eitaa logo
حٌجَّت‌خٌداٰ | جواٰنِ‌مومِنِ‌إنقلاٰبےٖ
256 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
34 فایل
بسم‌اللھ.... فعالیت‌این‌کانال‌به‌نیت⇩ شہیدمدافع‌حرم''محسن‌حججی'' شہیدمدافع‌حرم"عباس‌دانشگر" ‌ انسان‌باسوختن‌ساخته‌می‌شود وهرکس‌ازسوختن‌فرارکندخام‌می‌ماند ! _ استادشهیدمطهری ¹•شرایط← @sharayet_14 ²•پاسخگویـے← @pasohk
مشاهده در ایتا
دانلود
چه قدر دوید... تا که به اینجا رسید... چه قـــدر باید بدویم... به اینجا برسیم...
🔆ﻳﻜﻲ اﺯ اﻗﻮاﻡ ﻣﻴﮕﻔﺖ: 🌾 ♨️بهش گفتم: از این تون که اینقدر سنگش رو به سینه می‌زنی، برام بگو.راستش آن تا می‌دیدمش، مدام به رهبر، بدوبیراه میگفتم او هم سرش را می‌انداخت پایین و لام تا کام حرفی نمی‌زد. ♨️آن روز گفت: نیست، باید راهش رو بری تا بشناسی‌ش! چشم انداخت توی چشمم و بهم قول داد: اونوقت نیستم اگه تو رو ننشونم جلوی آقا.بعد از شهادتش، خواهرم زنگ زد گفت: داریم میریم دیدار ، گفتیم تو هم بیای.❗️پیش خودم گفتم: حتماً باید از پشت میله ها . ♨️باورم نمیشد نمازم رو پشت سر رهبر بخوانم، نه از پشت میله ها، به فاصله یک و نیم متری.😭 از این بالاتر که بروی دست مجروح رهبر را بگیری و ببوسی و دستت را در دست سالمش فشار بدهد و بگوید: بشی! همانجا به گفتم: تو قول دادی و به قولت عمل کردی، منم شدم؛ ولی هوام رو داشته باش عوضی نشم. 📚برگرفته از کتاب ؛ روایت هایی از زندگی شهید محسن حججی🌷 📝وصیت مدافع حرم محسن حججی:👇 🌾از غافل نشوید و بدانید من به یقین رسیدم که نائب بر حق است.🍂 🍃
سلام یه خاطره براتون تعریف میکنم از کرامات خانم رقیه خاتون سلام الله علیه. سال ۹۶ وقتی که پسرم به دنیا اومد هنوز یک ماهش تموم نشده بود که مریض شد ،دکتر تشخیص داد که پنومونی گرفته و باید ۱۰ روز کامل بستری بشه،منم ناراحت و غمیگن راضی شدم وپسرم در بیمارستان بستری شد. توی بخش اطفال غیر از پسر من دوتا نوزاد دیگه هم آورده بودند که یکیشون خیلی وضعش وخیم بود و به دستگاه وصل شده بود،دکترا میگفتن عفونت کل ریه هاش رو گرفته و احتمال زنده بودنش خیلی کمه،مادر این نوزاد خیلی جوون بود و با سن ۲۱ سال ۳ تا فرزند داشت که این نوزاد فرزند آخریش بود و اسمش رو آیلین گذاشته بود.وقتی که شنیده بود دکترا بچه اش رو جواب کردن دیگه از همه جا نا امید شده بود و می‌گفت گذاشتم که شیرم خشک بشه،روزها فقط دکترا و پرستاران میومدن بالا سر این نوزاد و بهم میگفتن هنوز نمرده،من خودم شاهد این صحنه بودم که این نوزاد چه جوری به سختی نفس میکشد و اگر دستگاه رو ازش جدا میکردن دیگه میرفت،یه روز دیدم عمه ی این نوزاد خیلی داره گریه می‌کنه فک کردم بچه تموم کرده،رفتم بهش گفتم چی شده چرا گریه می‌کنی گفت بچه ی برادرم چشاشو باز کرده گفتم مگه میشه گفت امروز ظهر توی خونه سفره حضرت رقیه انداختیم و مادرش اونجا گفته که خانم جان می‌خوام تا وقتی که هنوز مجلست تموم نشده بچه مو خوبش کنی، درست لحظه ی که مجلس توی خونوشون تموم میشه نوزادش شفا میگیره .وقتی مادر این بچه اومد بیمارستان بچش چشاشو باز کرده بود وتفسش بهتر شده بود،همه ی دکترا و پرستار فقط میومدن و بهم میگفتن این همون نوزاد چند روز پیشه؟؟؟مادرش بعد از این اتفاق اسم دخترش رو عوض کرد و رقیه گذاشت .من تا حالا معجزه از نزدیک ندیده بودم که با این اتفاق ،کرم خانم رقیه خاتون رو از نزدیک دیدم.
