فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴علاقه مردم فلسطین به امام حسین(ع) از زبان نماینده حماس
🔹خالد قدومی، نماینده حماس در گفتگوی اختصاصی با شباب پرس:
🔹فلسطینیها قبل از انقلاب اسلامی ایران حرمی به یاد امام حسین(ع) ساختند
🔹وقتی فلسطینیها زندگی نامه مولای ما امام حسین(ع) را میخوانند انگار که مصائب خود آنهاست
#ندای_غزه #طوفان_الاقصی #بیمارستان_المعمدانی
#قرآن_الفجر
#اسامی_القاب_مبارک_حضرت_ولی_عصر_عجل_الله_تعالی_فرجه_الشریف
#الصلاة
ا❁﷽❁ا
✨«وَ اسْتَعينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَكَبيرَةٌ إِلاَّ عَلَى الْخاشِعينَ» (۱)
(سوره مبارکه بقره آیه۴۵)
🔰از القاب مبارک حضرت مولانا بقیة الله الاعظم (ارواحنا فداه) «الصلاة» [نماز] است (۲). مطابق تفاسیر مأثور، حقیقت و بطن نماز، ولايت اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام می باشد: «نَحنُ الصَّلَاةُ فِي كِتابِ اللَّه عَزّوجَل» (۳) و لذا آیات حضرت قرآن هر جا که مؤمنين را به اقامه نماز امر می نماید، در حقيقت و بطن معنا به اقامه ولایت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) ارجاع دارد: «الصَّلَاة إِقَامَة وَلَایَتِی» (۴)؛ امری که با ظهور حضرت مولانا صاحب العصروالزمان (عجل الله تعالی فرجه) در اکمل وجه اقامه می گردد. «السّلام علیکَ حین تُصَلّی و تَقنُت»
📓منابع
۱.{از صبر و نماز یاری جویید که نماز امری بسیار بزرگ و دشوار است، مگر برای خاشعان}
۲.دیوان الدررالمکنونه فی الامام وصفاته الجامعه
۳.تأويل الآيات الظاهرة ج۱ ص۲۱؛ البرهان في تفسير القرآن ج۱ ص۵۲
۴.بحارالأنوار ج۲۶ ص۱؛ الزام الناصب ج۱ ص۳۶
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد
و نشستم روی پله جلوی در.
فهمیدی چه اتفاقی افتاده.
من و فاطمه را راهی خانه پدرت کردی.
رفتم فاطمه را گذاشتم و برگشتم.
زنگ زده بودی اداره آگاهی. به دیوار تکیه داده بودی و به ریخت و پاش کف اتاق نگاه می کردی.
_ آقا مصطفی حالا چی کار کنیم؟
_ شکر!
به زن صاحب خانه که گفت:((خاک عالم آقا مصطفی چی شده؟))
گفتی: ((چیزی نشده. خوشبختانه خونه مارو دزد زده، اگه خونه کس دیگه ای رو میزد چون نزدیک عیده، به نظام بدبین می شد.))
دوری زدی و کیف شهید صابری را که از سوریه آورده بودی، از روی زمین برداشتی: ((اگه این رو برده بود، جواب مادرش رو چی میدادم؟))
شب سال تحویل بود، اما به جای اینکه درخانه بمانی گفتی: ((جایی برای سخنرانی دعوتم، نزدیک هشتگرد.))
_ اونجا چرا؟
_برای مدافعان حرم مراسم گرفتن، باید برم سخنرانی!
_ پس من و فاطمه هم میایم!
_ عزیز، تو الان نباید زیاد یک جا بنشینی، خسته میشی!
_ نگران من نباش، کنار تو راحتم!
با تو آمدم، مراسم که تمام شد گفتی:((برای سال تحویل بریم بهشت زهرا.))
