27.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚شرح تفسیر سورهی حمد امام خمینی (ره) توسط استاد اصغر طاهرزاده
🕋 فاعلیت خدا در نگاه عرفانی - قسمت هفتاد و هفتم
#تفسیر_سوره_حمد
📚 خلاصه بحث ↙️ 👈حضرت حق یک وقت جلوه می کند که وجود بدهد که این را احد می گویند، یک وقت جلوه می کند که صفات بدهد که این را واحدیت می گویند. 👈هر جا الله هست، صفات هست چون الله مقام واحدیت است. در احدیت کثرت نیست ولی الله به یک معنا کثرت است یعنی حیّ، سمیع، بصیر... 👈خداوند اگر به فعلش ظهور کند... فرمود پیامبر تو هم که نیزه می اندازی، ما داریم نیزه می اندازیم و این فعل فعل حق است. این را می گوییم توحید فعلی از جهتی هم مشیّت.
⏭ لینک جلسه قبلی:
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra/22673
⭕️ صهیونیسم بدتر از مشرکان صدر اسلام
🔔 بررسیهای تاریخی نشان میدهد که دشمنی یهودیان با مسلمانان پیچیده و آمیخته با کینه بوده است و برخلاف ادعای برخی گروههای تکفیری، یهودیان در رتبه نخست دشمنی با پیامبر هستند؛ مرور تاریخ صدر اسلام نشان میدهد که یهودیان برخلاف مشرکان به هیچکدام از اصول اخلاقی در جنگ پایبند نبودهاند. امروزه نیز رژیم صهیونیستی به پیروی از گذشتگان خود، بزرگترین ناقض حقوق بشر در جنگ است.
🔹 بررسی نوع مواجهه یهود با اسلام و رفتارشناسی آنان در برابر پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله نشان میدهد نژاد یهودی، در دشمنی و نبرد کینهتوزانه با مسلمانان، سرآمد بوده و در شیوه دشمنی، از خشونتی ذاتی و همیشگی برخوردار بودهاند تا جایی که نظیر آن حتی در میان مشرکان که دشمنان اولیه رسول خدا بودند، یافت نمیشود!
☝️ رهیافتی به این مسئله و جستار در تاریخ صدر اسلام از آن جهت اهمیت دارد که اینک از سویی ما شاهد ترسیم خاک غزه و قدس به عنوان خط مقدم نبرد یهودیت صهیونیست علیه مسلمانان هستیم و متأسفانه از طرفی دیگر، شاهد فعال شدن فرقههای تکفیری همانند داعش در عراق و سوریه هستیم، گروههایی که جنگ غزه را برای خود یک فرصت تاریخی میدانند تا بتوانند به علت توجه محور مقاومت به غزه، عملیاتهای غافلگیرانه خود را علیه مواضع نیروهای مقاومت افزایش دهند.
🖇ادامه مطلب در:
https://btid.org/fa/news/265997
📎 #فلسطین
📎 #غزه
📎 #سیاسی
📎 #رژیم_صهیونیستی
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_چهار
وقتی رسیدیم هیئت، سفره پهن بود: مردانه و زنانه.
حاج قاسم به استقبالمان آمد.
حرف هایتان را که زدید رفتم جلو. دویدی کنار حاج قاسم ایستادی و با دست کشیدن به محاسن و چشم ابرو آمدن، از من خواستی که چیزی نگویم.
دلم برایت سوخت و سکوت کردم.
وقتی حاج قاسم تعریفت را میکرد، احساس کردم چقدر خوشحال شدی. برای خوردن شام که رفتیم، من و خانم بادپا در قسمت زنانه کنار هم نشستیم.
_حاج حسین چند روزه مدام از سید ابراهیم تعریف میکنه و میگه داره میاد.
تازه دوزاری ام افتاد که از قبل قرار و مدارها را گذاشته بودی و سفر کاری را به پای سفر تفریحی به خاطر من زدی.
شب خانه حاج حسین بادپا ماندیم و صبح قرار شد بریم باغ شازده.
از خانم بادپا پرسیدم: ((اونجا پله داره؟))
_صد تایی داره.
_صدتا!
آمدم اتاق:((دستت دردنکنه آقا مصطفی، خیلی هوای منو داری!
