـداز و یـک نیشـگون محکـم بگـیر!😜😂 رفـت گریہ کنـان پریـد 🕊 روے محمـدرضا و گفـت: محمـدرضا! این قرارمـون نبـود!😭 منم مے‌خوام باهـات بیـام!😖 بعـد نیشـگونے👌 گرفـت که محمـدرضا از جـا پریـد و چنـان جیـغے کشیـد 😱کـہ هفـت هشـت نفـر از ایـن بچہ هـا از حـال رفتنـد! ما هـم قـاه قـاه مےخندیـدیم.😂😂😂 خلاصـہ آن شـب 👊 سختـے شـدیم. 🍃🌸🍃🌸🍃 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_st
😄😄 😉 آن چيز را ڪه چيز بود،چيزش ڪنيد:🧐 مسأله اي ڪه پشت ِ بي سيم براي هر دو طرف روشن بود. شَل و شولِتيـــــــم : مخلصتيــــم✋ حـديث ِ ننــه : پند و اندرز فرمانده راجــع به جبهــه🗣 خــاله ڪوڪب : تـدارڪات چي گردان👨‍🍳 خــلوت ِ عشاق : سنگــر ڪمين🤭 روحيـــه : ڪمپـوت ِ ميوه🥫🍐😋 ظلمـت ِ نَـفــسي : ڪباب🥓 و غــذاهاي لذيذ🍗😋 فانــوس ِ حـُسينيــــه : بچه هاي نماز شب خــوان🌟 مــومن ِ خــدا پنچر ڪــرده : جانباز ، ڪسي ڪه در عمليات به شـدت مجروح ميشد😧 ياماها دوگوش : قاطر هايي🐴 ڪه در منـــاطق جنگي بودن .شـہـدا.بـا.صـلـواتـ🌹 .بـچـہ.انـقـلابـ.بـاشـیـم✊🏻
•|🍃😅🍃|• رفتہ بودند شناسایے.  شب قبل ابرها ڪنار رفتہ بودند، ماه🌖 همہ جا را روشن 🔆ڪرده بود.  مجبور شده بودند بمانند.  وقتے برگشتند خیلے گرسنہ🤤 بودند.  افتاده بودند توے سفره و مےخوردند.  یڪے از بچہ ها ڪہ قد ڪوچڪے هم داشت جلو آمد و خیلے عادے گفت:  «دوستان اگر ترڪیدید، ما رو هم شفاعت ڪنید.»😁😂  بقیہ هم مےخندیدند😅 هم به حرف او هم به خوردن بچہ هاے اطلاعات 😉
🍃•| 😅 |•🍃 •°|🌷 خيلي از شبہا آدم تو منطقه خوابش نميبرد...😢 وقتے هم خودݦون خوابمون نميبرد دݪمۅن نمے اومد ديگران بخوابݧ...😜🙊 يڪے از همين شبہا يڪے از بچہ ها سردرد 🤕عجيبے داشت و خوابيده😴 بود تو همين اوضاع يڪے از بچہ ها رفت بالا سرشو گفت: 🗣رسووول!رسووول! رسووول! رسول با ترښ😧 بلند شد و گفت: چيہ؟؟؟چي شده؟؟😥 گفت: هيچے...محمد مےخواست بيدارت ڪنہ من نذاشتمـ !😐😁😂 رسول و مےبيني داغ ڪرد افتاد دنبال اون بسيجے و دور پادگاݩ اون رو مے دواند🤣 😉 .شـہـدا.بـا.صـلـواتـ🌹
🌱🌿🌱 😃 اسیر شده بودیم قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت: من نمی تونم نامه بنویسم از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ می خوام بفرستمش برا بابام نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود. 🌱🌿🌱
😁🌱 🌈یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود... برای خودش یه قبری کنده بود. شب ها میرفت تا صبح باخدا رازونیاز میکرد.😊 ما هم اهل شوخی بودیم😎 یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه... گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم‌! خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم با بچه ها رفتیم سراغش... پشت خاکریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند. دیگه عجیب رفته بود تو حال! ما به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این که صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه، بگو: اقراء😁 یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و به شدت متحول شده بود و فکر میکرد براش آیه نازل شده! دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء😅 بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!😭 رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت : باباکرم بخون 😂😂😂😂 😅
😂 🔺️آبادان بوديم محمدرضا داخل سنگر شد. دورتا دور سنگر رو نگاه کرد و گفت: 😒 آخرش نفهميدم کجا بخوابم! هرجا مي خوابم مشکلي برام پيش مياد!😡 يکي لگدم مي زنه، يکي روم مي افته، يکي ...!😐 از آخر سنگر داد زدم: بيا اين جا اين گوشه سنگر! يه طرفت منم و يه طرفتم ديوار سنگر! 😌 کسي کاري به کارت نداره. منم که آزارم به کسي نمي رسه! 😉 کمي نگاهم کرد و گفت: عجب گفتي! گوشه اي امن و امان! تو هم که آدم آروم بي شرّ و شوري هستي! و بعد پتوهاشو آورد ، انداخت آخر سنگر خوابيد و چفيه اش رو کشيد رو سرش منم خوابيدم و خوابم برد. خواب ديدم با يه عراقي دعوام شده😆 عراقي زد تو صورتم! منم عصباني شدم😡 و دستمو بردم بالا و داد زدم: يا ابوالفضل علي! بعد با مشت ، محکم کوبيدم تو شکمش!😐 همين که مشتو زدم، کسي داد زد: ياحسين! 😰 از صداش پريدم بالا! محمدرضا بود! هاج و واج و گيج ومنگ ، دور سنگر رو نگاه مي کرد و مي گفت:🤕😟 کي بود؟ چي شد؟ مجيد و صالح که از خنده ريسه رفته بودند.. گفتند: نترس! کسي نبود! فقط اين آقاي بي شر ّو شور ، با مشت کوبید تو شکمت 😂 ┄┅┅☘☘💖☘☘┅┅┄ | @mohsenhojaji14 |🌱
😂😂 🤭😳😱 دو ـ سه نفر بیدارم کردن و شروع کردن به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا می‌گفتن: «آبی چه رنگیه؟»😕 عصبی شده بودم🤨 گفتن: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»🤩 دیدم بدم نميگن! خلاصه همینطوری سی نفر و بیدار کردیم! 😝 حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شدیم و هممون دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش رو به مردن بزنه و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😰 فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش رو نگه داره⚰ گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری😭 یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»🤭🙊 یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید بشی» دیگری داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»🙄 یکی عربده می‌کشید😫 یکی غش می‌کرد! در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدن و چون از قضیه با خبر نبودن واقعا گریه و شیون راه می‌انداختن! گفتیم بریم سمت اتاق طلبه ها!🚶‍♂ جنازه رو بردیم داخل اتاق😁 این بندگان خدا كه فكر مي‌كردن قضيه جديه، رفتن وضو گرفتن و نشستن به قرآن خواندن بالای سر میت!!!🙈 در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت و روی محمدرضا بنداز و یه نیشگون محکم بگیر.»😂 رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! 😫 این قرارمون نبود! 🤨 منم می‌خوام باهات بیام!»😫 بعد نیشگونی🤞 گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبه‌ها از حال رفتن!😰 ما هم قاه قاه می‌خندیدیم😂 خلاصه اون شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم🤭😄😂 شادی روح شهدایی که رفتند وخاطرات آنها به جاماند 🤲🏻💫 "داداش‌محس‍♥️‌‍نم" | @mohsenhojaji14 |🌸🌱