🌷قسمت بیست وپنجم🌷
#اسمتومصطفاست
در طول سفر حیران بودم، حیران و مشتاق، حیران و عاشق.
همه چیز خوب بود جز آنکه گاهی مرا می گذاشتی و با دوستانی که آنجا پیدا کرده بودی می رفتی زیارت.
روزی که چشم باز کردم و دیدم باز هم نیستی، ابرهای همه عالم آمد توی دلم و خزیدم به غار تنهایی.
وقتی از دستت ناراحت می شدم دیگر نمی توانستم حرف بزنم، می شدم کوه یخ.
وقتی آمدی و حالم را دیدی سعی کردی از دلم دربیاوری.
همان روز باید میرفتیم کاظمین.
در ماشین کنارم بودی، اما انگار یک عالم از تو فاصله گرفته بودم.
دست هایم را که یخ بود چسبیدی:((عزیز باور کن دلم نیومد بیدارت کنم! اون قدر خوب خوابیده بودی که...))
دهانم باز نمی شد جوابت را بدهم. ناله ات بلند شد: ((ببین نفرینت من رو گرفت. باور کن دلم بدجور درد گرفته! امروز که رفته بودم زیارت،پیش از اینکه برم حرم دیدم گرسنهم .عربی گوشه پیاده رو بساط صبحونه رو پهن کرده بود و نیمرو درست می کرد.
با انبری تخم مرغ هارو هم می زد. همون رو می انداخت زمین و باز برمی داشت و زیر و رویش می کرد. بی خیال شدم و یه پرس سفارش دادم. خوردن همان و این دل درد شدید همان!))
رویم را کردم سمت پنجره ماشین و بیرون را نگاه کردم و چشم دوختم به بیابان خشک و نخل های خاک آلود. حال تو خیلی بد بود و چند بار به راننده گفتی نگه دارد، ولی او بیشتر پا را روی گاز گذاشت، چون ظاهرا احساس ناامنی می کرد.
صدای انفجار هایی از دور دست می آمد. بالاخره آشتی کردیم.
قول دادی در کربلا جبران کنی و دیگر تنهایم نگذاری، اما آنجا هم بیشتر در خدمت پیرزن و پیرمرد های کاروان بودی.
شب آخر می خواستی ویلچر مادربزرگت را تحویل بدهی. گفتم:((منم میام))
گفتی: ((بشین هُلت بدم!))
تا گیت بازرسی نشستم روی صندلی چرخ دار و مرا هُل دادی. چقدر خندیدیم!
دم گیت گفتم: ((مردم دارن نگاه می کنن، اگه الان بلند بشم می ریزن و چادرم رو تکه تکه می کنن، می گن شفا گرفته!))
مرا بردی پشت حرم حضرت عباس پیاده کردی. ما نیاز به اتفاقات بزرگ نداشتیم تا بخندیم و شاد باشیم. همین که همدیگر را داشتیم اتفاق بزرگی بود.
از کربلا که برگشتیم رفتم حوزه که امتحان هایم را بدهم.
آن روز امتحان منطق داشتم.
آخرهای جلسه بود که یکی از بچه ها آمد و گفت:((آقایی دم در با تو کار داره.))
ورقه ام را دادم و آمدم. تو بودی سوار آردی: ((بدو بیا داریم می ریم ماه عسل.))
_ چی می گی برای خودت آقا مصطفی؟ امتحان دارم. امتحان بعدی ام رو چه کنم؟ مدیر حوزه اگه بفهمه پوست از سرم می کنه.
خندیدی، از همان خنده های بلند کودکانه: ((دوروزه برمی گردیم، بجنب که دیر شد!))
_ وای آقا مصطفی من که چیزی بر نداشتم!
_ صندلی عقب رو نگاه کن!
سبد مسافرتی آنجا بود. درش نیمه باز بود و پر از وسیله. آن طرف تر هم پتو بود و بالش و فلاسک چای و سجاده.
از سمت قزوین رفتیم شمال. یک سفر دو نفره، سفر ماه عسل، البته با کمی تاخیر. هرجا را نگاه می کردی رنگ و بوی عشق داشت.
زمین عشق و زمان عشق و آسمان عشق.