بسم رب المهدی... سلام رفقا
💙🍃🦋 🍃🍁 🦋 هرگز نمازت را ترک مکن " 🔴‍ ✍🏻میلیون ها نفر زیر خاک بزرگترین آرزویشان بازگشت به دنیاست ؛ تا " سجده " کنند، فقط یک سجده ✍🏻از پاهايی که نمی توانند تو را به ادای نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند.. قبرها، پر است از جوانانى که میخواستند در پیری توبه کنند...
•|🗣✍|• ‌🍀 استاد‌پناهیان‌می‌گفت؛ اگه‌یه‌شب‌بدون‌غم‌وغصه‌بودی، ! اصلا‌اصلش‌همینه‌ خوب‌بهت‌درد‌میدن، آزمایشت‌میکنن‌که‌خوب‌بخرنت♥️! میفرمآد: [هرڪه‌ در این‌ بزمــ مقربـ تر استـ جامـِ بلا بیشترش‌ مےدهنــــد...✨]
شهادت‌حضرت‌ فاطمہ‌بنت‌الحسیڹ🖤
دستی که خورد و صورت من را کرد انگشتر عقیق پدر بود روی آن...
💔 دخـتــرم بر تو مـگـر غیر جا نبود گوشه جای بـلبـل نـبــود سلام الله علیها تسلیت باد.🏴
سلام امام زمانم✋ ای دیدنت بهانه ترین خواهش دلم فکری بکن برای من و آتش دلم دست ادب به سینه ی بیتاب میزنم صبحت بخیر حضرت آرامش دلم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ بیسیم رو برداشت داد و بی داد راه انداخت... حاجی ............ حاجی ............ حاجی حاجی ................................ جواب بده بیسیم چی عراقی گوشی رو برداشت و با لهجه ی عربیش گفت : حاجیتونو گرفتیم ......... گردنشو بریدیم. اونم گفت : خاکمونو که نگرفتید ..... از این حاجی ها زیاد دادیم ..... عراقی کُپ کرد !!! گفت : اینا دیگه کی هستند ؟ "عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است" "دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است"  امید است الگویی باشند برای ما و مسئولین
✨﷽✨ ❤️به وقت حاج قاسم❤️ ▪️ بخشی از وصیتنامه شهید: 🔻 من با این پاها در حَرَمت پا گذارده‌ام دورِ خانه‌ات چرخیده‌ام و در حرم اولیائت در بین‌الحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم و این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدن‌ها و خزیدن‌ها و به حُرمت آن حریم‌ها، آنها را ببخشی.
خيالٺ ڔا ݩفس میکشـــم این عطږ هــواے ٺوسٺ ڪہ هــڔ صبــح دلٺنگے هایــم ڔا بہ دسٺ باد میسپاڔد 💐
🔴 شوخی با نامحرم ممنوع امروزه در فضای مجازی شاهد تشکیل هستیم که به گفتگو های سیاسی و دینی و اجتماعی می پردازند و متاسفانه در این بین با نام اهل بیت(ع) و شهدا دیده می شود که دختران و پسران انقلابی بدون هیچ محدودیتی با هم به می پردازند. این آسیب بسیار جدیست. عده ای در تلاش هستند این مرزهای حد و حدود شرعی را جابجا کنند و را در جامعه عادی سازند. ⭕️از این جهت بر برادران و خواهران مومن و انقلابی لازم است مسئله را فراموش نکنند و به افراد را بدهند. ولی توجه بشه صحبت کردن با نا محرم با شوخی کردن متفاوت هست شوخی کردن مشکلات زیادی داره که در فضای مجازی بسیار گسترش پیدا کرده 🌺 در مورد شوخی با نامحرم به این روایت توجه کنید..👇👇 ابوبصیر می گوید: در کوفه برای زنی قرآن می خواندم، یک بار در موردی با او کردم. بعد از مدّتی خدمت امام باقر (علیه السلام) رسیدم،امام مرا مورد مؤاخذه و سرزنش قرار داد و فرمودند: «کسی که در خلوت مرتکب گناه شود، خداوند به او نظر لطف نمی کند، چه سخنی به آن زن گفتی؟؟!! وی می گوید:از شرم و خجلت سر در گریبان افکندم و . امام باقر (علیه السلام) فرمودند: «شوخی با زن نامحرم را
••• یه بنده خدایی می گفت : خدایا مارو ببخش که توی انجام کار خوب یا جــار زدیم ! یا جــا زدیم ... :)✨
شـهــــدا 🕊 تصویرتان رفت ... صدایتان رفت ... اما هدف و راهتان را نمیگذاریم از یادها برود ...
