eitaa logo
کانال محتوای تبلیغی معاونت تبلیغ و امور فرهنگی جامعه الزهرا سلام الله علیها
2.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2هزار ویدیو
2.7هزار فایل
*این کانال محتوای تبلیغ عمومی می باشد که توسط اساتید و مبلغان تولید شده و با توجه به مناسبت های تبلیغی بارگذاری می شود.* «کپی مطالب به همراه لینک» @mohtavayetablighJameaAlZahra «.« ارتباط با ادمین».» @admin_mobaleghan
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
۹ ✍دنیا سرشار از آرزوست این طبیعت دنیاست. آرزوهایی را برگزین؛ که تا ابــد با تــو همراه هستند. آنوقت؛ تو برنده ی میدانِ دنیایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌❌کابوس آری حقیقتتا اگرانسان ها متوجه شوند با انقلاب اسلامی تاریخی گشوده شده است که تاریخ عبور از استکباراست میفهمند چرا نتانیاهو باید کابوس خود راکه حکایت درک بی‌آیندگی او و رژیم صهیونیسمی است نظام انقلاب اسلامی ایران بداند. امیر حسین ثابتی:👇 این فیلم را با دقت ببینید. اصلی ترین مقام سیاسی رژیم صهیونیستی که حمایتهای تمام قد امریکا و کل غرب را پشت سرش دارد، سه بار پشت سر هم می گوید کابوس اش «ایران» است! او اغراق نمی کند بلکه دارد صادقانه ترین حرف دلش را می زند. چون اگر جمهوری اسلامی ایران نبود، امروز مساله فلسطین سالها بود که تمام شده بود و اساسا دیگر مردم فلسطین یک متر از نوار غزه را هم صاحب نبودند. امامساله حتی فراتر ازفلسطین واسراییل است.سال 57 اتفاقی در دنیاافتاد که بدون اغراق بایدگفت «مسیرتاریخ»راتغییرداد.مردی پیامبرگونه درایران ظهورکردوانقلابی رابه ثمر رساندکه نتایجش بعداز 45 سال همچنان دست ازسرشیاطین عالم برنمی دارد.حالا ممکن است خیلی ها عقل شان برای فهمیدن اصل این ماجرا قد ندهد و بپرسند خب اصلامارا چه به فلسطین و اسرائیل وشیاطین عالم؟ یعنی صراحتافریادمی زنندما هیچ رسالت تاریخی برای خودقائل نیستیم و همین که درشصت هفتاد سالی که عمر می کنیم، آب و نانی بخوریم و بمیریم کافی است! اما تاریخ را همیشه کسانی تغییر داده اند که اول از همه رسالت تاریخی خودشان رافهمیده اندوبعدهم پای کارآن آمده اند. دقیقاهمان کاری که ملت ایران درسال 57 انجام داد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
32.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚شرح تفسیر سوره‌ی حمد امام خمینی (ره) توسط استاد اصغر طاهرزاده 🕋 در یگانگی حامد و محمود - قسمت شصتم 📚 خلاصه بحث ↙️ 👈خداوند عین حیات است، یعنی اگر جایی حیات دیدیم با ذات رو به رو می شویم؛ یعنی ذات به اسم حیّ ظاهر شده است. 👈اسم ذات است به صفت خاص؛ مثل رابطه دریا و موج، که اگر مشغول موج نشویم همان دریا را در صورت موج می بینیم، نه یک موج و یک دریا. 👈بعضی از عرفا در مقامی هستند که از مخلوق نظر به خالق می کنند، و بعضی دیگر که خودشان را بیشتر وسعت داده اند از حق متوجه مخلوق می شوند. ⏭ لینک جلسه قبلی: https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra/21303