سرراه رفتیم رشت خانه عمویم و شب را آنجا خوابیدیم.
صبح بعد از نماز، سفره صبحانه را پهن کردند.
سرشیر و نان تازه و کره محلی و مربای بهار نارنج.
چقدر مزه داد! گفتی: ((اینم اولین صبح ماه عسل!)) و خندیدی.
از همان خنده های بلند کودکانه، بی غل و غش.
از اینکه توانسته بودی بعد از یکسال و چند ماه مرا بیاوری ماه عسل، خوشحال بودی.
سر راه با هم رفتیم و چند نوع برنج برای مغازه خریدی.
_ بو کن سمیه! این برنج صدریه، این دُمسیاه، این دودی و اینم چلیپا.
بعد راه افتادیم و رفتیم: از انزلی، لنگرود،رودسر، رامسر تا استان مازندران.
فردای آن روز امتحان داشتم و دلم شور می زد.
گفتی: ((بی خیال عزیز! می ری کمی عز و التماس می کنی، ازت امتحان می گیرن، فعلا ماه عسلمون رو دریاب!))
باد می وزید و نم باران باعث شده بود روی شیشه ماشین هزار ذره الماس بدرخشد.
هوا بوی عطر باران و عشق را با هم داشت.
سر راه رفتیم منزل عمه خانم که همسفر کربلایمان بود.
ویلایی دستش بود که سوئیتی از آن را به ما داد که رو به دریا بود.
ادامه دارد...✅🌹
گفتند ...
از تـ❤️ـو شعر بخوانم ...
تعجب است ...
توصیف کوه را ...
به غباری سپرده اند ...
سلام پدر مهـ❤️ـربانم ....
#سلام
🍂🍃🍂🍃🍂
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
🍃🍂🍃🍂
🌺صلوات برای تعجیل درفرج امام زمان فراموش نشه🌺
🍀امام على عليه السلام:
☘️قُلوبُ العِبادِ الطّاهِرَةُ مَواضِعُ نَظَرِ اللّهِ سبحانَهُ، فمَن طَهَّرَ قَلبَهُ نَظَرَ إلَيهِ
🌱دل هاى پاكِ بندگان، نظرگاه خداى سبحان است. پس هر كه دل خويش را پاك گرداند خداوند به آن نظر افكند.
غررالحكم حدیث6777
🍂🍃🍂🍃🍂
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
🍃🍂🍃🍂
🌷هدیه میکنیم ثواب تلاوت امروزمان را به امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف🌷
🍂🍃🍂🍃🍂
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
🍃🍂🍃🍂
🦋🍃🦋🍃
🍃🦋🍃
🦋🍃
🍃
🦋 دعای حضرت زهرا سلام الله علیها در روز جمعه
🦋«اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنْ أَقْرَبِ مَنْ تَقَرَّبَ إِلَیْكَ، وَ أَوْجَهِ مَنْ تَوَجَّهَ إِلَیْكَ، وَ أَنْجَحِ مَنْ سَأَلَكَ وَتَضَرَّعَ إِلَیْكَ. اَللّهُمَّ اجْعَلْنا مِمَّنْ كَأَنَّهُ یَراكَ إِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ الَّذی فِیهِ یَلْقاكَ، وَلا تَمُتْنا إِلاّ عَلی رِضاكَ اَللّهُمَّ وَاجْعَلْنا مِمَّنْ أَخْلَصَ لَكَ بِعَمَلِهِ وَ أَحَبَّكَ فی جَمِیعِ خَلْقِكَ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَاغْفِرْ لَنا مَغْفِرَةً جَزْمَاً، حَتْماً، لا نَقْتَرِفُ بَعْدَها ذَنْباً، وَ لا نَكْتَسِبُ خَطیئَةً وَلا إِثْمَاً اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، صَلاةً نامِیَةً دَائِمَةً زاكِیَةً مُتَتابِعَةً مُتَواصِلَةً مُتَرادِفَةً بِرَحْمَتِكَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمین»
📚 بحارالانوار ج ۸۷ ص۳۳۸
#دعا
#دعای_جمعه
🦋🍃🦋
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
سفر پر ماجرا 07.mp3
8.95M
#سفر_پرماجرا ۷
✍سفر دیگران را به نظاره می ایستی،
اما....
