🌸🍃﷽🌸🍃
#قصه_غدیر
پارت 4⃣:
در راه بازگشت،
توقفی که آسمان را نگه داشت.
#حج به پایان رسیده بود…
مردم، با قلبهایی آکنده از شوق و اندوه، آماده بازگشت به شهر و دیار خود بودند.
اما برای پیامبر، هنوز مهمترین بخش سفر مانده بود…
کاروانها آرام به راه افتادند.
کوثر کنار مادرش روی شتر نشسته بود، خسته اما دلگرم…🐫
در دلش، هنوز صدای لبیکاللهم لبیک میپیچید…
– مامان…
– جانم؟
– چرا پیامبر نگفتند کِی باید بعد از خودش ما رو راهنمایی کنه❓
– شاید هنوز وقتش نرسیده دخترم…
🌝آفتاب، داغتر از همیشه بر سر صحرا میتابید.
ناگهان در نقطهای به نام « #غدیر_خم»، صدایی برخاست:
ـ بایستید!
همه بایستند!
پیامبر دستور توقف دادند!
همه ایستادند…
🐫شترها،
🐎اسبها،
👬مردم…
زیر آفتابی سوزان، در جایی بیآب و بیسایه، کاروانها گرد آمدند.
کوثر نگاه کرد…
مردم عرقریزان، زیر آفتاب، منتظر بودند.
اما پیامبر، لبخند به لب، آرام ایستاده بود…☺️
در کنار علی…
و آنجا بود که کوثر فهمید…
این توقف، توقف معمولی نبود…
قرار است اتفاقی بیفتد که مسیر تاریخ را عوض کند.
ـــــــــــــــــــ💕✨ــــــــــــــــــ
#رفقا
گاهی سختترین لحظهها، بهترین فرصتهای زندگیاند.
در دل گرما، پیام آسمانی میآید…
وقتی دلها گوشبهفرمان خدا باشند.
بچهها، چرا پیامبر در اون هوای داغ همه رو نگه داشتند⁉️🤔
نمیشد صبر کنند تا شب یا وقتی خنکتر بشه⁉️
بله دقیقاً! وقتی یه پیام خیلی حیاتی باشه، باید همونجا گفته بشه، حتی اگه شرایط سخت باشه…
بهنظرتون چی قراره اونجا گفته بشه که اینقدر مهمه؟ شاید درباره آینده مردم؟
آمادهاید برای مهمترین لحظهی تاریخ اسلام؟
در پارت پنجم، پیامبر سخنرانی را شروع میکند… و حقیقتی بزرگ، بر همگان آشکار میشود…
✍#مجری_طرح_تربیتی_امین_پناهی
❇️ خانهای ساده، عشقی بیپایان.
💠 دستم را گرفت، گرمای دستانش آرامشی در رگهایم جاری کرد.
🔸مرا کنار خود نشاند و گفت: بار خدایا! این دو محبوب ترین مخلوقات در نزد من هستند. پس تو هم این دو را دوست بدار و در نسل آنها برکت قرار ده و از جانب خودت نگاهبانی بر آنان بگمار. این دو و فرزندانشان را از شر شیطان مصون بدار.
🔸زره تمام داراییام بود، فروختمش. کمی عطر، یک پیراهن هفت درهمی، یک مقنعه و تنپوش بلند سیاه خیبری و کمی لوازم خانه خریدم.
🔸فاطمه برای شب عروسی لباس کهنه ای به تن کرد و لباس نواش را به فقیر داده بود.
🔸خانهای نداشتیم جز اتاقی ساده، اما دلمان گرم بود. فاطمه آمد، با لبخندی که خستگی را از جانم میبرد.
🔸زندگی آسان نبود. آسیاب را خودش میچرخاند، نان میپخت. بچهها یکییکی آمدند. شیرینیشان با خستگیها درآمیخت. گاه شبها میدیدم، خوابش برده و خمیر بر دستانش هنوز خشک نشده.
📚فاطمه زهرا وتر فی غِمد/ نویسنده مسیحی لبنانی(سلیمان کتانی)
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
🌸عید قربان رسیده
✨آهای آهای بچه ها
🌸خدا رو شکر می کنیم
✨به خاطر نعمتها
🌸حاجی ها توی مکه
✨اعمالشون تموم شد
🌸عید قربان یا اضحی
✨یادآورنعمتها
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#شعر
#عید_قربان
🌸🍃﷽🌸🍃
#قصه_غدیر
پارت 5⃣:
صدای پیامبر در دل آفتاب🌝
#غدیر، در آتش آفتاب میسوخت.
اما دل مردم، تشنهتر از پوست صورتشان بود…
تشنگیای از جنس حقیقت…
از جنس آینده…
منبری از جهاز شترها ساختند.
پیامبر، بالا رفتند.
قامتش، چون نخلهای استوار، سایهای از آرامش بر جمعیت انداخت.
کوثر با دستانی لرزان، چادرش را محکم گرفت.
💓قلبش میکوبید…
– مامان… چرا اینقدر ساکت شد همهچی⁉️
– چون قراره پیامبر، حرفی بزنند که همهی دنیا باید بشنوند…
و بعد، صدا پیچید:
ـ ای مردم!
آیا من از جان شما بر شما سزاوارتر نیستم؟
همه گفتند: ـ
بله یا رسولالله!
ـ پس هر کس من مولای اویم، #علی_مولای_اوست…
صدای آسمان لرزید…
دل کوثر فرو ریخت…
همه با تعجب، سکوت کردند… 😳
بعضی نگاهشان به پیامبر بود،
بعضی به علی…
کوثر زیر لب زمزمه کرد:
"#علی_مولای_ماست…
علی، بعد از پیامبر…"
و پیامبر ادامه داد:
ـ خدایا! دوست بدار هرکه علی را دوست بدارد، و دشمن بدار هرکه علی را دشمن بدارد…
و در آن لحظه، آفتاب ایستاد…🌕
زمان ایستاد…
🌏تا زمین، برای همیشه این صدا را حفظ کند:
" #من_کنت_مولاه، #فهذا_علی_مولاه..."
ـــــــــــــــــــ💕✨ــــــــــــــــــ
#رفقا
#ولایت، تنها یک فرمان نیست؛
یک #عشق است.
عشقی که باید در دلهای نوجوانان هم شکوفا شود… تا بدانند هدایت، همیشه با نور علی است.
بچهها! فکر میکنید چرا پیامبر گفتند:
" #من_کنت_مولاه، #فهذا_علی_مولاه...؟"
بله چون میخواست بعد از خودشون کسی باشه که مردم رو راهنمایی کنه.
حالا یه سوال:
چرا نگفت "این علی خلیفه منه"؟ چرا از کلمهی "مولی" استفاده کردند؟
آیا چون مولی یعنی کسی که دل و جانمون هم بهش وابسته باشه؟
✅ دقیقاً! مولی فقط رئیس نیست…
مولی یعنی محبوب دل…
یعنی تکیهگاه…
یعنی راهنما و مونس…
در پارت ششم، پیامبر از مردم بیعت میگیره… و کوثر، برای اولین بار، معنای یک عهد واقعی رو درک میکنه.
✍#مجری_طرح_تربیتی_امین_پناهی