•🍓🚗•
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
راهم دهی اگر تو به بازار عاشقی
عشق تو را به قیمت جان میخرم حسین
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
@mojaradan
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
توهـمانخورشیـدتـقـوائیڪہعـرشوفـرشرا
ازفـروغوجـلـوهتوحـقچـراغـانـےڪـنـد..!❤️
#السلامعلیڪیابقیةالله✨
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
💑 کفویت ظاهری
🔸در ازدواج نباید خود ازدواج را فراموش کرد. ملاکهای ما در ازدواج، باید متناسب با هدف ازدواج باشد.
توقع ما از ازدواج چیست؟ انتخاب همسری که با هم در ادامهٔ زندگی، مسیر بندگی و عبودیت در پیش بگیریم و از دو روزهٔ دنیا، توشهای برای آخرت جمع کنیم.
در ازدواج شاید بگویند که باید به نگاه مردم در ازدواج هم توجه کرد. هرچه باشد، بناست این جوان با همسر خود در میان اقوام و خویشان خود حضور یابد. پس باید قیافهٔ همسر او به گونهای باشد که بتواند در میان مردم سر بلند کند.
🔸سطح این نگاه انقدر پایین است که فکر نمیکنم نیازی به پاسخ داشته باشد؛ اما همین اندازه باید گفت که اگر کسی در ازدواج، نوع نگاه مردم را ملاک قضاوت قرار دهد، هيچگاه نمیتواند انتخاب موفقی داشته باشد؛ زیرا بهقدری عقاید مردم متفاوت است که نمیشود انتخابی همه پسند انجام داد.
@mojaradan
••『💑💍』••
※ در سمت چپ محـبوبتان راه بـروید...
سمت چپ بـدن شـما به سمت راست مغـزتان مربوط میشود که بیشتر به کنتـرل احساسات عاطفی میپـردازد در حالیکه سمت چـپ مـغز بیشتر به مسائل منطقی و دلیل و برهان میپردازد. متخـصصان میگویند قـدم زدن در سمت چپ او و صحبت کردن در گوش چپ توسط نیمـکره راست مغز جذب میشـود
که مربوط به احساسات است.
این به آن مفـهوم است که ممکن است او بیشتر احساساتی شود اگر با گوش چپش حرفهای شما را بشنود.
تحقیقات دانشگاه هوستون میگویـد اگر حرفهای احساسی با گوش چپ شنـیده شود تاثیر بیشتـری روی مـغز میگذارد....
نکته هاۍريزهمسردارۍ... 😁💖🙈
👫•••|↫ #همسردارۍ
╭━⊰•♡❁💫❤️💫❁♡•⊱━╮
@mojaradan
╰━⊰•♡❁💫❤️💫❁♡•⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و دی ماهی که بوی
#حاج_قاسم میدهد
بوی شهادت
و بوی دلتنگی💔
بـهخداحـافظۍتلـخٺـوسـوگندنشـد
-ڪهتورفتـۍودلـم
-ثانیہاۍبـندنـشـد💔:)
سومین سآلگردحآجی نزدیک هست 😔😭
#حاج_قاسم #جان_فدا
-
-----------------❁------------------
@mojaradan
12.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مردی_که_نفقه_نمیده
مردی که نفقه نمی دهد باید چیکار کنیم
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #نماهنگ
🔻 «کودکان آخرالزمانی»
❌ خانوادههای به اصطلاح مذهبی که پیامبر از آنها متنفر است...
📥 دانلود با کیفیت بالا
https://aparat.com/v/9NF3W
👤 استاد #رحیم_پور ازغدی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت50 میدونم بی بی میدونم آهی کشیدم و کتاب رو سرجاش قرار دادم امیر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت51
جریانی نیست آقای فراهانی من مجد هستم همکارتون و خودتون از من خواستید برای دیدن بی بی بیام الانم روز آخره نمیدونستم شما تشریف میارید وگرنه مزاحم نمیشدم
دوباره بغض کردم و لبم رو گزیدم خدای من نکنه جلوی بی بی چیزی از گذشته بگه
امیر علی:ولی من نمیدونستم شما...
