حیاتنا حسین.mp3
14.5M
این مداحی ها حماسی هستن
ویژه جبهه مقاومته
مناسب کاروان خودرویی و موتوری
📙ماجرای فیل دست
🔷قسمت سوم- بخش 1
چرخ هم که با برخورد امیر سرعت بیشتری گرفته ،بود پرید وسط خیابان و مثل برق رفت سمت چهار راه شلوغ
بابک که با چشمهای گشاد این صحنه را می نگریست، نالید: گور بابای دم گاوی این دفعه دیگه خودِ گاومون زایید امیر
امیر کوبید توی سر خودش و دوید دنبال چرخ و فریاد زد:
- جون مادرت وایسا!! جون مادرت نروووو!!
اما همه ی ما میدانیم که چرخ ها پدر و مادر ندارند!! به همین علت هم جناب چرخ حرف امیر را تحویل نگرفت و در حالی که هر لحظه سرعتش بیشتر میشد، تصمیم گرفت برود و صاف بخورد به پلیس بیچاره ی وسط چهارراه امیر از ترس این که فاجعه ای رخ بدهد شروع به داد و فریاد کرد تا توجّه پلیس را جلب کند و او را از خطر آگاه سازد. خوشبختانه پلیس صدای امیر را شنید و چرخ وحشی را دید...
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای فیل دست
🔷قسمت سوم- بخش 2
در این قسمت از ماجرا شخص دیگری هم که چرخ را دیده بود به سرعت خودش را به پلیس رساند و فریاد زد برو کنار جناب سروان من میگیرمش من دروازه بان تیم ملی بودم!!
جناب سروان، هر چه به فکرش فشار آورد تا یادش بیاید که آن مردک کی و کجا دروازه بان تیم
ملی بوده، چیزی به ذهنش نرسید خلاصه دروازه بان پاهایش را محکم کرد و دو تا تُف .
کف دستهایش انداخت و آماده شد برای مهار توپ... ببخشید! مهار چرخ!! ... امیر همچنان که میدوید، نعره میکشید
- برید کنار برید کنار اما گوش دروازه بان بدهکار نبود و تصمیم گرفته بود به هر صورت ممکن چرخ را دفع کند!!! چرخ وحشی در مرحله ی ،آخر کش و قوس سهمگینی به خودش داد و با کمک دست انداز ،خیابان به هوا پرواز کرد و سپس مثل ،تیر برگشت به سمت زمین و دروازه بان!... مرد غیور هم که برای مهار و دفع چرخ آماده بود شیرجه زد به سمت بالا...
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای فیل دست
🔷قسمت سوم- بخش 3
در کسری از ثانیه چرخ و دروازه بان با یکدیگر برخورد نمودند... شدّتِ روبوسی چرخ با دروازه بان، چنان شدید بود که پک و پوز مردِ بیچاره را دوخت به آسفالت خیابان!!
آمبولانس آمد و مردِ بیچاره را با خودش برد... کم کم چهارراه خلوت شد... پلیس نگاهی به امیر و بابک انداخت و سپس به جایی دور خیره شد...
-میگفت دروازه بان تیم ملی بوده اما بدجوری خاکشیر شد!!! من که تا حالا ندیده بودمش! شما چی؟!
امیر و بابک در حالی که سرشان پایین بود، پاسخ دادند:
-نه!
پلیس ادامه داد:
-شانس آوردید که خودم شاهد ماجرا بودم تقصیر خودش بود که ایستاد جلوی چرخ . من بهش تذکر دادم اما گوش نکرد! آدم که روبه روی چرخ وحشی(!)
نمی ایسته... می ایسته ؟
امیر و بابک پاسخ دادند
-نه!
پلیس عرق پیشانی اش را خشک کرد
- تا نظرم عوض نشده برید پی کارتون شما که نمیخواید نظرم عوض بشه؟!
امیر و بابک مظلومانه جواب دادند
نه!
و لحظاتی بعد، مثل بچههای خوب!!) راه افتادند سمت ماشین... بابک آمد حرفی بزند؛ اما
امیر اشاره کرد که سکوت کند.