به مامانم هم خبر دادم و همگی رفتیم بهشت زهرا سر مزار شهدا، اما درست لحظه سال تحویل یک دفعه غیب شدی. وقتی آمدی گله کردم:((کجا رفتی آقا مصطفی؟))
_ پیش دوستام، اونا که پیش خدا روزی میخورن!
_ ولی دلم می خواست وقت سال تحویل پیش من باشی!
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_یک
جوابم را ندادی. اخم هایم در هم رفت.
وقت برگشت وقتی خانواده ام می خواستند بروند خانه خودشان، با یک تعارف رفتی بالا.
_ بیا بریم خونه خودمون!
_ حرف بزرگتر رو نباید زمین انداخت!
مجبور شدم دنبالت بیایم. شاید می خواستی از اخم و تخم من در بروی.
وقت خواب دوباره پرسیدم: ((مصطفی اونجا کار تو چیه؟ اعتراف کن چرا مدام می خوای بری سوریه؟))
_ بی خیال!
رویت را برگرداندی، اما من چانه ات را گرفتم به طرف خودم چرخاندم:((جوابم رو بده!))
_ اذیت نکن عزیز!
_ بگو. اعتراف کن!
باز هم خندیدی ولی بی صدا:((درصورتی که قول بدی به کسی نگی!))
_به خواجه حافظ شیرازی که دستم نمی رسه، ولی نخواه به بقیه نگم!
_ جدی میگم، به هیچ کی، حتی پدر و مادرت، پدر و مادرم و دوست و آشنا!
_ باشه قول میدم!
_ من فرمانده گُردانم!
بلند خندیدم. دست گذاشتی روی دهانم.
_ یواش، چه خبره!
_ برو بابا من که فکر میکردم فرمانده تیپی، فرمانده گردان که چیزی نیست!
_ سمیه، برای دویست نفر برنامه ریزی می کنم. اگه یه جا کم بذارم جون خیلیا به خطر می افته!
بلند شدم نشستم: ((برای من مهم اینه که مرد خونهم باشی و بابای فاطمه. بابای فاطمه بودن مقامش خیلی بالاتر از فرمانده گردان بودنه.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_دو
_ ابو حامد فرماندهم که شهید شد، شش ماه شش ماه خونه نمیرفت!
_ یعنی تو میخوای پا جا پای اون بذاری؟
_ صحبت جون آدماست!
_ جون چند نفر؟ کسی که جونش به خطر بیفته میشه شهید و مقامش میره بالاتر ولی بچه تو چی؟ اگه بلایی سرت بیاد اون دنیا بازخواست میشی به خاطر اون!
_ هر چی میگم یه جوابی توی آستین داری، پس بذار بخوابم!
_ بخواب فرمانده، ولی من بیدارم!
همان روزهای اول عید بود که گفتی:((امشب بریم دیدن عموجعفر.))
به عمو جعفر، پدر عروس خانواده مان، خیلی علاقه داشتی. اصلا با خانواده ما خیلی راحت بودی.
عصرهمان روز راه افتادیم. من و تو و فاطمه چون زود رسیده بودیم، گفتی اول بریم خادم اباد، گلزار شهدا.
رفتیم و چه باران زیبایی می آمد! پناه گرفتیم زیر یک سقف.
ایستادیم تا باران بند بیاید. انگار آسمان به زمین دوخته شده بود.
گل های روی مزار گویی سیراب شده بودند و خاک هم.
_ دقت کردی اینجا مثه بهشته!
_ خودِخودشه!
بعد از بند آمدن باران اول رفتیم سر مزار شهدا و بعد هم زیارت امامزاده.
بعد رفتیم طرف خانه عموجعفر.
به نظرم زود بود.
گفتم:((کاش یه ساعت دیگه می اومدیم، ممکنه هنوز کسی نیومده باشه!))
_ خب ما میشیم نفر اول!
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_سه
آن شب خیلی خوش گذشت، مامان این ها هم بودند.
در این دورهمی نُقل مجلس بودی. وقت برگشتن مامان تعارف کرد:((بیاین منزل ما.))
