و تو ای صاحب الزمان در میان این همه مدعی؛
چقدر تنهایی..
#اینصاحبنا؟!
🌾هر روز بیشتر بدهکار خودم می شوم که چرا لااقل به خاطر خودم به تو سلام نکرده ام...
🌾 ما حتی محض خودخواهی هم دوستت نداریم!
❤️سلام! فدای مهربانی ات...
#سلام
🦋🍃🦋🍃
🍃🦋🍃
🦋🍃
🍃
🦋 دعای حضرت زهرا سلام الله علیها در روز جمعه
🦋«اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنْ أَقْرَبِ مَنْ تَقَرَّبَ إِلَیْكَ، وَ أَوْجَهِ مَنْ تَوَجَّهَ إِلَیْكَ، وَ أَنْجَحِ مَنْ سَأَلَكَ وَتَضَرَّعَ إِلَیْكَ. اَللّهُمَّ اجْعَلْنا مِمَّنْ كَأَنَّهُ یَراكَ إِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ الَّذی فِیهِ یَلْقاكَ، وَلا تَمُتْنا إِلاّ عَلی رِضاكَ اَللّهُمَّ وَاجْعَلْنا مِمَّنْ أَخْلَصَ لَكَ بِعَمَلِهِ وَ أَحَبَّكَ فی جَمِیعِ خَلْقِكَ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَاغْفِرْ لَنا مَغْفِرَةً جَزْمَاً، حَتْماً، لا نَقْتَرِفُ بَعْدَها ذَنْباً، وَ لا نَكْتَسِبُ خَطیئَةً وَلا إِثْمَاً اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، صَلاةً نامِیَةً دَائِمَةً زاكِیَةً مُتَتابِعَةً مُتَواصِلَةً مُتَرادِفَةً بِرَحْمَتِكَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمین»
📚 بحارالانوار ج ۸۷ ص۳۳۸
#دعا
#دعای_جمعه
🦋🍃🦋
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 شما نمیدونید امام زمان عجل الله فرجه چه قدر ماهارو دوست داره ...
#امام_زمان
#حاجآقامجتبیتهرانی
آسیب های کانون خانواده.mp3
3.85M
🔹🔹آسیب های کانون خانواده(۳)
🔸استاد جمالی
#خانواده
🍂🍃🍂🍃🍂
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
🍃🍂🍃🍂
راز نیاز بشر به نبی و نبوت.pdf
92.3K
🔖 عنوان : راز نیاز بشر به نبی و نبوت
🔸استاد طاهر زاده
کانال محتوای تبلیغی معاونت تبلیغ و امور فرهنگی جامعه الزهرا سلام الله علیها
وظایف منتظران امام زمان- عجل الله تعالی فرجه الشریف- چیست؟ در بحث وظایف منتظران ،لزوم معرفت و الگوپ
💠 بسمه تعالی
⁉️ویژگی های یاران امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف چیست؟
با توجه به روایات، می توان ویژگی ها و صفات یاران را چنین برشمرد:
1⃣ معرفت عمیق به خدا و امام خویش:
امام صادق علیه السلام ؛
«در قلوب آنان [یاران مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف] شکی به ذات خدا نیست»( بحارالانوار، ج۵۲، ص۳۰۸-۳۰۷ )
یعنی چنان به خداوند معرفت دارند که ذرّه ای تردید و شک در آنان راه ندارد.
2⃣ اطاعت کامل: نتیجه معرفت صحیح، اطاعت همه جانبه از امام است. امام صادق علیه السلام فرمودند:
«اطاعت آنان از امام، از فرمان برداری کنیز برابر مولایش، بیشتر است».( همان)
3⃣ عبادت و صلابت: امام صادق علیه السلام درباره آنان فرمود:
"شب ها را با عبادت به صبح می رسانند و روزها را با روزه به پایان می برند.(همان) و این یاد حق، در همه حالات آنان تجلّی دارد.
