#اسمتومصطفاست
#قسمت_پنجاه_و_سه
پدرت گفت: ((مگه نگفت خودم میام؟))
گفتم: ((آقاجون اگه شما کار دارین، نیاین، من خودم میرم!))
راه افتادیم، ولی وقتی رسیدیم رفته بودی.
فاطمه نشست روی زمین و زار زد:((من بابام رو میخوام.))
نیمه شب مرا رساندند جلوی خانه. فاطمه را که خواب بود بردم داخل اتاقش خواباندم و حالا من بودم و سکوت خانه.
در حالی که به آمدنت فکر می کردم صدای بستن در ماشین را شنیدم، پنجره را باز کردم، خودت بودی. دست گذاشتی روی زنگ. صدایت کردم:((مصطفی!))
به بالا نگاه کردی: ((سلام عزیز!))
دویدم و در را باز کردم.
منتظر ماندم تا بیایی بالا، آمدی و دست انداختی دور گردنم، اما فقط یک ثانیه.
رفتی داخل اتاق خواب.
هرچه منتظر شدم بیرون نیامدی. آمدم داخل اتاق، دیدم لباس راحتی پوشیدی و دراز کشیدی روی تخت.
دستت را گذاشته بودی روی پیشانی و نگاهت را دوخته ای به سقف، درحالی که گوشه چشمانت نمناک بود.
نگاهم افتاد به دستت، همان که گذاشته بودی روی پیشانی ات، روی ساعدت سوراخ بود.
_مصطفی این چیه؟
پاچه های شلوارت را بالا زدم.
_چرا آبکش شدن اینا؟
گفتی: ((بار کشفیاتت گل کرد؟))
_ این چه وضعشه؟ چی کار کردی با خودت؟
_ بابا چیزی نیست! فقط یه ذره ترکش خوردم!