🔻388🔺️
#روایت
#ناهارقضا
از ۸ صبح که رسیدیم، دوربین به دست آماده بودم. هرجایی آقای جلیلی میرفت دکمه رکورد رو میزدم. با خودم دو سه تا باتری برده بودم همراه شارژر که یک وقت باتری کم نیارم چون از بازدید های قبلیشون میدونستم قطعا ضبط طولانی داریم. همون هم شد. دکتر مدام درحال جابه جایی بودند. از این سوله به آن سوله، مشکل این بود سوله ها رو تا انتها میرفتند و با تک تک کارکنان اونجا سلام علیک و روبوسی میکردند. صحنه هارو نمیتونستم از دست بدم.
وقت ناهار شده بود. چند مسئول شهری هم اونجا حضور داشتند، به دکتر گفتند: وقت ناهاره. بریم یه استراحتی بکنیم. دکتر گفتند: ناهار که نماز نیست قضا بشه. شما میخواید برید بفرمایید استراحت کنید من میام. در کمال ناباوری اونها رفتند و فقط مدیر شرکت همراه دکتر موند. حیف اونجا دوربینم خاموش بود. بعد یک ساعت تقریبا رفتیم ناهار. مدیر جمکو میزی تدارک دیده بودند با نوشابه و کلی چیز میز خوشمزه. با خودم گفتم: ایول خستگیمون در میره. ولی دکتر نرفت جای اون میز😳 رفتند جای میز بقیه کارکنان جمکو. همگی برنج خشک اونجا رو با آب بزور خوردیم. اینم شانس مائه.
بالاخره ساعت ۲۰:۴۰ شد و رونمایی کتاب هم انجام شده بود. نشستم روی صندلی تا نفسی تازه کنم که گوشیم زنگ خورد. شمارهاش نا آشنا بود، معمولا غریبه جواب نمیدم مخصوصا اون موقع خسته بودم. ولی گفتم ولش کن جواب دادم. آقای اورا بود، همراه آقای جلیلی بود. بنده خدا گفت:« آقای جلیلی گفتند که ازت تشکر کنم امروز خیلی اذیت شدی.
🖋️مهدی براتی
#متن #روایت #سبزوار #ایتا