از تصورِ این لحظه برای خودت؛
فـــرار می کنی!
✨برای خودت مُدام ترسیمش کن!
باید برایش آماده باشی
🍂🍃🍂🍃🍂
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سنگ....
💔شعری که عجیب بدرد این روزا میخوره ...
🍂🍃🍂🍃🍂
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
🍃🍂🍃🍂
#مطاعن_في_القرآن
ا❁﷽❁ا
✨《 وَ تَراهُمْ يُعْرَضُونَ عَلَيْها خاشِعينَ مِنَ الذُّلِّ يَنْظُرُونَ مِنْ طَرْفٍ خَفِيٍّ وَ قالَ الَّذينَ آمَنُوا إِنَّ الْخاسِرينَ الَّذينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ أَهْليهِمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَلا إِنَّ الظَّالِمينَ في عَذابٍ مُقيمٍ》
(سوره مبارکه شوری آیه۴۶)
✍حضرت امام محمد الباقر علیه السلام در تفسیر فرمودند:
و ظالمان به حق آل محمد (عليهم السلام) را میبینی هنگامیکه با عذاب روبرو شوند، که البته مقصود از عذاب در این وجه علی (علیه السلام) می باشد که او همان عذاب ظالمان است؛ میگویند آیا هیچ راه بازگشتی هست تا ولایت علی (علیه السلام) را بپذیریم؟! و ظالمان را میبینی که در برابر علی (علیه السلام) از ذلت و خواری سر فرو افکندهاند و به او با چشمی فروافتاده می نگرند ..آری ظالمان به حق آل محمد علیهم السلام یعنی ناصبیانی که با آل محمد علیهم السلام دشمنی ورزیده و حق امیرالمومنین (علیه السلام) و فرزندانش را ضایع کرده و به آنان ظلم نمودند در عذابی همیشگی خواهند بود، و این افراد همان دروغ گویانند.
📓البرهان في تفسير القرآن ج ۴ ص ۸۲۹؛ القمی ج۲ ص۲۷۸؛ نور الثقلين ج ۴ ص ۵۸
#قرآن_الفجر
#اسامی_القاب_مبارک_حضرت_ولی_عصر_عجل_الله_تعالی_فرجه_الشریف
#راهنما
ا❁﷽❁ا
✨《 وَ یَقُولُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَوْلا أُنزِلَ عَلَیْهِ آیَةٌ مِنْ رَبِّهِ إِنَّمَا أَنْتَ مُنذِرٌ وَ لِکُلِّ قَوْمٍ هَادٍ》
(سوره مبارکه رعد آیه ۷)
🔰از القاب مبارک حضرت مولانا بقیة الله الاعظم (ارواحنا فداه) «راهنما» است که در کتب ادیان بدان اشاره شده است (۱)؛ چنانکه شریفه ۷ سوره مبارکه رعد، وجود مقدس امام در هر عصر و زمانی را "هادی" و هدایتگر آن عصر و زمان معرفی می نماید:《وَ لِکُلِّ قَوْمٍ هادٍ فَقَالَ کُلُّ إِمَامٍ هَادٍ لِلْقَرْنِ الَّذِی هُوَ فِیهِمْ》(۲) و با ظهور حضرت الهادی المهتدی، حجة بن الحسن المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) هدايت الهی در اتم وجه ساری و جاری می گردد.
▫️قال رسول الله(صلی الله علیه وآله):《أَلا إِنَّهُ غالِبُ کُلِّ قَبیلَةٍ مِنْ أَهْلِ الشِّرْکِ وَهادیها》(۳)
📓منابع
۱. النجم الثاقب ج۱ ص۱۹۱ [در کتاب باتنگل، از کتب هندیان، نقل شده: آن کسی که در آخرالزمان به وجود و ظهور او بشارت داده شده، راهنما نام دارد].