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای فیل دست
🔷قسمت چهارم- بخش 1
از همون اول نباید به حرفت گوش میدادم! وقتی متخصص و تعمیرکار هست، نباید کار دست تو میسپردم
طولی نکشید که تعمیرکار از راه رسید... او ابتدا از امیر و بابک خواست تا کمک کنند و ماشین را از جوی آب بیرون بکشند آنها با همکاری دو سه رهگذر ماشین را بیرون کشیدند... سپس تعمیرکار از امیر خواست که چرخ را در زاویه ی مخصوصی نگه دارد؛ بعد با دو حرکت آن را جا زد و پیچهایش را سفت کرد. تعمیرکار نگاهی به بابک و امیر انداخت و گفت:
- چرا چرخ درآوردید؟!
امیر نگاهی به بابک کرد و جواب داد
- ایشون گفت ایراد از فیل دسته! البته بعدش گفت از دم گاویه! برای همین چرخ باز فرمودن
تعمیرکار با چشمهای گردشده از تعجب پرسید:
- فیل دست؟! دم گاوی؟!
بابک پاسخ داد:
قطعات چرخ دیگه گردن ببری دم گاوی فیل دست پاخرگوشی!! شاخ کرگدنی!!!
تعمیرکار، نگاه عاقل اندر سفیهی به بابک انداخت و گفت:
حالت خوبه آقاجون؟ این چرت و پرتا چیه میگی؟ مگه باغ وحشه ؟! اسم اون قطعه ای که مربوط به چرخه، «سگ دسته»
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای فیل دست
🔷قسمت چهارم- بخش 2
بابک پوزخندی زد و درآمد
نه بابا! اونی که شما میگی «سگ وزنه !! خودم میدونم چیه!!
تعمیر کار اخم کرد.
- سگ وزن؟! آخه قطعه ی ماشین چه ربطی به وزن سگ داره؟ حالا بعدِ سی سال، تو میخوای به من یاد بدی که اسم قطعه چیه؟
بابک از شدت خجالت سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
اولاً اسمش سگ دسته؛ چون شبیه دستِ سگه فیل دست و گردن ببری و پاخرگوشی و دم گاوی و شاخ کرگدنی دیگه چه کوفتیه؟!! ثانیاً ایراد اصلاً از چرخا نیست... دلکوی
ماشین که کارش تولید برقه ایراد پیدا کرده... عوضش میکنیم راه میافته امیر را اگر کارد میزدی، خونش در نمی آمد!!
...............
از وقتی که به خوابگاه رسیده ،بودند بابک حسابی کم حرف شده بود... رویش نمیشد با امیر حرف بزند شام را که خوردند امیر نگاهی به او انداخت و گفت:
- نفرمودید جناب بابک خان شما چند وقت شاگرد مکانیک بودی؟! خوار و ذلیلم نکن !امیر!!
- خوار و ذلیل چیه؟ کنجکاوم بدونم چند وقت شاگرد مکانیک بودی همین
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای فیل دست
🔷قسمت چهارم- بخش 3
دو روز روز اوّل کار یاد گرفتم روز دوم اخراج شدم!!
یعنی چی؟!
- اوستا کارم رفته بود بیرون همون وقت به ماشین مدل بالا اومد داخل مغازه ... منم
موتورش پیاده کردم روز دوم موتور پیاده کردی؟!!
بله استعدادش داشتم!
آره خیلی استعداد داشتی
- اوستا کارم وقتی اومد و دید که موتور پیاده کردم با اژه افتاد دنبالم... منم در رفتم!
اما استعدادم در نرفت!!
امیر آه کشید
نمیدونم کی قراره تصمیم بگیری که وقتی کاری رو بلد نیستی صاف و روشن
بگی بلد نیستم!
بابک سکوت کرد و به گلهای سفید سفره خیره ماند... امیر ادامه داد:
- امشب قرار بود در مورد حرفی که نیما بهت زده و سؤالاتی که داشتی، صحبت کنیم. جواب سؤالت همین امشب داده شد؛ کافی بود کمی دقت میکردی...
- جواب سؤال من؟ کی؟!
وقتی مکانیک از راه رسید دستورایی به ما داد و گفت که انجامشون بدیم؛ درسته؟
درسته!
#داستان_ادامه_داره
#سالروز_بزرگداشت_حضرت_معصومه
فاطمه معصومه «علیها السلام» و همراهان ایشان روز ۲۳ ربیع الاول کنار قم رسیدند.
