بچه های دوست داشتنی سرزمین ایران سلام
امشب میخواهم در مورد شهید عباس بابایی براتون یه داستان بگم. حتماً شما از پرواز و آسمان خوشتون میاد پس اسم این شهید رو به یاد دارید و او را میشناسید.
شهید عباس بابایی از سن کودکی دوست داشت به دوستان و اطرافیان خود کمک کنه. وقتی عباس بزرگ شد عاشق خدمت به مردم بود. او خلبان هواپیما شد و با دشمنان ایران و کسانی که میخواستند کشور ما را اشغال کنند مبارزه کرد . شهید بابایی همون طور که در وصیت نامه اش نوشته، دوست داشت تا وقتی زنده است به مردم کمک کنه و خداوند پایان عمر او را شهادت قرار دهد. آخه شهادت آرزوی انسان های با ایمان و شجاع است. خلبان عباس بابایی بالاخره شهید شد و به آرزویش رسید.
#داستان_شهدا
#شهیدعباس_بابایی
#دفاع_مقدس
داستان شهید عباس بابایی
خلبان شهید عباس بابایی در سال 1329 شمسی در شهر قزوین به دنیا آمد. عباس در همان جا درسش را خواند و دیپلم گرفت. او در دوران مدرسه به درس اهمیت میداد و دانش آموز زرنگی بود. به همین خاطر در رشته پزشکی قبول شد.
شهید بابایی به خلبانی علاقمند بود و آن را دوست داشت، به همین دلیل تصمیم گرفت به دانشکده خلبانی برود و در آن جا تحصیلاتش را ادمه دهد.
شهید عباس بابایی پس از گذراندن دوره خلبانی در ایران برای گذراندن دوره آموزشی هواپیمای شکاری به آمریکا اعزام شدند. او پس از بازگشت از کشور آمریکا به پایگاه هوائی دزفول در استان خوزستان رفتند و بعدها برای خلبانی هواپیمای پیشرفته انتخاب شدند و به اصفهان انتقال پیدا نمود.
داستان خلبان شدن شهید عباس بابایی- کمک خداوند به او
بچه های عزیز همانطور که قبلاً گفتیم شهید عباس بابایی برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت او دراین مورد به یکی از دوستانش گفته بود : « خلبان شدن ما به خاطر کمک خداوند بود » و ماجرا را این طور تعریف میکند :
دوره خلبانی من در آمریکا تمام شده بود، ولی به خاطر گزارش هایی که در پرونده ام نوشته بودند مشخص نبود آیا گواهینامه و مدرک نهایی من را بدهند با خیر !
تا این که یک روز به دفتر مدیر و رئیس دانشکده رفتم، او یک ژنرال آمریکایی بود و گفته بود که من به اتاقش بروم، و در مورد بعضی مسائل به او توضیحات بدهم. همان مسائل و گزارش هایی که علیه من داده بودند و در پرونده ام نوشته بودند.
به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او و روی میز بود. ژنرال آخرین نفری بود که قبول شدن یا رد شدن مرا تأیید میکرد. و نتیجه چند ماهی که در آمریکا بودم امروز مشخص میشد !
شهید عباس بابائی در همه حال بر خدا توکل میکرد .
خلبان شهید عباس بابایی همیشه در کارها از خدا کمک میخواست ،
ژنرال آمریکایی پرسش هایی کرد که من پاسخش را دادم. از نحوه سؤال کردن ژنرال متوجه شدم که نظر خوبی نسبت به من ندارد. این ملاقات و نظر ژنرال برای من بسیار مهم بود. زیرا چنانچه گواهینامه من امضا نمیشد و ژنرال با کسانی که علیه من گزارش داده بودند، هم نظر میشد، نبیجه دو سال اقامت من در دانشگاه بی نتیجه میماند و نوعی شکست بزرگ برای من به حساب میآمد، چرا که من برای آینده خلبانی خود برنامه ها داشتم و شوق و ذوق فراوانی در وجودم همیشه احساس میکردم.