۲. الکافی؛ ج۱، ص۱۹۱؛ العیاشی ج۲، ص۲۰۴
۳.خطبه مبارکه غدیر
💠بسمه تعالی
⁉️آیا انحصار یاران حضرت مهدی -عجل الله تعالی فرجه الشریف- به ۳۱۳ نفر، یک نوع تبعیض نیست؟ چرا ۳۱۳نفر؟
✅باید توجه داشت که یاران حضرت، منحصر در ۳۱۳ نفر نیست؛ زیرا حضرت، دارای سه گروه یار است که گروه اول آنان، ۳۱۳ نفرند.
اینان، فرماندهان و بزرگان لشکر حضرت محسوب می شوند و موالیان اویند. طبیعی است هر لشکر، تعدادی محدود فرمانده دارد و بقیه، تحت نظر اینان در لشکر حضرت به سر می برند و حاکم را یاری می کنند.
پس این نوع انحصار، تبعیض نیست، با توجه به این که یاران گروه دوم را لشکر ده هزار نفری و یاران گروه سوم را عموم مؤمنان تشکیل می دهند.
🔰گفتنی است که دلیل خاصی در این که چرا یاران گروه اول ۳۱۳ نفر هستند وارد نشده است. شاید بتوان گفت: این که تعداد یاران امام مهدی -عجل الله تعالی فرجه الشریف- همچون یاران پیامبر اکرم -صلّی الله علیه و آله و سلم -در جنگ بدر ۳۱۳ نفر است ،برای آن است که یاد و خاطره جنگ بدر زنده شود. جنگی که مسلمانان عده کمی بودند با تجهیزات نامناسب، و فقط تکیه بر خدا داشته و با ایمان وارد معرکه جنگ شدند. هدفْ حفظ اسلام و دین بود. امداد های خاص و ویژه الهی نازل شد، چنانچه در ابتدای سوره انفال (آیات ۷ – ۱۴) به آن اشاره شده است.
♻️جنگی که همه گروه های مسلمانِ آن زمان، در آن حضور داشتند. افراد سپاه از همه اقشار و سنین مختلف تشکیل شده بود و پیروزی قاطع مسلمانان در آن رقم خورد. بسیاری از سران مشرک و کافر سپاه مکه کشته شدند، پیروزی در این جنگ سرآغاز بسیار زیبایی برای شروع حرکت اسلام بود.
📒آفتاب مهر،دفتر اول، صص۱۱۰-۱۰۹جمعی از محققین مرکز تخصصی مهدویت
🔸کاری از انجمن تبلیغ،کمیته تولید محتوای مهدویت ، اداره کل تبلیغ
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
🌷قسمت بیست و ششم🌷
#اسمتومصطفاست
صدای موج آن قدر گوش نواز بود که به چارچوب پنجره تکیه دادم و اشک هایم جاری شد.
مرغ های دریایی می خواندند و عکس دریا در شیشه پنجره پیدا بود.
غروب شده بود و چراغ های ساحل روشن و من فکر می کردم خواب می بینم: ((وای آقا مصطفی چقدر قشنگه!))
_ من کُشته مرده این روحیه توام!
_ مسخره می کنی؟
_ به هیچ وجه!
_ واقعا من الان فقط غروب رو می بینم و ساحل و خودم و خودت رو!
رفتیم و در ساحل قدم زدیم. مهتاب شده بود و چین و شکن موج های نقره ای و صدف هایی که برق می زدند.
_ دیدی چه ماه عسلی اوردمت؟
_ دستت درد نکنه آقا مصطفی !
راه می رفتیم و انگار در بهشت قدم می زدیم.
کمی بعد گفتی: ((بیا بریم شام بخوریم.))
_ گرسنه نیستم.
_ خب بریم سوپ بخوریم.
سردم بود و تو میدانستی وسوسه یک کاسه سوپ گرم راضی ام می کند که بیایم.
رفتیم رستوران ساحلی، برای هر دویمان سوپ گرفتی. تند تند می خوردم. نشسته بودی و نگاهم می کردی و می خندیدی.
چرا میخندی؟
_ نمیدونی قیافت چه بامزه شده! نوک دماغت شده مثل لبو تنوری و لپاتم گل انداخته!
وقتی برای خواب برگشتیم ویلا، نشستی لب تخت دو نفره: ((اینم سفر ماه عسل. دیگه چی می خوای سمیه خانم؟))
واقعا در آن لحظه هیچ چیز دیگر دلم نمی خواست،جز بودنت را.
