📙ماجرای فیل دست
🔷قسمت چهارم- بخش 1
از همون اول نباید به حرفت گوش میدادم! وقتی متخصص و تعمیرکار هست، نباید کار دست تو میسپردم
طولی نکشید که تعمیرکار از راه رسید... او ابتدا از امیر و بابک خواست تا کمک کنند و ماشین را از جوی آب بیرون بکشند آنها با همکاری دو سه رهگذر ماشین را بیرون کشیدند... سپس تعمیرکار از امیر خواست که چرخ را در زاویه ی مخصوصی نگه دارد؛ بعد با دو حرکت آن را جا زد و پیچهایش را سفت کرد. تعمیرکار نگاهی به بابک و امیر انداخت و گفت:
- چرا چرخ درآوردید؟!
امیر نگاهی به بابک کرد و جواب داد
- ایشون گفت ایراد از فیل دسته! البته بعدش گفت از دم گاویه! برای همین چرخ باز فرمودن
تعمیرکار با چشمهای گردشده از تعجب پرسید:
- فیل دست؟! دم گاوی؟!
بابک پاسخ داد:
قطعات چرخ دیگه گردن ببری دم گاوی فیل دست پاخرگوشی!! شاخ کرگدنی!!!
تعمیرکار، نگاه عاقل اندر سفیهی به بابک انداخت و گفت:
حالت خوبه آقاجون؟ این چرت و پرتا چیه میگی؟ مگه باغ وحشه ؟! اسم اون قطعه ای که مربوط به چرخه، «سگ دسته»
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای فیل دست
🔷قسمت چهارم- بخش 2
بابک پوزخندی زد و درآمد
نه بابا! اونی که شما میگی «سگ وزنه !! خودم میدونم چیه!!
تعمیر کار اخم کرد.
- سگ وزن؟! آخه قطعه ی ماشین چه ربطی به وزن سگ داره؟ حالا بعدِ سی سال، تو میخوای به من یاد بدی که اسم قطعه چیه؟
بابک از شدت خجالت سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
اولاً اسمش سگ دسته؛ چون شبیه دستِ سگه فیل دست و گردن ببری و پاخرگوشی و دم گاوی و شاخ کرگدنی دیگه چه کوفتیه؟!! ثانیاً ایراد اصلاً از چرخا نیست... دلکوی
ماشین که کارش تولید برقه ایراد پیدا کرده... عوضش میکنیم راه میافته امیر را اگر کارد میزدی، خونش در نمی آمد!!
...............
از وقتی که به خوابگاه رسیده ،بودند بابک حسابی کم حرف شده بود... رویش نمیشد با امیر حرف بزند شام را که خوردند امیر نگاهی به او انداخت و گفت:
- نفرمودید جناب بابک خان شما چند وقت شاگرد مکانیک بودی؟! خوار و ذلیلم نکن !امیر!!
- خوار و ذلیل چیه؟ کنجکاوم بدونم چند وقت شاگرد مکانیک بودی همین
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای فیل دست
🔷قسمت چهارم- بخش 3
دو روز روز اوّل کار یاد گرفتم روز دوم اخراج شدم!!
یعنی چی؟!
- اوستا کارم رفته بود بیرون همون وقت به ماشین مدل بالا اومد داخل مغازه ... منم
موتورش پیاده کردم روز دوم موتور پیاده کردی؟!!
بله استعدادش داشتم!
آره خیلی استعداد داشتی
- اوستا کارم وقتی اومد و دید که موتور پیاده کردم با اژه افتاد دنبالم... منم در رفتم!
اما استعدادم در نرفت!!
امیر آه کشید
نمیدونم کی قراره تصمیم بگیری که وقتی کاری رو بلد نیستی صاف و روشن
بگی بلد نیستم!
بابک سکوت کرد و به گلهای سفید سفره خیره ماند... امیر ادامه داد:
- امشب قرار بود در مورد حرفی که نیما بهت زده و سؤالاتی که داشتی، صحبت کنیم. جواب سؤالت همین امشب داده شد؛ کافی بود کمی دقت میکردی...