در همین فکرها بودم که درِ اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه گرفت که وارد اتاق شود.
او درحالی که به ژنرال احترام میگذاشت از او خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود.
ژنرال از اتاق بیرون رفت و من لحظاتی در اتاق تنها بودم، در این لحظات تنها کسی که میتوانست به من کمک بکند فقط خدای بزرگ بود، به ساعتم نگاه کردم ...
به ساعتم نگاه کردم وقت نماز ظهر بود. با خودم گفتم کاش الان این جا نبودم تا نمازم را اول وقت میخواندم. آمدن ژنرال مقداری طول کشید. با خود گفتم هیچ کاری بالاتر و مهم تر از نماز در پیشگاه خداوند بزرگ نیست. تصمیم گرفتم نماز را در همین جا بخوانم. گفتم خداوند بزرگ کمک میکند، تا نمازم را میخوانم ژنرال نمیآید.
به گوشه ای از اتاق رفتم و مشغول نماز خواندن شدم. در حال نماز خواندن بودم که ژنرال وارد شد. با خودم گفتم چه کنم، نماز را ادامه دهم یا نمازم را بشکنم ؟ بالاخره تصمیم گرفتم نمازم را ادامه دهم زیرا اعتقاد داشتم که خداوند بزرگ به من کمک میکند. سرانجام نمازم را تمام کردم، پس از نماز در حالی که بر روی صندلی مینشستم از ژنرال عذرخواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت با نگاه دیگری به من توجه کرد و گفت : چه کار میکردی ؟
گفتم : عبادت میکردم.
او از من خواست در این مورد بیشتر توضیح بدهم.
گفتم : در دین ما سفارش شده است که در ساعت های خاصی از شبانه روز با حالت های خاصی در مقابل خداوند بایستیم و با او حرف بزنیم و جملات خاصی را بگوییم. در این ساعت زمان نماز بود و من در غیاب شما داشتم عبادت میکردم.
ژنرال با توضیحات من سرش را تکان داد و گفت :
همه این مطالبی که درپرونده تو آمده بود، مانند همین کارها است ؟
پاسخ دادم : آری همین طور است.
اولبخندی زد و از نوع نگاهش به من، فهمیدم که از صداقت و راستگویی من خوشش آمده است.
با چهره ای مهربان خودکارش را از جیبش در آورد و پرونده ام را بازنمود و آن را امضا کرد. سپس با حالتی احترام آمیز از جا بلند شد و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت :
به شما تبریک میگویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم.
من هم از او تشکر کردم. احترام نظامی گذاشتم و از اتاق او خارج شدم. آن روز به به شکرانه این موفقیت بزرگ دو رکعت نماز شکر خواندم.
#داستان_شهدا
#شهیدعباس_بابایی
#خلبان_شدن
#دفاع_مقدس
داستان شهید عباس بابایی برای کودکان
کمک به سرایدار (بابای) مدرسه
همه بچه ها قهرمانان را دوست دارند. در این داستان میخواهیم در مورد یک قهرمان بزرگ صحبت کنیم. این قهرمان،
خلبان شهید عباس بابایی بود،
عباس بابایی نام پسر قزوینی است که در سال 1329 به دنیا آمد. دوران مدرسه را در همین شهر گذراند. در دانشگاه رشته پزشکی قبول شد و میتوانست دکتر شود. اما مثل خیلی از شما بچه های شجاع دوست داشت خلبان هواپیمای جنگی باشد. به همین خاطر به کشور آمریکا رفت و در آنجا آموزش دید. وقتی در سال 1351 به ایران برگشت به عنوان خلبان هواپیمای شکاری، وارد نیروی هوایی ارتش شد.
حتما میدانید که در سال های پیش، وقتی پدر و مادرهای شما بچه بودند یا هنوز به دنیا نیامده بودند، دشمن به کشور عزیز ما حمله کرد. اما قهرمانان شجاعی مانند شهید عباس بابایی با دشمن مبارزه کردند و او را شکست دادند.
