eitaa logo
کانال محتوای تبلیغی معاونت تبلیغ و امور فرهنگی جامعه الزهرا سلام الله علیها
2.9هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
2.9هزار فایل
*این کانال محتوای تبلیغ عمومی می باشد که توسط اساتید و مبلغان تولید شده و با توجه به مناسبت های تبلیغی بارگذاری می شود.* «کپی مطالب به همراه لینک» @mohtavayetablighJameaAlZahra «.« ارتباط با ادمین».» @admin_mobaleghan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو مصطفاست - اصلا شبیه من وتو نیست! - چراچنین فکری می کنی؟ - آخه خیلی سفیده! نه به من رفته نه به تو! مامانم بچه به بغل امد،نگاهت که به او افتاد خندیدی،بچه راگرفتی بغلت. - این چه حرفیه که به پسرمون می زنی؟ در گوشش اذان گفتی،درحالی که اذان فاطمه راپدرت گفته بود..در همان حال گوشی ات را روشن کردی وگفتی:" از من وپسرم فیلم بگیر." آن شب تاصبح بارهاوبارها رفتی وامدی، به حدی که پرستارها از دستت عاصی شده بودند. وقتی می خواستند داروها را تزریق کنند ومی دیدند نیستی،کلافه می شدند. یک بار هم پرستار آمد وضعیت مرا چک کند، دید روی تخت کنارم دراز کشیدی.لباس من آبی کم رنگ بود ولباس توآبی پررنگ. به شوخی گفت:" حالا کدومتون زایمان کردین؟" پرستاردیگری آمد وگفت:" آقاتخت برای یه نفره بیاپایین! - مادونفر وزنمون به اندازه یه نفره! وقتی خبر رسید مرخصم کردند،باردیگرآمدی برای بدرقه. بچه را مادرت گرفته بود و وسایل را مادرم برداشته بود. تا جلوی در بیمارستان دنبال ما آمدی. حالا لنگان لنگان قدم بر می داشتی. مراسوار ماشین بابا کردی وبا خیال راحت برگشتی به اتاق. روز سوم باید پسرمان راکه حالاصدایش می کردیم محمدعلی، میبردیم غربالگری. بعدهم می رفتیم بخش نوزادان وتست زردی می گرفتیم، پزشک متخصص هم باید محمدعلی را ویزیت می کرد. خبردار شدی وباهمان لباس بیمارستان درحالی که انژوکت به دستت بود،آمدی درمانگاه. لنگ لنگان با هم رفتیم داخل مطب وبه دکترگفتی:" پدر این بچه م!" - دکتر باتعجب نگاهت کرد:" پس چرا این لباس تنته؟" - کمی ناخوش احوالم، توبیمارستان بستری ام. دکتر از محمدعلی تست زردی گرفت وآمدیم بالاداخل اتاقت. همان ساعت ناهار آوردند:" بخور عزیز!" - متشکر ،میل ندارم! - باید بخوری، چون میخوای بچه شیر بدی! قاشق قاشق غذا رو گذاشتی دهنم . غذا خورشت کرفس بود.تاآن زمان غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم،حتی بعداز آن. گوشی دردستم لرزید:" امروز مرخصی سمیه، به سبحان بگو بیاد دنبالم!" خیلی خوشحال شدم،چون می توانستم تو رادر کنارم داشته باشم.گرچه خانه مامانم بودم. - می فرستم بیاد! - اگه گفتی کی اینجاست؟ - نمی دونم ؟ - پدر ومادر شهید قاسمی، باید برن سوریه! - برای ناهار با خودت بیارشون! وقتی قبول کردی،مامان بلند شد غذا درست کردکه تلفن زدی:" پرو از اینا جلوتره،باید برسونمشون فرودگاه بعد بیام!" وقتی از فرودگاه آمدی، عصرشده بود. دوستانت وفامیل به دیدنت آمدندواین برنامه تا یک هفته ادامه داشت. مثل همه بچه های کوچکی که بدنیا می آیند. محمدعلی هم زردی گرفته بود.نگرانش بودم، دل داریم دادی.بعداز یک هفته پدرومادر شهید قاسمی از سوریه برگشتند.رفتی آن ها رااز فرودگاه برگرداندی.یک شب پیش ما ماندند.فردایش آن ها رارسوندی فرودگاه که بروند مشهد.دیگر مثل زمانی که فاطمه بدنیا امده بود،نمی گفتم این کار رابکن ان کاررانکن. سعی می کردم بیشترکارها را خودم بکنم. بعدازاینکه کمی سرت خلوت شدگفتی:" بریم برای محمدعلی شناسنامه بگیریم!" من ومحمدعلی آمدیم داخل ماشین،فرصت خوبی بود کنارت باشم.ساعتی بعدشناسنامه راگرفتی وامدی. - بفرما اینم شناسنامه شازده،فقط یه مهر کم داره! - مهرچی؟ - شهادت! - از حالا؟ - آرا دیگه، یادت باشه قراره بره! نگاهی به شناسنامه کردم ونگاهی به محمدعلی:" قبول!" جلوی قنادی ایستادی:" بذاریه کیلو شیرینی بگیرم ببریم خونه.شیرینی شناسنامه محمدعلی!" همان شب بعداز شام آمدیم خانه خودمان. دیگر بایدبیدار خوابی هارابین خودمان تقسیم می کردیم. ادامه دارد.......✅🌹