صبح بعد از خوردن صبحانه راه افتادیم.
تند می رفتی و من با لذت به آسمانی آبی که رگه هایی طلایی داشت، نگاه می کردم.
ساعتی بعد در کنار جاده به مغازه های صنایع دستی رسیدیم که وسایلی را می فروختند که با حصیر و چوب و پلاستیک های سبز، سرخ، قهوه ای و نارنجی درست شده بود.
پیاده شدیم و چند کار چوبی و حصیری خریدیم. بعد رفتیم متل قو و نفس به نفس دریا دادیم.
شب ماندیم. باز دریا بود و مهتاب و صدای امواج.
روشن کردن آتش در ساحل و بازی با ماسه های نرم. فردا صبح موقع برگشتن به تهران، ضبط ماشین خراب شده بود، گفتی: ((بیا مناجات امیرالمومنین رو باهم بخونیم.))
با وجود هوای سرد شیشه را پایین کشیده بودی و باهم شروع به خواندن کردیم. صدایمان در باد می پیچید و در گوش جنگل فرو می رفت.
_ درختا رو میبینی سمیه، اونا که برگاشون ریخته، انگار با دستاشون نشون می دن لا!
با هم اسماء الهی را دوره کردیم:((یارحمان، یا رحیم، یا غفور، یا ودود ...))
هر اسم را سه تا هفت بار می گفتیم. خسته که می شدم میگفتی: ((بلند تر، سمیه بلندتر!))
به تهران که رسیدیم انگار در دریایی از شیر و شکر و عسل شنا کرده بودم. شیرین بودم شیرین.
همان سال اول زندگی مشترکمان برای کنکور ثبت نام کردی.
از حوزه آمده بودی بیرون و قرار شده بود بروی دانشگاه.
سجاد گفته بود: ((تو ثبت نام کن منم کمکت می کنم.))
چند واحد از دیپلمت مانده بود و چند واحد پیش دانشگاهی. آن ها را گذراندی و در رشته ادیان و عرفان دانشگاه آزاد ثبت نام کردی.
هر وقت می خواستی کاری را انجام دهی کافی بود اراده کنی.
این بار را هم اراده کردی و به هدفت رسیدی و داشتی ترم های دانشگاه را یکی یکی می گذراندی.
اطلاعات عمومی و ریاضی ات عالی بود اما برای تحقیق به قول خودت از سمیه خانم کمک می گرفتی!
هر چه جلوتر می رفتیم بیشتر عاشقت می شدم.
می گفتی: ((این قدر به من وابسته نشو، دلبستگی خوبه، وابستگی نه!))
دست خودم نبود. دلبستگی، وابستگی، عاشقی، هرچه که بود و هر اسمی که داشت مهم نبود. مهم بودن تو بود و پنجره ای که به روی دلم باز شده بود، پنجره ای پر از هوای تازه، پنجره ای برای نفس کشیدن.
با گفتن بعضی حرف ها بیشتر با روحیه و سلیقه ات آشنا می شدم:((من کهنز رو دوست دارم چون حالتی بومی داره. به خاطر طبیعتش، سکوتش، خلوتیش.
ادامه دارد...✅🌹
🌷قسمت بیست و هفتم🌷
#اسمتومصطفاست
یک بار که رفته بودم تهرون خونه یکی از فامیلا، حال پرنده ای رو داشتم که اسیر قفس بود.
مبادا بعد از من یه روز از اینجا بری تهرون برای زندگی کردن!))
_ بعد تو؟ این چه حرفیه!
_ آره دیگه ممکنه پیش بیاد!
شیطنتم گل کرد: ((آقا مصطفی تاهستی می تونی برای جا و مکان اقامت من تصمیم بگیری، اما بعد شما دیگه خودم مختارم کجا اقامت کنم!))
با محبت نگاهم کردی: ((حق با توه!))
زندگیمان جلو می رفت و روز به روز بیشتر از هم شناخت پیدا می کردیم. گاه که توصیه می کردم برای صرفه جویی با مترو این طرف و آن طرف بروی می گفتی: ((عزیز! من دوست ندارم سوار اتوبوس و مترو بشم، از شلوغی و پرس شدن بدم میاد!))