🌷قسمت سیم🌷 _جمعیت توی میدون ولی عصر پراکنده شده بودن. وقت برگشتن، اتوبوسی که پر از مردم و بچه های پایگاه بود جلو افتاده بود و من و یکی از بچه ها با موتور دنبالش. نزدیکیای میدون، اتوبوس راهش رو اشتباه رفت. ما جدا افتادیم. موتور خاموش شد. چند نفری اومدن طرفمون. دوستم رفت روی جدول خیابون شاید اتوبوس رو پیدا کنه که اونا ریختن روی سرم و شروع کردن به زدن. با هر چی که فکر کنی میزدن توی سرم، بعد هم با قمه زدن. بالاخره یکی خودش رو انداخت روی من و داد زد: بسه بی انصافا کشتینش. صدای آژیر امبولانسارو که شنیدم، به زور لای چشمام رو باز کردم. یکی داد زد: بخواید ببرینش، می کشیمش. دوستم اومد جلو که اون رو هم با چاقو زدن. این رو از فریادش فهمیدم،وقتی داد زد: سوختم، سوختم. بعد دیگه از هوش رفتم و ظاهرا از پنج عصر تا یازده شب اون گوشه افتاده بودم. وقتی گذاشتنم توی آمبولانس و شماره تلفن خواستن، تازه به هوش اومده بودم. شماره دایی‌م فقط یادم اومد، اونم بخاطر اینکه از بچگی حفظ کرده بودم. تو تعریف می کردی و من اشک می ریختم و التماس می کردم: ((تو رو خدا خوب شو آقا مصطفی!)) دیگر پا به ماه بودم. هر روز منتظر که دردم بگیرد، اما خبری نبود. اخرین توصیه دکتر، خوردن روغن کرچک بود. شب نوزده رمضان بود، برایم آبمیوه گرفتی و با روغن کرچک مخلوط کردی و می خواستی به زور به خوردم بدهی. _ شب قدره. نمی خورم! می خوام باهات بیام احیا! با قربان صدقه وادارم کردی بخورم. روغن کرچکی را که آبمیوه هم نتوانسته بود خوشمزه اش کند سر کشیدم، اما نگران به هم ریختن وضع مزاجم بودم. _ آقا مصطفی باید تا صبح همین جا بشینی و از من مواظبت کنی! تا ساعت یک و نیم شب ماندی، اما یک مرتبه بلند شدی و زنگ زدی به مادرم: ((سمیه رو بیارم پیش شما؟)) اول مقاومت کردم بعد تسلیم شدم، اما در دلم نقشه ای ریختم. به محض اینکه رسیدیم خانه مامان، جفت پاهایم را کردم توی یک کفش که من هم می آیم. مامان گفت: ((سمیه، میری مسجد دردت می گیره ها!)) گفتم : ((عیبی نداره!)) بیرون مسجد زیر آسمان خدا نشستیم و قران سر گرفتیم. آن شب هیچ اتفاقی نیفتاد، ولی بعد از دو روز انتظار زدم زیر گریه: ((آقا مصطفی نکنه بچه مون بمیره؟)) رفتیم دکتر بعد از معاینه و گرفتن عکس گفت: ((بند ناف پیچیده دور گردن بچه، همین حالا برو بیمارستان!)) شب قدر بود و خیابان ها شلوغ، باران هم نم نم می آمد. رفتیم بیمارستان نجمیه. مادرهایمان هم آمده بودند. پنجشنبه هم ماندم بیمارستان و قرار بود جمعه مرخص شوم. شب بچه نخوابید، مدام گریه می کرد. صبح که دکتر آمد ویزیت کرد و گفت:((این بچه گرسنه‌س، براش شیر خشک تهیه کنین.)) برایت پیامک دادم: ((آقا مصطفی یک فلاسک آب جوش و یک قوطی شیر خشک بگیر بیار، هر چه زودتر.)) _ چشم. پیامت همراه با دو تصویر قلب و ادمکی بود که می خندید. ساعت ده شد و من همچنان منتظر بودم. ساعت یازده که مادرت با قوطی شیر خشک و فلاسک اب جوش آمد، وا رفتم: ((پس مصطفی کو؟)) _ رفت نمازجمعه و راهپیمایی روز قدس، گفت اگر برسم میام. اما نیامدی. پدرم آمد و کار ترخیص را انجام داد. راهپیمایی روز قدس واجب تر بود یا رسیدن به زن و بچه؟ اگر الان بودی، می گفتی : ((راه پیمایی روزقدس.)) مدتی بود از اندیشه به طبقه پایین خانه پدرت اسباب کشی کرده بودیم. می خواستیم بخاطر بچه به مادرهایمان نزدیک تر باشیم. با پدر و مادرم برگشتیم خانه مان. خیلی ها بودند، اما تو نبودی. نزدیک غروب بود که آمدی. اخم هایم در هم بود. گفتم: ((خسته نباشی، قرار بود بیایی بیمارستان!)) خسته و کوفته بودی و سرد برخورد کردی، طوری که انگار من مقصرم. عذرخواهی هم نکردی. انگار نه انگار که قرار بود بیایی دنبالم و برای بچه شیر خشک بیاوری. _ وظیفه من رفتن به راهپیمایی و مراسم روز قدس بود. مادرت اصرار داشت برویم طبقه بالا تا به من و بچه برسد و مامانم هم می گفت برویم خانه اش تا او به من و بچه برسد اما... ادامه دارد ...✅🌹
🌷قسمت سی و یکم🌷 تومصطفاست تو از هر دو تشکر کردی: ((خیر، همین جا میمونن، خودمم بهشون می رسم!)) واقعا هم رسیدی و از من و بچه مراقبت کردی. از حمام تا پوشک بچه. حتی وقتی خواب بودم صدایم نمی زدی و وقتی اعتراض می کردم، می گفتی: ((اون قدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم!)) اسم دخترمان را گذاشتیم فاطمه. هر وقت گریه می کرد بغلش می کردی: ((بیا درد دلت را به بابا بگو ببینم چی شده؟)) برایش مداحی می کردی و برایش روضه می خواندی. شب سوم تب شدیدی کرده بودم. نصف شبا بیدار شدم دیدم بالای سرم نشسته ای. گفتی: «خدارو شکر بیدار شدی، فاطمه خیلی گریه می کرد اما بیدارت نکردم، بهش آب قند دادم. بیا شیرش بده» روز چهارم برای تست غربالگری او را بردی، بعدها هم برای واکسن. دلم نمی آمد خودم بغلش کنم تا به او امپول بزنند. هنوز یک ماهش نشده بود که او را بالا می انداختی و می گرفتی. _ آقا مصطفی دختره ها ! لطیف تر برخورد کن! _ بچه یه ماهه باید یه متر بالا بپره! باید رنجر بار بیاد! طوری که توی خیابون کسی جرئت نکنه نگاه چپ بهش بکنه! فاطمه که به دنیا آمد دیگر نه مدرسه رفتم نه حوزه و نه بسیج. نمی شد هم کار کرد، هم درس خواند، هم مادری کرد و هم همسری. در جریان فتنه ۸۸ هم به تحصیلت لطمه خورد هم ضرر مالی دادی. آن روزها در کنار برنج، پلاستیک و نایلون هم می فروختی. آن ها را با چک یکی از اقوام خریدی و گذاشتی در مغازه تا فروش بروند. به قول خودت می خواستی به او کمک کنی، اما درروزهای شلوغی، مغازه نیمه تعطیل شد. یا چیزی فروش نمی رفت یا اگر می رفت، درست یادداشت نمی شد و سود و زیان نا مشخص بود. بالاخره آنجا را تعطیل کردی و خلاص. برای پول پلاستیک ها و نایلون هایی هم که فروش نرفته بود چک دست فروشنده داشتی. از من خواستی طلاهایم را بفروشم که فروختم و بدهی ات را صاف کردی. آن روزها یک نیسان داشتیم که از آن برای خرید و فروش و جا به جایی گونی های برنج استفاده می کردی و تا سه چهار ماهگی فاطمه هنوز آن را داشتیم. شبی مهمان داشتیم، وقتی که مهمان ها رفتند گفتی: ((بلند شو بریم بیرون.)) _ کجا؟ _ اشتهارد. _ با نیسان؟ بچه اذیت میشه! _ چه اذیتی؟ هر جا دیدم اذیت می شه نگه می دارم! وسایلی را که لازم داشتیم گذاشتی پشت ماشین و راه افتادیم. در آن سفر، فاطمه آرام بود. همین باعث شد که بعد از آن، سفرهای تفریحی ما شروع شود. آن روزها هم پایگاه بسیج را اداره می کردی، هم دانشگاه آزاد درس می خواندی، هم جهاد دانشگاهی دوره پرورش و نگهداری گاو می دیدی. گاهی هم بازاریابی برنج برای رستوران ها و تالار می کردی. کارهایت را هماهنگ می کردم و سعی می کردم کنارت باشم. اگر قرار بود جایی بروی یا چیزی را به کسی تحویل دهی یا به کارهای اجرایی پایگاه برسی خبرت می کردم. حتی ساعاتی را که در دانشگاه بودی، منتظر می ماندم تا کلاست تمام شود. وقتی می آمدی فاطمه را برمی داشتم با هم می رفتیم فروشگاه و خرید می کردیم. بعد قدم زنان به خانه می آمدیم. بودن با تو، رویای من بود‌. اینکه باشی، با تو حرف بزنم، صدایت را بشنوم، به حرف هایم گوش بدهی، نظرت را بگویی، حس کنم کنارمی و حس کنم دوستم داری و حس کنم در جهان کوچک با تو بودن، فقط ما سه نفریم: من و تو و فاطمه. حتی گاهی بودن او را هم فراموش می کردم، فقط من و تو. غ یک روز بعد از ظهر آمدی خانه و گفتی: ((عزیز بیا تو پارکینگ باهات کار دارم!)) تعجب کردم: ((چه کاری؟)) _ بیا تا بگم! هنوز پایم را از آپارتمان بیرون نگذاشته بودم که صدایی شنیدم: ((آقا مصطفی این چه صداییه؟)) _صدای گاوه! _ تو هنوز گاوداری نگرفته گاو خریدی؟تا حالا کی اول نعل خریده بعد اسب؟! _ بیا ببین چه قشنگه خانم! ادامه دارد...🌹✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌بی عشق مهـ❤️ـدی ... در دلم لطف و صفا نیسٺ لایق به خاک است ... آن دلی که مبتلا نیست هرروز باید ... از فراقش ناله سر داد مهـ❤️ـدی فقط ... آقای روز جمعه ها نیست سلام بر مهـ❤️ـدی (عج) ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺صلوات برای تعجیل درفرج امام زمان‌ فراموش نشه🌺 💠 نشانه مؤمن و منافق 🍀حضرت امام حسین علیه‌السلام : ☘️إيَّاكَ وَ مَا تَعْتَذِرُ مِنْهُ فَإِنَّ اَلْمُؤْمِنَ لاَ يُسِيءُ وَ لاَ يَعْتَذِرُ وَ اَلْمُنَافِقُ كُلَّ يَوْمٍ يُسِيءُ وَ يَعْتَذِرُ 🌱از آنچه موجب عذرخواهى مى شود ، بپرهيز كه مؤمن ، نه بد مى كند و نه عذر مى خواهد و منافق ، هر روز بد مى كند و عذر مى آورد . 📚تحف العقول ج۱ ص۲۴۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدیه میکنیم ثواب تلاوت این صفحه از قرآن کریم را به امام حسن و امام حسین علیهما السلام 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🍃🌷 🍃 🌷 دعاى روز دوشنبه‏ 🌷بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌷الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يُشْهِدْ أَحَداً حِينَ فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ‏ وَ لاَ اتَّخَذَ مُعِيناً حِينَ بَرَأَ النَّسَمَاتِ‏ لَمْ يُشَارَكْ فِي الْإِلَهِيَّةِ وَ لَمْ يُظَاهَرْ فِي الْوَحْدَانِيَّةِ 