eitaa logo
حٌجَّت‌خٌداٰ | جواٰنِ‌مومِنِ‌إنقلاٰبےٖ
250 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
34 فایل
بسم‌اللھ.... فعالیت‌این‌کانال‌به‌نیت⇩ شہیدمدافع‌حرم''محسن‌حججی'' شہیدمدافع‌حرم"عباس‌دانشگر" ‌ انسان‌باسوختن‌ساخته‌می‌شود وهرکس‌ازسوختن‌فرارکندخام‌می‌ماند ! _ استادشهیدمطهری ¹•شرایط← @sharayet_14 ²•پاسخگویـے← @pasohk
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب المهدی... سلام رفقا
ما اگه بِتونیم توی شهر خودمون خدامونو داشته‌باشیم هنر کردیم...
✍ در آستانه ورود به هفته دفاع مقدس، سردار غلامحسین غیب پرور، با حضور در گلستان شهدای نجف آباد ضمن قرائت فاتحه و ادای احترام، مقام والای شهدای این شهرستان را گرامی داشت.سردار غیب پرور همچنین بر سر مزار شهید بی سر، محسن حججی حضور یافت و پس از آن نیز از خانواده این شهید بزرگوار تقدیر به عمل آورد.
ای شهید دعا بخوان... برای عاقبت بخیری ما تویی که ختم به خیر شد عاقبتت ای شهید به دعایت سخت محتاجیم و به نگاهت نیازمند دعا بخوان برای مشتاقان شهادت...
🔻ما ملت شهادتیم ... 🌷از سرگذشتن سرگذشت ماست
چه قدر دوید... تا که به اینجا رسید... چه قـــدر باید بدویم... به اینجا برسیم...
🔆ﻳﻜﻲ اﺯ اﻗﻮاﻡ ﻣﻴﮕﻔﺖ: 🌾 ♨️بهش گفتم: از این تون که اینقدر سنگش رو به سینه می‌زنی، برام بگو.راستش آن تا می‌دیدمش، مدام به رهبر، بدوبیراه میگفتم او هم سرش را می‌انداخت پایین و لام تا کام حرفی نمی‌زد. ♨️آن روز گفت: نیست، باید راهش رو بری تا بشناسی‌ش! چشم انداخت توی چشمم و بهم قول داد: اونوقت نیستم اگه تو رو ننشونم جلوی آقا.بعد از شهادتش، خواهرم زنگ زد گفت: داریم میریم دیدار ، گفتیم تو هم بیای.❗️پیش خودم گفتم: حتماً باید از پشت میله ها . ♨️باورم نمیشد نمازم رو پشت سر رهبر بخوانم، نه از پشت میله ها، به فاصله یک و نیم متری.😭 از این بالاتر که بروی دست مجروح رهبر را بگیری و ببوسی و دستت را در دست سالمش فشار بدهد و بگوید: بشی! همانجا به گفتم: تو قول دادی و به قولت عمل کردی، منم شدم؛ ولی هوام رو داشته باش عوضی نشم. 📚برگرفته از کتاب ؛ روایت هایی از زندگی شهید محسن حججی🌷 📝وصیت مدافع حرم محسن حججی:👇 🌾از غافل نشوید و بدانید من به یقین رسیدم که نائب بر حق است.🍂 🍃
سلام یه خاطره براتون تعریف میکنم از کرامات خانم رقیه خاتون سلام الله علیه. سال ۹۶ وقتی که پسرم به دنیا اومد هنوز یک ماهش تموم نشده بود که مریض شد ،دکتر تشخیص داد که پنومونی گرفته و باید ۱۰ روز کامل بستری بشه،منم ناراحت و غمیگن راضی شدم وپسرم در بیمارستان بستری شد. توی بخش اطفال غیر از پسر من دوتا نوزاد دیگه هم آورده بودند که یکیشون خیلی وضعش وخیم بود و به دستگاه وصل شده بود،دکترا میگفتن عفونت کل ریه هاش رو گرفته و احتمال زنده بودنش خیلی کمه،مادر این نوزاد خیلی جوون بود و با سن ۲۱ سال ۳ تا فرزند داشت که این نوزاد فرزند آخریش بود و اسمش رو آیلین گذاشته بود.وقتی که شنیده بود دکترا بچه اش رو جواب کردن دیگه از همه جا نا امید شده بود و می‌گفت گذاشتم که شیرم خشک بشه،روزها فقط دکترا و پرستاران میومدن بالا سر این نوزاد و بهم میگفتن هنوز نمرده،من خودم شاهد این صحنه بودم که این نوزاد چه جوری به سختی نفس میکشد و اگر دستگاه رو ازش جدا میکردن دیگه میرفت،یه روز دیدم عمه ی این نوزاد خیلی داره گریه می‌کنه فک کردم بچه تموم کرده،رفتم بهش گفتم چی شده چرا گریه می‌کنی گفت بچه ی برادرم چشاشو باز کرده گفتم مگه میشه گفت امروز ظهر توی خونه سفره حضرت رقیه انداختیم و مادرش اونجا گفته که خانم جان می‌خوام تا وقتی که هنوز مجلست تموم نشده بچه مو خوبش کنی، درست لحظه ی که مجلس توی خونوشون تموم میشه نوزادش شفا میگیره .وقتی مادر این بچه اومد بیمارستان بچش چشاشو باز کرده بود وتفسش بهتر شده بود،همه ی دکترا و پرستار فقط میومدن و بهم میگفتن این همون نوزاد چند روز پیشه؟؟؟مادرش بعد از این اتفاق اسم دخترش رو عوض کرد و رقیه گذاشت .من تا حالا معجزه از نزدیک ندیده بودم که با این اتفاق ،کرم خانم رقیه خاتون رو از نزدیک دیدم.