برای همین تا چشم مرا دور می دیدی، ماشین را برمی داشتی و می رفتی.
_آ قا مصطفی هرروز می ری توی طرح. ماشین رو می خوابونن!
اون وقت خر بیارو باقالی بار کن!
_ یه جوری می رم که جریمه نشم!
_ پرواز که نمی تونی بکنی!
_ دعای غیب شدن بلدم!
اما پرینت جریمه ها که می آمد، می فهمیدم چه دسته گلی به آب دادی!
با توجه به گشت های شبانه ای که داشتی، صبح ها بیشتر وقت ها دیر از خواب بلند می شدی و چشم هایت سرخ بود، به حدی که پلک هایت از هم باز نمی شد.
یک روز خواب مانده بودم، چشم که باز کردم از جا پریدم و گفتم : ((وای خدایا کلاسم دیر شد!))
خواب آلود گفتی: ((صبر کن خودم می رسونمت!))
خواب و بیدار لباس پوشیدی، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. سر فاز یک شهرک زدی کنار:((چیزی شده آقا مصطفی؟))
_ بذار بخوابم عزیز، نور افتاب خیلی اذیتم می کنه!
عینک دودی دسته نگین دارم را دادم بهت: ((بیا بزن به چشمت و من رو برسون.))
گرفتی و زدی، اما پشت سرت را گذاشتی روی پشتی صندلی ات: ((بذار یه چرتی بزنم تا بعد.))
وقتی مرا رساندی که ساعت امتحان گذشته بود ، اما عینکم را پس ندادی و تا مدت ها می زدی.
_ آقا مصطفی این عینک زنانه اس!
_ می دونم ، حالا یکی از این عینک آبادانیا می خرم ،هرچی نباشه بچه جنوبم!
بعضی روزها هم از رختخواب بیرون نمی آمدی.
_ آقا مصطفی ساعت خودش رو کشت! مگه کلاس نداری؟
دارم اما پول ندارم!
غلتی می زدی و خروپف می کردی.
اهل پس انداز نبودی.
اگر دویست هزار تومان هم داشتی، تا می رفتی مسجد و برمی گشتی هزار تومان هم بیشتر ته جیبت نمی ماند.
من هم دست به اختلاس می زدم.
لباس هایت را که در می آوردی، پول هایش را برمی داشتم و دو سه تومانی ته جیبت می گذاشتم.
بعضی موقع ها متوجه می شدی:((سمیه جان، من مرد خونه هستم ها! نباید پول تو جیبم باشه؟))
_ همین دو سه تومان بسه وگرنه همه رو می بخشی!
بیشتر در آمدم از راه شستن لباس های تو بود، وقتی می خواستم آن هارا در لباسشویی بریزم . آخرین اختلاس من همین تازگی ها بود، بعد از شهادتت، یکی از لباس هایت را از روی رگال برداشتم که از داخل یکی از جیب هایت سی هزار تومان نصیبم شد.
گاهی می گفتی: ((عزیز، داری پنجاه شصت تومان به من بدهی؟))
چشم هایم گرد می شد: ((پولم کجا بود؟ کارتت رو خالی کردی!))
_ اذیت نکن اگه داری بده،قول می دم اگه تو سمیه منی، کمتر از سیصد هزار تومان نداشته باشی!
_ نه به خدا ۲۵۰هزار تومان بیشتر ندارم!
می خندیدی: ((دیدی گفتم داری! حالا بلند شو و برای حاجیت بیار!))
_ چشم ! اگه جیبای شلوارت نبودن کجا اینهمه پول داشتم!
بعضی وقت ها هم پول ها را می گذاشتم زیر فرش.
_ سمیه پول داری؟
_ اون گوشه فرش رو بزن بالا.
بعدها که جایش را یاد گرفتی دیگر نمی پرسیدی و خودت می رفتی سراغش، اما من هم جایش را عوض می کردم.
آه آقا مصطفی، عزیزدل، این پول، پول خودت بود، فقط می خواستم زن بودنم را نشان بدهم.
ادامه دارد...✅🌹