- جواب سؤال من؟ کی؟!
وقتی مکانیک از راه رسید دستورایی به ما داد و گفت که انجامشون بدیم؛ درسته؟
درسته!
#داستان_ادامه_داره
#سالروز_بزرگداشت_حضرت_معصومه
فاطمه معصومه «علیها السلام» و همراهان ایشان روز ۲۳ ربیع الاول کنار قم رسیدند.
خبر رسیدن ایشان مثل نسیم بهار، در شهرقم پیچید.
قمی ها شادیکنان بهسوی دروازه شهر دویدند.
آنها با خوشحالی به هم میگفتند: مژده مژده! فاطمه معصومه «علیها السلام» آمده!
دختر امام کاظم «علیه السلام» آمده!
همه دورشتر او حلقه زدند.
موسی بن خزرج که از دوستان اهل بیت «علیهم السلام» بود،جلو دوید و افسار شتر را در دست گرفت و فاطمه معصومه «علیها السلام» و همراهانشان را به خانه خودش برد.
┄┄┅🏴🍃🌸♥️🌸🍃🏴┅┅┄
😭به سوی آسمان
فاطمه معصومه «علیها السلام» چندین روز در خانه موسی بن خزرج بودند.
روزبهروز حالشان بدتر میشد.
ناگهان قلبشان آرام و چشمهایشان خاموش شد.
آن روز چه روز سختی بود!
مردم قم، مثل ابر بهار گریه میکردند.
فاطمه معصومه «علیها السلام» روی برادر را ندیدند.
و در جوانی به آسمان پر کشیدند.
حضرت فاطمه زهرا «علیها السلام» هم در جوانی ازدنیارفتند.
و چه شباهت عجیبی بین فاطمه زهرا «علیها السلام» و فاطمه معصومه «علیها السلام».😭😭😭😭
┄┄┅🏴🍃🌸♥️🌸🍃🏴┅┅┄
📙ماجرای فیل دست
🔷قسمت پنجم- بخش 1
ما به دستوراش عمل کردیم و هر چی گفت گوش کردیم اوّل چرخ نگه داشتیم جاش بندازه؛ بعد به همون ترتیبی که گفت ماشین از جوب آب بیرون کشیدیم؛ بعد طبق دستوری که داد رفتیم و یه «دلکو» دقیقاً با همون مشخصاتی که گفت، خریدیم و بهش رسوندیم و اونم ماشین راه انداخت.
- خب اینا چه ربطی به جواب سؤال من داره؟!
- چرا به هر چی ؟ که گفت عمل کردیم بدون این که ازش بپرسیم که چرا اون دستور داده؟!
- چون میدونستیم ،مکانیک متخصص تعمیر ماشینه و کارش بلده
آفرین آیا عقل ما این رو تأیید میکنه که از شخص متخصص که دانشش از ما بیشتره اطاعت کنیم و کاری رو که میگه، انجام بدیم، یا نه؟
- بله عقل هرکسی تأیید میکنه که به حرف متخصص گوش بده
- حالا بگو ببینم آیا بالاتر و برتر و عالم تر از خدا هم داریم؟
نه نداریم
- آیا ممکنه خداوند اشتباه کنه یا توصیه کنه که عمل اشتباهی رو انجام بدیم
- نه!
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای فیل دست
🔷قسمت پنجم- بخش 2
پس وقتی خداوند دستور میده که به روش خاصی وضو بگیریم یا به روش خاصی فلان عمل انجام بدیم یا احکام به روشی که توسط پیامبرش ابلاغ کرده به جا بیاریم حتی اگه علتش رو هم ندونیم، بازم انجام میدیم. چرا؟ چون مطمئنیم که حکمتی در اون کار بوده و خداوند به دلیلی که ممکنه ما نفهمیم و ندونیم، دستور اون کار داده.
