داستان “گل زیبای نرگس”
نرگس، یک دختر کوچولوی مهربان و کنجکاو بود که همیشه از مادرش سوالهای زیادی میپرسید. یک روز که نرگس در باغچه خانهشان بازی میکرد، چشمش به گلهای زیبای رز و نرگس افتاد. مادرش هم همان نزدیکی مشغول آب دادن به گلها بود. نرگس جلو رفت و با تعجب پرسید: “مامان، چرا بعضی گلها مثل رز، کلی برگ و خار دارند که از آنها محافظت میکنند، ولی بعضی گلها اینطور نیستند؟”
مادر لبخند زد و گفت: “عزیزم، گلهایی مثل رز و نرگس خیلی خاص هستند و به خاطر زیبایی و عطرشان، نیاز به محافظت بیشتری دارند. خارها و برگهایشان به آنها کمک میکنند تا از آسیبها و آفتها دور بمانند.” نرگس سرش را تکان داد و گفت: “پس این خارها مثل یک لباس محافظ هستند، درسته؟”
مادر با مهربانی پاسخ داد: “دقیقاً، دخترم. حالا بگذار چیزی را به تو بگویم. ما انسانها هم مثل این گلها هستیم. وقتی لباسهای مناسبی میپوشیم و حجاب داریم، در واقع از خودمان محافظت میکنیم. حجاب فقط یک لباس نیست، بلکه به ما کمک میکند که با ارزشتر باشیم و به دیگران احترام بگذاریم.”
نرگس با تعجب پرسید: “حجاب یعنی همیشه چادر سر کنیم؟” مادر خندید و گفت: “نه، عزیزم. حجاب یعنی اینکه لباسهایی بپوشیم که بدنمان را بهخوبی بپوشاند و زیبا و مرتب باشد. حجاب یعنی اینکه خودمان را از نگاههای ناپسند محافظت کنیم و کاری کنیم که دیگران به ما به خاطر رفتار خوبمان احترام بگذارند، نه فقط به خاطر ظاهرمان.”
نرگس که حالا بیشتر فهمیده بود، گفت: “یعنی من هم اگر لباسهایی بپوشم که مناسب باشند و رفتار خوبی داشته باشم، حجاب دارم؟” مادر سرش را تکان داد و گفت: “آفرین دختر گلم! تو دقیقاً فهمیدی. حجاب فقط ظاهر نیست؛ رفتار و حرفهای ما هم باید با ادب و احترام باشد.”
از آن روز، نرگس هر وقت لباس میپوشید یا با دیگران صحبت میکرد، به یاد گلهای باغچه میافتاد و سعی میکرد مثل آنها باارزش و زیبا باشد، اما همیشه با یک لباس محافظ که خودش را از هر آسیبی دور نگه دارد.
داستان “چادر گلگلی مادربزرگ”
سحر، دختر کوچولوی مهربانی بود که عاشق مادربزرگش بود. یک روز عصر، مادربزرگ به او گفت: “سحر جان، امشب میخواهیم با هم به مسجد برویم. میخواهم که تو هم با من بیایی.” سحر از خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت: “خیلی عالیه! اما… مادربزرگ، من چادر ندارم. چطوری به مسجد بروم؟”
مادربزرگ با لبخند گفت: “نگران نباش، عزیزم. من یک چادر گلگلی دارم که سالها پیش برای خودم دوخته بودم. میتوانیم از آن برای تو استفاده کنیم.” سحر با هیجان گفت: “وای! چقدر خوب! میتوانم آن را ببینم؟” مادربزرگ به اتاقش رفت و چادر گلگلی را که پر از گلهای رنگارنگ بود، آورد.
وقتی سحر چادر را دید، با خوشحالی گفت: “این خیلی زیباست! اما نمیدانم چطور باید آن را سر کنم.” مادربزرگ با حوصله چادر را روی سر سحر گذاشت و به او یاد داد که چطور باید آن را مرتب کند. سحر جلوی آینه ایستاد و خودش را تماشا کرد. او احساس میکرد شبیه مادربزرگش شده است.
در راه مسجد، سحر از مادربزرگ پرسید: “مادربزرگ، چرا باید چادر سر کنیم؟” مادربزرگ با مهربانی جواب داد: “چادر مثل یک لباس زیبا و محترم است که نشان میدهد ما به خودمان و به دیگران احترام میگذاریم. وقتی چادر میپوشیم، مثل یک گل قشنگ هستیم که همیشه از خودمان محافظت میکنیم.”
