#انچه_مجردان_باید_بدانند
#ازدواج
✔️ انگیزه ازدواج
🔹مهمترین و شاید اولین انگیزهی ازدواج، بر اساس مکتب اسلام، ایجاد کانونی است که در آن زن و مرد احساس آرامش کنند؛ زیرا زنان، آرامش دهندهی روانی مردان هستند و زن و مرد به دوستی با هم نیازمندند.
🔹از دیدگاه پروردگار همسر انسان به عنوان شخصی که سنگ صبور دغدغههای روحی و روانی فرد است، اکسیری برای آرامش و پرورش روح انسان میباشد.
کتاب
#سین_جین_های_خواستگاری
نویسنده:مسلم داودی نژاد
@mojaradan
12.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 دنیام فاطمه
من تنهام فاطمه
🔹این نماهنگ زیبا و دلنشین را ببینید...
#شهادت_حضرت_زهرا_تسلیت
➖ ➖ ➖ ➖
@mojaradan
🔴 #تشویق_شغلی
💠 مردها دوست دارند بدانند که شغل و فعالیت روزانهی آنها تاثیر مثبتی بر جای میگذارد و از با رضایتِ کاری است که آنها انرژی و اعتماد به نفس خود را به دست میآورند.
💠 وظیفهی شما این است که هم در داخل و هم خارج از منزل، او را برای کاری که انجام میدهد و برای تلاشی که میکند تشویق کنید.
💠 این کار، مرد را در کار خود با انگیزه کرده و ابهت و اقتدار او را تقویت میکند. مطمئن باشید بازتابِ حفظ ابهت مرد، شیرین و لذتبخش است.
@mojaradan
64054570184.mp3
489.9K
╲\╭┓
╭ 🌺
┗╯\╲
🔖منبر کوتاه 🔖
💗رحمت سیده نساء العالمین 💗
🎥 #صوت🖇
🌨 ⃟ٖٜٖٜٖٜ🌙¦⇢『{ #رهبر_معظم_انقلاب ❤️
@mojaradan
11.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬
➖ در یک خانواده، بعضی بچهها برای پدر و مادر ویژهترند!
علّت خاص بودنشان چیست؟
➖ بعضیها برای مادری بنام فاطمه 'س' هم ویژهترند! چرا ... علّت چیست؟
▪️ویژه شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها
#استاد_شجاعی
#استاد_رائفی_پور
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╲\╭┓
╭ 🌺
┗╯\╲
🌹🍃 ختــم صـلــواتـــ 🍃🌹
💜👈یکی از صلوات های مجرب و موثر در گرفتن حاجات صلوات به حضرت فاطمة الزهرا سلام الله علیها است.
💜👈 ۵۳۰ مرتبه بگو :
✨«اللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها و بَعْلِها وَ بَنیها وَ السِّرِّ الْمُسْتَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِهِ عِلْمُکَ»✨
📚منبع : صحیفه مهدیه صفحه ۴۱۳
@mojaradan
🍃🌸
🌺🍂🌺🍂
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌺🍂🌺🍂
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت56 همه جا غرق ماتم شده ، همیشه اختیار دلم توی این ماه دست خودم نی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت۵۷
تسبیح رو از دستم جدا کردم میخواستم روی میز بزارم که نظرم عوض شد
- میندازم دور گردنم اینطوری دیگه دیده نمیشه
شالم رو مرتب کردم به طوری که موهام بیرون نباشه ، آرایشم که دیگه لازم نیست نگاه آخر رو به خودم انداختم
-خوب شدم اووممم مشکی بهم میاد اصلانم ارایش نیاز ندارم خودم قشنگم مگه خودم چشه
پشت چشمی برای اعتماد به نفس بالای خودم نازک کردم و با برداشتن چادرم از اتاق خارج شدم
با دیدن شلوغی کوچه و نبود جای پارک برای ماشین حسابی کلافه شدم:
-اوف حالا چکار کنم ؟ کاش با آژانس اومده بودم
نگاهم رو دوباره چرخوندم نخیر هیچ جای خالی نبود کلافه تر از قبل ماشین رو جای که اصلا مناسب نبود پارک کردم و راهی خونه بی بی شدم
جلوی در خونه پر بود از پسرهای جونی که معلوم بود برای رفتن به مسجد آماده می شدند:
-حالا چطور از بین این همه مرد رد بشم ؟
بیخیال رفتن شدم میخواستم بگردم که با صدای امیرعلی از حرکت ایستادم :
-سلام خانم مجد
سرم رو زیر انداختم و جواب دادم:
-سلام قبول باشه
- ممنون بفرماید داخل چرا اینجا موندید ؟
-خوب راستش تصمیم داشتم برگردم انگار خیلی شلوغه ...یعنی جلوی در...
-نه لازم نیست برگردید الان درستش میکنم
اجازه صحبت نداد و سمت در حرکت کرد نمیدونم چی گفت که همه پسرهای جونی که جلوی در بودن کنار رفتن خودشم با عجله سمت من اومد:
-بفرمایید الان مشکلی نیست
-ممنون ولی....
-چیزی شده؟
-آخه جای پارک ماشین هم مناسب نیست
دستی به موهاش کشید و گفت :
-شما لطف کن سویچ رو بدید من خودتونم برید داخل خودم جابه جاش میکنم
-ولی باعث زحمت میشه
-نه اصلا زحمتی نیست شما بفرماید
سویچ رو دستش دادم و خودم داخل حیاط شدم
قلبم داشت توی دهنم میزد ، احساس می کردم از هیجان گونه هام گل انداخته بعد از این مدت اولین بار بود که کمی صمیمی تر از قبل با هم حرف میزدیم .