خبر رسیدن ایشان مثل نسیم بهار، در شهرقم پیچید.
قمی ها شادیکنان بهسوی دروازه شهر دویدند.
آنها با خوشحالی به هم میگفتند: مژده مژده! فاطمه معصومه «علیها السلام» آمده!
دختر امام کاظم «علیه السلام» آمده!
همه دورشتر او حلقه زدند.
موسی بن خزرج که از دوستان اهل بیت «علیهم السلام» بود،جلو دوید و افسار شتر را در دست گرفت و فاطمه معصومه «علیها السلام» و همراهانشان را به خانه خودش برد.
┄┄┅🏴🍃🌸♥️🌸🍃🏴┅┅┄
😭به سوی آسمان
فاطمه معصومه «علیها السلام» چندین روز در خانه موسی بن خزرج بودند.
روزبهروز حالشان بدتر میشد.
ناگهان قلبشان آرام و چشمهایشان خاموش شد.
آن روز چه روز سختی بود!
مردم قم، مثل ابر بهار گریه میکردند.
فاطمه معصومه «علیها السلام» روی برادر را ندیدند.
و در جوانی به آسمان پر کشیدند.
حضرت فاطمه زهرا «علیها السلام» هم در جوانی ازدنیارفتند.
و چه شباهت عجیبی بین فاطمه زهرا «علیها السلام» و فاطمه معصومه «علیها السلام».😭😭😭😭
┄┄┅🏴🍃🌸♥️🌸🍃🏴┅┅┄
📙ماجرای فیل دست
🔷قسمت پنجم- بخش 1
ما به دستوراش عمل کردیم و هر چی گفت گوش کردیم اوّل چرخ نگه داشتیم جاش بندازه؛ بعد به همون ترتیبی که گفت ماشین از جوب آب بیرون کشیدیم؛ بعد طبق دستوری که داد رفتیم و یه «دلکو» دقیقاً با همون مشخصاتی که گفت، خریدیم و بهش رسوندیم و اونم ماشین راه انداخت.
- خب اینا چه ربطی به جواب سؤال من داره؟!
- چرا به هر چی ؟ که گفت عمل کردیم بدون این که ازش بپرسیم که چرا اون دستور داده؟!
- چون میدونستیم ،مکانیک متخصص تعمیر ماشینه و کارش بلده
آفرین آیا عقل ما این رو تأیید میکنه که از شخص متخصص که دانشش از ما بیشتره اطاعت کنیم و کاری رو که میگه، انجام بدیم، یا نه؟
- بله عقل هرکسی تأیید میکنه که به حرف متخصص گوش بده
- حالا بگو ببینم آیا بالاتر و برتر و عالم تر از خدا هم داریم؟
نه نداریم
- آیا ممکنه خداوند اشتباه کنه یا توصیه کنه که عمل اشتباهی رو انجام بدیم
- نه!
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای فیل دست
🔷قسمت پنجم- بخش 2
پس وقتی خداوند دستور میده که به روش خاصی وضو بگیریم یا به روش خاصی فلان عمل انجام بدیم یا احکام به روشی که توسط پیامبرش ابلاغ کرده به جا بیاریم حتی اگه علتش رو هم ندونیم، بازم انجام میدیم. چرا؟ چون مطمئنیم که حکمتی در اون کار بوده و خداوند به دلیلی که ممکنه ما نفهمیم و ندونیم، دستور اون کار داده.
- بله... درسته این جواب خیلی خوبیه
- عقل هرکسی میگه از دستور اونی که هرگز دچار اشتباه نمیشه، سرپیچی نکن؛ حتّی اگه علت دستورش رو ندونی خداوند هرگز دچار اشتباه و خطا نمیشه و تمام دستوراي دین، عین درستی و خیرخواهی برای ماست. البته عکس این مطلب هم صادقه؛ یعنی ما باید مواظب باشیم تا از دستور کسانی که نسبت به مطلبی آگاهی ندارن، اطاعت
نکنیم!
- منظورت چیه؟!
- مثلاً اطاعت امروز من از دستورای تو برای درست کردن ماشین اشتباه بود.
- چرا؟!