همچنین فرمود:
آنان، مردانی هستند که گویا، دل هایشان پاره های آهن است».(همان)
4⃣ جان نثاری و شهادت طلبی: امام صادق علیه السلام فرمود:
[یاران مهدی علیه السلام] در میدان رزم، در اطراف او می چرخند و با جان خود، از او محافظت می کنند.(همان)
همچنین فرمود:
«آنان آرزو می کنند در راه خدا به شهادت برسند».(همان)
ادامه دارد...
📒آفتاب مهر،دفتر اول، صص۱۰۵-۱۰۷،جمعی از محققین مرکز تخصصی مهدویت
🔸کاری از انجمن تبلیغ،کمیته تولید محتوای مهدویت ، اداره کل تبلیغ
🌷قسمت پانزدهم🌷
#اسمتومصطفاست
وقت پرو لباس قربان صدقه ام میرفت و به خانم خیاط میگفت:((انتخاب پسرم کار دله نه کار گِل.ان شاءالله که به پای هم پیر بشن.))
دعای مادرانه اش دلگرمم کرد و دو دلی و تردیدم را کمرنگ تر کرد.
ظاهرا جفتم را پیدا کرده بودم، اما هنوز هم برای قضاوت نهایی به زمان احتیاج داشتم.
رفته بودم آزمایشگاه،اما این بار به موقع. قرار شد تا من و تو برگه ها را امضا می کنیم و در کلاس توجیهی شرکت می کنیم مادرها بروند زیارت امامزاده اسماعیل(ع).
آن ها رفتند و بعد از آنکه کارمان تمام شد آمدیم حیاط آزمایشگاه.
گنجشک ها جمع شده بودند داخل باغچه کوچک و جیک جیکی راه انداخته بودند شنیدنی.
گل های سرخ، سرخ تر از هر گل سرخی بودند، مثل گونه هایم که آتش گرفته بودند.
بنفشه ها دور تا دور باغچه در خواب مخملین بودند.
حالا من و تو تنها نشسته بودیم.
تازه دقت کردم به لباست. یک شلوار شش جیبِ طوسی با بلوز آبی روشن.
هم شلوارت یک سایز بزرگتر بود و هم بلوزت به تنت لق می زد.
سکوت سنگین بین مارا صدای گنجشک ها پر کرده بود.
_یه چیزی بگین!
کمی فکر کردم و گفتم: ((خب من دوست دارم با کسی زندگی کنم که از نظر ایمان و اعتقاد درجه بالایی داشته باشه، یعنی بتونه خودش رو بکشه بالا. الان هم توی خونه مون دوست دارم اعتقاد و ایمان حرف اول رو بزنه.))
با دست اشاره کردی تا روی نیمکت فلزی سبز کنار باغچه بنشینم.
گنجشک ها پریدند. زیر نور آفتاب چرخی زدند و باز کنار پایمان نشستند.
گفتی: ((خب بله دیگه! باهم می زنیم در معرفت رو با لگد باز می کنیم و قدم به قدم می ریم جلو.))
در دلم گفتم: عجب پرروئه! هنوز مَحرم نشده چه حرفایی میزنه!
چقدر روش بازه!
وقت برگشت به خانه با فاصله از تو راه می رفتم. حرف نمی زدم و فقط گوش می کردم.
آخرین حرفت این بود: ((عصر می ریم خرید حلقه.))
عصر که شد، مامان صحابه را برداشت و باهم رفتیم.
من و صحابه و مامان. تو و مامان و بابا و زن داداشت و خواهرت.
برای خرید حلقه شروع کردیم به گشتن.
نور خورشید افتاده بود روی شیشه طلافروشی ها و چشممان را می زد.
جلوی چند مغازه پسند نکردیم و گذشتیم.
پدرت گفت:((مغازه ای هست که مال یکی از آشناهاست.بریم اونجا.))
رفتیم و همان جا حلقه ام را خریدی.
اما تو گفتی: ((من حلقه طلا نمی خوام.)) و حلقه نقره ای برداشتی که مثل مال من هفت تا نگین داشت.