تو مصطفاست گفتی:" شبا محمد علی مال تو،روز! مال من! قبول؟" - قبول! نسبت به زمانی که فاطمه بدنیا آمده بود، مادری پخته تر شده بودم.حالا بیشتر آرامش تو برایم مهم بود. بعدازتولد محمد علی ،پنچاه روز پیشم ماندی، یعنی پنچاه شب تمام،ماه در آسمان بودونبود، گاه هلال،گاه نیمه،گاه کامل.....امامن تورا همیشه ماه کامل می خواستم.بودن نصفه نیمه ات اعصابم را به هم می ریخت،برای همین سرگردان بودم،نگاهم مدام به آسمان زندگی ام بود.کی برام هستی؟ کی برایم می تابی؟ پنچاه شبانه روز زمان کمی نیست، اما برای من که بی تاب بودم.زمان کمی بود. بر عکس تولد فاطمه،تولد محمد علی سخت بود. و هم گریه وزاری اش بیشتر، هنوز آثار مجروحیت درتو بود. اگر به طور ناگهانی از زمین بلند می شدی یا زیاد حرکت می کردی یا عصبی می شدی، ،کمر درد می گرفتی یا پهلویت تیر می کشید، طوری که نمی توانستی حرکت کنی. فقط حضور دوستان وخانواده آرامت می کرد. همین روزها بود که خانم صابری زنگ زد: " با حاج آقا و دخترا و نوه ام اومدیم تهران وداریم میایم منزل شما." وکلی روحیه گرفتی،همان شب اول دختر کوچک آقای صابری گفت: " عمو قول داده بودی ما رو ببری شمال!" خندیدی:" حتما عمو،صبح زود راه می افتیم!" زنگ زدی به یکی از دوستانت در شمال و خانه ای رابرای اقامتمان هماهنگ کردی. صبح زود همه را راهی کردی وگفتی:" صبحونه روهم توراه می خوریم." نرسیده به کندوان ماشین خراب شد. به امداد خودرو زنگ زدی.آمدند درست کردند و راه افتادیم. نرسیده به سیاه بیشه دوباره خراب شد. این بار چرثقیل آمد و ماشین را یدک کش کرد. با وجودی که ناراحت بودی سعی می کردی باشوخی وخنده نگذاری ناراحت شوم. پاهایت را روی فرمان گذاشته و می گفتی:" از من فیلم بگیر سمیه. ببین چقدر راننده م! بدون نیاز به پا ماشین می رونم !" رو به‌ لنز گوشی می گفتی:" دوستان تلگرامی، اصلا همکاری نداشته باشید توی یه دورهمی خانوادگی هستید. مهم اینه که تلگرام ودوستاتون چی میگن. سرتون رو از تو گوشی در نیارین!" فیلم می گرفتم و می خندیدیم رسیدیم تعمیرگاه، بچه ها خسته شده بودند،محمدعلی گریه می کرد و فاطمه نق می زد. وقتی تعمیر کار گفت سرسیلندرماشین سوخته وبرای فردا حاضرمی شود و باید ماشین راهمان جا بگذارید، خنده از لبت پرید. به یکی از دوستانت زنگ زدی،آمد. به اتفاق او و خانواده آقای صابری رفتیم کنار رودخانه و ناهار خوردیم، بعد هم رفتیم منزلش استراحت، آن ها قرار بود بروند سوریه وخانواده آقای صابری هم قم. خانم قاسمی ازمشهد زنگ زد:"اینطرفا نمیاین؟" گفتی:" فعلا کار داریم، ولی دعا کنین کارمون جور بشه!" گفت:" کار شما دست امام رضا علیه السلام گیره،بیایین خدمت آقا،اذن بگیرین ببینین چطورگره هابازمی شه!" فردا که از دو خانواده جدا شدیم، رفتیم طرف تعمیرگاه، رو تخت رستوران رو به روی تعمیر گاه نشستیم وتو می رفتی سر به ماشین می زدی وبر می گشتی.هر بارکه می رفتی و می آمدی می گفتی:" بیابریم اتاق بگیریم،این طوری اذیت می شین!" اما من همان تخت سایبان دار را ترجیح می دادم. دلم نمی خواست از تودور باشم. اذان مغرب را گفتند و هنوز ماشین درست نشده بود. در این فاصله توپی خریدی و بافاطمه بازی کردی. درد را در پهلو و کمرت احساس می کردم.ایستادی به نماز و استخاره کردی:" سمیه این همه خرج ماشین کردیم یه مشهد نریم؟" -ولی من برای بچه ها به اندازه یکی دو روز لباس برداشتم و برای خودم هیچی! - هرچی لازم داشتیم سر راه می خریم! شبانه راه افتادیم سمت مشهد.در طول راه محمدعلی بدقلقی می کرد،طوری که گاهی مجبور می شدی نگه داری وپیاده شویم تا هوایی بخورد. محمدعلی وفاطمه که خوابیدند، همان طور که می راندی گفتی:" عزیز،دعای ندبه رو برام می خونی؟" خواندم.گفتی:" یه دعای دیگه!"گفتم: " اصلا نگران نباش آقامصطفی! من مفاتیح شمام، هرچه خواستی بگو رو دروایسی نکن!" خندیدی:" تو که برام می خونی یه جوردیگه کیف می کنم!" نزدیک مشهد باز ماشین خراب شد. بردی تعمیر گاه، تعمیر کار گفت:" آرام آرام ببرین تانمایندگی خودش." بقیه راه خیلی اذیت شدیم: ماشین خرابی که باید آرام می راندی، محمدعلی که بداخلاقی می کرد، دردی که گاهی درپشت وکمرت می پیچید،خستگی ادامه دارد......✅🌹
