eitaa logo
مجردان انقلابی
14.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🌾🌻• چَشم‌ۅگۅش‌ۅدَهن‌ۅدَست‌شَۅَدمَست‌اَگَر بِشنَۅیم‌ۅبِنۅیسیم‌ۅبِخۅانیم:ح‌ُـسِین ...🌟 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• 🌾|↫ @mojaradan
کمال طلبی تا نقایص ظاهری خود را پیدا و آنها را برطرف کنند. این رفتار می‌تواند نشانی از احساس خودکم‌بینی و ضعف باشد که از دوران کودکی شکل گرفته است. با این حال پایه اصلی هر نوع وسواسی، کمال‌طلبی است. افراد کمال‌طلب همیشه دنبال بهترین‌ها هستند و می‌خواهند از خود یک موجود خاص و بی‌نقص بسازند، بنابراین نسبت به کوچک‌ترین نقصی به شدت حساس می‌شوند. این افراد آنقدر به جزییات فکر می‌کنند که ممکن است دچار وسواس‌ فکری شوند. درواقع، اگر حساسیت و افکار افراط‌گونه نسبت به موضوعات ظاهری بیشتر از 1 ماه طول بکشد، می‌توان گفت فرد دچار وسواس‌ فکری شده است. این شخص تا عمل زیبایی یا رسیدگی ظاهری مورد نظر را انجام ندهد، آرام نمی‌گیرد. البته در موارد بیمارگونه، فرد بعد از انجام جراحی‌های زیبایی و رسیدگی به ظاهر خود باز هم راضی و خوشحال نمی‌شود و فکر می‌کند می‌تواند بهتر از این باشد، بنابراین به مقایسه خود با دیگران ادامه می‌دهد و دنبال جراحی‌ها و رسیدگی‌های بعدی می‌رود. خودزشت‌پنداری خودزشت‌پنداری و نادیده گرفتن ویژگی‌های خوب ظاهری زمانی پیش می‌آید که فرد دچار احساس حقارت یا خودکم‌بینی باشد. این افراد همواره به عوامل بیرونی و ظاهری‌شان نگاه می‌کنند تا بتوانند از این طریق احساس ارزشمندی از دست‌رفته خود را جبران کنند. آنها می‌خواهند ارزشمند باشند @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*⚘﷽⚘ 🔴 💠 قهر کردن، مهلکی‌ است که روابط همسران را به شدّت سرد می‌کند. و توصیه می‌شود سریع پیش قدم شوید و نگذارید فضای زندگی مسموم شود. 💠 یکی از سوالات زیاد زن و شوهرها این است که اگر همسرم قهر کرد چگونه پیش‌قدم شوم و با چه شیوه‌ای قهر او را تبدیل به کنم. 💠 فرمولهای زیادی برای این کار‌ وجود دارد اما یکی‌ از راههای پیشنهادی این است که شما باید با یک رفتار یا گفتاری و جذاب که باب میل همسرتان است او را بخندانید. البته دقت کنید شرایط این کار وجود داشته باشد. 💠 در این کار حتما همسرتان را در نظر بگیرید و با توجه به قلق او، کاری کنید که او بخندد حتی گاهی با قلقک کردن همسر می‌توانید او را بخندانید و فضای را برای او آماده کنید. 💠 زمان را از دست ندهید چرا که در فضای قهر، حجم ناراحتی را بیشتر کرده، تبدیل به می‌شود و راه برگشت را برای فرد سخت می‌کند. ‌‌@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂» زن‌زندگـــے‌آزادۍ؟! +نــه‌ممنون، مـــا 'اڪثر‌الخیــر‌فـے‌النســـاء‌داریـم'😌✨ C᭄ . •۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰• ‌@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂» 🔻 این چه دینیه که هرچی خوشمزه‌س رو حرام کرده⁉️ 🔻 چرا اینقدر حلال و حرام درست میکنید برای مردم؟ به عقل مردم، آزادی مردم، احترام بذارید❗️ ⬅️ پاسخ و مثال جالب استاد... استاد رحیم پور ازغدی•. C᭄ . •۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰• @mojaradan
1_1419005578.mp3
10.53M
🎧 «به آیندگان حال ما را بگو» 🎤 خواننده: «سالار عقیلی» 🎶 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عروس و دامادی که امام رضا رو به مراسم عروسیشون دعوت کردن! پ.ن:خیلیییی قشنگ بود🙃🌸! @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: #راهنمای_سعادت پارت6 مامان فاطمه رفت که صبحانه حاضر کنه منم رو به فاطمه گفتم: - ع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: پارت7 به حرف فاطمه توی دلم پوزخندی زدم. آخه کدوم خدا؟ خدا اگه وجود داشت منو و میدید و انقدر زود بابا و مامانم رو ازم نمی‌گرفت! حتی اگه زمانی به خدا اعتقاد داشتم الان دیگه هیچی که هیچی..! آخرین باری که نماز خوندم خوب یادمه توی مدرسه بودم و جشن تکلیفمون بود قرار شد پشت سر حاج آقا نماز جماعت بخونیم یادمه که خیلی ذوق داشتم حتی مامانم این ذوقم رو تشویق می‌کرد و از خدا برام می‌گفت منم خیلی مشتاق تر میشدم که با خدا صحبت کنم و نماز بخونم. توی مدرسه بودم با همکلاسی ها می‌گفتیم و می‌خندیدم و خوش بودیم میشه گفت اون روز آخرین روزی بود که خوش و خرم بودم بعدش که از مدرسه رفتم خونه دیدم تا مامان روی زمین کف آشپزخونه افتاده بهش نزدیک شدم و هرچی تکونش دادم هیچ حرکتی نکرد نشسته بودم کنارش و اشک میریختم که یکدفعه بابا اومد و زنگ اورژانس زد و اومدن مامان رو بردن بیمارستان و دیگه من مامانمو ندیدم. کوچیک بودم هنوز خوب چیزی حالیم نبود اما با خدا گفتم آخه رسمش بود منی که اولین بارم بود نماز میخونم و انقدر شوق و ذوق داشتم رو اینطوری بزنی ذوقم رو نابود کنی و ذوقم رو کور کنی؟! با حرفی که پدرش زد از فکر و خیال گذشته بیرون اومدم. گفت: - بابا جان، زندگی همیشه اونطوری که میخوای پیش نمیره، روزی با تو و روزی بر علیه توست، این تویی که باید هدفت رو مشخص کنی و با هربار زمین خوردن تسلیم نشی و بلند شی! فکر میکنم تو خیلی خوب با این گرفتاری هات کنار اومدی و محکم ایستادی مطمئنم خدا خیلی توی این مسیر کمکت کرده اینو خودت باید حس کنی وگرنه گفته‌ی من بهت کمکی نمیکنه. حرف های این مرد خیلی بهم آرامش داد اما هنوزم نمی‌تونستم خدا رو حس کنم! لبخندی به نصیحت های پدرانه‌اش زدم و گفتم: بله حرفاتون کاملا درسته این حرف رو فقط بخاطر اینکه ناراحت نشه زدم وگرنه حرفاش رو کم و بیش قبول داشتم نه همشو! از جام بلند شدم و باز گفتم: - با اجازتون من دیگه برم خیلی مزاحمتون شدم بابت دیشب ازتون معذرت می‌خوام و خیلی ممنونم امیدوارم بتونم جبران کنم. مادرشون گفت: - آخه تو که چیزی نخوردی عزیزم! - ممنونم دستتون درد نکنه من باید برم کلی کار دارم. فاطمه گفت: - خب حداقل شمارت رو بهم بده باهات در تماس باشم. گفتم: - چشم، یادداشت کن ۰۹۳۸۴۵.... فاطمه دستش رو به علامت لایک بالا آورد و گفت: - اوکی شد، پس باهات تماس میگیرم. - باشه عزیزم پدر