مامان گفت:((غروب شد. ما برمی گردیم. باید برم شام درست کنم.))
با صحابه برگشتند و قبول نکرد با ما به رستوران بیاید. من هم سختم بود، اما آمدم.
رستوران بین شهریار و کهنز بود. رستوران مهستان.
همان که بعد ها شد پاتوقمان. رستورانی زیبا، شیک و خوش آب و رنگ.
هنوز پشت میز ننشته بودیم که مادرت دوربینش را از داخل کیف در آورد: ((کمی نزدیک تر به هم بشینین. می خوام عکس بندازم.)) یکی دوتا عکس گرفت. هر دو معذب بودیم. رفتم پیش خودش نشستم. تو هم پیش پدرت.
پدرت چلو کباب و جوجه سفارش داد. غذا از گلویم پایین نمی رفت. شاخه ای گل سرخ در گلدان بلور وسط میز بود، آن را آرام هل دادی طرفم.
مادرت باز هم عکس انداخت.به زور لقمه هارا فرو دادم.
دلم شور می زد.نمیفهمیدم چه می خورم.
همه حواسم به این بود که زودتر برگردیم.
برای مجلس عقد مهمان ها آمده بودند و بیشترشان هم از شهرستان بودند. پنجشنبه بود و خانه حسابی شلوغ. عمه ها،دایی ها، مادربزرگ، پدربزرگ، فامیل دور، فامیل نزدیک، همسایه دستِ راست و دستِ چپ و روبرو!
محضر تا خانه ما چهار پنج خانه فاصله داشت. می شد پیاده رفت، اما همان راه کوتاه را هم با ماشین رفتیم. تازه گواهی نامه گرفته بودی و خودت رانندگی می کردی.کت و شلوار مشکی پوشیده بودی و پیراهن سفید.
بعد ها برایم گفتی:((همون شب که می خواستم بیام خواستگاری،رفته بودم سرکوچه برای مامانم خرید کنم. سجاد رو دیدم ایستاده بود توی مغازه. خواستم بگم یه دست کت و شلوار شیک داری بدی بپوشم بیام خواستگاری؟ دیدم خودش با دمپایی وایساده اونجا!))
خندیدی،از همان خنده های بلند و کودکانه و گفتی: ((راستش،هرچی پول گیرم می اومد، خرج پایگاه می کردم و چیزی ته کاسه نمی موند برای پس انداز.))
آدم ولخرجی بودی. این را بعدها فهمیدم. شاید نشود گفت ولخرج. از این دست آدم هایی بودی که پول به جانشان بسته نیست و این البته نمی تواند بد باشد.
شبی که قرار بود فردایش عقد کنیم، مادرت پارچه ساتن سفید و طلایی را به خانه مان آورد: ((سمیه جان، خودت هویه کاری ش کن و دورش گل بزن. برای سابیدن قند روی سرت میخوام.))
ادامه دارد...✅🌹
🌷قسمت شانزدهم🌷
#اسمتومصطفاست
همان شب با شابلون استیل دورتادورش را نقش گل رز انداختم.
رزها روی پارچه ساتن سفید و طلایی جلوه خاصی داشتند.
ساعت ده شب بود که مادرت زنگ زد:((گفتن فردا آب قطع میشه!))
مامان که شنید زد توی صورتش:((وای خاک عالم،حالا چی کار کنیم سجاد؟))
سجاد و سبحان آمدند پیش تو. نیم ساعت بعد سه تایی باهم آمدید با یک تانکر.
تانکر را در پارکینگ گذاشتید و بنا کردید به شستنش.
تا دیر وقت شب صدای قهقهه تان شنیده می شد.
_کف تانکر پر از خزه اس. دوماد آستینا بالا،خودت زحمتش رو بکش!
تو را کرده بودند داخل تانکر و دادت بلند بود:((بابا چرا شلنگ رو گرفتین رو سرم، مظلوم گیر آوردین!))