زمانی که دشمن وارد کشور میشد و میخواست شهرهای ما را خراب کند و مردم را از خانه هایشان بیرون بیندازد، شهید عباس بابایی با هواپیمای جنگی خود به سراغ آنها میرفت و همه را از بین میبرد. او در سال 1366 توسط دشمنان به شهادت رسید. روز شهادت عباس بابایی عید قربان بود.
دوست دارید قصه ای از کودکی این قهرمان که نامش شهید عباس بابایی است، بشنوید؟
حیاط مدرسه باید تمیز باشد
وقتی وارد حیاط مدرسه شدم دیدم که مثل روزهای قبل تمیز و مرتب نیست. من هم مثل بقیه بچه ها خیلی تعجب کردم. چون بابای مدرسه همیشه کارهایش را به موقع انجام میداد. روز بعد هم این اتفاق تکرار شد. مدیر مدرسه جلوی بقیه بچه ها بابای مدرسه را دعوا کرد که چرا کارهایش را درست انجام نمیدهد. جلوتر رفتم. دیدم بابای مدرسه خیلی ناراحت است. خوب که دقت کردم دیدم حالش خوب نیست و نمیتواند به راحتی راه برود. دنبالش رفتم و متوجه شدم کمرش حسابی درد میکند. فهمیدم به علت کمر درد زیاد نمیتواند حیاط مدرسه و کلاس ها را جارو کند. در راه برگشت از مدرسه خیلی فکر کردم که چطور میتوانم به بابای مهربان مدرسه کمک کنم. راهی به ذهنم رسید و فردای آن روز دست به کار شدم. اما نمیخواستم کسی متوجه شود که من چه کاری انجام داده ام. دوست نداشتم بابای مدرسه پیش بقیه خجالت بکشد.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
اینکه چه کسی به بابای مدرسه کمک کرد مثل یک راز باقی مانده بود. تا اینکه بعد از شهادت شهید عباس بابایی خانمی آمد و قضیه را تعریف کرد.
این خانم همسر سرایدار دبستانی بود که شهید عباس بابایی در آن درس میخواند. او تعریف کرد:
من همسر سرایدار مدرسه بودم. در یک اتاق کوچک در گوشه حیاط مدرسه زندگی میکردیم. اما شوهرم به خاطر کمردرد شدیدی که داشت نمیتوانست کارهایش را خوب انجام دهد. نمیتوانست به موقع حیاط و کلاس ها را تمیز کند. مدیر مدرسه هم حسابی شوهرم را دعوا کرد که چرا حیاط و کلاس ها اینقدر کثیف است. میترسیدیم ما را از آن جا بیرون کنند و یک سرایدار دیگر به جای ما بیاورند. حسابی ناراحت بودیم اما یک روز ....
یک روز صبح وقتی وارد حیاط شدم، دیدم هم جا تمیز است. تعجب کردم. فکر کردم شوهرم چطور با آن همه درد توانسته حیاط را جارو کند. اما شوهرم هم از دیدن حیاط تمیز مدرسه تعجب کرد. روز بعد هم حیاط تمیز شده بود. تعجب ما بیشتر و بیشتر شد. چه کسی این کارها را انجام داده؟ تصمیم گرفتیم شب نوبتی بیدار بمانیم و آن شخص را پیدا کنیم. نزدیک صبح بود که دیدم پسرکی از بالای دیوار پرید و شروع کرد به جارو و تمیز کردن حیاط و کلاس های مدرسه. گریه ام گرفت.
رفتیم جلو. پسرک وقتی ما را دید خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. اسمش را پرسیدیم. آرام جواب داد: عباس بابایی. از او تشکر کردیم و خواستیم که دوباره این کار را انجام ندهد. اما او از ما خواست داستان را به کسی نگوییم و گفت: من به شما کمک میکنم. خدا هم به من کمک میکند که درس هایم را خوب بخوانم.
#داستان_شهدا
#شهیدعباس_بابایی
#کمک_به_بابای_مدرسه
#دفاع_مقدس