فاطمه گفت: - محمد جان، لطفا برسونش پس اسمش محمد بود همون که نجاتم داد! گفتم: - نه مزاحم آقا محمد نمیشم خودم میرم. محمد که تا اون لحظه ساکت بود گفت: - نه چه مزاحمتی می‌خوام برم پایگاه شماهم سر راهم میرسونم. نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: پارت8 همین که نشستم حرکت کرد و گفت: - ادرستون رو لطف کنید. آدرس رو دادم که به سمت مقصد که خونه من باشه حرکت کرد. تا رسیدن به خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد وقتی رسوندم از ماشین پیاده شدم و تشکری کردم که اونم سریع گازش رو گرفت و رفت! با تعجب به رفتنش خیره شدم این چرا همچین کرد؟! افکار مزاحم رو کنار زدم و کلید انداختم توی در و وارد خونه شدم. واقعا نمی‌دونم اگه این خونه هم نداشتم چی میشد اما واقعا همین که سرپناهی دارم خیلی خوبه. فردا امتحان داشتیم پس باید خوب درس میخوندم. درسم خیلی خوب بود همه معلما خیلی دوسم دارن و تشویقم میکنن اما همکلاسیام اینطور نیستن و همش ازم دوری میکنن نمی‌دونم شاید بخاطر اینه که خانواده ای ندارم ازم دوری میکنن! اما من که برام مهم نیست توی این چند سال با اینکه سن کمی دارم خوب اینو درک کردم که هرکسی بهم اهمیتی نداد مثل خودش رفتار کنم و بهش اهمیت ندم نمی‌دونم شاید کارم درست نبود که مثل خودشون باهاشون رفتار کنم اما توی شرایطی که من داشتم زیاد برام فرقی نمی‌کرد که چجوری باهاشون رفتار کنم فقط و فقط درسم برام مهم بود. تا تعطیلات عید چیزی نمونده بود پس تصمیم گرفتم فردا بعداز مدرسه دنبال کار بگردم تا بتونم بدهیم رو از مدرسه صاف کنم. دلم واسه خودم می‌سوخت آخه چرا توی این سن تنها دغدغم باید پیدا کردن کار باشه تا مبادا از مدرسه اخراج بشم یا گشنه بخوابم باز اشکم داشت سرازیر میشد توی این سالها اتفاقات بد زیادی واسم پیش اومده که من با هر اتفاقی حتی کوچک زود اشکم درمیاد. من کسی نبودم که به این زودیا پا پس بکشم رنج و سختیه زیادی کشیدم و از پا نیفتادم پس الان که تا اینجا اومدم حق ندارم به پشت سرم نگاه کنم و با یاداواری گذشته زندگی رو از اینی که هست واسه خودم سخت تر کنم! کتابم رو از توی کیفم بیرون اوردم و شروع به درس خوندن کردم. به خودم که اومدم دیدم داره شب میشه و من هنوز درگیر خوندنم! همیشه همینطور بود وقتی میومدم سراغ درس خوندن دیگه فقط و فقط با عشق درس میخوندم و متوجه گذر زمان نمیشدم. گشنم شده بود تمام ظهر هم که داشتم درس میخوندم چیزی نخوردم الان خیلی گشنم بود رفتم سر یخچال اما با دیدن یخچال خالی آهی کشیدم حالا باید چکار می‌کردم! نگاهی به روی اپن آشپزخانه انداختم که با دیدن نون چشام برق زد. یه سیب‌زمینی برداشتم و خلالی کردم و گذاشتم تا سرخ بشه. یکدفعه گوشیم زنگ خورد! گوشی نوکیای قدیمیم رو که با هزار دردسر خریده بودم رو از توی جیبم بیرون آوردم. شماره ناشناس بود. با تعجب جواب دادم. نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: پارت9 با تعجب جواب دادم. - سلام از صداش میشد فهمید فاطمه هست با خوشحالی گفتم: - سلام عزیزم، فاطمه خودتی؟ - اره عزیزم، خوبی؟ - ممنون بخوبیت تو خوبی؟ چیشد یادی از ما کردی! ریز خندید و گفت: - ممنون منم خوبم، والا زنگ زدم یه خبر خوب بهت بدم اما قبلش باید بهم شیرینی بدی! اگه فاطمه بود طوری که توی همون زمان کم شناختمش میدونستم تا شیرینی نگیره حرفی نمیزنه پس خندیدم و گفتم: - باشه عزیزم شیرینیت هم محفوظه، حالا خبرت رو بگو! - آفرین دختر خوب، خب خبر خوب اینه که برات کار پیدا کردم. خیلی خوشحال شدم سریع گفتم: - چه کاریه؟ کجاست؟ حقوقش چقدره؟ فاطمه خندید و گفت: - آروم تر دختر نفست نگرفت؟! توی پایگاه بسیج محمد اینا در حوزه خواهران یه نفر رو نیاز دارن منم تورو معرفی کردم حقوقشم به اندازه ای هست که بتونی زندگیت رو باهاش بچرخونی نگران اینم نباش که کسی رو نمیشناسی چون خودمم هستم همه رو باهات آشنا میکنم. اما.. گفتم: - اما چی؟! بگو دیگه جون به لبم کردی - اما باید پوشش کامل داشته باشی باید حجاب کنی - وای فاطمه من ازپس این کار برنمیام من نه میتونم درست حجاب کنم و نه علاقه ای دارم و از همه مهمتر نمیتونم چادر به اون سنگینی رو سرم کنم. - منم دوست ندارم به اجبار کار مجبور به انتخاب پوششت بشی دوست دارم اگه زمانی حجاب رو کردی کاملا دلی باشه اما دیدم دنبال کار میگردی و به حقوقش نیاز داری گفتم شاید امتحانش ضرری نداشته باشه. - اره امتحانش ضرری نداره اما من چادر ندارم بعدشم من توی چادر و روسری اونطور که بسیجیا سرشون میکنن خفه میشم فاطمه خندید و گفت: - نگران نباش دختر، بنظرت من تا الان خفه شدم؟! اونطور که فکر می‌کنی سخت نیست خیلیم راحته تا سرت نکردی نمی‌فهمی بعدشم ما انواع مختلف چادر رو داریم که وابسته به سلیقه خودت میتونی انتخاب کنی اصلا بیا بریم پاساژ دوستم یه مغازه چادر فروشی داره. اما من که پول نداشتم چادر بخرم! سکوت کردم که فاطمه گفت: - نگران هزینشم نباش می‌خوام به عنوان هدیه دوستیمون برات چادر بگیرم. هروقتم نیاز به پول داشتی به خودم بگو ما دوستیم دیگه، نه؟! وقتی هم دستت باز شد و پولی دستت اومد میتونی بهم برگردونی هیچ عجله ای هم نیست. الحق که فاطمه توی دوستی چیزی کم نمیزاشت اون حتی خیلی خوب منو نمی‌شناسه اما خیلی باهام خوبه و من نمی‌دونم چطور این مهربونیش رو جبران بکنم. گفتم: - ممنون که هستی و کمکم میکنی. نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『⏰🎞』•• در قعر تاریکی، جایی که دیگر امید نوری نیست؛ گاهی دستی می‌آید و بالا می‌کشد تو را! رجب، ماه طناب انداختنِ خود خداست، برای بنده‌ای که گم شده! 🥥•••|↫ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌱 خوشا‌دردی‌ڪه‌درمانش‌توباشے خوشاراهی‌ڪه‌پایانش‌تو‌باشے خوشاچشمی‌ڪه‌رخسار‌تو‌بیند خوشاملڪی‌ڪه‌سلطانش‌توباشے دلم‌تنگ‌توآقاست💔🌱 اسلام‌علیڪ‌ یاعلۍ‌بن‌موسۍ‌الرضا🖐 # شبتون_رضاییC᭄ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🍓🚗• ڪربلاخونمہ.. ازچی‌دل‌بڪنم؟ حق‌دارم‌کہ‌بگم... باتوهم‌وطنم:)💞 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• @mojaradan