تو مصطفاست خستگی خودم و نق نق فاطمه. بالاخره بعد از ۲۴ ساعت رسیدیم مشهد و رفتیم خانه خانم قاسمی . ما را که دید خیلی خوشحال شد:" خدا روشکر . میخواستم برای میلاد امام زمان علیه السلام جشن بگیرم .خوب شد که آمدید!" یک هفته ماندیم مشهد .خانم قاسمی دانا جشن گرفت و تمام دوستانش وخانواده رزمندگان راهم دعوت کرد.بعداز یک هفته به تهران برگشتیم. ماه رمضان از راه رسید ومن نمی توانستم روزه بگیرم،دوست داشتم سحرها بیدار شوم ودر کنار تو بنشینم. دلم می خواست لحظه به لحظه ی بودنت راحس کنم، ولی تو نمی خواستی صدایم بزنی. بی تابی محمدعلی نمی گذاشت خواب پیوسته داشته باشم . دوست داشت یکی با او بازی کند و تو بیشتر وقت ها او را بغل می کردی واز پیش من می بردی تا راحت بخوابم . طبق روال همیشگی در ماه رمضان،در فامیل هر شب افطاری منزل یکی بود. شبی که منزل عمو جعفر بودیم گفتم:" آقامصطفی الآن که همه هستند دعوت کن تا یه شبم بیان منزل ما!" آهسته گفتی :" نمی تونم زمان مشخص کنم، هر لحظه ممکنه زنگ بزنن ومجبور بشم برم!" اخم هایم در هم رفت .بلند گفتی:" شنبه هفته دیگه،همگی برای افطار منزل ما!" اما دو روز مانده بود به آن شب تلفن خانه زنگ خورد:" سلام عزیز،من دارم میرم!" - کجا؟ - سوریه! ورفتی به همین راحتی .اولین کاری که کردم این بود.که زنگ بزنم مهمانی رو به هم بزنم وبعد نشستم به حال خودم گریه کردم. محمدعلی نمی خوابید، او هم گریه می کرد گریه هایش دلم را به آشوب می کشید. لابد قراربود اتفاقی بیفتد. عرق نعنا به او دادم. جایش را عوض کردم، بغلش گرفتم و راه بردم، روی پا خواباندمش ، ولی آرام نمی گرفت. پدرم زنگ زد:" باباجون بلند شو بیا خونه ما." ولی من با دو تا بچه راحتتر بودم که خانه خودمان بمانم .شب های تنهایی وبی خوابی شروع شده بود. سایه ات همه جابود. اما خودت نبودی. به خودم می گفتم: باید بزرگ بشی، باید طاقت وصبرت را زیاد کنی ،تو حالا مادر دو تا بچه ای. یه هفته شد دو هفته . دوهفته شد سه هفته .سه هفته شدچهار هفته . پس توکجابودی؟ پس چطور من وبا گریه های سوزناک و نفس گیر محمد علی تنها گذاشته بودی؟ درست روز سی ام بود . بعداز گذشت یک شب سخت،شبی که محمدعلی نگذاشته بودخوب بخوابم ،تازه پلک هایم روی هم رفته بودکه فاطمه صدایم کرد:" مامان پاشو گرسنمه !" - توی یخچال نون وپنیر هست! - نه تو باید بهم صبحانه بدی! - فاطمه جان بزار بخوابم داداشی تا صبح گریه می کرد! - من گرسنمه! بلند شدم به حال خودم ومحمدعلی وفاطمه وبعد برای کل زندگی ام گریه کردم .بعد هم رفتم صبحانه فاطمه را آماده کردم گذاشتم جلویش . تا که آمدم بخوابم گفت:" مامان چشماتو باز کن،می ترسم!" - من که اینجام،تلویزیون هم روشنه،بذار بخوابم! تو راباید بیدار باشی، نباید بخوابی ! دیگر نتوانستم طاقت بیاورم به خصوص که محمد علی افتاده بود به گریه زنگ زدم به تو:" مصطفا کم آوردم.کی میای مصطفی!" - اتفاقا می خواستم زنگ بزنم بگم دارم میام! یک مرتبه دل شوره افتاد بجانم:" چیزی شده؟" - نه بابا ابو علی مجروح شده میاریمش ، تهران! خوش حال شدم به دور و ورخانه نگاه کردم باید می افتادم به نظافت. شروع کردم به خانه تکانی .دیگر خواب از سرم پریده بود. ملحفه ها رو درآوردم وریختم داخل ماشین لباسشویی. پرده ها را بازکردم و شستم. محمدعلی وفاطمه راگذاشتم پیش مامانم ودوان دوان رفتم خرید: قند ، چای، رب، روغن، باید همه چیز توخونه می بود تا وقتی که می آمدی یک لحظه هم از تو دور نشوم. سر راه یک ادکلن هم برایت خریدم وکادو پیچ کردم، اما یک فکرکوچولو مثل خوره افتاده بود به جانم ومدام بزرگتر می شد. چطور مصطفی برای هیچ کدام از دوستانش که مجروح شدند نیامده وحالا برای ابوعلی می خواهد بیاید؟ پیام دادم :" آقامصطفی نکنه خوت طوریت شده؟" - نه بابا !فقط ابوعلی مجروح شده. - راستش بگواقامصطفی! ادامه دارد .....✅🌹