- بله... درسته این جواب خیلی خوبیه
- عقل هرکسی میگه از دستور اونی که هرگز دچار اشتباه نمیشه، سرپیچی نکن؛ حتّی اگه علت دستورش رو ندونی خداوند هرگز دچار اشتباه و خطا نمیشه و تمام دستوراي دین، عین درستی و خیرخواهی برای ماست. البته عکس این مطلب هم صادقه؛ یعنی ما باید مواظب باشیم تا از دستور کسانی که نسبت به مطلبی آگاهی ندارن، اطاعت
نکنیم!
- منظورت چیه؟!
- مثلاً اطاعت امروز من از دستورای تو برای درست کردن ماشین اشتباه بود.
- چرا؟!
معلومه چون تو هیچ تخصصی در زمینهی تعمیر ماشین نداری... منم چشم بسته و بدون ،تحقیق هر چیزی رو که گفتی گوش کردم و اون همه دردسر درست شد.
بابک دوباره سرش را پایین انداخت.
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای فیل دست
🔷قسمت پنجم - بخش 3
امیر آهی کشید و گفت
خدا رو شکر که به خیر گذشت.
بعد خمیازه ای کشید و ادامه داد
فردا یادم باشه موبایلم ببرم تعمیر...
- مگه موبایلت چشه؟
چند روزه درست کار نمیکنه بازی در میاره
بده ببینم
مگه تو تعمیرکار موبایلی؟
- زکی ما رو دست کم گرفتی امیر خان ما یه زمانی شاگرد موبایل فروشی بودیم امیر خیره خیره به او نگاه کرد بابک دوباره سرخ شد و چشمهایش را دوخت به انگشت هایش....
#داستان_ادامه_داره
[ Photo ]
📙ماجرای کابوس کلّه
🔷قسمت اول- بخش 1
نزدیک طلوع آفتاب روز جمعه بود و بابک همچنان مشغول نماز صبح؛ اما بالأخره نمازش تمام شد امیر که مدتی بود او را زیر نظر داشت، بلافاصله گفت :
این چی بود خوندی بابک جان؟!
- واضحه! نماز صبح
- نماز صبح چند رکعته؟
- در ر حالت معمول دو رکعت
- در حالت معمول؟ مگه حالت غیر معمول هم داریم؟!
بله داریم امیر جان مشکل اینه که شما ادعای زیادی داری، ولی متأسفانه اطلاعات کاملی نداری!!
- مثل این که امروز دوباره از دنده چپ بلند شدی نه؟
- مسئله اینه که شما به بهانه ی آموزش احکام داری توی امورِ خصوصی بنده و حالات معنوي خاصم دخالت میکنی
- بسیار خوب اگه ناراحت میشی بنده دیگه دخالت نمیکنم چون دوست داشتی احکام یاد بگیری من وظیفه خودم دونستم چیزایی رو که میدونم به شما هم یاد بدم. دیگه خود دانی...
ابک همان طور که تسبیح در دست داشت و به قسمتی از موکت خیره شده بود، بدون این که به امیر نگاه کند شمرده شمرده گفت:
- مگه نماز بنده چه ایرادی داشت، عزیز من؟
- بابک ،جان نماز شما باطله ،پس از این تیریپ معنوی و عرفانی بیا بیرون و تا نماز صبحت قضا نشده، دوباره بخونش
- یعنی چه؟! شما میفرمایید من دین نداشته باشم؟
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای کابوس کلّه
🔷قسمت اول- بخش 2
نمازتُ دوباره بخون چون نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست و شما حداقل هشت رکعت خوندی!
- بله! در حالت معمولی دو رکعته؛ اما وقتی احساس کردی که حال معنوی خوبی داری،
میتونی تا شونزده رکعت هم ادامه بدی
تو این چرندیات از کجا اختراع می کنی؟!
- یعنی شما جوان مؤمن میخوای بگی که نماز صبح رو بیشتر از دو رکعت نمیشه خوند؟
- بله نماز صبح بیشتر از دو رکعت نیست حالا پاشو دوباره نمازت بخون تا بعدش با هم صحبت کنیم
- من خوابم میاد!
