بسم الله الرحمن الرحیم
#کف_خیابون
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و ششم»
میدونستم اگه مهناز بره تو حس و حال اون روزا، دیگه نمیشه درآوردش! بخاطر همین، تا سکوت کرد، گفتم : خب چند هفته گذشت و به هم وابسته تر شدین و واست حرفای روشنفکری می زد و توهم قربونش می رفتی! خب... تا اینکه دعوتت کرد و با بلیطی که برات گرفت، پا شدی رفتی پیشش! از اونجا برام بگو... چی شد؟ چطوری گذشت؟
گفت: تو راه کلی برای هم پیامک زدیم و منم هرچه بهش نزدیکتر می شدم می دونستم که قراره فردا ببینمش و چند شب پیشش باشم... احساسم قویتر می شد و هیجانم بالاتر می رفت.
تا اینکه رسیدم شیراز ... زنگ زد و گفت : ببخشید چک کردم ترافیک زیاد هست و خیلی معذرت می خوام... دوس داشتم خودم بیام دنبالت اما جفت و جور نشد. یه اسنپ واست گرفتم... منتظرته... آدرسو بلده... سوار شو بیا که مشتاقتم!
یه کم تو ذوقم خورد اما روی خودم نذاشتم وتلاش کردم همچنان سرحال باشم و فکرای منفی نکنم.
رسیدم به یک محله ی نسبتا با کلاس ... پیاده شدم ... زنگ زدم ... اسم آپارتمان را سؤال کردم و پیداش کردم و زنگو زدم و رفتم بالا...
تو آسانسور به مردی برخورد کردم سیبیلی و نسبت به هیکل ریز نقش من، اون هیکلی تر بود! ازم پرسید منزل چه کسی میخواین تشریف ببرین تا راهنماییتون کنم؟
منم که در حال مرتب کردن خودم از توی آیینه آسانسور بودم و واسه آخرین بار، داشتم ترگل ورگلیمو را چک می کردم که یه وقت از جذابیتم کم نشده باشه، یه نگاهی بهش انداختم و گفتم: منزل آقای فلانی!
اون مرده گفت : منم به همون طبقه می رم. دوستشون هستین؟
با تعجب گفتم: شما مفتّشین؟
همون لحظه آسانسور ایستاد و درب آسانسور باز شد و منم به اون مرد پشت کردم و بی خداحافظی رفتم بیرون و قدم قدم به طرف خونه خالی اولین قرار ملاقات خصوصی عاشقونم با یه پسر روشنفکر رفتم!
دم واحد ۵٠۴ ایستادم... یکی دوبار نفس عمیق کشیدم... هیجانم داشت خفم می کرد اما شک و تردید نداشتم... ینی داشتما... اما یکی دوشب قبلش با پیامهای کیان، نه تنها تردید از وجودم رفته بود... بلکه حق مسلم خودم می دونستم که یه خلوت دنج پیدا کنم و با کسی که دوسش دارم...
تا اینکه دستمو آروم بردم سمت زنگ ۵٠۴...
چشمامو بستم... می خواستم اول تمام درب را باز کنه و یهو چشممو باز کنم و بپرم تو بغلش!
همینطور که چشمام بسته بود، زنگ اول را زدم...
اما باز نشد...
تا می خواستم زنگ دوم را بزنم، یهو احساس کردم یه نفر پشت سرم ایستاده ... نفس و داغی بدنش نزدیکم بود و فاصله ای با من نداشت ... تا اینکه منو آروم از پشت بغل کرد و دست گنده و مردونه اش که مخلوطی از عطر کاپیتان بلک و یه ته بوی سیگار ضعیفی داشت، گذاشت روی چشمام!...
قفل کرده بودم... داشتم سکته می کردم... اما اینجور موقع ها ترسش تا حد مرگ نیست... مثل یه کبوتری که توی چنگ و دندون یه گربه گنده گیر میفته، دپرس و بی حرکت بودم...
که شنیدم کلیدو انداخت توی درب... در را واکرد... سرشو چسبوند به سرم و آروم در گوشم گفت : خوش اومدی مهنازم! اجازه هست خودم ببرمت داخل؟
من که هیچی ... مرده بودم ... فقط توان ایستادن روی پاهامو داشتم... به نشان تایید، سرمو تکون دادم....
سر تکون دادن همانا و... مثل یه سیب، توی هوا... معلق روی دستاش... همانا...
دیدم مهناز حسابی رفتم توی اون روزا و احوال و احساسات ... بازم داشت از اصل مطلب و کیان دور میشد. از یه طرف هم مدام سعید و مجید پی ام میدادن و کلی کار داشتیم. به خاطر همین چورتشو پاره کردم و گفتم: محرم شدین؟
گفت: نه ... نمیدونم!
گفتم: ینی چی نمیدونم؟ یا محرم شدین یا نه؟
@Mohamadrezahadadpour
گفت: کیان یه دوستی داشت به اسم پیمان. خیلی قبولش داشت. همون شب اول که پیشش بودم، بهش پیام داد و توسط واتساپ با اون تصویری سه نفره حرف زدیم. خیلی تشویقمون کرد. منم از اینکه آدم بسیار با سواد و تاریخ شناسی به نام پیمان که همیشه عاشق نگاهش و جذبش و مطالب کانالش بودم، خیلی خوشحال بودم.
پیمان بهمون پیشنهاد «عقد آریایی» داد. یه سری جملات بهمون گفت و تکرار کردیم و گفت که تا هر وقت با همیم میتونیم با خیال آسوده با هم باشیم.
گفتم: ینی چی عقد آریایی؟ مگه تو مسلمون نیستی؟
گفت: اسلام را قبول دارم ... ولی روش اونا هم که چیز بدی نیست! چرا نباید قبولش نمیکردم؟
گفتم: نمیخوام باهات بحث کنم اما جملات عقد آریایی سبب محرم و حلال شدنتون نمیشه! حالا ولش کن. بعدا از حلال و حروم حرف میزنیم. خب؟ ادامش!
گفت: ادامش همین دیگه ... جملاتش یادمه ... چون بعدش کلی مجبور شدم تکرار کنم و به لب بیارم. یادمه که پیمان به کیان یاد داد که بگه: به نام نامی یزدان تو را من برگزیدم از میان این همه خوبان ، برای زیستن با تو میان این گواهان ، بر لب آرم این سخن با تو . وفادار تو خواهم بود در هر لحظه هر جا ، پذیرا میشوی آیا
بسم الله الرحمن الرحیم
#کف_خیابون۲
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و هفتم»
گفتم: از پیمان برام بگو! اونو تا حالا دیدی؟ کجاست؟ چطوریه؟
گفت: آره ... پسر باسواد و اهل مطالعه در زمینه ادیان و ایران باستان و پادشاهان ایران بود. کیان میگفت پیمان اهل گیلان هست و منم یه بار که با زنش اومده بودند تهران و منم دعوت کرده بودند که به میتینگ برم، دیدمشون. لهجه گیلکی داشتن.
گفتم: صبر کن یه لحظه ... اهل گیلان؟ کدوم شهرش؟
گفت: فکر کنم رشت ... فکر کنم خانمش از اهالی خمام بود. یه بار اینجوری شنیدم.
گفتم: چرا همش از خانمش حرف میزنی؟ مگه اون توی تشکیلاتتون چکاره بود؟
گفت: ادمین یکی از کانال ها بود. اسمش پرستو هست و خیلی زن خودساخته و کامل و رندی به نظر میرسید. چند بار که نشست ها و میتینگ های حقیقی داشتیم، زن و شوهر با هم میومدند.
گفتم: پیمان ادمین کدوم کانال هست؟
گفت: کانال ایران زمین!
سریع توی پروندش گشتم و به بچه ها هم دستور دادم که یه سری اطلاعات مفید درباره کانال ایران زمین بهم برسونن.
گفتم: پیمان چیکار میکرد؟ کار تشکیلاتیش چی بود؟
گفت: من اول به صورت ادمین یه کانال با اطلاعات بالا میشناختمش. وقتی قرار بود برام مطالبی درباره پادشاهی کوروش و هخامنشیان برسونه، فهمیدم که اینقدر تسلط داره که نشسته خودش تایپ کرده و با شماره آدرس و صفحه به من میداد. حتی وقتی ازش سوال میپرسیدیم، اینقدر جامع بهمون جواب میداد، که جای هیچ شک و شبهه ای نمیموند.
وقتی به قابلیت کار با کامپیوتر و عکس و فوتوشاپ من پی برد و براش دو سه بار کار کردم، بهم سفارش میداد. حتی در طراحی و ایده تصاویر هم بهم کمک میکرد.
گفتم: تو این کارها را مجانی انجام میدادی؟
گفت: چندان مجانی هم نه ... اما اگر بهم پرداخت نمیکردند، سنگین تر بودم!
گفتم: چطور مگه؟ کم میدادند؟
یه کم این دل اون دل کرد تا مثلا جوابمو نده. نمیدونست ول کنش نیستم. بهش گفتم: خانوم! لطفا جواب منو بدید!