تو مصطفاست _همین که گفتم! قانع نشدم و به دوستانت پیام دادم حتی به خود ابوعلی که گفت :«فقط کمی پشت پای مصطفی آسیب دیده.» دیگر مطمئن شده بودم که مجروح شدی. در حالی که سبزی خُرد می کردم، به مادرم و مادرت زنگ زدم:«دوباره مصطفی مجروح شده!» به خانم قاسمی هم خبر دادم و او به یکی از کسانی که در سوریه می شناخت پیام داد. دیدم که ابوعلی از طریق تلگرام عکس خودش و تو را فرستاد. هر دو لباس بیمارستان پوشیده بودید و سرپا. به مامانم گفتم:«خداروشکر، حتی راضی ام با دست و پای قطع شده بیاد، اما باشه!» باز قیافه مادرم در هم رفت. با تو تماس گرفتم:«چه ساعتی می رسی؟» _خونه نمیام، مستقیم ما رو می برن بیمارستان! ساعت چهار عصر پروازت بود . باید خود را برای صبح فردا آماده می کردم. آیا می توانستم بخوابم؟ پرده ها را که خشک شده بودند زدم ، ملحفه ها را کشیدم و نگاه آخر را به وسایل هال و اتاق انداختم . همه چیز تمیز، منظم و سر جای خودش بود، حتی لباس هایی را که باید تن بچه ها می کردم آماده گذاشته بودم. جز انتظار چه کار می توانستم بکنم؟! بلند شدم و شروع کردم و شام درست کردن، تا صبح هنوز خیلی مانده بود. ظرف آب میوه (سیب و هویج مخلوط) دستم بود و داخل طبقات می چرخیدم. چرا گُم شده بودم؟ بالاخره بخش را پیدا کردم. بوی بیمارستان به سرگیجه ام می انداخت. فاطمه و محمدعلی را پیش مامان گذاشته بودم و حالا همان جایی بودم که باید. سمت راست تو بودی، روی تخت کناری ابوعلی و تخت سوم یکی دیگر از دوستانت. تا مرا دیدی ملحفه را کشیدی روی پایت. آمدم جلو سلام کردم و ظرف آب میوه را گذاشتم روی میز جلوی تخت. _سالمی آقا مصطفی؟ _آره، ببین هیچی نیست! سالمم و تندرست. _اذیت نکن، بگو مجروحیتت چیه؟ _چند تا ترکش خورده پشت پام! همان پایی که دفعه قبل مجروح شده بود. قبلاً مچ پا، این دفعه ترکش نشسته بود پشت زانو. تعدادی ترکش را درآورده بودند و هنوز چندتایی در پایت بود. همان موقع دکتر آمد، پایت را معاینه کرد و گفت:«بعد از ظهر عملت می کنم.» دستورات لازم را به پرستار داد. دکتر که رفت گفتی:«حالا برو سمیه!» گفتم:«میمونم تا عملت کنند!» _بچه کوچیک داری، برو! _بچه ها پیش مامانم هستند، برم همه فکرم اینجاست! _برو خونه اینجا مرد هست، نمی تونی راحت باشی! _مرد من که تو باشی هستم و راحتم! مامان، بچه ها را آورد. زمان عمل نزدیک می شد. مامان می گفت:«منم می مونم!» او را با اصرار فرستادم رفت. دو سه تا دوست دیگرت آمدند که یکی از آن ها داخل اتاق روضه خواند و مداحی کرد، بعد تا جلوی در اتاق عمل آمدیم. سه چهار مجروح با هم نشسته بودند روی یک نیمکت تا نوبتشان بشود. شعر می خواندند و شوخی می کردند. تو را که بردند اتاق عمل، آمدم داخل حیاط. یک ساعت و نیم طول کشید. سبحان هم رسیده بود و کنار هم بودیم. رفتیم سالن انتظار، مانیتوری داشت که اسامی و وضعیت افراد را اعلام می کرد. جلوی اسمت نوشته بود در حال عمل. _سبحان نکنه این دستگاه خرابه؟ چقدر طول کشید! آمدیم جلوی اتاق عمل و از وضعیتت پرسیدیم. _عملش تمام شده و بردنش! _کی؟ _یه ساعت قبل! _ولی روی مانیتور نوشته در حال عمل! _از ساعت پنج از کار افتاده! به اتاق آمدیم. در حال خوردن شام بودی. ناراحت شدم:«خوش انصاف من پایین جگرم در اومد، اون وقت تو اینجا نشستی شام می خوری!» خندیدی:«حالا که می بینی سالمم! صبحم مرخصم و خودم میام!» _میام که با هم بریم خونه! _عزیز خواهش می کنم نیا! لااقل تا یازده صبح نیا! این بار را می خواستم به حرفت گوش کنم، چون واقعا از خستگی داشتم از پا در می آمدم. ادامه دارد.......✅🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُؤَمَّلُ لِإِحْیَاءِ الدَّوْلَةِ الشَّرِیفَةِ... 🌺سلام بر تو و بر امید فرح بخش آمدنت، آنگاه که حکومت خدا را نشانمان میدهی و خشکسال آرزوهای ما را با باران مهربانی ات سیراب میکنی؛ 🌺آنگونه که بعد از آن هیچ عطشی، هرگز بی تابمان نکند. 