-ببخشید مزاحم شدم من فکر نکنم دیگه اینجا کاری داشته باشم
گل رو به بی بی دادم کلید ها رو رو تخت گذاشتم :
-با اجازه
بی بی که تازه به خودش اومده بود گفت :
-کجا بری بیا بشین دخترم یه چای با هم میخوریم بعد امیر میرسونت
-نه ممنون باید برم کار دارم
-پس حداقل بزار امیر برسونتت
-ماشین آوردم بی بی
گونش رو بوسیدم و با یه خداحافظی از امیر علی که همچنان در فکر بود از خونه خارج شدم
***
از زبان امیرعلی
کش و قوسی به بدنم دادم و از ماشین پیاده شدم حسابی بدنم کوفته بود از شیراز تا تهران یک کله رانندگی کردم
- آخی بالاخره رسیدم ، یکی نیست از من بپرسه چرا با ماشین خودم رفتم ، پس پرواز به این خوبی رو واسه چی گذاشتن
کلید انداختم و در رو باز کردم ،مثل همیشه بی بی و رقیه خانم تنها توی حیاط نشسته بودن :
-سلام به مادرای گلم من اومدم
بی بی :سلام عزیزم رسیدنت بخیر خوش اومدی
رقیه خانم:سلام مادر خوش اومدی
-ممنون
بی بی پیشونیم رو بوسید و گفت:
- جات حسابی خالی بود پسرم بیا بشین که مادر زنت حسابی دوست داره میخواستم چای بریزم
-چشم اجازه بدید الان میام
واقعا هم تنها چیزی که الان با این خستگی می چسبید چای بود پس سریع وسایلم رو توی اتاق گذاشتم و به بی بی و رقیه خانم پیوستم:
بی بی؟مادر مگه قرار نبود فردا بیای چطور شد امروز اومدی
-اگه ناراحتین برگردم؟
با دست به شونم زد و گفت:
- اینطوری نگو شیطون میدونی که همش چشمم به دره تا تو ازش بیای داخل
قربونت گیس گلابتون ،کارم زود تموم شد نخواستم الکی بمونم گفتم بیام یه روز رو هم با شما خانمای گل بگذرونم به نظرتون چطوره فردا بریم زیارت شاه عبدالعظیم؟
بی بی و رقیه خانم همزمان گفتن:
-خیر ببینی
از هماهنگ بودنشون لبخندی روی لبم نشست ، لیوان جایم رو بالا ب ردم هنوز اولین جرعه رو کامل نخورده بودم که صدای دخترونه ای توی حیاط پیچید :
-بی بی کجای که گل دخترت اومد....
چای به گلوم پرید و شروع کردم به سرفه، بی بی با دست پشتم زد و گفت :
- آروم پسر چی شد ؟
با چشمای از حدقه در اومده خیره شدم به کسی که رو بروم بود باورم نمیشه این اینجا چکار می کرد ؟
چیزی که از فکرم گذشت رو به زبون آوردم و دوباره مثل برق گرفته ها به شخص رو به روم خیره شدم تصویری از ذهنم عبور کرد ، دختری با مانتوی قرمز و موهای که آزادانه از مقنعه بیرون افتاده بود دریای مجد
و اما اینی که الان روبه روم بود دختری با صورت دریای مجد ولی قاب گرفته با چادر مشکی ، باورم نمیشه اینجا چه خبره خدای من اصلا اینجا چکار میکنه ؟
با صدای بی بی رشته ی افکارم پاره شد ،داشت می گفت دکتر مجده خدای من باورم نمیشد کاملا هنگ بودم حتی ازش به خاطر این مدت که مواظب بی بی بوده تشکر نکردم نمی دونم چه وقت رفت ، اصلا یادم نمیاد چی گفتم وچی گفت فقط این توی ذهنم می چرخید که این دختر نمیتونه دریای مجدی باشه که من چندسال پیش به اون تیپ دیدم مگه میشه آدم تا این اندازه تغییر کنه؟
کلافه پوفی کشیدم و روی تخت نشستم:
بی بی : امیرعلی معلومه چته این چه برخوردی بود با این دختره بیچاره داشتی حداقل یه تشکر ازش میکردی
-وای بی بی اصلا گیجم نمیدونم چه خبره این دختر چطور پاش به اینجا رسید؟
-به خودت بیا امیر مگه خودت این دختر رو نفرستادی اینجا ؟ یعنی این اون همکارت نیست که فرستادی و ما اشتباه کردیم ؟
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