تا اینکه گفت: اصلا پولی پرداخت نمیکردند. ینی از بابت کارهای تصویریم و هنریم پولی به من نمیدادند. اونا منو با یه نفر در مشهد لینک کردند که ... در اصل ... اون ... ینی با اون کار میکردم.
گفتم: ینی با اون طراحی میکردی؟ چرا هول شدی؟ احساس میکنم داری یه چیزی را ازم مخفی میکنی! درسته؟
به تندی و لکنت افتاد ... گفت: نه ... ااااصلا ... براش کار میکردم ... اون هم پول خوبی نمیداد ... در حدی که بتونم دهن خانوادم را ببندم و بهشون یه کم پول نشون بدم تا هی مدام گیر ندن که چرا بیکاری؟ و چرا نشستی تو خونه؟ و برو کار کن و این حرفا ...
حرفاشو قطع کردم و گفتم: خانوم مهناز! با شمام! حدس من درسته؟
با ترس گفت: نمیدونم حدستون چیه؟
گفتم: براش مواد مخدر و قرص های روان گردان میفروختی؟ جوونای مردم را بدبخت میکردی؟ درسته؟
گفت: اگه خدا را قبول داری، به همون خدای محمد نه! من اهل این کارا نیستم!
گفتم: الکی برام قسم نخور! پرسیدم برای چی بهت چندرغاز میداد؟ تامین مواد مخدر و بدبخت کردن بچه های محلتون کار تو بود؟ آره؟
با گریه و ناله گفت: به همون امام رضا نه ... به قرآن نه ... من که دارم راه میام ... چرا اذیتم میکنین؟
گفتم: مجید چقدر بهت داده که لاپوشونی کنی و همه گندایی که بالا آورده را گردن بگیری؟ تو میدونی اون همه مواد مخدری که تو محلتون به مردم میدادی جرمش اعدامه؟! میدونستی؟!
با گریه گفت: چی داری میگی آقا؟ چرا با من اینجوری میکنی؟
گفتم: چون روراست نیستی؟ همش ازم مخفی میکنی!
گفت: من چیزو مخفی نکردم... ینی کردم ... ببخشید ... گه خوردم ...
گفتم: پیمان چرا بهت پول نمیداد و به جاش به مجید معرفیت کرد؟ اون که وضعش خوب بود ... لیدر چندین هزار نفر آدم بود و خرج همه میتینگ ها هم که اون میداد. درسته؟
گفت: فکر کنم آره. چون آخر جلساتش و بعد از اینکه کلی رقصیدیم و شام و... همه از اون تشکر میکردن و میرفتن!
گفتم: خب! پس چرا پیمان خودش تامینت نکرد؟ مجید کیه؟ چرا مجید؟
با حالت زار و بیچارگی گفت: چه میدونم مجید چه کثافتیه؟ یه عملی ... یه مشروب خور ...
گفتم: براش کجا را خراب میکردی و روی کدوم دیوار شعار مینوشتی که حاضر میشد بهت ترحم کنه و چندرغازت بده؟
کلی اشک ریخت ... دو بار زد تو سر خودش ... قشنگ مشخص بود که بیچارگی محض اومده سراغش! معلوم بود که فکرش نمیکرده که به همین زودی از مجید سر در بیاریم و مجبور باشه همه چیزو درباره خودش و مجید بگه.
وقتی یه کم آرومتر شد ... با حالت درموندگی گفت:
«کجا را خراب کردم؟ معلومه ... خودمو ... عفتمو ...
رو کدوم دیوار شعار نوشتم؟ ... معلومه دیگه ... رو دیوار تن و دخترونگیم ...
چی مینوشتم؟ اینم مشخصه ...
مینوشتم: من یک فاحشه ام!!»
اینو گفت و زد به سرش و هفت هشت تا جیغ بلند کشید و به هقهق افتاد...
ادامه دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی #کف_خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و نهم»
وضع حال و روز مهناز خوب نبود و باید بهش اسراحت میدادم. همکارام میگفتن همش گریه میکرده و جیغ میکشیده! گذاشتم تا صبح بخوابه و بهش شام و صبحونه بدن و استراحت کنه.
اما ...
وقتی حوالی غروب میخواستم برم خونه، ماشینمو برداشتم و زدم از اداره بیرون. یه بلوار توی شیراز هست به اسم بلوار رحمت. من مسیر بلوار رحمت تا پارک قوری یا از سر رحمت تا ته خیابون آقایی و حسینیه سید انجوی که میخوره به زرهی را خوشم میاد و هنوز علت این علاقه را نفهمیدم.
وقتی بخوام با سرعت 60 کیلومتر رانندگی کنم و ترافیک خاصی هم نداشته باشه، کل این مسیر را رانندگی میکنم. مخصوصا اگه حوصله مداحی جواد مقدم و میثم مطیعی و یا آهنگای رضا صادقی و بنیامین را داشته باشم که حالم صلّ علی میشه و باهاشون زیر لب میخونم!
حتی ممکنه دو بار یا سه بار برم و برگردم تا یه کم فکرمو بتونم جمع و جور کنم.
هر چند الان خوراکم جاده درکه است ...
بگذریم ...
یادمه که نرسیده به پارک قوری بود که ناخودآگاه پا گذاشتم روی ترمز و بغل پارک کردم. ضبط ماشینم خاموش کردم و رفتم تو فکر! یه چیزی مثل خوره افتاده بود به جونم و نمیدونستم چیه؟
یهو یادم اومد!
فورا گوشیمو درآوردم و با اداره ارتباط گرفتم. به سعید گفتم پاشو برو پیش این دختره و یه قلم و کاغذ بهش بده و بگو بازجوت گفته آدرسی که قرار بوده بری اونجا و کلا این شبا اونجا بودی، همین حالا بنویس و برام ارسال کن.
بعدش برای عمار زنگ زدم.
مژگان خانوم گوشیو برداشت. گفت: «سلام حاج آقا. خوبین؟ بابامو میخواستین؟»
گفتم: «په نه په! امشب شب مهتابه، حبیبم را میخوام!»
صدای قهقهه مژگان خانوم رفت هوا. خدا حفظش کنه. عمار گوشیو گرفت و گفت: «جانم حاجی!»
بدون سلام و علیک گفتم: «عمار اگه ما جای اونا باشیم، نمیگیم این دختره کجاست و کدوم گوریه و چرا گوشیش خاموشه؟ و چرا جواب نمیده و تماس نگرفته؟!»
عمار ... حالا غیبت نباشه ها ... کلا وقتی من یه چیز بکر و اساسی میگم، فورا میگه: «همین حالا میخواستم همینو بگم! خوب شد زنگ زدی! اصلا داشتم دنبال شمارت میگشتم!»
گفتم: «باحال! پاشو آماده شو که اومدم دنبالت!»
گفت: «حاجی نگو میخوای بری سر وقتشون که باور نمیکنم!»
گفتم: «مگه فست فوده که بریم سراغشون! آماده شو که کارت دارم.»
تا قطع کردم، سعید زنگ زد. گفت: «آدرسو ازش گرفتم. دو تا آدرس هست. اما متاسفانه اختلال در خط ها پیش اومده و بچه ها دارن پیگیری میکنن و نمیدونم آدرسش کی به دستتون برسه؟ ننویسم بهتره. بگید تا بیارم خدمتتون.»
گفتم: «سعید لطفا گوشی و خط های مهنازو بردار بیار جایی که برات مینویسم. فقط لطفا برگ ماموریت پر کن و مسلح بیا.»
رفتم دنبال عمار. تو راه سر حرفو باز کرد و گفت: «حاجی برنامت چیه؟ چون تو قطعا ریسک نمیکنی و به آدرسی که بهت میده، نمیری! مگه نه؟»
گفتم: «آره بابا . مگه بچم؟»
گفت: «بسیار خوب. جاشو هماهنگ کردی یا هماهنگ کنم؟»
گفتم: «زحمتشو بکش! فقط زود.»
عمار هم شروع کرد و هماهنگیا را انجام داد.
سعید دوباره زنگ زد. گفت: حاجی صداتو ندارم. ممکنه اختلال خطوط بدتر بشه. کجا بیام؟
منم آدرسو شفاهی بهش گفتم که بیا فلان خیابون ... فلان بیمارستان!
همون شب اوضاع بهم ریخته بود و بعضیا ریخته بودن بیرون و ترافیک پیش آورده بودن و سر و صدا و شعار و توهین و...
خیلی تو ترافیک معطل شدیم. بازم داشت شکل خیابونا، هم شکل سال فتنه میشد ... بلکه هم بهتر!
سعید دوباره زنگ زد. گفت: قربان ببخشید من تو ترافیک گیر کردم.
گفتم: ما هم همینطور... به محض اینکه از ترافیک و شلوغیا آزاد شدی، زود بیا به آدرسی که گفتم.
گفت: چشم.
سرتون درد نیارم. شاید دو ساعت طول کشید تا رسیدیم به بیمارستان.
سعید هم نیم ساعت بعد از ما اومد.
ما داشتیم آماده میشدیم که سعید زنگ زد و گفتم بیا فلان طبقه و فلان اطاق.
اومد و سلام کرد و گوشیا را بهم داد.