- نخیر این دل من درست شدنی نیست بازم رسوام میکنه
بی بی با دیدنم خودش به استقبالم اومد:
-به به سلام دختر بی معرفتم خوش اومدی بیا تو مادر چرا اینجا موندی
-سلام بی بی قبول باشه شما چرا زحمت کشیدید خودم میومدم
-بیا دخترم بیا که از دیروز منتظرت بود م چرا دیروز نیومدی ؟
-راستش وقت نشد ببخشید
-فدای تو گل دخترم بیا بریم داخل چادرت رو بردار نبینم غریبگی کنی فکر کن خونه خودته راحت باش
-چشم بی بی فقط اگه میخواید مثل خونه خودم باشه پس باید بزارید منم کمک کنم
-باشه دخترم اینجا سفره امام حسینه تو هم کمک برسون
-چشم
نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی🙈
#پارت58
بعد از برداشتن چادرم برای کمک به آشپزخونه رفتم ، چند خانم دیگه هم اونجا بودن و کمک می کردن آروم سلام کردم و پرسیدم :
-من چه کمکی میتونم بکنم؟
-خانمی که تقریبا پنجاه و خورده ای سن داشت با هیکل ی نسبتا چاق کنار خودش جا برام باز کرد و گفت:
-بیا اینجا دخترم که خدا رسوندت بیا این سبزی هارو کمک من تو پاکت فریزر بزار
چشم ارومی گفتم و کنار اون خانم نشستم :
-دخترم تا حالا ندیدمت مال این محلی ؟
-نه مهمان بی بی هستم
- فامیلشونی ؟
لبخندی به کنجکاویش زدم و گفتم:
-نه همکار پسرشونم
-اه همکار آقا امیری؟
-بله
-خیلی خوش اومدی
-ممنون خانم...
-اسمم شهیه دخترم
-ممنون خاله شهین
انگار از خاله گفتم ذوق کرد چون گفت:
-چه ناز میگی خاله همیشه دوس داشتم یکی خاله صدام کنه ، نکه اصلا خواهر ندارم برا عقده شده
وبه حرف خودش خندید
بعد از بسته بندی سبزی ها برای خواندن نماز به اتاق بی بی رفتم قرار بود بعد از نماز هیئت برای شام بیان و مراسم عزاداری شروع بشه
**
از زبان امیر علی
نزدیک اذان با بچه ها جلوی در جم شده بودیم تا برای نماز جماعت به مسجد محل بریم،چند دقیقه ای نگذشته بود که متوجه مجد شدم ،کمی دورتر از ما کلافه چشم به در خونه دوخته بود خودم رو بهش رسوندم گویا پشیمون از اومدن قصد برگشت داشت که نزاشتم و سریع بچه ها رو از جلوی در کنار بردم تا راحت رد بشه خودمم برای جا به جا کردن ماشینش سر کوچه رفتم
حق با مجد بود ماشین اصلا جای مناسبی پارک نشده بود،و از اونجای که جای پارک هم پیدا نشد تصمیم گرفتم به پارکینگ خونه محمدشون ببرم
وقتی داخل ماشین نشستم عطر ملایمی مشامم رو پر کرد . نفس عمیقی کشیدم:
-چه خوشبو
خودم از حرفی که زدم ش و که شدم چی گفتم؟!! از کی تا حالا به بوی عطر نامحرم واکنش نشون میدم ؟!خدا من رو ببخشه سریع شیشه های ماشین رو پایین کشیدم و ماشین رو توی پارکینگ بردم
دیگه وقت نشد که سویج رو برگردونم
بعد از نماز با حاج آقا صحبت کردم تا از فردا نماز جماعت همونجا توی حیاط برگزار بشه نمی شد هرشب این جمعیت رو بیاریم مسجد دوباره برگرد و نیم خدارو شکر حاج آقا هم با نظر من موافق بود
منو محمد زودی خودمون رو به خونه ر سوندیم تا قبل از اومدن جمعیت کشیدن غذا رو شروع کنیم
غذارو برای راحتی کار حیاط پشتی بار گذاشته بودیم و همونجا هم می کشیدیم .
برای رفتن به حیاط پشتی باید از آشپزخونه رد میشدیم
چند بار یالله گفتیم و وارد آشپزخونه شدیم جز شهین خانم مادر محمد و بی بی کسی اونجا نبود:
بی بی :اومدی پسرم همه چیز توی حیاطه
شهین خانم:خودم کمکتون میکنم
-ممنون
با هم به حیاط پشتی رفتیم ولی تعدادمون کم بود :
-محمد زنگ بزن علی بیاد کمک
بی بی :لازم نیست الان میگم دخترا بیان علی آقا بهتره بمونه توی جمعیت برای پخش غذا
-باشه پس بگید زود بیان
چند دقیقه بعد با تعجب شاهد اومدن نامزد محمد و مجد بودم توی دلم گفتم:
-بی بی چرا مجد رو گفته بیاد ؟
با سلام دخترا به خودم اومدم زیر لبی سلامی گفتم و شروع کردم به کشیدن برنج
محمد:سحر خانم من و امیر برنج و قیمه رو می کشیم شما هم لطف کنید نون و سیب زمینی رو بزارید . مامان شما هم ظرفا رو مرتب بزارید تا علی بیاد
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