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص ۶۱۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤فاطمه الزهرا ( سلام الله علیها): مَنْ کانَ یؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ اَلْیوْمِ اَلْآخِرِ فَلْیکرِمْ ضَیفَهُ 🖤حضرت فاطمه (سلام الله علیها) فرمودند: هر که به خدا و روز قیامت ایمان دارد مهمانش را احترام کند. وسائل الشیعة، ج13، ص126 🍂🍃🍂🍃🍂 https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra 🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدیه میکنیم ثواب تلاوت این صفحه از قرآن کریم را به وجود مقدس حضرت زهرا سلام الله علیها🖤 🍂🍃🍂🍃🍂 https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra 🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🍃🦋🍃 🍃🦋🍃 🦋🍃 🍃 🦋 دعای حضرت زهرا سلام الله علیها در روز جمعه 🦋«اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنْ أَقْرَبِ مَنْ تَقَرَّبَ إِلَیْكَ، ‌وَ أَوْجَهِ مَنْ تَوَجَّهَ إِلَیْكَ، وَ أَنْجَحِ مَنْ سَأَلَكَ وَتَضَرَّعَ إِلَیْكَ. اَللّهُمَّ اجْعَلْنا مِمَّنْ كَأَنَّهُ یَراكَ إِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ الَّذی فِیهِ یَلْقاكَ، وَلا تَمُتْنا إِلاّ عَلی رِضاكَ اَللّهُمَّ وَاجْعَلْنا مِمَّنْ أَخْلَصَ لَكَ بِعَمَلِهِ وَ أَحَبَّكَ فی جَمِیعِ خَلْقِكَ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَاغْفِرْ لَنا مَغْفِرَةً جَزْمَاً، حَتْماً، لا نَقْتَرِفُ بَعْدَها ذَنْباً، وَ لا نَكْتَسِبُ خَطیئَةً وَلا إِثْمَاً اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، صَلاةً نامِیَةً دَائِمَةً زاكِیَةً مُتَتابِعَةً مُتَواصِلَةً مُتَرادِفَةً بِرَحْمَتِكَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمین» 📚 بحارالانوار ج ۸۷ ص۳۳۸ 🦋🍃🦋 https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفر پر ماجرا 48.mp3
6.54M
۴۸ 💠باطن ما؛ تعیین کننده تموم چیزاییه که بعداز تولد به برزخ خواهیم دید! بجای پرداختن به عبادات بی معرفت که اثری در سلامت اخلاقمون نداشتن؛ باید روی باطن مون کار کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 🖤 🖤 🖤داغ ما آتش و میخ و در و سینه ست هنوز مدفن گم شده در شهر مدینه ست هنوز🖤 🔰🔰🔰بسته ی محتوای تبلیغی ویژه مبلغین 🔸احادیث فاطمی 🔹فیش منبر فاطمیه 🔸مقتل فاطمیه 🔹پاسخ به شبهات فاطمیه 🔸بیان تاریخ 🍂🍃🍂🍃🍂 https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra 🍃🍂🍃🍂
خانواده فاطمی 1.pdf
808.5K
🔖فیش منبر فاطمیه 🔖 🔻موضوع کلی : خانواده فاطمی 🔻 🔺نقشه ی کلی این سخنرانی در 📌جلسه اول : 🔸ضرورت و اهمیت کانون خانواده با توجه به آیات و روایات 🔸چرایی مهم بودن خانه و خانواده و بیان پنج دلیل : 🔶1ـ خانه و خانواده محل تسکین 🔶2ـ خانه و خانواده محل ذکر و تلاوت آیات الهی 🔶3ـ خانه و خانواده محل رابطه ی قدسی 🔶4ـ لزوم و اهمیت حفظ حریم خانه 🔶5-خانه و خانواده محل تربیت فرزند 🔷چهارگونه خانواده در قرآن‏ ♦️تشبيه زن و شوهر به لباس يكديگر در قرآن (بیان 16 وجه تشبیه)
تو مصطفاست در حال شستن ظرفا بودم که از پشت سر دست انداختی دورگردنم. - وای چیه ترسیدم! - تولدت مبارک! - مگه چندمه؟ - دوازده مرداد روز تولدت ! - دستت درد نکنه که یادت بود! - فکر نکنی که این سری هدیه ای در کار نیست ها! حتما برات می گیرم ! - همین که یادم بودی برام بسه! راه افتادیم سر راه فاطمه را پیش مامانم گذاشتیم وبا محمدعلی رفتیم.در طول راه در ماشین،تولدت مبارک را می خواندی و مداحی ومولودی. در حاشیه خیابانی نگه داشتی ومدارک را بردی دادی وبرگشتی. - حالا کجا پارک کنیم بریم بازار؟ - بازار ؟کدوم بازار؟ - پانزده خرداد. - ما الان افسریه ایم. - پس بریم سید الکریم برای زیارت وتشکر از یکی از بند گان خاص خدا. - یعنی بریم شهر ری؟ - یعنی نریم؟ - چرا که نه! رفتیم زیارت .چقدر هم دل چسب بود.زیارت باتو و محمدعلی کوچولو. بعد هم رفتیم ناهار کباب وریحان خوردیم.لقمه می گرفتی ودر دهانم می گذاشتی.ازداخل بازارشلوار خریدی. وآدرس بازار طلا را هم گرفتی. - سمیه اشکال نداره از همین جا برایت طلا بخرم؟ - بااین وضعیت طلا نمی خوام.چیزای واجب تری لازم داریم! - اذیت نکن !انتخاب کن. دوتا گزینه روی میزه: طلا یا ماشین ظرف شویی! - همون طلا خوبه! رفتیم چند تا نیم ست دیدیم. بالاخره نیم ستی انتخاب کردی که هر دو خوشمان آمد. گرفتیم ودیدم باید با تتمه حقوق یعنی باپانصدوشصدهزار تومان زندگی کنیم. - نگران نباش پول بازم دستم میاد! فکرش رو نکن! - ولی برای تولد معمولا یه چیز کوچک میخرن! - من چند تا بدهکاری داشتم که همه رو یه دفعه حساب کردم! جعبه طلا رو داخل کیفم گذاشتم.