بخون! بعد بخواب! بعد بیدار شو بعد حرف میزنیم خوبه؟
- گشنمه!!
بخون! بعد بخواب بعد بیدار شو بعد صبحانه بخور بعد صحبت میکنیم تمومه؟
بابک دیگر چیزی نگفت برخاست نمازش را دوباره خواند و بعد رفت و خوابید.
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای کابوس کلّه
🔷قسمت اول- بخش 3
بابک حس کرد که به سبب بگومگویش با امیر در مورد نماز صبح، او را از دست خودش دلخور کرده است. این بود که وقتی از خواب بیدار شد، رفت و از او معذرت خواهی کرد و امیر را به صرف کله پاچه دعوت نمود
امیر که اخلاق خوبی داشت و چیزی در دلش نمیماند، دعوت بابک را قبول کرد نیم ساعت بعد در مغازه ی کله پزی بودند. هر چه بابک اصرار کرد که امیر سفارش بیشتری بدهد، قبول نکرد و تنها یک زبان سفارش داد. بابک اعلام کرد که خوردن کله بچه بازی برنمیدارد و باید مردانه وارد میدان شد این بود که برای خودش سه ،زبان سه ،مغز پنج ،پاچه پنج بناگوش و چهار چشم به همراه آب مغز فراوان سفارش داد!
مغازه دار با چشمهای پف کرده اش نگاه چپچپی به بابک انداخت و گفت:
میخورید یا میبرید؟
معلومه دیگه؛ همینجا میخوریم
مغازه دار نوک سبیلهای پرپشتش را تاب ،داد ابرویش را بالا انداخت و پرسید: برای دو نفر زیاد نیست؟!!
- رفیقم یه زبون بیشتر نمیخوره بقیه اش مال خودمه
مغازه دار لبش را گاز گرفت و بعد از این که سفارش بابک را آماده کرد رفت سراغ دفتر تلفنش تا شماره ی اورژانس را برای احتیاط دَمِ دست داشته باشد
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای کابوس کلّه
🔷قسمت دوم- بخش 1
امیر از گوشه ی بشقابش، آرام آرام شروع به خوردن غذا کرد؛ امّا روش بابک متفاوت بود او ابتدا یکی از سه کاسه ی آب مغز را مالامال از نان کرد و روی آن تا توانست فلفل پاشید. کاسه ی دوم و سوم را هم نزدیک دستش قرار داد سپس با یک ضربت زبانی را از وسط به دو نیم کرد و با حرکتی ،دیگر پاچه ای را میان نان جای داد. آنگاه لقمه ای به قاعده ی دو دهان آدمیزاد برگرفت و راهی دهان نمود بعد بلافاصله، سه قاشق از نانی را که در آب خیسانده بود، بالا انداخت و برای آن که بتواند این حجم عظیم را راحت تر و سریع تر بجود و ببلعد، کاسه ی دوم آب کله را برداشت و سرکشید!
امیرمات و متحیر بابک را نگاه میکرد
- بابک جان همش مال خودته عجله نداریم!ها! کار دست خودت ندی!
- نه امیر جون تو نگران من نباش من توی عملیات کله پاچه خوری، صاحب سبکم یخ میکنه از دهن میافته
- بعداً یادم بیار تا در مورد آداب و احکام غذا خوردن یه صحبتی با هم داشته باشیم!
- حتماً حتماً منم باید علاوه بر روش خوردن کله پاچه روش خوردن پنج پرس چلوکباب در ده دقیقه و اصولِ بلعیدن رونِ درسته ی مرغ رو توی یه مرحله ، بهت آموزش بدم!! حالا بگو ببینم نماز صبح من چه ایرادی داشت؟ بابک جان مهمترین ایرادش توی تعداد رکعات بود مگه شما تعداد ركعتاي نمازاي روزانه رو نمیدونی؟ من قبلاً در این مورد صحبتی نکردم؛ چون فکر میکردم که تو این مطلب رو بلدی
#داستان_ادامه_داره