با خودت نمیگی این زن حامله چطور صدتا پله رو بالا و پایین بره؟))
گفتی:((الان درستش میکنم!))
رفتی بیرون و کمی بعد صدای حاج حسین آمد که با تلفن صحبت میکرد:((ما مریض داریم، نمیشه از در اصلی بیایم؟ از در بالا؟))
هماهنگی انجام شد و با خوشحالی گفتی: ((عزیز راه بیفت که باغ شازده عجب دیدنیه!))
رفتیم و از در بالا وارد شدیم. ناهار دل چسبی خوردیم و از آن بالا به منظره رو به رویمان نگاه کردیم.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_پنج_
وای که چقدر زیبا بود! درختان و گل ها و عمارتی قرینه.
در رستورانش بودیم و کنار آب فیروزه ای و روان.
چند تا عکس گرفتی که حاج حسین آمد و شروع کرد به تعریف از تو:((حاج خانم، سید ابراهیم یه چیز دیگهس توی رزمنده ها!))
او تعریف میکرد و من سکوت کرده بودم. در دلم قند آب میشد، اما لب از روی لب بر نمیداشتم. این عادتم بود. خوب یا بد، هروقت کسی از تو تعریف میکرد با همه شادی و غرور سکوت میکردم، سکوت.
شب دوم هم در خانه حاج حسین بادپا بودیم.
صبح برای نماز که بیدار شدم، صدای صحبت تورا با حاج حسین شنیدم.
_ حاجی حالا چیکار کنیم؟
سرک کشیدم. دیدم حاج حسین روبه روی تلویزیون نشسته بود و تسبیج می انداخت: ((توکل به خدا.))
چادرم را سر کردم و آمدم داخل، پرسیدم: ((چیزی شده آقا مصطفی؟!))
_ به یمن حمله کردن!
حاج حسین گفت: ((اُفَوَّضُ أمری إلَی الله)) نگران نباشین!))
بعد از خوردن صبحانه حاج حسین گفت: ((آماده بشین بریم خونه فامیل شیخ محمد.))
_ کجاست حاجی؟
_ یکی از روستاهای کرمان، پشت کوه دشتی.
پا به ماه بودم و اوضاع و احوالم خوب نبود، اما نمیشد نه بیاورم.
این بار با یک ماشین راه افتادیم. من و خانم بادپا و بچه ها عقب، تو و حاج حسین جلو.
در راه صحبت میکردیم که حاج حسین گفت:((خانمِ من هر وقت میخوام راهی سوریه بشم، جلوتر از اینکه به زبون بیارم، ساکم رو حاضر میکنه!))
رو کردم به خانمش:((واقعا؟))
_ بله! وقتی میبینم این قدر دوست داره بره، مانعش نمیشم.
➖➖➖➖➖➖➖➖
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_شش
_ آهی کشیدم و آهسته گفتم: ((لابد صبر شما خیلی زیاده، ولی من وقتی به رفتن آقا مصطفی فکر میکنم دیوونه میشم!))
_ همیشه به خودم میگم اگه حاجی قسمتش باشه اون اتفاقی که باید می افته، اگه نباشه نه.
_ واقعا راست میگین؟
_ چرا که نه!
_ نه، من نمیتونم مثل شما باشم!
_ به حاج حسین گفتم بعد از شهادتش شفاعتم رو بکنه.
_ ولی من نمیتونم خودم رو راضی کنم مصطفی بره. ترس از ندیدنش خیلی اذیتم میکنه!
تو در حال رانندگی بودی. از پشت سر نگاهت میکردم و دلم میلرزید. من و خانم بادپا با هم آهسته حرف میزدیم. انگار میترسیدیم کمی بلند تر بگوییم همان اتفاق بیفتد. حتی خانم بادپا هم.
حاج حسین گفت: ((همین جا نگه دار سید ابراهیم.))
_ چیزی شده؟
_ نماز اول وقت!
پیاده شدیم. از صندوق عقب زیر اندازی در آوردی و پهن کردی.
هر کس مُهری از جیب و کیفش در آورد و ایستادیم به نماز.
حاج حسین جلو و ما پشت سرش.