شادبودم، شاد وسرحال.دیگر سنگینی محمد علی را روی شانه ام احساس نمی کردم واز دست دادن تو رادرقلبم.یکی دوبار گفته بودی آنجا به تو نیاز دارند،اما من به پایت که می لنگید نگاه کرده وامیدواربودم که به این زودیها خوب نشود. سوار ماشین شدیم وبرگشتم واز خانه مامان، فاطمه رابرداشتیم.وبه مامانم :" گفتی امشب بیاید خونه ما تولد عزیزه!" - حواسمون بود! بعدازشام می‌آیم. به خانه که رسیدیم گفتم:" آقامصطفی بااین بچه چطوری شام درست کنم؟" - با کمک هم.توبرنج بگذار ،من هم از بیرون کباب می گیرم.سبزی خوردن بامن! اتاق راباسلیقه خودت مرتب کردی.ساعتی بعد برای نمازمغرب رفتی مسجد مامانم این ها وبرادرم وزن دادشم آمدند.توکه رسیدی شام خوردیم وبعداز شام،وقتی شیرینی وچای آوردم،نیم ست را آوردی ونشان همگی دادی گردن بند راگردنم انداختی،اما گوشواره را گوشم نکردی:" دلم نمیاد!" نشستی کنارم،شادی کردی وانگشتررادستم کردی.به زن دادشم گفتی:" آبجی اگه تواجازه بدی شوهرت بره سوریه،برات از این کارا می کنه!" خندید وگفت:" نه این چیزارو می خوام،نه اجازه میدم بره سوریه!" نگاهی به اطرافم می کنم.چه آرامشی دارد اینجا! کنار مزار رفقای شهیدت. درست است که برای ما گمنامند،اما آنجا حتما باهم دوستید و قهقه ی مستانه می‌زنید. - پانزده مرداد توی بهشت زهرا سالگرد بچه های گردان عماره.یعنی فردا! - می خوای بری؟ - حتما صبحونه هم می دن. - مصطفی،بگوصبحونه راما می دیم! - واقعا می تونی؟ - آره،بروعدس بگیر بیارخیس کنم تا فردا می پزم ومی بریم! صبح بودکه گفتم،اما عدس راساعت یک بعدازظهرها از مسجدجامعی گرفتی. - می خواستی از جایی بگیری که عدسش خوب باشه! - از آقا رحمان گرفتم.با این بدبختی مغازه اش راراه انداخته به امید من وتو.از تهرون که نمیان ازش بخرن.من وتوبایدبخریم! ادامه دارد.......✅
تو مصطفاست -چون به امید من وتو کسب وکار می کنه باید عدس ناپز بخریم . - بذار دو ساعت بیشتر بجوشه! در همین حال تلفن زنگ زد،دوستم بود:" میای بریم استخر؟" روبه توکردم :"محمدعلی رو نگه می داری من برم استخر؟" - بله مخصوصا که کم ورزش می کنی وهم استخون درد داری! - پس نگهش می داری؟ - برو استخر ولی محمدعلی رو بزار پیش مامانت! - پس پنچ کیلو عدس دستت رومی بوسه، پاکش کن! - باشه! از استخر که آمدم نصفی از عدس هاروپاک کرده بودی ونصفی دیگر آنجا بود - پس چرا پاک نکرده بودی آقامصطفی؟ - خسته شدم! - باید خیس بشه، نمی پزه ها! شب که از مسجد آمدی:" گفتم قابلمه بزرگه رو از بالای قفسه آشپزخانه بیار پایین!" - هنوز زوده،بذار کمی استراحت کنم! محمد علی رو گذاشتم بغلت،صندلی زیر پایم گذاشتم وقابلمه رابه سختی آوردم پایین، عدس ها را ریختم وتا صبح مدام سرزدم، ناپز بودونمی پخت.کلافه شده بودم،بیدارت کردم. - آقامصطفی دیر پزه ولعاب نمی ده! - اشکالی نداره خورده میشه ! صبح بلند شدی لباس پوشیدی. - کجا؟ _گمان نمی کنم کسی خانمش رو بیاره، خودم می رم! _منم میام، اجازه نمی دم تنها بری. جاهای خوب باید زنت رو هم ببری! _پس آماده شو! فاطمه خواب آلود را به هر زبانی بود بلند کردم و لباس پوشاندم. محمدعلی را هم آماده کردم. قابلمه عدسی و وسایل لازم را بردی و در صندوق عقب ماشین گذاشتی. با بچه ها نشستیم داخل ماشین و راه افتادیم. شب قبل به مامانم این ها هم گفته بودم و قرار بود آن ها هم بیایند. ساعت شش صبح بود که رسیدیم. بچه های گردان عمار آمده بودند. قابلمه را گذاشتی وسط و برایشان کشیدی. داخل ماشین نشسته بودم. با یک تکه نان و دو تا کاسه آمدی. دوستانت از تو فیلم می گرفتند. دلم لرزید. _این چه کاریه که می کنن؟ _اشکالی نداره، بذار خوش باشن! _دلم می لرزه. دوست ندارم اینجور کارارو، انگار باور کردن که میخوای شهید بشی! _بی خیال سمیه! دیگر سمت من نمی آمدی و می رفتی لا به لای مزار ها. گاه می آمدی محمدعلی را می بردی، دور می زدی و می آمدی تحویلم می دادی و باز... . پدر و مادرم آمدند. پدرم پیش شماها آمد و مامان کنار من داخل ماشین نشست. وقت برگشتن، از دوستات خداحافظی کردی. می دیدم بعضی باز فیلم می گیرند، اما دوربین را طرف ما نمی گرفتند. پدر و مادرم رفتند و ما هم حرکت کردیم. سر راه گفتی:«باید برم اسلامشهر. یکی از دوستام شهید شده. باید توی مراسمش شرکت کنم. _کی هست؟ _از شهدای مدافع حرم! داخل ماشین گرم بود، به حدی که فاطمه و محمدعلی که خواب بودند از شدت گرما بیدار شده بودند. یک ساعت طول کشید تا آمدی. چند نفر آمده بودند بدرقه ات و سه تا ظرف غذا هم دستت بود. راه که افتادی پرسیدم:«چقدر طول دادی آقا مصطفی، پختیم از گرما!» _رفته بودم سخنرانی. از بچه های فاطمیون بود. این غذا ها هم مال شهیده و تبرکه. یه روز توی همین قرارگاهی که بودیم اومد و گفت باهات کار دارم. خیلی خسته بودم، گفتم تو برو من میام. با خودم گفتم این هم مثل بقیه رزمنده ها می خواد درد و دل کنه، منم امروز حوصله ندارم. دوباره اومد و به زور دستم رو کشید و برد داخل اتاق. یه قابلمه کوچک روی گاز سه شعله بود. گفت:«تا نخوردی از اینجا بلند نمی شی!» دیدم کله پاچس. بغض کردی و نگاهت را انداختی به افق. _حالا اون بالا بالاهاست! وقت تنگه، دیگه باید از پنج شهید گمنام خداحافظی کنم و برگردم خانه. ◻️◻️◻️ امروز آمدم سر مزارت، باز می خواهم برایت حرف بزنم و حرف هایم را ضبط کنم . ادامه دارد...✅
تو مصطفاست این، ادامه همان حرف هایی است که مدتی است شروع کرده ام، باز آسمان ابری است ونگاه توهم.دریغ ازهمان یک گل آفتاب که آن دفعه افتاده بود وسط ابروانت.حداقل آدم می دانست اخمت به خاطر آفتاب است. اما حالا چی؟ بگذریم، بهتر است از حال کنده شوم وبروم به گذشته. همیشه می گفتی:" دوست دارم به خاطر سختی هایی که این مدت کشیدی یه بار هم شده بیای سوریه واونجا رو ببینی، ببینی چقدر قشنگه! خصوصا شبا وقتی رزمنده ها با لباس نظامی واسلحه میان دست به دست نامزداشون یاهمسراشون توی خیابون قدم می زنند، دلم می خواد تو هم بیایی دستت وبگیرم وقدم بزنیم! " آن قدر زبیا از آنجا حرف می زدی که رویای من هم شده بود آمدن وعاشقانه با تو قدم زدن. پیش از آنکه بروی سوریه روز شهادت امام صادق علیه السلام بودوقرار بود دوشهید گمنام بیاورند و در منطقه فردوسیه به خاک بسپارند.پدرم زنگ زد:" ببین مصطفی میاد؟" - بیرونه ،اجازه بدین زنگ بزنم بپرسم. - زنگ زدم. گفتی:" کار دارم!" - سفره صبحونه پهنه ،جمع کنم یا میای؟ - میام! - پس من میرم تشیع جنازه آمدی، سفره رو جمع کن ! بچه ها رو برداشتم ورفتم.بعد از مراسم که آمدم،آمده بودی.دیدم سفره پهن است داخل آشپزخانه نشسته ای وبه فکر فرو رفته ای. - چرا اینجا نشستی؟ - اومدم صبحونه بخورم وبرم! - چرا جمع نکردی؟ - همین طوری! رفتم داخل اتاق لباس عوض کنم در کمد لباس ها باز بود.از پنچ تا ساک، چهارتا بود.یکی نبود. تو هربار بعداز مجروحیتت که بیمارستان می رفتی آنجا ساک مشکی بهت می‌دادند که رویش نوشته بود vip. این غیر از مجروحیت هایی بود که کار به بیمارستان نکشیده بود. به هرحال این پنچ تاساک نشانه خوبی بود. - آقامصطفی ساک جمع کردی؟ - کی گفته ساک جمع کردم؟ - تو ساک جمع کردی! - من دست به ساک نزدم! - مصطفا می گم جمع کردی؟ - به خدا باید برم اسمت را بدم وزرات اطلاعات وبگم زن من را بیارین استخدامش کنین! استعدادش داره هدر میره. فقط قبل از اونکه استخدام بشی بگواز کجا فهمیدی؟ - خب این ساکا پنچ تا بود حالا شده چهارتا! - یعنی توهروقت درکمد روبازمی کنی، وسایلش رو دونه دونه می شمری؟ من رو بگو که می خواستم مثه بچه آدم وسایلم راجمع کنم که نخوام برم پشت آماد یه جفت جوراب ویه زیر پوش بگیرم. - حالا ساک کجاست؟ - فرستادم رفت،دادم بچه ها دربردند پادگان! - همیشه باید مواظبت باشم،مواظب اینکه من وبچه ها رو نگذاری وبری! همیشه باید تو هول و ولا باشم. می دونی اون دفعه چی کشیدم؟ نشستم لب تخت:" خسته شدم از اینکه هم مرد باشم وهم زن، دوست ندارم وقتی هم هستی مدام فکر کنم میری یا نمی ری؟می خوام زن خونه باشم،فقط زن خونه!" - ولی اونجا به من نیاز دارند،به یه مرد که کارای مردانه بکنه! - سوریه شده رقیب من ومن از پس این رقیب بر نمیام.اون داره مرد منو می گیره! نشستی کنارم ودر آغوشم کشیدی :"ولی من فقط عاشق توام ،اما قبول کن که آرمان وهدفم و راهم را می پرستم سمیه. هرچی هم بگی پاش ایستاده م !" آن روز، روزشهادت بود. همه جاتعطیل. مامان زنگ زد:" بیاین دور هم باشیم!" زنگ زدی به پدرت موقع رفتن،کلید باغش را گرفتی.آن روز همگی در باغ جمع شدیم وناهار خوردیم. هنوز سفره رو جمع نکرده بودیم که یکی از دوستانت از شمال زنگ زد. دیدم مدام ابراز خوشحالی می کنی:" به به مبارکه!چشم حتما!" گوشی راکه قطع کردپرسیدم:" کی بود؟" - دوستم بود.تو سوریه باهاش آشنا شدم.هفته دیگه شمال عروسیشه، ادامه دارد.....✅