گفتم: «دستت درد نکنه. خب؟ کو آدرس؟»
گفت: «کدوم آدرس؟»
با غضب نگاش کردم و گفتم: «ینی چی کدوم آدرس؟»
گفت: «همون آدرسی که مهناز بهم داد؟»
دستمو دراز کردم جلوش و گفتم: «بعله ... این سوالا چیه؟ بده من آدرسو»
با تعجب و ترس گفت: «اما قربان شما که نگفتین آدرسو براتون بیارم!»
داشتم کم کم داغ میکردم. گفتم: «چی داری میگی؟ این شر و ورا چیه تحویلم میدی؟ ینی آدرسو نیاوردی؟»
گفت: «به روح برادرم قسم نمیدونستم باید کاغذ آدرسو میاوردم. فقط گوشیا را آوردم. گفتم به روح برادرم قسم!»
دیگه نفهمیدم چیکار کردم. یقشو گرفتم و چنان محکم زدمش سینه دیوار که بیچاره داد زد و صدای بدی هم داد.
اینقدر عصبانی بودم که حتی عمار هم حریفم نمیشد و نمیتونست سعید را از دستم خلاص کنه!
تا اینکه ولش کردم. به زمین خورد و نفسش بالا نمیومد.
با خشم بسیار زیاد سرش داد زدم و گفتم: «پاشو برو ازم شکایت
بسم الله الرحمن الرحیم
#کف_خیابون
مستند داستانی کف خیابون(2)
⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهلم»
ما تقریبا آماده بودیم. عمار لباس پرستاری پوشید. منم یه کم سر و وضعم را معمولی تر کردم تا شک برانگیز نباشه. منتظر سعید هم بودیم که بیاد و موقعیتشو بهش بگم و بره سر موقعیتش.
گوشی مهنازو روشن کردم. چند ثانیه اول، فورا کلی پیام و گزارش تماس اومد. در بین گزارش تماس ها میگشتم که دیدم هم شماره از شیراز هست و هم از مشهد و هم از تهران.
رفتم بخش تماس ها. دیدم یه شماره 0936 هست که چندین بار براش تماس گرفته و تقریبا بیشترین تماس را با اون داشته. با بچه های اداره تماس گرفتم و خواستم که استعلام کنند. خط ها خراب بود و حتی خط من و بچه ها هم به نام خط سوم معروف هست، دچار اختلال شده بود و مدام قطع و وصل میشد.
مجید باحال و زبر و زرنگ، قبل از اینکه راه بیفته و بیاد پیش ما، خودش پیگیری و تایید کرد که شماره به اسم خود مهناز ثبت شده ولی دست خودش نبوده. خب این خودش نکته خوبی بود که ما را یه قدم در پرونده پیش ببره.
گوشی مهنازو دوباره برداشتم ... رو به قبله ایستادم ... عمار و سعید پشت سرم بودند ... چند لحظه چشمامو بستم ... رفتم حرم بی حرمش ... کلمه به کلمه و آروم و با توجه گفتم: اَللَّهُمَّ اِنِّی اَسئَلُکَ بِحَقِّ فاطِمَةَ وَ اَبیهَا وَ بَعلِهَا وَ بَنیهَا وَ سِرِّالمُستَودَعِ فِیهَا، اَن تُصَلِّیَ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ اَن تَفعَل بِی مَا أنتَ أهلُه وَ لَاتَفعَل بِی مَا أنَا أهلُه...
شوخی بازی نبود ... قرار بود نهنگ دعوت کنیم به تله!
روی همون شماره 0936 زوم کردم ...
شروع به زنگ خوردن کرد ... هنوز کامل زنگ اول نخورده بود که فورا یه صدای زمخت مردونه برداشت و با عصبانیت زیاد گفت: «کدوم گوری هستی؟ الو ... با تو ام ...»
یه نفس کشیدم و گفتم: «سلام آقا. وقتتون بخیر.»
فورا با تعجب گفت: «شما؟»
گفتم: «از بیمارستان ............. مزاحمتون میشم! شما با صاحب این شماره نسبتی دارین؟»
با دسپاچگی گفت: «چی شده؟ مهناز خوبه؟»
گفتم: «ببخشید که دیر براتون تماس گرفتیم. قصد نگرانیتون ندارم. بالاخره باید بهتون اطلاع میدادیم چون بیشترین تماس را با شما داشتن به شما مزاحمت دادیم. خانمی که این گوشیا توی کیفشون بوده، تصادف کردن و حالشون اصلا خوب نیست.»
با ناراحتی و هول شدن گفت: «الان کدوم بیمارستانه؟»
گفتم: «خواهش میکنم. بیمارستان ......... واقع در خیابان ......... آقا لطفا یه کم زودتر تشریف بیارین. چون نیاز مبرم به عمل جراحی دارن و باید حتما یه نفر برگه رضایتو امضا کنه.»
یه سکوت چند ثانیه ای کرد و بعدش گفت: «نه خیر اقا ... من نامزدش نیستم و باهاش نسبتی ندارم.»
گفتم: «باشه. مشکلی نیست. ولی لااقل ما را راهنمایی کنین تا بتونیم به خانوادش بگیم و بیان از این وضعیت نجاتش بدن!»
با یه کم تردید گفت: «خانوادش اینجا نیستن. آقا من کاری با ایشون ندارم.»
گفتم: «ممنون. ولی ما مجبوریم شماره شما را به پلیس بدیم تا در صورتی که برای این خانم مشکل حادی پیش اومد و شما هم هیچ همکاری نکردین، باهاتون برخورد قانونی بشه. چون الان تنها شماره ای که داریم، شماره شماست که باهاش صد دفعه در این چند روز از شماره شما روی این گوشی تماس ثبت شده و اصلا شاید خودتون متهم باشین! چی کار کنم حالا؟ برگه رضایت اطاق عملو پر میکنین یا بدم به مراحل قانونی و هر اتفاقی که براش افتاد را گردن میگیرین؟»
شنیدم که با خودش داشت میگفت: «خدا لعنتت کنه فاحشه ! آخه بی پدر میمردی صبر کنی پاشم و خودم ببرمت بیرون؟ باشه آقا ... اومدم ... لطفا بگین اطاق عمل را آماده کنن تا بیام رضایت بدم.»
قطع کردیم و منتظرش شدیم تا بیاد.
در همون لحظاتی که منتظرش بودیم، به عمار میگفتم: عجب آدم عوضی شارلاتانی بود! دختر مردمو داشت ول میکرد به امون خدا و هر گونه نسبت و رابطه و حتی آشنایی را انکار میکرد!
عمار گفت: حالا باز خوب شد که قبول کرده بیاد. وگرنه باید میرفتیم سروقتش و خونشو پیدا میکردیم و ممکن بود خونه تیمی مهمی باشه و با حمله به اون خونه و لو رفتنش، کیس های مهم و دونه درشتشون را از دست بدیم.
گفتم: آره بابا ... اصلا خدا لطف کرد که دلش رحم اومد و قبول کرد که بیاد! حالا دو احتمال داره: یا دختره مثل دسمال چرک هست براشون و کسی مسئولیتش قبول نمیکنه اگه بلایی سرش بیاد. و یا احتمال دوم اینه که این پسره ترسیده اگه دختره را نجات نده، از طرف تشکیلاتشون مورد بازخواست قرار بگیره!
عمار گفت: قطعا احتمال دومه اما ... (رفت تو فکر!)
نگاش کردم و گفتم: چیه عمار؟ اما چی؟
عمار گوشیشو از جیبش آورد بیرون و همینطور که داشت دنبال شماره ای میگشت، گفت: مجید دیر نکرد؟ دیگه الان باید ترافیکا سبکتر شده باشه!
داشت دنبال شمارش میگشت که یهو مجید زنگ زد!
حالا ما خودمون داشتیم با هیجان روبرو شدن با شخص مهم تشکیلات اونا آماده میکردی
بسم الله الرحمن الرحیم
#کف_خیابون
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و یکم»
از عمار پرسیدم: چی شده؟
عمار که داشت تلاش میکرد دوباره با مجید ارتباط بگیره اما موفق نمیشد، با دلخوری گفت: حالا اگه دوباره نمیزنی دهنمون سرویس کنی و بچه مردمو از سقف آویزون نمیکنی، یه اشتباه رخ داده و سعید حواسش نبوده که آدرس اینجا را بده به مجید و مجید هم الان رفته سروقت آدرسی که مهناز داده بوده!
تپش قلب گرفتم. با چشمای گرد فقط تونستم بگم: یا فاطمه زهرا ... لابد الان هم هر چی میخوای مجیدو بگیری، خط نمیده! نه؟
عمار گفت: حالا فقط این نیست! نگرانم محمد!
گفتم: خب بگو ببینم چته؟
گفت: مجید از ماشین سمندی حرف زد که فکر کرده ماییم و پشت سرش کمین کرده ... میترسم ماشین سمنده ........
با عصبانیت گفتم: حق نداری اگه اینبار خواستم سعیدو بکشم پادرمیونی کنی! پیداش کن عمار! مجیدو پیدا کن تو را به پیغمبر!