معلومه چون تو هیچ تخصصی در زمینهی تعمیر ماشین نداری... منم چشم بسته و بدون ،تحقیق هر چیزی رو که گفتی گوش کردم و اون همه دردسر درست شد.
بابک دوباره سرش را پایین انداخت.
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای فیل دست
🔷قسمت پنجم - بخش 3
امیر آهی کشید و گفت
خدا رو شکر که به خیر گذشت.
بعد خمیازه ای کشید و ادامه داد
فردا یادم باشه موبایلم ببرم تعمیر...
- مگه موبایلت چشه؟
چند روزه درست کار نمیکنه بازی در میاره
بده ببینم
مگه تو تعمیرکار موبایلی؟
- زکی ما رو دست کم گرفتی امیر خان ما یه زمانی شاگرد موبایل فروشی بودیم امیر خیره خیره به او نگاه کرد بابک دوباره سرخ شد و چشمهایش را دوخت به انگشت هایش....
#داستان_ادامه_داره
[ Photo ]
📙ماجرای کابوس کلّه
🔷قسمت اول- بخش 1
نزدیک طلوع آفتاب روز جمعه بود و بابک همچنان مشغول نماز صبح؛ اما بالأخره نمازش تمام شد امیر که مدتی بود او را زیر نظر داشت، بلافاصله گفت :
این چی بود خوندی بابک جان؟!
- واضحه! نماز صبح
- نماز صبح چند رکعته؟
- در ر حالت معمول دو رکعت
- در حالت معمول؟ مگه حالت غیر معمول هم داریم؟!
بله داریم امیر جان مشکل اینه که شما ادعای زیادی داری، ولی متأسفانه اطلاعات کاملی نداری!!
- مثل این که امروز دوباره از دنده چپ بلند شدی نه؟
- مسئله اینه که شما به بهانه ی آموزش احکام داری توی امورِ خصوصی بنده و حالات معنوي خاصم دخالت میکنی
- بسیار خوب اگه ناراحت میشی بنده دیگه دخالت نمیکنم چون دوست داشتی احکام یاد بگیری من وظیفه خودم دونستم چیزایی رو که میدونم به شما هم یاد بدم. دیگه خود دانی...
ابک همان طور که تسبیح در دست داشت و به قسمتی از موکت خیره شده بود، بدون این که به امیر نگاه کند شمرده شمرده گفت:
- مگه نماز بنده چه ایرادی داشت، عزیز من؟
- بابک ،جان نماز شما باطله ،پس از این تیریپ معنوی و عرفانی بیا بیرون و تا نماز صبحت قضا نشده، دوباره بخونش
- یعنی چه؟! شما میفرمایید من دین نداشته باشم؟
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای کابوس کلّه
🔷قسمت اول- بخش 2
نمازتُ دوباره بخون چون نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست و شما حداقل هشت رکعت خوندی!
- بله! در حالت معمولی دو رکعته؛ اما وقتی احساس کردی که حال معنوی خوبی داری،
میتونی تا شونزده رکعت هم ادامه بدی
تو این چرندیات از کجا اختراع می کنی؟!
- یعنی شما جوان مؤمن میخوای بگی که نماز صبح رو بیشتر از دو رکعت نمیشه خوند؟
- بله نماز صبح بیشتر از دو رکعت نیست حالا پاشو دوباره نمازت بخون تا بعدش با هم صحبت کنیم
- من خوابم میاد!
بخون! بعد بخواب! بعد بیدار شو بعد حرف میزنیم خوبه؟
- گشنمه!!
بخون! بعد بخواب بعد بیدار شو بعد صبحانه بخور بعد صحبت میکنیم تمومه؟
بابک دیگر چیزی نگفت برخاست نمازش را دوباره خواند و بعد رفت و خوابید.
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای کابوس کلّه
🔷قسمت اول- بخش 3
بابک حس کرد که به سبب بگومگویش با امیر در مورد نماز صبح، او را از دست خودش دلخور کرده است. این بود که وقتی از خواب بیدار شد، رفت و از او معذرت خواهی کرد و امیر را به صرف کله پاچه دعوت نمود
امیر که اخلاق خوبی داشت و چیزی در دلش نمیماند، دعوت بابک را قبول کرد نیم ساعت بعد در مغازه ی کله پزی بودند. هر چه بابک اصرار کرد که امیر سفارش بیشتری بدهد، قبول نکرد و تنها یک زبان سفارش داد. بابک اعلام کرد که خوردن کله بچه بازی برنمیدارد و باید مردانه وارد میدان شد این بود که برای خودش سه ،زبان سه ،مغز پنج ،پاچه پنج بناگوش و چهار چشم به همراه آب مغز فراوان سفارش داد!