_ چشم میایم!
گفتم:((مصطفی تورو خدا، ماهنوز یه شب خونه خودمون نخوابیدیم!))
گفتی: ((نه دیگه، دل مامان میشکنه!))
در خانه مادرم رفتی سراغ رختخواب ها و درحالی که جا را پهن میکردی، برای مادر زن زبان میریختی: ((مامان من دوست دارم بیشتر بیام خونتون، دخترتون اجازه نمیده!))
_ برات دارم آقا مصطفی! حالا خودت رو شیرین کن!
صبح زود بیدارم کردی: ((عزیز، بلند شو باید بریم سفر.))
_ سفر کجا؟
_ توی راه بهت میگم. من رفتم ماشین رو گرم کنم، فاطمه رو بردار بیا!
بعد از اینکه راه افتادی متوجه شدم، قرار است برویم قم دیدن مادر شهید صابری.
بعد از آنکه آنجا رفتیم، شروع کردی تو گوشم خواندن: ((عزیز بریم کرمان؟))
_ آقا مصطفی میدونی چقد راهه؟
_ میدونم ولی هرجا خسته شدی بگو نگه میدارم. دلم میخواد یه تفریح درست حسابی بکنی!
به کرمان که رسیدیم، رفتیم خانه حاج حسین بادپا. خانواده های دو تن از دوستانت هم همراهمان شدند و حالا شده بودیم سه ماشین.
باورم نمیشد. گفتی: ((حاجی هیئت داره.))
_ جدی میگی؟ اصلا باورم نمیشه از نزدیک بشه دیدش! اگه ببینمش، شکایتت رو بهش میکنم!
_ تورو خدا عزیز، آبروم رو نبری!
هدیه میکنیم ثواب تلاوت این صفحه از قرآن کریم را به وجود مقدس امام حسن و امام حسین علیهما السلام 🌷
🍂🍃🍂🍃🍂
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
🍃🍂🍃🍂
🌷🍃🌷
🍃
🌷
دعاى روز دوشنبه
🌷بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
🌷الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يُشْهِدْ أَحَداً حِينَ فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ وَ لاَ اتَّخَذَ مُعِيناً حِينَ بَرَأَ النَّسَمَاتِ لَمْ يُشَارَكْ فِي الْإِلَهِيَّةِ وَ لَمْ يُظَاهَرْ فِي الْوَحْدَانِيَّةِ
🌷كَلَّتِ الْأَلْسُنُ عَنْ غَايَةِ صِفَتِهِ وَ الْعُقُولُ عَنْ كُنْهِ مَعْرِفَتِهِ وَ تَوَاضَعَتِ الْجَبَابِرَةُ لِهَيْبَتِهِ وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِخَشْيَتِهِ وَ انْقَادَ كُلُّ عَظِيمٍ لِعَظَمَتِهِ
🌷فَلَكَ الْحَمْدُ مُتَوَاتِراً مُتَّسِقاً وَ مُتَوَالِياً مُسْتَوْسِقاً (مُسْتَوْثِقاً) وَ صَلَوَاتُهُ عَلَى رَسُولِهِ أَبَداً وَ سَلاَمُهُ دَائِماً سَرْمَداً
🌷اللَّهُمَّ اجْعَلْ أَوَّلَ يَوْمِي هَذَا صَلاَحاً وَ أَوْسَطَهُ فَلاَحاً وَ آخِرَهُ نَجَاحاً وَ أَعُوذُ بِكَ مِنْ يَوْمٍ أَوَّلُهُ فَزَعٌ وَ أَوْسَطُهُ جَزَعٌ وَ آخِرُهُ وَجَعٌ