باد می آمد، بادی ملس که با خود بوی غربت و عطر شهادت می آورد، البته شاید این حس من بود.
بعد از نماز رفتیم خانه آقای سیدی، یک خانه ویلایی درروستا.
مادر شیخ محمد را آنجا دیدم. او هم همان حرف خانم بادپا را میزد: ((اگه اتفاقی بیفته خدا خواسته، هرچی او بخواد. پس توکل به خدا!))
🌾این روزها
بوی دلتنگی غلیظ تر می شود!
🌾و حجمِ بارِ ابرها سنگین تر...
وقتی ماهِ آسمانِ من نیست...
🌙سلام روشنی جان ها
#سلام
🌹 قالَ النَّبِىُّ صلي الله عليه و آله : ما مِنْ مائِـدَةٍ وُضِعَـتْ فَقَعَدَ عَلَيْها مَنِ اسْمُهُ مُحَمَّدٌ اَوْ اَحْمَدَ اِلاَّ قُـدِّسَ ذلِكَ الْمَنْزِلُ فى كُلِّ يَوْمٍ مَرَّتَيْنِ.
🍃پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله فرمود:
هيچ سفره گسترده نشد كه كسى به نام احمد يا محمّد بر سر آن نشسته باشد مگر اينكه آن منزل در هر روز دوبار مورد تقديس واقع شود.
📚. [ وسائل الشيعه، ج 15، ص 127.]
هدیه میکنیم ثواب تلاوت این صفحه از قرآن کریم را به وجود مقدس ائمه ی بقیع علیهم السلام 🌷
🍂🍃🍂🍃🍂
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
🍃🍂🍃🍂
🌷🍁🌷🍁
🌷دعای روز سه شنبه
🍁بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
🌷الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ الْحَمْدُ حَقُّهُ كَمَا يَسْتَحِقُّهُ حَمْدا كَثِيرا وَ أَعُوذُ بِهِ مِنْ شَرِّ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبِّي
🍁وَ أَعُوذُ بِهِ مِنْ شَرِّ الشَّيْطَانِ الَّذِي يَزِيدُنِي ذَنْبا إِلَى ذَنْبِي وَ أَحْتَرِزُ بِهِ مِنْ كُلِّ جَبَّارٍ فَاجِرٍ وَ سُلْطَانٍ جَائِرٍ وَ عَدُوٍّ قَاهِرٍ
🌷اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ جُنْدِكَ فَإِنَّ جُنْدَكَ هُمُ الْغَالِبُونَ وَ اجْعَلْنِي مِنْ حِزْبِكَ فَإِنَّ حِزْبَكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ، وَ اجْعَلْنِي مِنْ أَوْلِيَائِكَ فَإِنَّ أَوْلِيَاءَكَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ
🍁اللَّهُمَّ أَصْلِحْ لِي دِينِي فَإِنَّهُ عِصْمَةُ أَمْرِي وَ أَصْلِحْ لِي آخِرَتِي فَإِنَّهَا دَارُ مَقَرِّي وَ إِلَيْهَا مِنْ مُجَاوَرَةِ اللِّئَامِ مَفَرِّي وَ اجْعَلِ الْحَيَاةَ زِيَادَةً لِي فِي كُلِّ خَيْرٍ وَ الْوَفَاةَ رَاحَةً لِي مِنْ كُلِّ شَرٍ
🌷 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ وَ تَمَامِ عِدَّةِ الْمُرْسَلِينَ وَ عَلَى آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ وَ أَصْحَابِهِ الْمُنْتَجَبِينَ
🍁وَ هَبْ لِي فِي الثُّلَثَاءِ ثَلاثا لا تَدَعْ لِي ذَنْبا إِلا غَفَرْتَهُ وَ لا غَمّا إِلا أَذْهَبْتَهُ وَ لا عَدُوّا إِلا دَفَعْتَهُ بِبِسْمِ اللَّهِ خَيْرِ الْأَسْمَاءِ بِسْمِ اللَّهِ رَب الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ أَسْتَدْفِعُ كُلَّ مکروه أَوَّلُهُ سَخَطُهُ وَ أَسْتَجْلِبُ كُلَّ مَحْبُوبٍ أَوَّلُهُ رِضَاهُ فَاخْتِمْ لِي مِنْكَ بِالْغُفْرَانِ يَا وَلِيَّ الْإِحْسَان
#دعا
#دعای_روزانه
🌷🍃🌷
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra🌷🍃🌷
سفر پر ماجرا 38.mp3
6.21M
#سفر_پرماجرا ۳۸
قصرهای بهشتی ات،هیچی نیستند جز؛
ساختمان قلب تو❗️
ببین چی از در ودیوار قلبت بالا میره!