مغازه دار با چشمهای پف کرده اش نگاه چپچپی به بابک انداخت و گفت:
میخورید یا میبرید؟
معلومه دیگه؛ همینجا میخوریم
مغازه دار نوک سبیلهای پرپشتش را تاب ،داد ابرویش را بالا انداخت و پرسید: برای دو نفر زیاد نیست؟!!
- رفیقم یه زبون بیشتر نمیخوره بقیه اش مال خودمه
مغازه دار لبش را گاز گرفت و بعد از این که سفارش بابک را آماده کرد رفت سراغ دفتر تلفنش تا شماره ی اورژانس را برای احتیاط دَمِ دست داشته باشد
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای کابوس کلّه
🔷قسمت دوم- بخش 1
امیر از گوشه ی بشقابش، آرام آرام شروع به خوردن غذا کرد؛ امّا روش بابک متفاوت بود او ابتدا یکی از سه کاسه ی آب مغز را مالامال از نان کرد و روی آن تا توانست فلفل پاشید. کاسه ی دوم و سوم را هم نزدیک دستش قرار داد سپس با یک ضربت زبانی را از وسط به دو نیم کرد و با حرکتی ،دیگر پاچه ای را میان نان جای داد. آنگاه لقمه ای به قاعده ی دو دهان آدمیزاد برگرفت و راهی دهان نمود بعد بلافاصله، سه قاشق از نانی را که در آب خیسانده بود، بالا انداخت و برای آن که بتواند این حجم عظیم را راحت تر و سریع تر بجود و ببلعد، کاسه ی دوم آب کله را برداشت و سرکشید!
امیرمات و متحیر بابک را نگاه میکرد
- بابک جان همش مال خودته عجله نداریم!ها! کار دست خودت ندی!
- نه امیر جون تو نگران من نباش من توی عملیات کله پاچه خوری، صاحب سبکم یخ میکنه از دهن میافته
- بعداً یادم بیار تا در مورد آداب و احکام غذا خوردن یه صحبتی با هم داشته باشیم!
- حتماً حتماً منم باید علاوه بر روش خوردن کله پاچه روش خوردن پنج پرس چلوکباب در ده دقیقه و اصولِ بلعیدن رونِ درسته ی مرغ رو توی یه مرحله ، بهت آموزش بدم!! حالا بگو ببینم نماز صبح من چه ایرادی داشت؟ بابک جان مهمترین ایرادش توی تعداد رکعات بود مگه شما تعداد ركعتاي نمازاي روزانه رو نمیدونی؟ من قبلاً در این مورد صحبتی نکردم؛ چون فکر میکردم که تو این مطلب رو بلدی
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای کابوس کلّه
🔷قسمت دوم- بخش 2
معلومه که میدونم نماز صبح دو الی بیست و پنج رکعت ظهر چهار الی هیجده رکعت عصر چهار الی شونزده رکعت مغرب سه الی بیست و سه رکعت و نماز عشا چهار الی بی نهایت رکعت یعنی هرچی دلت خواست و کشیدی و روحیه داشتی
- تماماً غلطه بابک قسمتای اولش رو درست گفتی؛ اما باقیش اشتباه و باطل کننده ی نمازه. اگه شما تعداد رکعات نماز کم یا زیاد کنی، نمازت باطل میشه
- عجب! من فکر میکردم تعداد رکعتای ،نماز بسته به حال و احوال معنوي انسان تغییر میکنه!!
- نخیر! این فقط زاییده ی تخیلات خودته پس لازم شد یه بار دیگه جزوه رو در این مورد مرور کنیم.
- الآن ؟!! وسط کله؟ جُزوه مون کجا بود؟
- جزوه توی کیف منه. اگه برای خودت یه کمی راه نفس کشیدن بذاری و یه زنگ تفریح کوچولو وسط کله خوری باز کنی میشه از فرصت استفاده کنیم و به جزوه هم به نگاهی بندازیم
چاکرتم بفرما! بفرما! اتفاقاً بین دو نیمه ایم باید کمی استراحت کنیم
امیر جزوه را از کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت.