🌷اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ نَذْرٍ نَذَرْتُهُ وَ كُلِّ وَعْدٍ وَعَدْتُهُ وَ كُلِّ عَهْدٍ عَاهَدْتُهُ ثُمَّ لَمْ أَفِ بِهِ
🌷وَ أَسْأَلُكَ فِي مَظَالِمِ عِبَادِكَ عِنْدِي فَأَيُّمَا عَبْدٍ مِنْ عَبِيدِكَ أَوْ أَمَةٍ مِنْ إِمَائِكَ كَانَتْ لَهُ قِبَلِي مَظْلِمَةٌ ظَلَمْتُهَا إِيَّاهُ فِي نَفْسِهِ أَوْ فِي عِرْضِهِ أَوْ فِي مَالِهِ أَوْ فِي أَهْلِهِ وَ وَلَدِهِ أَوْ غِيبَةٌ اغْتَبْتُهُ بِهَا أَوْ تَحَامُلٌ عَلَيْهِ بِمَيْلٍ أَوْ هَوًى أَوْ أَنَفَةٍ أَوْ حَمِيَّةٍ أَوْ رِيَاءٍ أَوْ عَصَبِيَّةٍ غَائِباً كَانَ أَوْ شَاهِداً وَ حَيّاً كَانَ أَوْ مَيِّتاً فَقَصُرَتْ يَدِي وَ ضَاقَ وُسْعِي عَنْ رَدِّهَا إِلَيْهِ وَ التَّحَلُّلِ مِنْهُ فَأَسْأَلُكَ يَا مَنْ يَمْلِكُ الْحَاجَاتِ وَ هِيَ مُسْتَجِيبَةٌ لِمَشِيَّتِهِ وَ مُسْرِعَةٌ إِلَى إِرَادَتِهِ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ تُرْضِيَهُ عَنِّي بِمَا (بِمَ) شِئْتَ وَ تَهَبَ لِي مِنْ عِنْدِكَ رَحْمَةً إِنَّهُ لاَ تَنْقُصُكَ الْمَغْفِرَةُ وَ لاَ تَضُرُّكَ الْمَوْهِبَةُ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ
🌷 اللَّهُمَّ أَوْلِنِي فِي كُلِّ يَوْمِ إِثْنَيْنِ نِعْمَتَيْنِ مِنْكَ ثِنْتَيْنِ سَعَادَةً فِي أَوَّلِهِ بِطَاعَتِكَ وَ نِعْمَةً فِي آخِرِهِ بِمَغْفِرَتِكَ يَا مَنْ هُوَ الْإِلَهُ وَ لاَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ سِوَاهُ.
#دعا
#دعای_روزانه
🦋🍃🦋
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
سفر پر ماجرا 37.mp3
5.98M
#سفر_پرماجرا ۳۷
نذار پرونده ی دنیات بسته بشه❗️
💢باید تا دیر نشده؛
یه آثاری از خودت به جا بذاری،
که بعد از آغاز سفر پرماجرات هم،
باز بمونه و کمکت کنه
27.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚شرح تفسیر سورهی حمد امام خمینی (ره) توسط استاد اصغر طاهرزاده
🕋 فاعلیت خدا در نگاه عرفانی - قسمت هفتاد و هفتم
#تفسیر_سوره_حمد
📚 خلاصه بحث ↙️ 👈حضرت حق یک وقت جلوه می کند که وجود بدهد که این را احد می گویند، یک وقت جلوه می کند که صفات بدهد که این را واحدیت می گویند. 👈هر جا الله هست، صفات هست چون الله مقام واحدیت است. در احدیت کثرت نیست ولی الله به یک معنا کثرت است یعنی حیّ، سمیع، بصیر... 👈خداوند اگر به فعلش ظهور کند... فرمود پیامبر تو هم که نیزه می اندازی، ما داریم نیزه می اندازیم و این فعل فعل حق است. این را می گوییم توحید فعلی از جهتی هم مشیّت.