بسم رب المهدی... سلام رفقا
. 😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه . بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. . برای انجام کاری ، موسسه را لازم داشتم. با کمی و رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. و شد. با صدای و گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. . از آن موقع، هر روز ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. . با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 . یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، . توی قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 . گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀 یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢 💟ادامه دارد…💟
😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 ۲ … فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام. نمیدانم چرا اما از موقعی که از زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨 همه اش تصویر از جلو چشمانم رد میشد. هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥 حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇 احساس میکردم . 😌 . برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم می ریختم. 😭 انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم. بالاخره طاقت نیاوردم. زنگ زدم به و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢 . از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود. یک روز بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔 بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. " قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم. پیام دادم براش. برای اولین بار. نوشت:"شما؟" جواب دادم: " هستم. "😌 کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد. . از آن موقع به بعد ، هر وقت کار درباره موسسه داشتم، یک تماس و با محسن میگرفتم. تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود. روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! شدم. روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔 دیگر از و داشتم میمردم. دل توی دلم نبود. 😣 فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم. آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪‼️ نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔 تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯
😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 ٣ … تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯 به هر طریقی بود شماره بابای محسن را ازشان گرفتم. بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮 گوشی را جواب داد. 😌 گفتم: " آقا محسن هست؟" گفت: "نه شما؟" گفتم: "عباسی هستم. از . لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! " یک ساعت بعد محسن تماس گرفت. صدایش را که شنیدم پشت تلفن و شروع کردم به 😭 . پرسیدم:"خوبی؟"😢 گفت: "بله." گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! " گوشی را . یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️ چه کار اشتباهی انجام دادم! با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭 محسن شروع کرد به زنگ زدم به من. گوشی را جواب نمی دادم. پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین." آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂 . گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره میشه. " . لحظه ای کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌 . اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود. از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍 . . زهرا عباسی: از زهرایم شنیدم که محسن می‌خواهد بیاید خواستگاری. می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند. چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا. . می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨 باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌 همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " . وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮 با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن. . گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر همان کله صبح زنگ زدم خانه‌شان.!😇 . به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است. از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍 . ادامه دارد..
😎😉 . مجرد که بودم همیشه سر سجاده نماز از خدا می خواستم کسی را شریک زندگی هم بکند که حضرت زهرا علیهاالسلام تاییدش کرده باشد. 😌 از ته دل این را از خدا میخواستم😇 وقتی محسن آمد خواستگاریم،بهم گفت: "من همیشه از خدا میخواستم که زن آینده ام اسمش زهرا باشه. به عشق حضرت زهرا علیها السلام😊 . بهم گفت: "از خدا میخواستم هم اسمش زهرا باشه و هم سید باشه و هم مورد تایید خود بی بی باشه. " . وقتی فهمید من هم همین را از خدا می خواسته ام گل از گلش شکفت😍👌🏻 حضرت زهرا علیها السلام شد پیوند دهنده قلب هایمان. 😇 . . چون زندگی مان با حضرت زهرا علیها السلام و نام او شروع شده بود دلم میخواست ام هم رنگ و بوی بی بی را داشته باشد. 😌 برای همین به پدرم گفتم این چیزها را برای مهریه ام بنویسید: 1️⃣یک سکه به نیت یگانگی خدا 2️⃣پنج مثقال طلا به نیت پنج تن 3️⃣ ۱۲ شاخه گل نرگس به نیت آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 4️⃣ ۱۴ قال نمک به نیت نمک زندگی 5️⃣ ۱۲۴ هزار صلوات 6️⃣ و حفظ کل قرآن با ترجمه محسن بیشتر قرآن را حفظ کرد اما نتوانست تمامش کند یعنی فرصتش برایش نشد رفت سوریه بعد هم که… . 💚ادامه دارد..
😎👌🏻 روز ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍 ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند. عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت: "زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟" گفتم: "گناه دارن محسن. "😅 گفت: "بابا بیخیال. " یکدفعه پیچید توی یک فرعی. چندتا از ماشین‌ها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃 توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت. همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻 قاه داشت میخندید. 🤩 دیگر نزدیکی‌های غروب بود داشتن می گفتند. محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊 حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل و .😢 رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای کردن بیا برای هم دعا کنیم. "😇 . بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. " دلم هری ریخت پایین. 😨 اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.😢 من تازه عروس باید هم برای شوهرم دعا میکردم‼️ اشک هایم بیشتر بارید. نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "😅 خودم را جمع و جور کردم. دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم، گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی. فقط یک شرط داره. 😌 اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊😌 سرش را تکان داد و گفت: " قبول. " گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊 نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش می‌زند! 😔
تمام مشکل ما این است که... رضایت هرکسی برایمان مهم است... جز رضایت خدا...
❤️اشک و تب و سوز بوی بابا دارد... اینجا شب و روز بوی بابا دارد شاید که نرفته است، مادر! به خدا این چفیه هنوز بوی بابا دارد...