🌷كَلَّتِ الْأَلْسُنُ عَنْ غَايَةِ صِفَتِهِ وَ الْعُقُولُ عَنْ كُنْهِ مَعْرِفَتِهِ ‏وَ تَوَاضَعَتِ الْجَبَابِرَةُ لِهَيْبَتِهِ وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِخَشْيَتِهِ وَ انْقَادَ كُلُّ عَظِيمٍ لِعَظَمَتِهِ‏ 🌷فَلَكَ الْحَمْدُ مُتَوَاتِراً مُتَّسِقاً وَ مُتَوَالِياً مُسْتَوْسِقاً (مُسْتَوْثِقاً) وَ صَلَوَاتُهُ عَلَى رَسُولِهِ أَبَداً وَ سَلاَمُهُ دَائِماً سَرْمَداً 🌷اللَّهُمَّ اجْعَلْ أَوَّلَ يَوْمِي هَذَا صَلاَحاً وَ أَوْسَطَهُ فَلاَحاً وَ آخِرَهُ نَجَاحاً وَ أَعُوذُ بِكَ مِنْ يَوْمٍ أَوَّلُهُ فَزَعٌ وَ أَوْسَطُهُ جَزَعٌ وَ آخِرُهُ وَجَعٌ‏ 🌷اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ نَذْرٍ نَذَرْتُهُ وَ كُلِّ وَعْدٍ وَعَدْتُهُ وَ كُلِّ عَهْدٍ عَاهَدْتُهُ ثُمَّ لَمْ أَفِ بِهِ‏ 🌷وَ أَسْأَلُكَ فِي مَظَالِمِ عِبَادِكَ عِنْدِي فَأَيُّمَا عَبْدٍ مِنْ عَبِيدِكَ أَوْ أَمَةٍ مِنْ إِمَائِكَ‏ كَانَتْ لَهُ قِبَلِي مَظْلِمَةٌ ظَلَمْتُهَا إِيَّاهُ فِي نَفْسِهِ أَوْ فِي عِرْضِهِ‏ أَوْ فِي مَالِهِ أَوْ فِي أَهْلِهِ وَ وَلَدِهِ أَوْ غِيبَةٌ اغْتَبْتُهُ بِهَا أَوْ تَحَامُلٌ عَلَيْهِ بِمَيْلٍ أَوْ هَوًى أَوْ أَنَفَةٍ أَوْ حَمِيَّةٍ أَوْ رِيَاءٍ أَوْ عَصَبِيَّةٍ غَائِباً كَانَ أَوْ شَاهِداً وَ حَيّاً كَانَ أَوْ مَيِّتاً فَقَصُرَتْ يَدِي وَ ضَاقَ وُسْعِي عَنْ رَدِّهَا إِلَيْهِ‏ وَ التَّحَلُّلِ مِنْهُ‏ فَأَسْأَلُكَ يَا مَنْ يَمْلِكُ الْحَاجَاتِ وَ هِيَ مُسْتَجِيبَةٌ لِمَشِيَّتِهِ وَ مُسْرِعَةٌ إِلَى إِرَادَتِهِ‏ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ تُرْضِيَهُ عَنِّي بِمَا (بِمَ) شِئْتَ وَ تَهَبَ لِي مِنْ عِنْدِكَ رَحْمَةً إِنَّهُ لاَ تَنْقُصُكَ الْمَغْفِرَةُ وَ لاَ تَضُرُّكَ الْمَوْهِبَةُ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ‏ 🌷 اللَّهُمَّ أَوْلِنِي فِي كُلِّ يَوْمِ إِثْنَيْنِ نِعْمَتَيْنِ مِنْكَ ثِنْتَيْنِ سَعَادَةً فِي أَوَّلِهِ بِطَاعَتِكَ‏ وَ نِعْمَةً فِي آخِرِهِ بِمَغْفِرَتِكَ يَا مَنْ هُوَ الْإِلَهُ وَ لاَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ سِوَاهُ. 🦋🍃🦋 https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۰ 💠تحولات روحی انسان در لحظه ی انتقال به برزخ، بقدری شدید و مست کننده است که؛ ✔️می تواند تمام اعتقادات نامحکم انسان را نابود کند! ریشه هایت را محکم کن، نکند بلرزی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
23.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚شرح تفسیر سوره‌ی حمد امام خمینی (ره) توسط استاد اصغر طاهرزاده 🕋 در یگانگی حامد و محمود - قسمت شصت و یکم 📚 خلاصه بحث ↙️ 👈« اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ » یعنی خداوند نور وجود آسمان و زمین را به آنها داد. 👈خداوند در امکان مخلوقاتش خودش را نشان می دهد، برای همین شما به اندازه امکانتان خدا را نشان می دهید. 👈شما که در نماز می گویید بسم الله... یعنی خداوند به اسم نور الله ظهور کرده است حالا الحمد الله... هر چه زیبایی و حمد هست مال آن اسم است، یعنی اسم الله که تجلی ذات است به جامعیت. ⏭ لینک جلسه قبلی: https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra/22060