⏭ لینک جلسه قبلی:
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra/22673
⭕️ صهیونیسم بدتر از مشرکان صدر اسلام
🔔 بررسیهای تاریخی نشان میدهد که دشمنی یهودیان با مسلمانان پیچیده و آمیخته با کینه بوده است و برخلاف ادعای برخی گروههای تکفیری، یهودیان در رتبه نخست دشمنی با پیامبر هستند؛ مرور تاریخ صدر اسلام نشان میدهد که یهودیان برخلاف مشرکان به هیچکدام از اصول اخلاقی در جنگ پایبند نبودهاند. امروزه نیز رژیم صهیونیستی به پیروی از گذشتگان خود، بزرگترین ناقض حقوق بشر در جنگ است.
🔹 بررسی نوع مواجهه یهود با اسلام و رفتارشناسی آنان در برابر پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله نشان میدهد نژاد یهودی، در دشمنی و نبرد کینهتوزانه با مسلمانان، سرآمد بوده و در شیوه دشمنی، از خشونتی ذاتی و همیشگی برخوردار بودهاند تا جایی که نظیر آن حتی در میان مشرکان که دشمنان اولیه رسول خدا بودند، یافت نمیشود!
☝️ رهیافتی به این مسئله و جستار در تاریخ صدر اسلام از آن جهت اهمیت دارد که اینک از سویی ما شاهد ترسیم خاک غزه و قدس به عنوان خط مقدم نبرد یهودیت صهیونیست علیه مسلمانان هستیم و متأسفانه از طرفی دیگر، شاهد فعال شدن فرقههای تکفیری همانند داعش در عراق و سوریه هستیم، گروههایی که جنگ غزه را برای خود یک فرصت تاریخی میدانند تا بتوانند به علت توجه محور مقاومت به غزه، عملیاتهای غافلگیرانه خود را علیه مواضع نیروهای مقاومت افزایش دهند.
🖇ادامه مطلب در:
https://btid.org/fa/news/265997
📎 #فلسطین
📎 #غزه
📎 #سیاسی
📎 #رژیم_صهیونیستی
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_چهار
وقتی رسیدیم هیئت، سفره پهن بود: مردانه و زنانه.
حاج قاسم به استقبالمان آمد.
حرف هایتان را که زدید رفتم جلو. دویدی کنار حاج قاسم ایستادی و با دست کشیدن به محاسن و چشم ابرو آمدن، از من خواستی که چیزی نگویم.
دلم برایت سوخت و سکوت کردم.
وقتی حاج قاسم تعریفت را میکرد، احساس کردم چقدر خوشحال شدی. برای خوردن شام که رفتیم، من و خانم بادپا در قسمت زنانه کنار هم نشستیم.
_حاج حسین چند روزه مدام از سید ابراهیم تعریف میکنه و میگه داره میاد.
تازه دوزاری ام افتاد که از قبل قرار و مدارها را گذاشته بودی و سفر کاری را به پای سفر تفریحی به خاطر من زدی.
شب خانه حاج حسین بادپا ماندیم و صبح قرار شد بریم باغ شازده.
از خانم بادپا پرسیدم: ((اونجا پله داره؟))
_صد تایی داره.
_صدتا!
آمدم اتاق:((دستت دردنکنه آقا مصطفی، خیلی هوای منو داری!
با خودت نمیگی این زن حامله چطور صدتا پله رو بالا و پایین بره؟))
گفتی:((الان درستش میکنم!))
رفتی بیرون و کمی بعد صدای حاج حسین آمد که با تلفن صحبت میکرد:((ما مریض داریم، نمیشه از در اصلی بیایم؟ از در بالا؟))
هماهنگی انجام شد و با خوشحالی گفتی: ((عزیز راه بیفت که باغ شازده عجب دیدنیه!))
رفتیم و از در بالا وارد شدیم. ناهار دل چسبی خوردیم و از آن بالا به منظره رو به رویمان نگاه کردیم.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_پنج_
وای که چقدر زیبا بود! درختان و گل ها و عمارتی قرینه.
در رستورانش بودیم و کنار آب فیروزه ای و روان.