عشق یا کینه؟
محبت یا حسادت؟
ساختمون قلبت رو خوشگل کن
ساختمون آخرتت خوشگل میشه
#قرآن_الفجر
#اسامی_القاب_مبارک_حضرت_ولی_عصر_عجل_الله_تعالی_فرجه_الشریف
#وهوهل
ا❁﷽❁ا
✨«الَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ وَ إِنَّ فَريقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ»
(سوره مبارکه بقره آیه۱۴۶)
🔰از القاب مبارک حضرت مولانا بقیة الله الاعظم (ارواحنا فداه) «و هوه ل» است که در کتاب آسمانی تورات ذکر گردیده (۱)؛ همانطور که آیات مبارکات قرآن کریم نیز اشاره مینماید که نبوّت حضرت خاتم الانبیاء و ولایت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) نزد اهل کتاب [یهود و نصاری] شناخته شده و معروف می باشد: «یَعْرِفُونَ مُحَمَّداً (صلی الله علیه و آله) وَ الْوَلَایَة فِی التَّوْرَاة وَ الْإِنْجِیلِ کَمَا یَعْرِفُونَ أَبْنَاءَهُم فِی مَنَازِلِهِم» (۲)
▫️اَلسَّلامُ عَلي مَهْدِيِّ الاُْمَمِ وَجامِعِ الْكَلِمِ (۳)
سلام بر مهدي امّتها و جمعكننده سخنها
📓منابع
۱. النجم الثاقب فی أحوال الإمام الحجة الغائب ج۱ ص۲۶۴ ["وهوهل"]
۲.البرهان فی تفسیر القرآن ج۱ ص۳۴۶؛ الکافی ج۲ ص ۲۸۳
۳.فرازی از زيارت حضرت مولانا صاحب العصر والزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
#اسمتومصطفاست
وقتی شنیدم خواهرش گفت:((دعا میکنم شیخ محمد شهید بشه))،دست هایم می لرزید. آن ها را مشت کرده و پنجه هایم را به هم فشار میدادم و دهانم خشک شده بود. در سرم این جمله می پیچید:((من فقط مصطفی رو میخوام، هیچی نمیخوام. شفاعت و این چیزا رو هم نمیخوام. فقط مصطفی رو.))
سر ناهار حاج حسین گیر داد:((باید خانمم کنار من غذا بخوره!))
خانمش خجالت میکشید، اما حاج حسین به زور اورا کنار خود نشاند:((اگه نشستی ناهار میخورم وگرنه که هیچ!))
بعد از ناهار وقتی آماده شدیم که راهی شویم، صاحب خانه تو و حاج حسین را بغل کرد و گفت:((میخوام با این دو شهید عکس بندازم!))
از اینکه با شهادت تو شوخی میکردند، حالم بد شد.
با ناراحتی رفتم داخل ماشین نشستم و هر کسی هر چه گفت جواب ندادم. خانم بادپا که متوجه شده بود، آهسته دلداری ام داد:((خودت رو اذیت نکن عزیزم!))
_نمیتونم. همهش ترس دارم. ترس دارم وقت زایمانم آقا مصطفی نباشه!
خانم بادپا سرش را جلو برد و در گوش حاج حسین گفت:((کاری کن سید ابراهیم فعلا نتونه بره!))
حاج حسین بلند گفت:((خانم سید ابراهیم نگران نباشین، خیالتون راحت! حاج آقاتون این یه مدت رو پیش شما میمونه.))
قرار بود تا به دنیا آمدن پسرمان بمانی. پس باید نفسی از سر راحتی میکشیدم و کشیدم. از خانواده بادپا که جدا شدیم رفتیم یزد.
جمعه بود و همه جا سوت و کور. از آنجا به قم و به دیدن شیخ رفتیم که مادر و همسرش لبنانی بودند.