بیسیم زدم به سعید و گفتم: کدوم گوری هستی؟
سعید فورا گفت: سر کمینم حاجی! خبری نیست. نیومده داخل؟ راستی ازش عکسی ندارین که راحتتر شناساییش کنم؟
با عصبانیت گفتم: میشناسمش که ازش عکس داشته باشم؟ لازم نکرده سوالات حرفه ای ازم بپرسی!
وقتی ارتباطم با سعید تموم شد، عمار بهم گفت: محمد نگرانم! اشتباه کردیم که این دو تا بچه را برداشتیم با حکم و مسلح آوردیم عملیات!
راست میگفت. تقصیر خودم شد. خودِ خرِ خاک برسرم نباید این تصمیمو میگرفتم و این دو تا بچه سوسولو میاوردم عملیات! اینا کارای خودشونو عالی انجام میدن و نظیر ندارن. نه کار عملیات! ضمنا اگه بیخ پیدا کنه و به مقامات برسه، دادگاهی میشم و حتی ممکنه کار به انفصال از خدمت و ...............
خدا ....
داشتم دیوونه میشدم...
که یهو قوز بالا قوز شد و از ایستگاه پرستاری، مامورمون زنگ زد!
عمار گوشیو برداشت. به عمار گفت: آقای دکتر! سلام . وقتتون بخیر! جسارتا همراهان بیمارتون برای پر کردن رضایت نامه تشریف آوردن!!
فقط خدا میدونه اون لحظه از نگرانیم برای بی خبری مجید و آتوهای پشت سر هم سعید و دو سه تا قلچماقی که بیرون بودند و باید دستگیرشون میکردیم، چه بر من و عمار گذشت!
عمار گفت: خواهش میکنم ... راهنماییشون کنین داخل!
گفتم: عمار چرا گفتی بیان این طرف؟
گفت: رسمش همینه! مقامات نیستن که بخوام من برم پیششون! حالا یه کاری کن! داره وقت از دستمون میره!
گفتم: دیگه کدوم وقت؟! تموم شد ... دارن میان ...
من اصلا از لحاظ عصبی آماده نبودم ... حتی ممکن بود عصبانیتم از حد بیشتر بشه و دو سه تا جنازه بذارم رو دست خودمون!
عمار هم نگرانی و دسپاچگی از چهرش آویزون بود ...
فقط صلوات میفرستادم و تمرکز کرده بودم!
که صدای نزدیک شدن پنج شیش تا پا به درب اطاق ما اومد ... سه نفر بودند ... یهو در زدند ....
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
@mohsenriazi
بسم الله الرحمن الرحیم
#کف_خیابون
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و دوم»
قبل از اینکه عمار اجازه ورود بده و دعوتشون کنه داخل، بهش گفتم: طبق معمول رفتار میکنیم... استفاده از اسلحه تا یه پله مونده به آخرین حد از مقاومتشون ممنوع!
عمار خیلی هم آنچنان پهلوون و اینا نیستا اما خوشم میاد ازش ... سر نترسی داره ... گفت: ردیفه حاجی! بسم الله ...
من سریع رفتم پشت پرده سفید کنار اطاق ... روی تخت نشستم و منتظر اشاره عمار شدم.
دوباره در زدند ... دیگه وقتش بود ... عمار بهشون اجازه داد و وارد شدند...
وقتی اومدن داخل، دو نفرشون وارد شدند و یه نفرشون بیرون موند! تو دلم گفتم آخ که حرفه ای هستن و یه نفر گذاشتن بیرون که هوای بیرون را داشته باشه.
حالا به جمله ای که گفتن دقت کنین!
وقتی اومدن داخل، یه نفرشون با یه کم صدای نازک و سوسولی گفت: «درود دکتر! شبانگاه به کام!»
آخه یه نفر نیست بهشون بگه تو اون شرایط، جای لفظ قلم اومدن و قِر و فِر باستانیه؟!
حالا دقت کنین عمار چی جوابشون داد! ینی وسط اون هجوم افکار و هیجانات، جوابی داد که کلّ فرهنگستان حداد عادل را با خاک یکسان کرد!!
عمار خییییلی معمولی و عادی گفت: «بر شما نیز درود! مورد عنایت خداوند!»
ناموسا اگه بخوام خالی بندی کنم و دروغ بگم!
اینقدر این مکالمه عادی رد و بدل شد، که همون پسره که درود گفته بود، گفت: دکتر شما هم باستان منش هستین؟
عمار گفت: ای بابا ... مهم نیست برادر جان! بفرمایید تا سریع درباره بیمارتون گفتگو کنیم.
به عمار پیام دادم و نوشتم: یه نفرشون بیرون هستا. حواست بهش هست؟
عمار هم نوشت: نه حاجی. این ملاقات به زبون خوش نمیشه. یکیشون خیلی مشکوکه. هر جور صلاح میبینی عمل کن.
تا اینو نوشت، یهو از پشت پرده اومدم بیرون و مثل اجل معلق ایستادم روبروشون! اونا هم خیلی جا خوردن و فکرش نمیکردن و حسابی دسپاچه شدند.
یه برگ نامه آوردم جلوشون و در حالی که به همون پسره که درود گفته بود نزدیکتر بودم گفتم: آقایون! شما به جرم های مختلفی که بعدا توضیح میدیم بازداشت هستید! لطفا حرکت اضافی و اشتباهی انجام ندید تا مسئله مسالمت آمیز انجام بشه.
یهو مرد روبرویی مثل فنر از جاش بلند شد و اولین قدمو برداشت که بیاد طرفم!
خب دیگه فضا از درود و شبانگاه و عالی و متعالی خارج شده بود و نمیشد ایستاد و نگاش کرد تا بیاد دهنمون سرویس کنه و بزنه به چاک!
ظرف کمتر از سه چهار ثانیه باید واکنش خرج میدادم و این فاصله حدودا دو متری را مدیریت میکردم! بخاطر همین، تنها فرمانی که تونستم در اون سه چهار ثانیه از مغزم به اعضا و جوارحم بدم، توسط پای سمت راستم امتثال فرمان شد و با کف پام چنان ضربه ای به قفسه سینه اون یارو زدم که پررررررت شد روی صندلیش و از اون طرف هم ولو شد رو صندیلش و حتی سرش محکم خورد به دیوار پشت سرش!
عمار از سر جاش بلند شد و به سرعت اومدم این طرف میزش ... اون بچه سوسوله هم که داشت قالب تهی میکرد از ترس، گفت: «نه ... نه ... اصلا نیاز به خشونت نیست ... مسالمت آمیز حلش میکنیم. باشه؟ باشه جناب؟»
به عمار گفتم: تو برو تو راهرو! زود ...
عمار تا در را باز کرد، دید اون پسره نیست! یه نگاه به آخر راهرو کرد و دید داره فرار میکنه!
عمار گفت: محمد پسره فرار کرد! (اینو گفت و دوید!)
منم در حالی که اسلحه را گرفته بودم جلوشون و داشتم دستبند میاوردم بیرون، به خودم میگفتم اون پسره کیان هست! صدای اینا به صدایی که پشت تلفن شنیدم نمیخوره! زود باش به سعید بگو بگیرتش! خودتم برو دنبالش!
عمار همینجوری که میدوید، فورا لباس سفیدشو کَند و مثل برق افتاده بود دنبال کیان!
من اول اون دو تا را یه تفتیش کردم... چیز خاصی جز چاقوی دعوا و پنجه بوکس ندیدم. بعدش هم با دستبند زمینگیرشون کردم و دهنشون هم با چسب بستم تا داد و بیداد نکنن و بیمارستان را به هم نزنند. بعدش هم رفتم از اطاق بیرون. میخواستم زودتر همه چیزو تموم کنم و برگردیم.
عمار از طرف راه پله ها رفته بود ... من از طرف آساسور رفتم و ......... همین که دکمه آسانسور را زدم، یاد مجید افتادم و فورا گوشیو آوردم بیرون و باهاش ارتباط گرفتم. اما وصل نمیشد.
فقط یه راه داشتم... هیچ کاری توی اون موقعیت از دستم برای مجید برنمیومد و نمیدونستم تو چه وضع و حالیه؟ فقط سپردمش به امام زمان! همین. گفتم: آقا خودت هوای سربازت داشته باش!
وقتی رسیدم پایین ... فورا به طرف محوطه بیمارستان دویدم... دیدم چند نفر جمع شدند ... چند نفر دیگه هم میخوان به اون چند نفر اضافه بشن!
نزدیک تر شدم ... از دور میدیدم که یه نفر رو زمین افتاده ... اولش فکر کردم سعید هست که روی زمین افتاده ... اما بعدش دیدم سعید مثل شکارچی پیروز، نشسته بالای سر اون کسی که افتاده و داره با صدای
بسم الله الرحمن الرحیم
#کف_خیابون
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و سوم»
معمولا همه احتمالات نزدیک به سوژه ها را بررسی میکنم و حتی رنگ سیاه ماجرا، ینی بدترین شرایطی را که ممکنه پیش بیاد را هم در نظر میگیرم. ولی نمیدونم چرا اون لحظه اصلا به فکرم نرسید که چک کنم. فکرشو نمیکردم که ممکنه بتونه دست و بالشو از زیر کمرش بیاره بیرون اما حریف پاهاش نشه و فقط بتونه چسبشو بکنه و از فرصت استفاده کنه و خودش و اون بیچاره را به دامن مرگ بکشونه!