چند تا عکس گرفتی که حاج حسین آمد و شروع کرد به تعریف از تو:((حاج خانم، سید ابراهیم یه چیز دیگهس توی رزمنده ها!))
او تعریف میکرد و من سکوت کرده بودم. در دلم قند آب میشد، اما لب از روی لب بر نمیداشتم. این عادتم بود. خوب یا بد، هروقت کسی از تو تعریف میکرد با همه شادی و غرور سکوت میکردم، سکوت.
شب دوم هم در خانه حاج حسین بادپا بودیم.
صبح برای نماز که بیدار شدم، صدای صحبت تورا با حاج حسین شنیدم.
_ حاجی حالا چیکار کنیم؟
سرک کشیدم. دیدم حاج حسین روبه روی تلویزیون نشسته بود و تسبیج می انداخت: ((توکل به خدا.))
چادرم را سر کردم و آمدم داخل، پرسیدم: ((چیزی شده آقا مصطفی؟!))
_ به یمن حمله کردن!
حاج حسین گفت: ((اُفَوَّضُ أمری إلَی الله)) نگران نباشین!))
بعد از خوردن صبحانه حاج حسین گفت: ((آماده بشین بریم خونه فامیل شیخ محمد.))
_ کجاست حاجی؟
_ یکی از روستاهای کرمان، پشت کوه دشتی.
پا به ماه بودم و اوضاع و احوالم خوب نبود، اما نمیشد نه بیاورم.
این بار با یک ماشین راه افتادیم. من و خانم بادپا و بچه ها عقب، تو و حاج حسین جلو.
در راه صحبت میکردیم که حاج حسین گفت:((خانمِ من هر وقت میخوام راهی سوریه بشم، جلوتر از اینکه به زبون بیارم، ساکم رو حاضر میکنه!))
رو کردم به خانمش:((واقعا؟))
_ بله! وقتی میبینم این قدر دوست داره بره، مانعش نمیشم.
➖➖➖➖➖➖➖➖
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_شش
_ آهی کشیدم و آهسته گفتم: ((لابد صبر شما خیلی زیاده، ولی من وقتی به رفتن آقا مصطفی فکر میکنم دیوونه میشم!))
_ همیشه به خودم میگم اگه حاجی قسمتش باشه اون اتفاقی که باید می افته، اگه نباشه نه.
_ واقعا راست میگین؟
_ چرا که نه!
_ نه، من نمیتونم مثل شما باشم!
_ به حاج حسین گفتم بعد از شهادتش شفاعتم رو بکنه.
_ ولی من نمیتونم خودم رو راضی کنم مصطفی بره. ترس از ندیدنش خیلی اذیتم میکنه!
تو در حال رانندگی بودی. از پشت سر نگاهت میکردم و دلم میلرزید. من و خانم بادپا با هم آهسته حرف میزدیم. انگار میترسیدیم کمی بلند تر بگوییم همان اتفاق بیفتد. حتی خانم بادپا هم.
حاج حسین گفت: ((همین جا نگه دار سید ابراهیم.))
_ چیزی شده؟
_ نماز اول وقت!
پیاده شدیم. از صندوق عقب زیر اندازی در آوردی و پهن کردی.
هر کس مُهری از جیب و کیفش در آورد و ایستادیم به نماز.
حاج حسین جلو و ما پشت سرش.
باد می آمد، بادی ملس که با خود بوی غربت و عطر شهادت می آورد، البته شاید این حس من بود.
بعد از نماز رفتیم خانه آقای سیدی، یک خانه ویلایی درروستا.
مادر شیخ محمد را آنجا دیدم. او هم همان حرف خانم بادپا را میزد: ((اگه اتفاقی بیفته خدا خواسته، هرچی او بخواد. پس توکل به خدا!))
🌾این روزها
بوی دلتنگی غلیظ تر می شود!
🌾و حجمِ بارِ ابرها سنگین تر...
وقتی ماهِ آسمانِ من نیست...
🌙سلام روشنی جان ها
#سلام