➖➖➖➖➖➖➖➖
#اسمتومصطفاست
صبح سری هم به خانه شهید صابری زدیم. در راه برگشت بودیم که تلفنت زنگ زد. زدی روی پخش.
_امشب کجایی سید؟
_خونه مون.
_ما داریم میایم اونجا.
_قدمتون سرچشم. شام منتظریم.
گفتم:((توی خونه که چیزی نداریم!))
_سر راه نگه میدارم میخرم!
وقتی رسیدیم جلوی در، خریدت را کرده بودی و مهمان ها هم رسیده بودند. آهسته گفتی:((شما برنج بذار، من کباب میخرم.))
شب به پذیرایی گذشت. انگار نه انگار از سفر آمده ای و خسته ای.
همیشه از حضور مهمان شاد میشدی. مهمان ها که رفتند، بهانه گیری فاطمه شروع شد:((چرا ما سفره هفت سین نداریم؟))
سفره ای پهن کردم. چند تخم مرغ آوردم، با هم نشستیم به رنگ کردن. من و فاطمه سبز و سرخ رنگ کردیم و تو سیاه و با رنگ زرد رویش نوشتی:یازهرا(س)
تعطیلات نوروز تمام شد و گل های بنفشه حاشیه باغچه ها میگفتند بهار آمده است. شب سیزدهم گفتی:((حاج حسین بادپا قراره فردا بیاد و از اینجا برنامه سفرش رو بچینه.))
دوستانت هم مثل خودت بودند. یک جا ماندن را بلد نبودند. ساعت چهار صبح بود که از کنارم بلند شدی گفتی:((دارم میرم فرودگاه، کاری نداری؟)) با پلک بسته گفتم:((وقتی اومدی نونم بگیر!))
ولی باید بلند میشدم و نمازم را میخواندم و اسباب صبحانه را آماده میکردم. تمام شب تا صبح را دلشوره داشتم. آقای بادپا که می آید برود سوریه، نکند تورا هم ببرد. نکند خودت هوایی شوی و راه بیفتی.
➖➖➖➖➖
#اسمتومصطفاست
شمابه هم که میرسیدیدانگار روح هایتان به هم گره میخوردومیشدید مثل این پروانه هایی که دور چراغ میگردند.
چنان مجذوب هم و آن شعله ای که ما نمیدیدیم وشما می دیدید می شدید که آدم غصه اش میگرفت ازاین همه پرت افتادگی وبی خیال شدن درباره بقیه چیزها.
بلند شدم. نماز راخواندم،صبحانه راآماده کردم: پنیر و گردو و کره و مربا. سفره را انداختم. نگاهم به عقربه های ساعت بود. میترسیدم به جای آوردن حاج حسین بااو بروی سوریه، ولی دوساعت بعد آمدی.با حاج حسین بادپا و کسی که میگفتی اسمش سید علی است و اهل افغانستان آمدید و صبحانه خوردید و سر سفره ماجرایی را که برای سید علی اتفاق افتاده بود تعریف کردی:(سیدعلی توی افغانستان به قاچاقچیا پول میده تا بیارنش ایران. درحال آمدن، توی مسجد با دست باز نماز میخونه و همین باعث میشه کتک بیشتری بخوره، بعد فرار میکنه و خودش رو به ایران میرسونه.)
سوریه که بودید، با تو آشنا شده بود.حالا هم بی پول شده و میخواستی هرطور شده کمکش کنی.
بعد صبحانه نگاه حاج حسین رفت سراغ عکسی که روی دیوار بود،بلندشد و رفت طرفش:((ابو حامده؟))
برایم گفته بودی لحظه شهادت ابو حامد، حاج حسین کنارش بوده وتکه تکه شدنش را دیده، اما قسمت بوده خود حاج حسین سالم بماند.
حاج حسین با گوشه چفیه اشک هایش را پاک کرد.
بلند شدم رفتم آشپزخانه. دستم را گرفتم به میز که آمدی آنجا و آهسته گفتی:((باید با حاج حسین برم قم خدمت پدر شهید صابری. بعدش هم برمیگردیم و میرسونمش فرودگاه.))
_منم میام!