من و عمار خیلی شوکه شدیم.
فکر اینجاشو نمیکردم. تفتیششون کردم اما به فکر نرسید که ممکنه این پیشامد به وجود بیاد و با یه خون آشام مواجه بشیم!
همنیطوری که من داشتم جنازه هاشونو چک میکردم، عمار بیسیم زد به بچه ها که بیان مستنداتشون را آماده کنن و جنازه ها آماده تحویل به تیم مربوطش بشه.
احساس خلاء میکردم. رفتم پیش پنجره و به آسمون و شهر نگاه میکردم. هجوم افکار منفی به طرف سرازیر شده بود و داشتم باهاشون میجنگیدم تا بتونم به یه جمع بندی برسم.
عمار یه لیوان آب ریخت و برام آورد و بهم تعارف کرد. ته گلوم خشک بود و یه قولوپ خوردم.
خیلی بی حس و بی حال به عمار گفتم: «به سعید پیام بده که کیان را ببره اداره. خودتم برو دنبال مجید! پیداش نکردی برنگرد! لطفا تو دیگه خبر و جنازه مجید را برام نیار!»
عمار هم گفت: «خدا نکنه! این چه حرفیه حاجی؟ بچه مردم حیفه!»
اینو گفت و از اطاق خارج شد.
برگشتم و همینطوری که بقیه آبو میخوردم، قدم قدم رفتم طرف جنازه ها. یه چیزی به ذهنم رسید. به ساعت نگاه کردم. میدونستم که حداقل بیست دقیقه تا حضور دو سه تا تیمی که باید میومدن طول میکشه!
کتمو آوردم بیرون... آستینمو زدم بالا ... دو تا دستکش پلاستیکی درآوردم و افتادم به جون ظاهر و باطن جنازه ها.
همشو که نمیتونم شرح بدم چون بالاخره زن و بچه مردم بعدها این متن را میخونه و حالشون بهم میخوره اما اجازه بدید یه چیزایی بگم ... بدونین بد نیست!
اول رفتم سراغ جنازه اون سوسوله. بعضی از مشاهداتم اینا بود: کارت شناسایی، چند تا کارت بانکی، کارت ویزیت دو سه تا هتل مجلل توی تهران و شیراز و ساری، شیش هفت تا چک پول پنجاه هزار تومنی و هفت هشت تا ده هزار تومنی، ساعت برج ایفل و گرون قیمت، یه انگشتر طلای نامزدی که حرف T روی اون حک شده بود، دندونا و زبون و دستها و اینا سالم و تمیز، بوی ادکلن چی چی، لنز چشم، یه موبایل اپل با تم پاسارگاد و ...
نتیجه اولیه مشاهده: یه جنتلمن، اهل عشق و حال، ترسو و محافظه کار، تا حدی غیر قابل اعتماد، سودا مزاج، از اونایی که اگه یه تو گوشی بخورن حتی به جنگ جهانی اول هم اعتراف میکنن، مایل به ایران پرستی و ملی گرایی و ...
خب این از اولیش!
رفتم سراغ دومی... بعضی از مشاهداتم اینا بود: فاقد کارت شناسایی، در حد صد هزار تومان پول، دو تا چاقوی دعوای ضامن دار و فوق العاده تیز، یه پنجه بوکس، یه مشت کلید و یک کلید ماشین، یه فندک تازه پر شده عربی، جوراب و کفشش بوی بد میداد، بدنش چندان تمیز نبود، سیبیلش تو چشم میزد، دهن و دندونش هم جرم داشت و مشخص بود که چندان عرق مرغوب و تازه ای بهش نمیرسه و همین عرق سگیای معمولی میزنه ... یه کاغذ که آدرس بیمارستان توش نوشته بود ... و از همه مهم تر؛ یه کپسول کوچیک مایع از سمّ مار!!
نتیجه مشاهده: نیروی عملیاتی و بسیار وحشی و آموزش دیده! یه بدبخت که کارش سلاخی کردن مردم هست و عکس و آدرس بهش میدن و اونم کارو تموم کنه و جنازه تحویل میده!
بچه ها رسیدن و بهشون گفتم که همه اسباب وسایل این دو تا، حتی لباسهایی که به تن کردن را همین الان برام بفرستن اداره!
به عمار بیسیم زدم و پرسیدم: «کجایی؟»
عمار جواب داد: «پیش مجید!»
گفتم: «خوبه؟ مشکلی نداره؟»
گفت: «آره! خدا رحمش کرده! تو حلقه اغتشاشگرها گیر کرده بوده و بالاخره یه جوری خودشو نجات داده!»
گفتم: «داستان سمند چی بود؟ چی میگفت؟»
گفت: «هیچی! یه اشتباه! یه کم تجربگی!»
گفتم: «عمار اگه چیزی باید بدونم بگو!»
گفت: «فقط حاجی لطفا برو خونه و استراحت کن! فردا هر وقت خواستی بیا ... من امشب اداره هستم. بچه ها هم هستن! شما برو خونه و ....»
حرفشو قطع کردم و گفتم: «ببین عمار جان! ازت ممنونم که داری تلاش میکنی منو آروم کنی! اما از امشب کارمون دراومده! تازه اگر بذارن با گندایی که امشب بالا آوردیم ادامه این پرونده با من باشه!»
عمار هم حرف منو قطع کرد و گفت: «هیچ کدوممون گندی بالا نیاوردیم. ببخشیدا. چرا اینو میگی؟ ما خیلی معمولی عمل کردیم و الان هم باید ادامه راه را بریم! پس حاجی لطفا حرف تو دهن بقیه نذار!»
یه کم تن صدامو بردم بالا و گفتم: «معمولی؟ عمار ما الان وضعمون معمولیه؟! دو تا جنازه رو دستمونه و یه پسره بیضه پوکیده!
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی #کف_خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و چهارم»
سحر پاشدم. هنوز یه ربع تا اذون صبح مونده بود. رفتم یه دوش گرفتم و نماز صبح را خوندم و آماده شدم که برم. دلم نیومد خانمم را بیدار کنم. گوشیشو کوک کردم که هم نمازش قضا نشه و هم مدرسه بچه ها دیر نشه و زدم بیرون!
ماشین دم در خونه منتظرم بود. سوار شدم. گفتم: «بوی کله پاچه میاد؟»
راننده گفت: «بله قربان! جناب عمار دستور دادن که دو سه دست بگیرم.»
کلا عمار رگ خوابم دستشه و بلده که یه روز خوب برای من، علاوه بر دوش آب گرم و دعای عهد بعد از نماز صبح، با یه کله پاچه مغازه اوس کریم کلّه کامل میشه و میشه روی انرژی اون روز بیشتر حساب کرد.
اما ...
به عمار بسیسیم زدم و گفتم: «سلام. صبح بخیر! چه خبر؟»
گفت: «سلام حاجی. الحمدلله. خبری نیست. امن و امان. دیشب شیراز خیلی شلوغ بوده و اینا که حالا وقتی اومدی میگم برات. جانم؟ جایی باید بریم که الان بیسیم زدی؟»
گفتم: «آباریک الله! لطفا تنها بیا. سر میدون احسان منتظرتم. اول معالی آباد. فقط یه کم زود. دو تا برگ ماموریت هم پر کن و بیا تا اینو بفرستم بره.»
خیلی معطل نشدم. فورا اومد و پیاده شدم و بی خیال کلّه کریم کلّه و سوار ماشین شدم.
عمار گفت: «دیشب دو نفر از بچه های گشت خودمونو گذاشتم به همین آدرسی که میخوایم بریم. کسی رفت و آمد نداشته. جای نگرانی نیست. نه در پشتی داره و نه آپارتمان پیچیده ای هست. دسته کلید توی جیب اون قّل چماق را هم برداشتم. کلا هر چی دسته کلید تو جیب سه نفرشون بود برداشتم و آوردم. بالاخره یکیش به اون آپارتمان میخوره دیگه!»
هیچی نگفتم و فقط فکر میکردم.
عمار گفت: «چیه باز؟ به چی فکر میکنی؟»
گفتم: «گوشیاشون روشن گذاشتی؟»
یه مکث کرد و بعدش گفت: «ببخشید. دیگه حواسم به این نبود.»
گفتم: «الان کی دفترته؟»
گفت: «مجید! سعید که از دیشب تا حالا اینقدر شوک و فشار تحمل کرده که خوابه هنوز. البته هنوز آفتاب نزده. کلا مجید تا صبح بیدار بود و کار میکرد!»
بیسیمو برداشتم و رفتم رو خط مجید. گفتم: «مجید!»
گفت: «جانم قربان! به دلم واضح شده بود که ممکنه کارم داشته باشین!»
گفتم: «تو دیروز منی! روحیات اینجوریمون به هم خیلی نزدیکه! مجید خسته نیستی؟ تمرکز داری؟»
گفت: «بله حاج آقا. امر؟»
گفتم: «ممکنه کم کم سر و کله رفقای اینا پیدا بشه و براشون زنگ بزنن و اس ام اس و اینا. البته اگه تا حالا ....»