تو مصطفاست کارات رو بکن بریم. روی کردی به پدر و مادرم:" می دونین چطور آشنا شدیم؟ جایی نشسته بود و با دوستش گیلکی حرف می زد.ذوق کردم،رفتم جلو وشروع کردم به حرف زدن تی بلا می سر گفت:مگه بچه جنوب نیستی؟ گفتم: خانمم شمالیه. وقتی صدای شمالی حرف زدنت رو شنیدم دلم برای او تنگ شد." بعدخواستی بچه ها رو بگذاریم پیش مامان وباهم قدم بزنیم.درحال راه رفتن گلی چیدی وبه موهایم زدی. گفتم:" فردانوبت دکتر دارم!" - همون دکتر اون هفته که نشد بری؟ - بله همون دکتر! هفته پیش نوبت گرفته بودم برای ساعت پنچ. ساعت دوگفتی:"حالا کو تا پنچ بیا بریم اکبرآباد یکی از بچه های گردانمون شهیدشده،تشییع جنازه س!" رفتیم پرسان پرسان پیداکردیم، جلورفتی وبچه هایش را دیدم.آمدی گفتی :" اینابچه شهیدن،برو جلو و باخانما هم کلام شو. مادر وخواهراش هستند ، ثواب داره.بگو شوهرم فرمانده این شهید بوده،بگو تا آخرین لحظه کنارش بوده."رفتیم جلو،بعداز سلام وعلیک هرچه را خواسته بودی گفتم .یه مرتبه زنی شروع کرد به داد و بیداد کردن:" از شما نمی گذریم، حلالتون نمی کنیم پدرش افغانستانه، گفتیم دو روز پیکرش رونگه داریم بعد دفن کنیم. چرا قبول نکردین؟" گفتم:" منم مثل شمام ، کاره ای نیستم." بعد دوان دوان برگشتم داخل ماشین وگفتم:" دستت درد نکنه آقا مصطفی،خوب منو ضایع کردی!" خندیدی:" ناراحت نباش ، این کارا اجر داره! جایی حساب میشه!" اما چه فایده وقتی به مطب دکتر رسیدیم نوبتم گذشته بود و باید وقت مجدد می گرفتم. گفتی:" حتما میام." - یادت نمیره؟ - اصلا و ابدا صبح فردا گفتم:" وقت دکتر که یادته؟" - معلومه که یادمه! - خدارو شکر ظهر میرم موهامو مش می کنم تا برای عروسی کارام کرده باشم ، بعدم دکتر! - خیلی عالیه! بچه ها رو گذاشتم پیش مامانم و رفتم آرایشگاه بعداز اینکه مش کردم زنگ زدم:" کی میای دنبالم آقامصطفی؟" باید بریم دکتر،اینجا زیادی طول کشید!" - متاسفم کاری پیش آمد نمی تونم! -چه کاری! - دارم میرم! - کجا؟ - سوریه! خشکم زد، زبانم بند آمد،به زور گفتم :" مگه هفته دیگه عروسی دعوت نداریم؟" سکوت کردی. - مگه نگفتم میرم آرایشگاه موهام مش می کنم؟ - خب چرا،بعدا میام می بینم،خودت هم روحیه ت عوض میشه! صدایم را بلند کردم:" چرامتوجه نیستی من نوبت دکتر دارم! اون دفعه که اون جوری شد . این دفعه هم...." - بیا آزادی،منم میام! از کهنز باید می‌آمدم شهریار،از آنجا ماشین آزادی سوار می شدم ، اما به شهریار که رسیدم زنگ زدی :" عزیز کجایی؟" - شهریارم،می خوام سوار ماشین آزادی بشم! - داد و بیداد نکنی ها، شرمنده، من نمی تونم بیام! خودت تنهایی برو دکتر! - اصلا نمی رم! - تورو به خدا لجبازی نکن! - نمی رم ،بخدا نمی رم! داد می زدم، اما جرئت اینکه گوشی را بی خداحافظی قطع کنم نداشتم. به خانه که رسیدم دوباره زنگ زدی:" تورو به خدامن روببخش عزیز،شرمنده ام!" - ول کن آقامصطفی،سلامتی من که برات ارزشی نداره! - بخدا سلامتی تو اولویت اول منه،ولی اینجا به من خیلی نیاز دارن! هروقت از تو عصبانی می شدم ، وقتی که بودی نهایتش این بود که بروم درون اتاق وساعتی تنهابمانم . اگر کدورتی پیش می آمد و صدایت بالایی میرفت،سکوت می کردم وباز به اتاق پناه می‌بردم . اگر جر و بحثی بود بین خودمان بود، هیچ وقت جلوی نفر سوم داد و بیداد نمی کردیم .نداری واخم وناراحتی بین خودمان بود. مال خودمان بود آن هم به مدت بسیار کم، بدون توهین به هم. اگر قرار بودبرای کسی هدیه ببریم بهترین را می بردیم. همیشه سفره باز بودی برای مهمان رو گشاده. اگردر تب وتاب نگه داشتن توپیش خودم بودم، برای این بود که عاشقت بودم . ادامه دارد......... ✅