مامان تو آشپزخانه غذا درست می کرد. زرشک پلو با مرغ و خورشت فسنجان.
عطر و بوی غذا در خانه پیچیده بود.
صدای جیغ و داد و گریه و خنده بچه ها بلند بود.
تا نیمه شب همه بیدار بودند.
دورتا دور پارچه قند سابی را با هویه گل زدم.
_بابا این تانکر سوراخه!
شلیک خنده شما از پایین می آمد.
آن شب شاید دو سه ساعت بیشتر نخوابیدیم.
یازده صبح مامانت آمد دنبالم تا برویم آرایشگاه.
رفتم نشستم صندلی عقب.
مواظب بودم از تو آینه نگاهم به نگاهت نیفتد.
وقتی از آرایشگاه برگشتیم،چادرم را روی صورتم کشیده بودم تا دیده نشوم.
مهمان ها دست زدند و کل کشیدند.
مامان کاغذی را که بالای آن بسم الله الرحمن الرحیم نوشته بود، دست به دست می چرخاند.
مهریه ام روی آن نوشته شده بود:۳۱۳سکه بهار آزادی، یک دست آینه شمعدان، حلقه، انگشتر و سرویس جواهرات.
بزرگ ترهای فامیل امضا کردند.
خانم ها طبقه اول بودند و آقایان خانه پدرت که تقریبا روبروی خانه ما بود.
بی بی، مادر بزرگت، انگشتر سرویسی را که برایم گرفته بودید دستم کرد، النگویی هم به این یکی دستم.
مامان آمد صدایم زد:((سجاد باهات کار داره.))
بلند شدم و رفتم داخل راهرو.
سجاد تا چشمش به من افتاد زد توی سرش: ((وای مامان اشتباه کردیم آبجی رو دادیم! وای خدا حیفه این ماه پیشونی! ببین چقدر خوشگله! چرا باید دسته گلمون رو بدیم بره؟))
مامان تندی در را پیش کرد و لپش را کَند: ((سجاد هیس! زشته. این حرفا چیه میزنی؟))
صحابه از اتاق بیرون آمد.
سجاد به او نگاه کرد، در حالی که اشک می ریخت: ((این یکی رو دیگه نمیدیم مامان! آدم باید آبجیش رو کنارش نگه داره!))
آمدی و برای عقد مرا محضر بردی. تعدادی از مهمان ها هم آمدند.
اتاق عقد کوچک بود و سالنی بزرگ کنارش.
خانم ها آمدند داخل اتاق.
نشستم پای سفره و خنچه عقد.
هوا گرم بود.نشستی کنارم.
نگاهم به زیر بود که یکی قران را گذاشت روی دامنم.
شروع کردم به خواندن سوره یوسف.
باید آقا خطبه را می خواند، اما قبل از آن تورا صدا زد:((آقا مصطفی بیا تا شروط عقد رو برات بگم.))
رفتی.صدایش می آمد:((همه شروط به نفع خانمه.حواست هست شما؟))
_بله بله حاج آقا حله!
آمدی و نشستی. اتاق گرم تر از گرم شده بود. عرق از چهار ستون بدنم می ریخت.
عاقد خطبه را خواند. دفعه اول رفتم گل بچینم. دفعه دوم می خواستم گلاب بیاورم و دفعه سوم گفتم:((با اجازه امام زمان و رهبر عزیزم و بزرگ ترایی که اینجا هستن و پدر و مادرم بله!))
صدای هلهله و دست بلند شد.
نقل و سکه ریخته شد روی سرمان.
نمی دانستم بعد ها همین چیزی که گفتم می شود سوژه دست تو و برادر هایم:((سمیه، یادت رفت بگی با اجازه آقا مصطفی و کل فامیلامون! این رو هم یادت رفت بگی با اجازه از امام و همه ملت ایران!))
گرمای اتاق دیوانه ام کرده بود.
هوای اردیبهشتی شده بود هوای چله تابستان.