گفت: «هم بدم خط ها را کنترل کنن ... هم موقعیت مکانیشون چک کنم ... هم اگه لازم شد جوابشون بدم! آره؟»
گفتم: «نه به این غلیظی! اما آره. فقط مجید لطفا تا جایی که میتونی جواب تماسشون نده!»
گفت: «حتما. دیگه؟»
گفتم: «دیگه اینکه سلامتی. سعید بهتره؟»
گفت: «دیشب خیلی ناراحت بود که ناراحتتون کرده! اینقدر اعصابش به هم ریخته بود که یه قرص بهش دادم که یه کم بتونه استراحت کنه!»
گفتم: «لطفا بی خبرم نذار!»
گفت: «خیالتون راحت! فقط اجازه میخوام که نت همراهشون هم وصل کنم تا بتونم یه وارسی حسابی بکنم.»
گفتم: «حکمشو بگیر. هر چند مشکلی نداره و هماهنگه. اما اول حکمشو بگیر. یاعلی!»
تا اینکه رسیدیم به موقعیت مورد نظر...
با اون دو نفری که دیشب نامحسوس اونجا کشیک میدادن پیام دادم که حواسشون باشه که ما میخوایم بریم داخل!
بسم الله گفتیم و از ماشین پیاده شدیم و رفتیم در ساختمونشون. یه ساختمون شیش هفت طبقه و نسبتا مجلل!
خب ما بودیم و چیزی حدود سیزده چهارتا کلید!
گفتم: «عمار کلیدای اون پسره کیان را اول امتحان کن!»
اتفاقا یکی از همونا بود و در را باز کردیم و رفتیم توی آسانسور. وقتی میخواستیم دکمه بالابر را بزنم، گفتم: «عمار من از راه پله ها میام. میخوام یه چک بکنم. لطفا کار خاصی نکن تا برسم.»
پیاده شدم و زدم به دل پله ها و رفتم بالا...
طبقه اول ... طبقه دوم ... طبقه سوم ... و ...
همین طوری که بالا میرفتم، راهروها را هم یه چک میکردم... تا اینکه رسیدم به عمار.
عمار به طرف یکی از درها اشاره کرد و گفت: «حاجی اونه!»
یه نگا به اطراف راهرو کردم. تا اینکه یه چیزی دیدم ... به عمار گفتم: «عمار جان نمیتونیم با سلام و صلوات بریم داخل!»
گفت: «آهان ... دوربین پشت سرتو میگی؟ آره دیگه!»
گفتم: «فقط زود لطفا!»
عمار فورا دسته کلید را انداخت روی در و داشت کلیدا را امتحان میکرد. دو سه تا بیشتر نبود. منم اسلحمو آوردم بیرون و آماده شدم!
تا اینکه باز شد. تا باز شد، با احتیاط رفتم داخل! و عمار هم به فاصله دو متر از من، مسلح و آماده اومد داخل!
اولین در، در دسشویی بود.
به عمار اشاره کردم که دسشویی با تو!
عمار هم در ورودی را نیمه باز گذاشت ... خیلی با احتیاط و قدم به قدم ... و چند ثانیه بعدش ... دستشو برد به سمت دستگیره درب دسشویی!
خودمم جلوتر از عمار با یکی دو متر فاصله، به طرف حال و آشپزخونه رفتم.
خیلی خیلی ساکت بود و ما هم ح
بسم الله الرحمن الرحیم
#کف_خیابون
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و چهارم»
سحر پاشدم. هنوز یه ربع تا اذون صبح مونده بود. رفتم یه دوش گرفتم و نماز صبح را خوندم و آماده شدم که برم. دلم نیومد خانمم را بیدار کنم. گوشیشو کوک کردم که هم نمازش قضا نشه و هم مدرسه بچه ها دیر نشه و زدم بیرون!
ماشین دم در خونه منتظرم بود. سوار شدم. گفتم: «بوی کله پاچه میاد؟»
راننده گفت: «بله قربان! جناب عمار دستور دادن که دو سه دست بگیرم.»
کلا عمار رگ خوابم دستشه و بلده که یه روز خوب برای من، علاوه بر دوش آب گرم و دعای عهد بعد از نماز صبح، با یه کله پاچه مغازه اوس کریم کلّه کامل میشه و میشه روی انرژی اون روز بیشتر حساب کرد.
اما ...
به عمار بسیسیم زدم و گفتم: «سلام. صبح بخیر! چه خبر؟»
گفت: «سلام حاجی. الحمدلله. خبری نیست. امن و امان. دیشب شیراز خیلی شلوغ بوده و اینا که حالا وقتی اومدی میگم برات. جانم؟ جایی باید بریم که الان بیسیم زدی؟»
گفتم: «آباریک الله! لطفا تنها بیا. سر میدون احسان منتظرتم. اول معالی آباد. فقط یه کم زود. دو تا برگ ماموریت هم پر کن و بیا تا اینو بفرستم بره.»
خیلی معطل نشدم. فورا اومد و پیاده شدم و بی خیال کلّه کریم کلّه و سوار ماشین شدم.
عمار گفت: «دیشب دو نفر از بچه های گشت خودمونو گذاشتم به همین آدرسی که میخوایم بریم. کسی رفت و آمد نداشته. جای نگرانی نیست. نه در پشتی داره و نه آپارتمان پیچیده ای هست. دسته کلید توی جیب اون قّل چماق را هم برداشتم. کلا هر چی دسته کلید تو جیب سه نفرشون بود برداشتم و آوردم. بالاخره یکیش به اون آپارتمان میخوره دیگه!»
هیچی نگفتم و فقط فکر میکردم.
عمار گفت: «چیه باز؟ به چی فکر میکنی؟»
گفتم: «گوشیاشون روشن گذاشتی؟»
یه مکث کرد و بعدش گفت: «ببخشید. دیگه حواسم به این نبود.»
گفتم: «الان کی دفترته؟»
گفت: «مجید! سعید که از دیشب تا حالا اینقدر شوک و فشار تحمل کرده که خوابه هنوز. البته هنوز آفتاب نزده. کلا مجید تا صبح بیدار بود و کار میکرد!»
بیسیمو برداشتم و رفتم رو خط مجید. گفتم: «مجید!»
گفت: «جانم قربان! به دلم واضح شده بود که ممکنه کارم داشته باشین!»
گفتم: «تو دیروز منی! روحیات اینجوریمون به هم خیلی نزدیکه! مجید خسته نیستی؟ تمرکز داری؟»
گفت: «بله حاج آقا. امر؟»
گفتم: «ممکنه کم کم سر و کله رفقای اینا پیدا بشه و براشون زنگ بزنن و اس ام اس و اینا. البته اگه تا حالا ....»
گفت: «هم بدم خط ها را کنترل کنن ... هم موقعیت مکانیشون چک کنم ... هم اگه لازم شد جوابشون بدم! آره؟»
گفتم: «نه به این غلیظی! اما آره. فقط مجید لطفا تا جایی که میتونی جواب تماسشون نده!»
گفت: «حتما. دیگه؟»
گفتم: «دیگه اینکه سلامتی. سعید بهتره؟»
گفت: «دیشب خیلی ناراحت بود که ناراحتتون کرده! اینقدر اعصابش به هم ریخته بود که یه قرص بهش دادم که یه کم بتونه استراحت کنه!»
گفتم: «لطفا بی خبرم نذار!»
گفت: «خیالتون راحت! فقط اجازه میخوام که نت همراهشون هم وصل کنم تا بتونم یه وارسی حسابی بکنم.»
گفتم: «حکمشو بگیر. هر چند مشکلی نداره و هماهنگه. اما اول حکمشو بگیر. یاعلی!»
تا اینکه رسیدیم به موقعیت مورد نظر...
با اون دو نفری که دیشب نامحسوس اونجا کشیک میدادن پیام دادم که حواسشون باشه که ما میخوایم بریم داخل!
بسم الله گفتیم و از ماشین پیاده شدیم و رفتیم در ساختمونشون. یه ساختمون شیش هفت طبقه و نسبتا مجلل!
خب ما بودیم و چیزی حدود سیزده چهارتا کلید!
گفتم: «عمار کلیدای اون پسره کیان را اول امتحان کن!»
اتفاقا یکی از همونا بود و در را باز کردیم و رفتیم توی آسانسور. وقتی میخواستیم دکمه بالابر را بزنم، گفتم: «عمار من از راه پله ها میام. میخوام یه چک بکنم. لطفا کار خاصی نکن تا برسم.»
پیاده شدم و زدم به دل پله ها و رفتم بالا...
طبقه اول ... طبقه دوم ... طبقه سوم ... و ...
همین طوری که بالا میرفتم، راهروها را هم یه چک میکردم... تا اینکه رسیدم به عمار.
عمار به طرف یکی از درها اشاره کرد و گفت: «حاجی اونه!»
یه نگا به اطراف راهرو کردم. تا اینکه یه چیزی دیدم ... به عمار گفتم: «عمار جان نمیتونیم با سلام و صلوات بریم داخل!»