🌷قسمت سی و دوم🌷 امدم و دیدمش. یک گوساله سیاه و سفید که مقداری علف جلویش گذاشته بودی و ظرفی آب. مادرت را صدا زدی. آمد. از ذوق کردن تو ذوق کرد:((مصطفاست دیگه، آدم رو غافل گیر می کنه!)) فکر نمی کنم آن شب تا صبح همسایه ای خوابیده باشد. رفتی و جایی را اجاره کردی. دوستی که قرار بود با تو شریک شود، منصرف شد. برای همین با چند نفر از فامیل وارد صحبت شدی. پول جمع کردی و تعدادی گوساله خریدید‌. اوایل کارگر نداشتید. من و تو، مادر و پدرت با مامان و بابای من. گاوداری در شاهد شهر بود و ده کیلومتر با شهریار فاصله داشت. نگهداری و محافظت از آنجا سختی زیادی داشت، چون گوساله هارا باید شیر می دادی. از گاو داری هایی که گاو شیری داشتند، شیر می خریدی، گرم می کردی و با شیشه و پستانک به گوساله ها می دادی. برای رونق گاوداری، نیسان را فروختی و یک موتور خریدی. بیشتر روزها من و تو کلاه کاسکت می گذاشتیم و ده کیلومتر را در سرمای زمستان و گرمای تابستان از خانه می رفتیم تا گاوداری. می توانستی از پدرم، برادرت یا پدرت ماشینشان را قرض کنی، اما غرورت اجازه نمی داد. کمی گذشت که پولی دستت رسید و قرار شد پاترول دایی ات را قسطی بخری. پاترول در ملایر بود. با اتوبوس رفتیم قم و از قم به ملایر و آنجا ماشین را تحویل گرفتیم و آمدیم. فردای آن روز اخبار اعلام کرد بنزین سهمیه بندی شده. هر کسی شنید، سرزنشت کرد: ((پاترول بنزین زیاد می سوزونه آقا مصطفی!)) اما تو کم نیاوردی: ((لابد یه حکمتی توی این خرید بوده!)) رفته بودیم اندیشه سر بزنیم. موقع برگشت دیدیم پیکان وانتی در جوی افتاده و راننده نمی توانست ماشین را در بیاورد. تو آن را بکسل کردی و در آوردی. حالا فهمیدی حکمت خرید این ماشین چیه؟ اومده تا کار مردم رو راه بندازه، اومده به بقیه کمک کنه. اگه بنا بود این آقا جرثقیل بیاره، باید کلی هزینه پرداخت می کرد، اما من بخاطر خدا این کار رو کردم. بعدها هم یک میلیون دادی و آن را گاز سوز کردی. با آن، ده پانزده نفر از بچه هایت را سوار می کردی و می بردی گردش. کارهای پایگاه را هم با همین پاترول ،یا خودت انجام می دادی یا می دادی دست بچه هایت و آن ها انجام می دادند. هنوز برای گاوداری کارگر نگرفته بودی. هر شب یکی از بچه های بسیج می رفت پیش گوساله ها. تو هم صبح ها می رفتی برایشان علف می ریختی و آن کسی را هم که شب مانده بود برمی گرداندی. شبی گفتی: ((امشب کسی نیست بره گاوداری، وسایل فاطمه رو بردار خودمون بریم.)) _ اونجا گاوداریه مصطفی ! اگر حشره ای فاطمه رو بزنه؟ _ بد به دلت نیار، بسپار به خدا. رفتیم. غروب مادرت زنگ زد : ((کجایین شما؟)) _ گاوداری. شبم همین جا می خوابیم! _ می خوابین! اگه بچه رو حشره ای نیش بزنه چی؟ راه بیفتین بیایین همین حالا! مادرت حرص می خورد و تو می خندیدی. آن شب همان جا ماندیم. بو و صدا اذیتم می کرد. ما در اتاق سرایداری بودیم. دم صبح خوابم برد. چشم که بازکردم دیدم رفته ای نان داغ خریده ای و از گاوداری بغلی که مرغ و خروس داشت، چند تخم مرغ رسمی گرفته ای و با چای ساز جهیزیه ام که آورده بودی تا برای گوساله ها شیر بجوشانی چای درست کرده ای. چه چایی ای! ظهر برگشتیم خانه. بعدها یک کارگر افغانی پیداکردی و در همان اتاقک به همراه زنش جایشان دادی. گاه می رفتیم شام و ناهار پیش آن ها. آن قدر با آن کارگر افغانی خوب بودی که هرچه دستت می آمد می بخشیدی به او. حتی گفتی: ((قراره بچشون بدنیا بیاد، ما که می خوایم هدیه بدیم، بهتره سیسمونی بدیم.)) _ فکر میکنی یک قرون دوزاره آقا مصطفی؟ _ هر چی میخواد باشه من که تصمیمم رو گرفته‌م! آن هارا با خودت بردی کهنز و تخت، کمد، ننو، پوشک، لباس و اسباب بازی خریدی و دادی بردند. داخل گاوداری یک زمین خالی بود که در آن یونجه کاشتی و چند تا مرغ و خروس هم خریدی. وقتی گوساله ها را با دست خودت شیر می دادی، از ذوق تو ذوق می کردم. از دور می ایستادم و تماشایت می کردم. فاطمه را بغل می کردی و پیش آن ها می بردی. اولین گوساله را که بزرگ کردی و فروختی، گریه ات گرفت و گفتی: ((این رو به نیت مامانت خریدم که سیده، پولشم برای او.)) از فروش هدیه های تولد فاطمه هم گوساله ای برای او خریدی. آن را بزرگ کردی و فروختی. می خواستی برای فاطمه حساب باز کنی، اما درگیر مشکلات اقتصادی شدی و نتوانستی. درگیری ها تمامی نداشت، اما ایمان و توکل تو هم بی انتها بود. ادامه دارد ....✅🌹
🌷قسمت سی و سوم🌷 تازه به آپارتمان دو خوابه ۵۹ متری در اندیشه اسباب کشی کرده بودیم که یک روز صبح کارگر گاوداری تماس گرفت: ((آقا مصطفی بدبخت شدیم،گوساله هارو دزد برد!)) یازده گوساله به سن فروش رسیده بود. آنها را در آخوری جا داده بودی و قرار بود همان روزها بفروشی. اما دزدهای مسلح، شبانه به آخور زده و همه را برده بودند. کارگر افغانی هم می گفت: ((چون دزدا مسلح بودن، نتونستم از اتاق بیرون بیام.)) شکایت کردی اما بی فایده بود. چند بار از کلانتری زنگ زدند که دزد احشام در اطراف کرج پیدا شده، بیا شناسایی. می گفتی: ((من اونجا نبودم.)) می گفتند: ((راهش همینه باید شناسایی کنی و بگویی که اینان!)) _ چطور متهم کنم وقتی یقین ندارم؟ تدریجا مایوس شدی و از گاوداری دلسرد. باید ۲۲ میلیون تومان برای جمع کردن گاوداری ضرر و زیان داده می شد. البته آنجا را به صورت سهامی راه انداخته بودی. آن روزها خجالت زده بودی و کمتر صحبت می کردی. در خودت بودی، زود عصبی می شدی و سر هر مسئله ای جوش می آوردی. اداره آگاهی می گفت: ((از سرایدارت شکایت کن.)) می گفتی:((چطور این کار رو بکنم؟وقتی زنگ زد و خبر داد، اول چیزی که بهش گفتم این بود حالش خوبه؟براش اتفاقی نیفتاده؟ حالا بیام ازش شکایت کنم؟)) بقیه گوساله ها را فروختی و مقداری از بدهی را دادی. هر چه طلا داشتیم فروختیم و باقی مانده بدهی را هم صاف کردی. حالا فقط از راه فروش برنج در امد داشتی، پدرم از شمال می آورد و تو بازاریابی می کردی و در سودش شریک می شدی. روزگار اینجور می گذشت، اما با همه بالا و پایین ها ندیدم ناشکری کنی. پژاک در کردستان غائله بر پا کرده بود و همین کافی بود تا تو تلاش کنی که خودت را آنجا برسانی. پیگیری کردی: ((گفتن فقط بچه های صابرین رو می فرستیم.)) گفتم: ((یعنی باید همیشه دنبال درگیری و استرس باشی؟)) _ همیشه که درگیری نیست خانم! _ بیا برو سر یک کار ثابت مثل سپاه یا آتش نشانی که دوست داری! _ بعضی جاها شرط سنی داره و من یکی دوسال سنم زیاده، مدرک پایان خدمتم می خوان. به همین آتش نشانی پارک چیتگر مدارکم رو دادم، ولی کارت پایان خدمت می خوان. _ بابا داره برای سپاه تلاش می کنه شاید اونجا درست بشه. _ خیال می کنی برم سپاه، می رم قسمت اداری؟ تازه کارت پایان خدمتم ندارم! _ میدونم اگه وارد سپاهم بشی میری تو سخت ترین و پر استرس ترین جاها کار می کنی تا من حرص بخورم و حالم جا بیاد! راستی تازگی که کارت پایان خدمت نشونم دادی! آقا مصطفی دنبال درد سر می گردی؟ _ بله درست کردم ، اما کو نتیجه؟کارت داداش رو گرفتم و عکس خودم رو چسبوندم روش. پرونده ام که به جریان افتاد از فرمانده صابرین گواهی اعلام نیاز و پذیرش گرفتم، اما تا نوبت به من رسید، آسمون تپید و غائله ختم شد. بعدها به سپاه رفتی. معاینات پزشکی را که انجام دادی، مصاحبه کردی، اما ایراد گرفته و گفته بودند: ((اینجا نوشتی سربازی نرفتی، اما کارت پایان خدمت توی پرونده ته. با توجه به جعل اسنادی که کردی حق ورود به سپاه رو که نداری هیچی، تازه باید به مراجع قضایی هم معرفیت کنیم.)) _حالا که دارین من رو بازخواست می کنین شهید فهمیده رو هم بیارین و بپرسین چرا توی شناسنامه‌ش دست برد؟ همون طور که او جعل امضا کرد، منم کردم تا برم لب مرز برای دفاع از دین و کشورم. بعدم که به اون قافله نرسیدم و سفره بسته شد، بی خیال کارت شدم و تو فرمم حقیقت رو نوشتم. گفته بودند: ((باید ببینیم کمیسیون چی می گه.)) اما تو بی اجازه زدی به جاده عشق. اینطور موقع ها صبوری در مرام تو نبود آقا مصطفی! زندگی در آپارتمان ۵۹ متریِ اندیشه جالب بود. آن روزها پاترول داشتیم. برای ماه رمضان حاج آقایی را دعوت کرده بودی که در منطقه ملت کهنز، به حسینیه برود. صبح ها با ماشین او را می بردی و شب ها بر می گرداندی و تمام ماه رمضان خانه ما بود. عید فطر که شد گفتی: ((حاج آقا بطحایی، خانمتون رو هم بیارین چند روزی مهمون ما باشین.)) حاج آقا خانمش را هم آورد. روزها من و خانم او در خانه بودیم و تو و او می رفتید دنبال کارهای بسیج. ایامی که درس طلبگی می خواندم، بچه ها شوخی می کردند: ((سمیه از هر چی دست بکشه از غذا درست کردن برای شوهرش دست نمی کشه. بابا جون دو وعده ای درست کن!)) ادامه دارد...✅🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بارالها ... یوسفـ❤️ـ ما شیعیان‌ ... کی خواهد آمد؟؟؟ سلام‌ یوسفـ❤️ـ ....