دیگر به هم محرم شده بودیم.
حلقه را دستم کردی، حلقه طلا با هفت نگین سفید.
اتاق گرم گرم شده بود. از موهایم آب می چکید.
مادرت که آمد هدیه اش را بدهد گفتم:((تموم موهام خراب شد.))
گفتی:((با این وضع که نمی تونه بیاد جلوی مهمونا مامان!))
مادرت گفت:((نگران نباش،الان می برمش آرایشگاه تا دوباره موهاش رو درست کنن.))
مرا همراه مادرت بردی ارایشگاه. دم در پرسیدی:((خیلی طول می کشه؟نکنه مثل اون بار...!))
_همین جا بمون الان برمی گردیم!
_اما حالا وقت اذونه باید برم مسجد!
_یعنی چی؟ حالا یک امشب رو نرو مادر!
_زشته باید برم!
ادامه دارد...✅🌹
🌾در میان ازدحام زندگی ؛
در امتداد عبور لحظه ها ...
و در رفت و آمد قدمهای بی تفاوت شهر!
انگار ...
آوار می شود بردلم ...
اضطرابِ نبودنت !
❓کجایی ...
☀️سلام خورشید مضطر !🥀
#سلام
🦋🍃
🍃
دعای روز شنبه
🦋بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
🦋بِسْمِ اللّٰهِ كَلِمَةِ الْمُعْتَصِمِينَ وَ مَقالَةِ الْمُتَحَرِّزِينَ
🦋وَأَعُوذُ بِاللّٰهِ تَعَالىٰ مِنْ جَوْرِ الْجَائِرِينَ ، وَكَيْدِ الْحَاسِدِينَ ، وَبَغْىِ الظَّالِمِينَ
🦋وَأَحْمَدُهُ فَوْقَ حَمْدِ الْحَامِدِينَ ،
🦋اللّٰهُمَّ أَنْتَ الْواحِدُ بِلَا شَرِيكٍ ، وَالْمَلِكُ بِلَا تَمْلِيكٍ ، لَاتُضَادُّ فِى حُكْمِكَ ، وَلَا تُنَازَعُ فِى مُلْكِكَ
🦋 أَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّىَ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَرَسُولِكَ ، وَأَنْ تُوزِعَنِى مِنْ شُكْرِ نُعْمَاكَ مَا تَبْلُغُ بِى غَايَةَ رِضَاكَ؛ وَأَنْ تُعِينَنِى عَلَىٰ طَاعَتِكَ وَ لُزُومِ عِبَادَتِكَ ، وَاسْتِحْقَاقِ مَثُوبَتِكَ بِلُطْفِ عِنَايَتِكَ
🦋وَ تَرْحَمَنِى بِصَدِّى عَنْ مَعَاصِيكَ مَا أَحْيَيْتَنِى ، وَتُوَفِّقَنِى لِمَا يَنْفَعُنِى مَا أَبْقَيْتَنِى ، وَأَنْ تَشْرَحَ بِكِتَابِكَ صَدْرِى ، وَتَحُطَّ بِتِلاوَتِهِ وِزْرِى ، وَتَمْنَحَنِى السَّلَامَةَ فِى دِينِى وَنَفْسِى ، وَلَا تُوحِشَ بِى أَهْلَ أُنْسِى ، وَتُتِمَّ إِحْسَانَكَ فِيَما بَقِىَ مِنْ عُمْرِى كَمَا أَحْسَنْتَ فِيَما مَضَىٰ مِنْهُ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
#دعا
#دعای_شنبه
🦋🍃🦋
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
سفر پر ماجرا 01.mp3
7.63M
#سفر_پرماجرا ۱
✍راهی طولانی درپیــش است...
تا راهِ پیـــشِ رو
و منزلی که قرار است در آن فرود آیی؛ نشــناسی...
چگونه برایش توشه خواهی چید؟
#استاد_شجاعی
🍂🍃🍂🍃🍂
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
🍃🍂🍃🍂