وقتی به مسجد رسیدند، سحر با افتخار چادر گلگلیاش را سر کرده بود. او احساس خاصی داشت، انگار بزرگتر و محترمتر شده بود. آن شب، سحر تصمیم گرفت از مادربزرگش بخواهد که یک چادر مخصوص خودش برایش بدوزد تا همیشه بتواند آن حس زیبا و آرامشبخش را با خود داشته باشد.
چادر قشنگ فاطمه
فاطمه دختری مهربان و بازیگوش بود. موهای بلند و مشکیاش مثل شب تاریک براق میدرخشید. یک روز، مامان فاطمه یک چادر قشنگ و رنگی برایش خرید. چادر گلهای زیبایی داشت و مثل یک باغ رنگارنگ بود.
فاطمه خیلی ذوق کرد و چادر را سر کرد. جلوی آینه ایستاد و به خودش نگاه کرد. چادر قشنگش را خیلی دوست داشت. انگار یک پرندهی رنگی شده بود که در باغچهی مامان بزرگ پرواز میکند.
فاطمه با چادر جدیدش به حیاط رفت. بچههای همسایه دورش جمع شدند و به چادرش نگاه کردند. یکی از بچهها گفت: «فاطمه، چادرت مثل یک ابر رنگارنگ است!»
فاطمه لبخندی زد و گفت: «این چادر مثل یک هدیه قشنگ از طرف خداست. خدا میخواهد همه ما زیبا و خوشحال باشیم.»
فاطمه با چادر جدیدش به مسجد رفت. وقتی وارد مسجد شد، همه به او لبخند زدند. امام جماعت هم سر فاطمه را نوازش کرد و گفت: «فاطمه جان، تو مثل یک گل زیبا هستی.»
فاطمه احساس کرد که خیلی مهم است. او فهمید که چادر فقط یک لباس نیست. چادر نشانهی پاکی و زیبایی درونی است.
از آن روز به بعد، فاطمه همیشه چادرش را با افتخار سر میکرد. او میدانست که با داشتن چادر، یک دختر مسلمان واقعی است.
چند داستان از اهل بیت درباره حجاب برای بچه ها
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🌸🍃🌸
داستان “حجاب حضرت فاطمه (سلاماللهعلیها) در برابر مرد نابینا”
در روزی از روزها، حضرت فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) در خانه مشغول انجام کارهای روزمره بودند. خانهای ساده و بیآلایش که با نور ایمان و تقوا روشن شده بود. در همین هنگام، مردی نابینا که از یاران پیامبر (صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم) بود، به قصد دیدار با رسول خدا (ص) به خانه ایشان آمد و اجازه ورود خواست.
حضرت فاطمه (س) با شنیدن صدای او، به سرعت برخاستند و خود را پشت پردهای قرار دادند تا از دید او پنهان باشند. رسول خدا (ص) که در خانه حضور داشتند، به عبدالله اجازه ورود دادند. او وارد شد و با پیامبر (ص) به گفتگو پرداخت.
پس از مدتی، وقتی آن مرد خانه را ترک کرد، پیامبر (ص) با تعجب به دخترشان فاطمه (س) نگاه کردند و فرمودند: “دخترم، چرا خود را پوشاندی در حالی که او نابیناست و تو را نمیبیند؟”
حضرت فاطمه (س) با آرامش و احترام پاسخ دادند: “پدر جان، اگر او مرا نمیبیند، من او را میبینم. علاوه بر این، او میتواند بوی مرا استشمام کند.”
پیامبر اکرم (ص) با شنیدن این پاسخ عمیق و پرمعنا، لبخندی زدند و فرمودند: “گواهی میدهم که تو پاره تن من هستی.”
▪️◾️▪️◾️▪️◾️
محتوای شهادت امام جعفر صادق علیه السلام
#امام_جعفر_صادق ع
#امام_صادق ع
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
46.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ زیبا در مورد شهادت امام جعفر صادق (علیه السلام)🖤🖤
#پیشنهاد_دانلود
#شهادت_امام_جعفر_صادق ع
rangamizi shahadat emam hasan askari(www.mplib.ir).pdf
حجم:
9.54M
💢 رنگ آمیزی به مناسبت شهادت امام صادق (ع) 💢
⭕️ طراح : خانم قلعه یی
#شهادت
#امام_جعفر_صادق_ع
🌹جدول « امام صادق (ع) » + پاسخنامه
🔹طراح : غلامرضا زهره منش
🔻 #جدول #امام_صادق #مصباح_الهدی #میلاد #شهادت #شوال #ربیع_الاول
18.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن
🏴داستان #شهادت_امام_جعفرصادق(علیه السلام)