گفت: «آهان ... دوربین پشت سرتو میگی؟ آره دیگه!»
گفتم: «فقط زود لطفا!»
عمار فورا دسته کلید را انداخت روی در و داشت کلیدا را امتحان میکرد. دو سه تا بیشتر نبود. منم اسلحمو آوردم بیرون و آماده شدم!
تا اینکه باز شد. تا باز شد، با احتیاط رفتم داخل! و عمار هم به فاصله دو متر از من، مسلح و آماده اومد داخل!
اولین در، در دسشویی بود.
به عمار اشاره کردم که دسشویی با تو!
عمار هم در ورودی را نیمه باز گذاشت ... خیلی با احتیاط و قدم به قدم ... و چند ثانیه بعدش ... دستشو برد به سمت دستگیره
بسم الله الرحمن الرحیم
#کف_خیابون
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و پنجم»
ظرف دو سه ثانیه از ذهنم گذشت که: ما الان دو تا جنازه رو دستمون هست و حالا به فرض اینکه کیان هم جون سالم از اون ضربه ای که خورده در ببره، ما به این غول نیاز داریم. خیلی هم بهش نیاز داریم. فقط لازمه که به بند و اسارت کشیده بشه ... برخلاف ظاهر وحشتناکشون، معمولا اینا را زود میشه به حرف آورد... هر چند بند و اسارتشون هم کار یکی دو نفر نمیکنه! پس خلاصش این میشه که ما به اون نیاز داریم و باید زنده بگیریمش و سر و زبون و دهن و نقاط حساسش باید سالم بمونه که همین امروز بتونیم دومینویی که شروع کردیم را به یه نتیجه درست و درمون برسونیم.
همه اینا ظرف مدت اون چند ثانیه به ذهنم خطور کرد!
چشمتون روز بد نبینه! تا رسیدم بالا سر عمار، دیدم اون غول بیابونی از دسشویی اومده بیرون و حتی قمه هم برده بالا و الانه که عمار را بزنه دو نصف کنه!
من فقط فرصت کردم پای راستمو محکم بذارم به دیوار و خودمو با شدت و سرعت پرت کنم روی اون غول! اگه روی عمار میفتادم و یا خودمو سپر عمار میکردم، هر دومونو مثل پرتقال قاچ قاچ میکرد!
جوری پرت شدم روی اون غول بیابونی، که هر دومون اول محکم خوردیم به دیوار و بعدش هم پرت شدیم به طرف درب ورودی خونه! چنان صدایی از افتادن من و اون توی راهرو و ساختمون پیچید که الله اکبر!
نصف بدن هردومون بیرون از خونه بود! خب من بدنم آماده تر از اون بود و چون لاغرتر و جمع و جورتر از اون بودم، میتونستم فورا پاشم و ابتکار عمل را در دست بگیرم!
اما ...
اما به شرطی که یهو منو محکم نگیره و بذاره که تکون بخورم!
اون نامرد، همینجوری که پهن شده بود روی زمین، دست انداخت و یقه و گردن منو محکم گرفت توی یه دستش!
گرفت که نه ... بهتره بگم چنگ انداخت و داشت انگشت و ناخونش را فرو میکرد توی خرخرم و ول کن هم نبود!
من همیشه روی گردنم حساس بودم و نقطه حساس من توی دعواهای تن به تن و درگیری های خیابونی، گردنم بوده. اون نامرد هم دست که نه ... بلکه بهتره بگم چنگ انداخته بود و داشت شاهرگ و خرخره و حلقوم و کلا گردنمو میکَند و مینداخت دور!
کف دستش به جرات میتونم بگم به اندازه کفه بیل بود! تصور کنین اگه قشنگ اجازه داده بودم که گردنم به جای نوک انگشتاش و ناخون تیزش، وسط کل دستاش قرار میگرفت و کل کف دستش میوفتاد دور تا دور گردنم، ظرف مدت یک دقیقه راحت خفه میشدم و دیگه اینقدر وحشی بازی و خون و جراحت بر نمیداشتم!
اون هنوز پشت خوابیده بود و اجازه نمیدادم برگرده ... یکی از دستاش هم زیر تنه من بود ... یکی دیگه از دستش هم توی گردن و حلقومم ...
ولی ...
اون خیلی عجله ای برای کشتن من و یا مردن خودش نداشت ... بخاطر همین، سر و صورتشو گذاشته بود کف سرامیک زمین و تکون نمیخورد ... و فقط این من بودم که داشتم بال بال میزدم و داشتم تموم میکردم و نگران حلقومم بودم که زیر انگشتاش خورد بشه و شکستگیش پوست و رگام را پاره کنه و دیر بشه دیگه ...
که یهو دیدم عمار پاشد ... ولی وسط اون لحظه خفه شدن، دیدم که عمار ضربه بدی به سرش خورده و سرش گیج هست و تعادل نداره!
تا چشمش به من خورد، دید که من دارم سیاه میشم و تموم میکنم، دسپاچه شد و اومد طرفم که مثلا نجاتم بده! ولی میدونستم که اگه دست منو بکشه و مثلا بخواد نجاتم بده، زودتر تموم میکنم و حتی به احتمال قطعی و قوی، گردنم زودتر از مرگم خورد میشه! چون فشار از هر دو طرف روی گردنم میفتاد : هم از طرف عمار و هم از طرف اون بی پدر!
تمام زورمو جمع کردم توی لبم و به زور تکونش دادم و به عمار فهموندم: دهنش ... دهنش چک کن ... عمار دهنش ...
عمار فهمید که منظورم چیه و فورا رفت بالا سرش ... در حالی ک هنوز یکی از دستاش پشت سرش هست و درست نمیتونه راه بره و ممکنه حتی بیهوش بشه!
من دیگه واقعا چشمام سیاهی میرفت و حتی قدرت جا به جایی زیادی هم نداشتم! نفس که اصلا نداشتم ... دستامم که ابتکار عمل نداشت ... کلا شده بودم مثل آمریکا و هیچ غلطی نمیتونستم بکنم!
عمار رسید بالا سر اون و تنها کاری که کرد این بود که دو تا دستشو برد به طرف لب و دهن اون نامرد و با چنگ و ناخوناش، دست انداخت دو طرف چاک دهن اونو محکم کشید به دو طرف ...
لباش که که تونست باز کنه، سه تا انگشت سمت راست ... سه تا هم انگشت سمت چپش را فرو کرد لای دندونای اون ... با داد وحشتناکی که عمار کشید، فهمیدم که اون نامرد دندونشو داره محکم به هم نزدیک میکنه و انگشتای عمار را میخواد قیچی و قطع کنه!
من بس بی حال و بی جون شده بودم و فکر میکردم دارم تموم میکنم ... به اسمش قسم، داشتم تو عالم خودم دنبال امام حسین میگشتم ... آخه ازش خواستم وقت مردنم ... هر جا باشم ... بیاد بالا سرم ... به جان عزیزش
بسم الله الرحمن الرحیم
#کف_خیابون
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و ششم»
لباش که که تونست باز کنه، سه تا انگشت سمت راست ... سه تا هم انگشت سمت چپش را فرو کرد لای دندونای اون ... با داد وحشتناکی که عمار کشید، فهمیدم که اون نامرد دندونشو داره محکم به هم نزدیک میکنه و انگشتای عمار را میخواد قیچی و قطع کنه!
من که دیگه حال دست و پا زدن هم نداشتم ...
عمار بلند فریاد میکشید و همینطوری که سه تا انگشت دست راست و سه تا انگشت دست چپش بین دندوناش گیر انداخته بود و داشت تلاش میکرد دهن کثیف اونو تخلیه کنه تا اگه سیانور داره، بندازه بیرون و قورت نده، واسم بعدا گفت که انگشت اشاره دست راست و انگشت اشاره دست چپش هم فرو کرد توی کاسه چشمش و انشگتای شصتش هم محکم فرو کرده بود توی گوشش تا بتونه راحت تر سرش را تکون بده و بلند کنه و به زمین بکوبه! عشایر و روستایی ها از این روش برای شکستن گردن و خوابوندن گاوهای وحشی و گوساله های خطرناک استفاده میکنن!
اما من ...
لحظات آخرم بود و فقط میشنیدم که عمار وسط داد و بیدادش و فریاد کشیدنش، که هم سببش درد وحشتناک انگشتاش بود که داشت قطع میشد و هم قدرت زیادی که میخواست سر اونو بلند کنه و به زمین بکوبه، فقط اسم ارباب را میگفت و داد میزد: یا حسین! یا حسین! یا حسین!
من که دیگه چیزی نفهمیدم و داشتم از هوش میرفتم!
ولی دیگه داشتم تموم میکردم و خر خر آخرم بود که حس کردم چند تا مولکول هوا داره از حلقومم عبور میکنه ... نمفهمیدم دیگه ... ولی مشخص بود که عمار کار خودشو کرده و داره دستا و انگشتا و چنگال اون غول بی شاخ و دم شل و سست میشه و از بین چنگالش داره کم کم هوا میرسه به حلقومم ...
من اصلا نمیتونم قشنگ اون صحنه را به قلم و تصویر بکشم و باید خودتون اونجا میبودید که بدونید چه خبر شد و چه کشیدیم؟!
