eitaa logo
محتوای تبلیغ دانش آموزی جامعه الزهرا سلام الله علیها
1.3هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1.2هزار فایل
این ڪاناݪ شامݪ محتۅاهاے تۅلید شده تۅسط مبلّغان جامعة الزَّهࢪا(سلامُ اللهِ عَلیهٰا) جهت تبڵیغ دانش‌آمۅزے مێ‌باشد. ارتباط با ادمین @Qanbariz ارتباط با ادمین @NHTaheri
مشاهده در ایتا
دانلود
☝️مجموعه قصه های کودکانه با هدف ترویج نوع دوستی و همبستگی میان کودکان به رشته تحریر در آمده است...
💢قصه کودکانه - شماره ۲ 🔹خرگوش کوچولو و گل بهار یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدای خوب و مهربون هیشکی نبود. در گوشه‌ی جنگلی آرام، خرگوش کوچولویی زندگی می‌کرد به نام پونی. پونی دلش پر از آرزو بود. بیشتر از همه، آرزو داشت روزی دوستان خوبی داشته باشد تا با آن‌ها بازی کند، بخندد و دلش تنها نباشد. مامانش گفته بود: وقتی اولین گل بهار از دل زمین بیرون می‌آید، هر کسی که با دل پاک به آن نگاه کند، می‌تواند یک آرزوی قشنگ بکند. پونی از همان روز، هر صبح با چشم‌های پر از امید از لانه بیرون می‌آمد. به چمن‌ها نگاه می‌کرد، به بوته‌ها و خاک نرم... دلش می‌خواست گل را ببیند و از ته دل آرزو کند که دوستانی پیدا کند که با او مهربان باشند. یک صبح زود، آفتاب تازه لبه‌ی کوه‌ها را روشن کرده بود. پونی با دل تپنده و چشم‌های براق بیرون رفت. اما زمین هنوز خیس بود و پاهای کوچکش روی برگ‌های نم‌دار لیز خورد. پونی با یک قل خوردن افتاد و پایش درد گرفت. نتوانست بلند شود و گوشه‌ای نشست. دلش گرفته بود. در همان لحظه، سنجاب بازیگوشی به نام توتی، جیرجیرک مهربانی و جغد دانا از راه رسیدند. توتی گفت: «نترس پونی، ما اینجاییم و کمکت می‌کنیم. جیرجیرک گفت: من برات برگ نرم میارم تا راحت‌تر استراحت کنی. جغد دانا گفت: نگران نباش، گاهی زمین خوردن، شروع دوستی‌های قشنگه. آن‌ها با هم پونی را در گوشه‌ای نرم و گرم گذاشتند و از او مراقبت کردند. روز بعد، پونی هنوز نمی‌توانست راه برود. توتی با لبخند جلو آمد و گفت: چشمانت رو ببند. برات یک چیز خیلی قشنگ آوردیم. پونی چشمانش را بست. وقتی باز کرد، دید یک گل بنفش و کوچک در گلدانی ساده، جلوتر از او نشسته. گل بهاری! توتی گفت: تو دلت می‌خواست گل رو ببینی، ما هم رفتیم پیداش کردیم. چون برات مهم بود. پونی با لبخندی پر از شگفتی گفت: من امروز گل بهار رو دیدم... ولی انگار آرزوم زودتر از اون برآورده شد. شما همون دوست‌هایی هستین که دلم می‌خواست داشته باشم. دوستانش به هم نگاه کردند، خندیدند، و پونی را در آغوش گرفتند.
💢قصه کودکانه - شماره ۳ 🔹بادبادک رنگین کمانی در دهکده‌ی سبزِ جنگلی، روز آفتابی و قشنگی بود. بچه‌حیوان‌ها با ذوق و شوق مشغول ساختن بادبادک بودند. قرار بود عصر همگی به تپه‌ی بلور که محل بازی دسته جمعی‌شون بود بروند و بادبادک‌هایشان را به آسمان بسپارند. فندق، سنجاب کوچولوی پرانرژی، با دقت یک بادبادک نارنجی با دم قرمز ساخته بود. از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید و فریاد می‌زد: بادبادک من از همه بالاتر می‌ره! بقیه‌ی بچه‌ها خندیدند و گفتند: ما هم همین‌طور! عصر شد و همه به تپه رفتند. یکی یکی بادبادک‌هایشان را به باد سپردند. اما ناگهان... پُف! بادبادک فندق پاره شد و روی زمین افتاد. سنجاب کوچولو ساکت شد. در گوشه‌ای از تپه نشست، دم پشمالویش را بغل کرد و اشک‌های ریزش را پنهان کرد. موشی، خرگوش، جوجه‌تیغی، با اینکه مشتاق بودند به بازی ادامه دهند، به سمت فندق دویدند. خرگوش مهربان گفت: اگه تو ناراحتی، ما هم بازی رو دوست نداریم ادامه بدیم و پیش تو می‌مونیم موشی اضافه کرد: بادبادک من سالمه، ولی تنهایی بازی کردن اصلاً حال نمی‌ده! جوجه‌تیغی با ذوق پیشنهاد داد بچه‌ها یه فکری، بیاین همه با هم یه بادبادک جدید بسازیم! یه بادبادک بزرگ و رنگارنگ که مال همه‌مون باشه. همه با خوشحالی موافقت کردند. تکه‌های بادبادک پاره‌شده‌ی فندق را برداشتند و با کمک هم، یک بادبادکِ رنگین‌کمانی ساختند: نوک آبی، دم زرد، بدنه صورتی و گوشه‌های سبز! وقتی بادبادک به آسمان پرکشید، بچه‌ها با هم زیرش دویدند و دست‌هایشان را بالا بردند. فندق از ته دل خندید و گفت: شما بهترین دوست‌های دنیا هستین! و آن روز، بادبادکِ دوستی از همه‌ی بادبادک‌ها بالاتر پرواز کرد.