بسم رب المهدی... سلام رفقا
💙🍃🦋 🍃🍁 🦋 هرگز نمازت را ترک مکن " 🔴‍ ✍🏻میلیون ها نفر زیر خاک بزرگترین آرزویشان بازگشت به دنیاست ؛ تا " سجده " کنند، فقط یک سجده ✍🏻از پاهايی که نمی توانند تو را به ادای نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند.. قبرها، پر است از جوانانى که میخواستند در پیری توبه کنند...
•|🗣✍|• ‌🍀 استاد‌پناهیان‌می‌گفت؛ اگه‌یه‌شب‌بدون‌غم‌وغصه‌بودی، ! اصلا‌اصلش‌همینه‌ خوب‌بهت‌درد‌میدن، آزمایشت‌میکنن‌که‌خوب‌بخرنت♥️! میفرمآد: [هرڪه‌ در این‌ بزمــ مقربـ تر استـ جامـِ بلا بیشترش‌ مےدهنــــد...✨]
شهادت‌حضرت‌ فاطمہ‌بنت‌الحسیڹ🖤
دستی که خورد و صورت من را کرد انگشتر عقیق پدر بود روی آن...
💔 دخـتــرم بر تو مـگـر غیر جا نبود گوشه جای بـلبـل نـبــود سلام الله علیها تسلیت باد.🏴
سلام امام زمانم✋ ای دیدنت بهانه ترین خواهش دلم فکری بکن برای من و آتش دلم دست ادب به سینه ی بیتاب میزنم صبحت بخیر حضرت آرامش دلم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ بیسیم رو برداشت داد و بی داد راه انداخت... حاجی ............ حاجی ............ حاجی حاجی ................................ جواب بده بیسیم چی عراقی گوشی رو برداشت و با لهجه ی عربیش گفت : حاجیتونو گرفتیم ......... گردنشو بریدیم. اونم گفت : خاکمونو که نگرفتید ..... از این حاجی ها زیاد دادیم ..... عراقی کُپ کرد !!! گفت : اینا دیگه کی هستند ؟ "عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است" "دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است"  امید است الگویی باشند برای ما و مسئولین
✨﷽✨ ❤️به وقت حاج قاسم❤️ ▪️ بخشی از وصیتنامه شهید: 🔻 من با این پاها در حَرَمت پا گذارده‌ام دورِ خانه‌ات چرخیده‌ام و در حرم اولیائت در بین‌الحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم و این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدن‌ها و خزیدن‌ها و به حُرمت آن حریم‌ها، آنها را ببخشی.
خيالٺ ڔا ݩفس میکشـــم این عطږ هــواے ٺوسٺ ڪہ هــڔ صبــح دلٺنگے هایــم ڔا بہ دسٺ باد میسپاڔد 💐
🔴 شوخی با نامحرم ممنوع امروزه در فضای مجازی شاهد تشکیل هستیم که به گفتگو های سیاسی و دینی و اجتماعی می پردازند و متاسفانه در این بین با نام اهل بیت(ع) و شهدا دیده می شود که دختران و پسران انقلابی بدون هیچ محدودیتی با هم به می پردازند. این آسیب بسیار جدیست. عده ای در تلاش هستند این مرزهای حد و حدود شرعی را جابجا کنند و را در جامعه عادی سازند. ⭕️از این جهت بر برادران و خواهران مومن و انقلابی لازم است مسئله را فراموش نکنند و به افراد را بدهند. ولی توجه بشه صحبت کردن با نا محرم با شوخی کردن متفاوت هست شوخی کردن مشکلات زیادی داره که در فضای مجازی بسیار گسترش پیدا کرده 🌺 در مورد شوخی با نامحرم به این روایت توجه کنید..👇👇 ابوبصیر می گوید: در کوفه برای زنی قرآن می خواندم، یک بار در موردی با او کردم. بعد از مدّتی خدمت امام باقر (علیه السلام) رسیدم،امام مرا مورد مؤاخذه و سرزنش قرار داد و فرمودند: «کسی که در خلوت مرتکب گناه شود، خداوند به او نظر لطف نمی کند، چه سخنی به آن زن گفتی؟؟!! وی می گوید:از شرم و خجلت سر در گریبان افکندم و . امام باقر (علیه السلام) فرمودند: «شوخی با زن نامحرم را
••• یه بنده خدایی می گفت : خدایا مارو ببخش که توی انجام کار خوب یا جــار زدیم ! یا جــا زدیم ... :)✨
شـهــــدا 🕊 تصویرتان رفت ... صدایتان رفت ... اما هدف و راهتان را نمیگذاریم از یادها برود ...
بسم رب المهدی... سلام رفقا
. 😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه . بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. . برای انجام کاری ، موسسه را لازم داشتم. با کمی و رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. و شد. با صدای و گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. . از آن موقع، هر روز ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. . با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 . یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، . توی قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 . گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀 یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢 💟ادامه دارد…💟
😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 ۲ … فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام. نمیدانم چرا اما از موقعی که از زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨 همه اش تصویر از جلو چشمانم رد میشد. هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥 حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇 احساس میکردم . 😌 . برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم می ریختم. 😭 انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم. بالاخره طاقت نیاوردم. زنگ زدم به و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢 . از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود. یک روز بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔 بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. " قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم. پیام دادم براش. برای اولین بار. نوشت:"شما؟" جواب دادم: " هستم. "😌 کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد. . از آن موقع به بعد ، هر وقت کار درباره موسسه داشتم، یک تماس و با محسن میگرفتم. تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود. روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! شدم. روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔 دیگر از و داشتم میمردم. دل توی دلم نبود. 😣 فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم. آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪‼️ نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔 تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