#اسمتومصطفاست
#قسمت_سی_و_هشت
استرس افتاده بود به جانم.
در اتاق راه می رفتم و می گفتم حالا چیکار کنم؟
زنگ زدم به سجاد: ((داداش، مصطفی داره می ره سوریه، الان فرودگاه امامه!))
_می خوای بیام دنبالت بریم پیشش؟
_تا ما بریم که رفته!
_می رسونمت.
سجاد که حدس زده بود چه حالی دارم آمد دنبالم. مامان و سبحان را هم آورده بود.
همین که رسیدیم فرودگاه دیدم جلوی در ورود از کشورهای دیگر و خروج از ایران، ایستاده ای و با چند تا از بچه های پایگاه صحبت می کنی. حتی نگذاشتم سجاد ماشین را پارک کند.
با عجله پیاده شدم و آمدم جلو، چهره ات در هم بود.
_ چی شده آقا مصطفی؟
_ تو اینجا چیکار می کنی؟
_ بگو چی شده؟
_ ساکم رفت، خودم نه!
_ی عنی چی؟
انگار که من مقصر باشم جوابم را ندادی. سجاد رسید. جواب او را هم ندادی.
هر جور بود سجاد راضی ات کرد سوار ماشین شویم و برگردیم.
در جاده فرودگاه نگاهت را به بیرون دوخته بودی و بلند بلند گریه می کردی. سابقه نداشت هیچ وقت جلوی دیگران بشکنی.
خندیدم: ((آقا مصطفی مرد که گریه نمی کنه!))
با خشم نگاهم کردی: ((تو راضی نبودی و نشد!))
شروع کردم سر به سرت گذاشتن.