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای کابوس کلّه
🔷قسمت دوم- بخش 3
بابک در حالی که مشغول حل کردن مشکلاتش با یک عدد پاچه بود(!) گفت
- خب، تموم شد؟!
- نخیر هنوز کار داریم.
باشه تو بگو من کله میزنم اما گوشم با توئه
امیر نگاهی به دستان چرب و چیلی بابک انداخت و ادامه داد:
- اول از همه باید بدونی که واجبات نماز یازده تاست که بعضی رکن» و بعضی «غیر رُکن» به حساب میان میدونی فرق بین رکن و غیررکن چیه؟
- به نظرم یه معنی ،رکن پایه و ستونه اگه چیزی ستون نداشته باشه خراب میشه؛ پس رکن نماز هرچی که باشه اگه انجام نشه نماز باطل میشه. درسته؟ آفرین برداشت خوبی کردی بابک لبخندی زد و نیشش تا بناگوش باز شد و در همان حال بناگوشی را به دندان کشید ارکان نماز اجزای اصلی اون به حساب میان؛ پس اگه عمداً یا سهواً (یعنی از روی فراموشی) کم یا زیاد بشن نماز باطله مثلاً اون روز توي نمازخونه ی کارخونه ، متوجه شدم که بعضی وقتا، رکوع رو به جا نمی آری؛ برای همین نمازت باطل بود.
- اگه غیر رکن رو به جا نیاری چی؟ بازم نمازت باطل میشه؟ انجام واجبات غیر رُکن هم واجبه؛ ولی اگه از روی فراموشی، کم یا زیاد بشه، نماز باطل نمیشه. البته اگه کسی عمداً غیر رُکن رو کم یا زیاد کنه بازم نمازش باطل میشه.
- خب تموم شد؟ میشه با تمرکز کله پاچه بزنیم یا نه؟!
شما که ما شاء الله مشغولی فرقی برات نمیکنه
بابک لبخندی زد و مشغول احوال پرسی با زبان دوم شد!
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای کابوس کلّه
🔷قسمت سوم- بخش 1
امیر ادامه داد: - خب پس متوجه شدی که اولین رکن از ارکان ،نماز نیته نیت یعنی این که انسان باید نماز رو به قصد قربت - یعنی برای اطاعت از فرمان خدا بخونه؛ اما لازم نیست که نیت رو حتماً به زبون بیاری حتی لازم نیست نیت رو از قلبت بگذرونی؛ همین مقدار که قصد انجام عمل رو داشته باشی کافیه یعنی اگه از تو بپرسن چیکار میکنی؟» باید بتونی به سرعت پاسخ بدی؛ مثلاً بگی: «میخوام نماز ظهر بخونم.»
بابک ناگهان برخاست و مشت محکمی نثار شقیقه اش کرد ای وای دیدی چی شد امیر؟
امیر که فکر میکرد اتفاق بدی افتاده است، نگران پرسید:
چی شده؟!!
پیاز یادم رفت امیر پیاز یادم رفت کله پاچه بدون پیاز بی معناست!!
امیر به نشانه ی تأسف سرش را تکان داد ...
من بگو که فکر میکردم همه ی حواست پیش منه
#داستان_ادامه_داره
[ 📙ماجرای کابوس کلّه
🔷قسمت سوم - بخش 2
بابک مسلسل وار چهار قاشق نان خیس خورده را توی دهان کرد؛ زبانی را درسته بلعید و نوشابه ای راکه دم دستش بود، به یک نفس تا ته خورد! بعد دست کرد توی جیبش و پیاز بزرگی را بیرون کشید... - بفرما امیر جون اینم !پیاز حالا میرسیم به قسمت بامزه ی کار. این کله فروشیا، پیاز درست و حسابی نمیدن؛ برای همین خودم یکی از خوابگاه آوردم! اما تا اینجای کار یادم رفته بود احوالش بپرسم
بابک پیاز را روی میز گذاشت و گفت :
اول نیت میکنیم که پیاز را در راه کله پاچه مصرف کنیم!!