اما فقط همینو بگم که عمار تونست من و اونو از هم جدا کنه ... بعدش که اون غش کرد و مثل یه تیکه گوشت گنده افتاد اون ور، عمار فورا اومد سراغم و شروع به تنفس دهان به دهان کرد... و چون هول شده بود، خیلی اصولی این کارو نمیکرد!
حسابی شوکه شده بود و میشنیدم که داره همش حضرت زهرا را صدا میزد و متوسل بر امام حسین میشد و وسط تنفس ها میگفت:
آقا این نوکر خودتونه!
نفسسسسسسسسسسسسس
آقا به دادش برس!
نفسسسسسسسسسسسس
آقا تورو جون مادرت ...
نفسسسسسسسسسسسس
آقا قسم دادم به جون مادرت
نفسسسسسسسسسسسس
آقا جواب زن و بچش چی بدم؟
نفسسسسسسسسسسسسس
دیگه به گریه افتاده بود ... میگفت: یا امام حسین ...
نفسسسسسسسسسسسس
قلبمو ماساژ میداد و شونه هامو میمالید و به صورتم میزد ...
تا اینکه یهو سرفه کردم ...
بازم سرفه کردم...
گلوم خیلی درد میکرد...
قیافشو تار میدیم ...
دستمو به زور بردم سمت گلوم و میخواستم گلومو بگیرم که یهو عمار با بغض گفت: «نکن قربون شکل ماهت برم! نکن عزیز من ... صبر کن الان بچه ها میرسن!»
دستمو گرفته بود و داشت با اون یکی دستش بیسیم میزد و گفت: کمک ! مجید بیداری؟! مرکز! همه را بفرست اینجا ... محمد ... محمد حالش بده! درخواست کمک فوری!
من خداشاهده به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکردم جز اون غول بیابونی! میخواستم که زنده باشه! خیلی کارش داشتم ... اینطور موجودات، خوراک حرف و نشت اطلاعات اند!
به زور صورتمو بردم اون طرف و دیدم کنارم افتاده زمین و انگشتاش هم کنار صورتم بود ... همون انگشتایی که چند دقیقه قبلش داشت منو میکشت!
اما یه چیز دیگه هم دیدم ...
دیدم یه چیزی پر خون و لخته و کثیفی هم اونجا افتاده ...
رو کردم به طرف عمار ... نمیتونستم حرف بزنم ... منظورمو فهمید ...
گفت: آره بابا ... زنده است ... اونم چیزی نیست ... حاجی مجبور شدم ... باید بقیه عمرش را یه چشمی سپری کنه!
استراحت کن ...
الان بچه ها میرسن!
اینو گفت و خودش هم افتاد کنارم ...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
@mohsenriazi
بسم الله الرحمن الرحیم
#کف_خیابون
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و هفتم»
چشمامو که باز کردم، دیدم دور و برم سه چهار تا از بچه های اداره هستن. رییسمون هم بود و تا دید چشمامو باز کردم، به بقیه نگاه کرد و گفت: «خب خدا را شکر! این از چشماش ... فقط مونده حنجره و صداش!»
اومدم سلام کنم که یهو درد زیادی را در ناحیه گلوم احساس کردم ... اذیت شدم و ابرو در هم کشیدم و دستمو آروم گذاشتم روی گلوم!
رییسمون گفت: «هیس! نه محمد جان! نمیخواد به خودت فشار بیاری! باید استراحت کنی... اصلا به گلوت فشار نیار!»
با حرف اون بنده خدا بیشتر احساس درد کردم و فهمیدم که اوضام خیلی خرابه و حالا حالاها درگیر درد کوفتی گلوم هستم!
من کلا حرف خیلی میزنم اما وراج و بی ملاحظه نیستم. نمیتونم جایی برم و ساکت بشینم و ارتباط نگیرم. یه لحظه به این فکر کردم که اگه دیگه نتونم حرف بزنم چی؟
دکتر اومد داخل. از دکترهای خودمون بود. خیلی جدی و خشک برخورد کرد. از همین چهره و برخوردش فهمیدم که اوضاع یه جوریه که حتی دکتر هم نمیخنده و دلداری نمیده و برام آرزوی شفا و بهبودی نمیکنه!
وقتی دکتر رفت بیرون، صندلی گذاشتن و نشستند. تا میخواستن شروع کنن، عمار هم اومد. شدند پنج نفر و شروع به صحبت کردند.
من فقط نگاشون میکردم...
رییسمون گفت: «خب الحمدلله وضع سلامتی و حیات محمد بهتره و خطر جدی رفع شده. حالا خلاصه پرونده را بگو ببینم!»
عمار که پشت کلش یه باند و چسب چسبونده بودند و معلوم بود که اونم تحت مراقبت پزشکی بوده، یه نفس عمیق کشید و یه نگاه عمیق به من کرد و گفت: «قربان ما الان ...»
رییس حرفاشو قطع کرد و گفت: «نپرسیدم الان کجایینا؟ خلاصه پرونده لطفا!»
عمار که معلوم بود اعصاب درستی اون لحظه نداشت، گفت: «چشم! ما با یه گروهک روبرو نیستیم. حداقل دو یا سه گروهک بودنشون قطعی هست و هر کدوم به روش خودشون دارن بازی میکنن. اینو میشه از تیپ و قیافه و روش برخورد و وسایل شخصی و نحوه عملیاتشون و... فهمید. شاید اینقدر هماهنگی با هم در طول این چهار دهه انقلاب کم سابقه باشه...
بگذریم ...
دو نفر در حال بازجویی داریم که از سر پنجه ها هستند ...
دو نفر هم جنازه رو دستمونه که ... متاسفانه خودشون دست به عملیات حذف همدیگه زدند...
یه نفر هم همین غول بیابونی بود که فعلا تخلیه ذهنی و اطلاعاتی نشده ...»
رییسمون که داشت مثل همه رئسای دیگه در چنین مواقعی، با تسبیحش بازی میکرد و گاهی هم سری تکون میداد و مثلا تایید میکرد، یه نگا به من کرد و بعدش به عمار گفت: «خدمت شما و محمد آقا ارادت داریم اما اگه رییس یه کلانتری محله هم فرستاده بودیم دنبال یه سوژه، با چیزی کمتر از مطالبی که شما گفتید برنمیگشت!»
من که خیلی بهم برخورد!
عمار که مشخص بود داره کظم غیظ میکنه، گفت: «ولی ما هنوز برنگشته بودیم! هنوز وسط یه عملیات هستیم و شما تقاضای خلاصه پرونده دارین! ما هنوز خونه های دیگه ی شطرنجمون خالیه و ابتکار و غافلگیری دست ماست!»
رییسمون اومد حرف بزنه که طاقت نیاوردم و انگشت اشارمو بلند کردم و نشونشون دادم! ینی اجازه هست؟
رییسمون گفت یه قلم و کاغذ بیارین تا بنویسه!
آوردن و نوشتم: «حاج آقا شما از چیزی نگرانین؟ لطفا نگین بخاطر وضعیت پیش آمده برای من هست!»
برگه را گرفتم روبروش!
خوند و فقط به چشمام نگاه کرد و هیچچچی نگفت!
نوشتم: «نگین به خاطر فشار مقامات هست! چون هنوز موعد ارائه گزارش شما نشده و قطعا فشاری هم بر سرتون نیست! درسته؟»
برگه را گرفتم روبروش!
بازم فقط خوند و تسبیحشو گردوند و فقط به چشمام نگاه کرد و هیچچچی نگفت!
نوشتم: «پس فقط یه احتمال میمونه! »
برگه را گرفتم روبروش!
بازم فقط خوند و چیزی نگفت!
نوشتم: «کدومشون؟»
گرفتم روبروش!
نفس عمیقی کشید ... چشماشو یه کم مالید و زیر لب یه لا اله الا الله ... و بعدش سرشو آورد بالا و گفت: «همون دیشیبیه ... همون سوسوله که با عمار لفظ قلم حرف میزد و وقتی برگشتین دیدین اون یارو خرخرشو جوییده!»
نوشتم: «بسیار خوب! پس حدسم درسته! لزومی داره بدونم کیه و وصل به کدوم مقامات بوده و از اقوام کی میشده؟ اینو از این بابت میگم که ممکنه کمک کنه به پرونده!»
گرفتم روبروش!
یه نگا به اطرافیانش انداخت و گفت: «الان نه! اما ممکنه امشب یا فرداشب وسط اضافاتش به بهانه احترام به اقوام و اقلیت های مذهبی بزنه دهنمونو آسفالت کنه و بعدش هم کار به هیئت دولت و از ما بهترون بکشه!»
نوشتم: «ولی ما که در رجال کشوریمون زرتشتی نداریم!»
گرفتم روبروش!
گفت: «ولی نزدیک به گرایشات سلطنت طلبی و پلورالیزه کردن حکومت و قدرت از طیف ها و اشخاص در لباس مشاور و مباشر فراوون داریم!»
خیلی جا خوردم و خشکم زد!
نوشتم: «منو نترسون حاجی!»
گرفتم روبروش!