بعد درحالی که بناگوشی را با نان فراوان میجوید مشتی حوالهی پیاز کرد... پیاز که خیلی دردش گرفته بود از زیر دست بابک در رفت و صاف پرید سمتِ مرد مغازه دار که سرش توی دیگ کله بود و حسابی مشغول کار !
لحظه ای بعد پیاز وحشی(!) با کله ی مغازه دار تصادف کرد...
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای کابوس کلّه
🔷قسمت سوم- بخش 3
مرد تعادلش بر هم خورد و دستش را به لبه ی دیگ گرفت... دیگ کله چپ زمین شاگرد کله پزی که داشت برای مشتری سفارش می برد، پایش روی آب کله ها لیز خورد و پخش زمین شد! دیسی که در دست داشت رفت روی هوا و در برگشت محکم خورد توی سر مغازه دار! او از درد نعره کشید و به خود پیچید از آن طرف، لنگه کفش شاگرد، پس از برخورد به زمین، از پایش در رفت و صاف رفت سمت شیشه ی مغازه و آن را خُرد و خاکشیر کرد خانمی که آن طرف شیشه و در خیابان ،بود وحشت کرد و جیغ بنفشی !کشید! راننده ی ماشینی که در حال عبور بود و تازه گواهینامه گرفته بود به سبب جیغ زن هول کرد و فرمان را پیچاند سمت پیاده رو ماشین وارد پیاده رو شد و دقایقی ،بعد پس از کندن در و پنجره و کرکره و خلاصه خانه خراب کردن مغازه دار وارد صحن و سرای کله پزی شد....
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای کابوس کلّه
🔷قسمت سوم- بخش 4
امیرمات و مبهوت به این صحنه ها نگاه میکرد ،لقمه در آرزوی پیاز در دهان بابک ماسید طولی نکشید که بابک دست امیر را کشید تا هرچه زودتر فرار .کنند امیر همچنان مات و مبهوت بود.
مرد مغازه دار برای لحظه ای به خود آمد و چشمش به بابک افتاد و نعره کشید بگیرین اون موش مرده رو کجا داری درمیری؟ خونه خرابم کردی! بابک بر سرش کوبید و در حالی که سعی میکرد فرار کند، نالید
پیاز نبود که بمب اتم بود
امیر زیر لب گفت:
فرار فایده نداره بابک خان کلی حق الناس به گردنته اینم آخر و عاقبت کله پاچه خوردن
به سبک جناب عالی! .....
#داستان_ادامه_داره
📙ماجرای کابوس کلّه
🔷قسمت چهارم- بخش 1
امیر به سمت وضوخانه میرفت که بابک را دید او داشت آستینهایش را پایین میداد معلوم بود که تازه وضو گرفته است.
به به جناب استاد امیر صیامی خوبی مهندس؟
- ممنونم بابک جان!
کجا داری میری؟!
میرم وضو بگیرم برم نماز
- چی شده که آقای صیامی الآن دارن نماز میخونن؟ شما که همیشه اوّل وقت نمازتون
رو میخوندید، جناب مهندس
- امروز توفیق نداشتم خواستم اوّل وقت برم نماز؛ اما یه مشکلی برای یکی از دستگاهها پیش اومد و نتونستم
برو امیر جون برو استغفار کن آدم نماز اوّل وقت رو میفروشه به یه دستگاه؟
- مجبور شدم بالای سرِ دستگاه بمونم اگه خاموشش میکردم و میرفتم، سرد میشد و از نظر فنّی مشکل جدی تری پیدا می.کرد چون پای حق الناس در میون بود، میشد نماز رو یه کم تأخیر انداخت گاهی به دلیل موجه نمیتونی نمازت اوّل وقت بخونی؛ برای همینه که خداوند از سر ،لطف وقت نماز رو وسعت داده.
حالا باید بررسی بشه!!
چی بررسی بشه؟!
همین تأخیر شما برای نماز
- ببخشید! شما مگه زبونم لال، خدایی؟!!
- حالا تا ببینیم!!!
- صبر کن ببینم تو خودت برای چی این موقع داری میری نماز ؟!
- من؟ چیزه... منم یه جورایی پای حق الناس در میون بود!
#داستان_ادامه_داره