eitaa logo
مجردان انقلابی
14.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
#🇮🇷پویش پروفایل 🇮🇷 @mojaradan
✨متنی زیبا 👌 💫زندگى مثل يک كامواست از دستت كه در برود، مى شود كلاف سر در گم،گره مى خورد، میپيچد به هم، گره گره مى شود 💫بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله وا كنى زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگتر مى شود، کورتر مى شود يک جايى ديگر كارى نمى شود كرد، بايد سر و ته كلاف را بريد يک گره ى ظريف و كوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد، محوكرد، جورى كه معلوم نشود. 💫 يادمان باشد گره هاى توى كلاف همان دلخورى هاى كوچک و بزرگند همان كينه هاى چند ساله بايد يک جايى تمامش كرد سر و تهش را بريد. زندگى به بندى بند استْ به نام حرمت كه اگر پاره شودتمام است. @mojaradan
۲ ✴️ در تصمیمات زندگی همیشه باید طوری عمل کرد که 💯 دو مهم شادی و آرامش لحاظ شوند. @mojaradan
0⃣1⃣ نوع غم داریم که وقتی به سراغ انسان بیایند نشاط، قدرت و شادی می آورند درست همانند یک داروی تلخ 👈 که بعد از استفاده از آن، انسان تندرستی و سلامتی پیدا می کند. بقیهٔ غم ها😔 خوب نیستند و خداوند آنها را دوست ندارد. *غم ها اگر برای دنیا باشد انسان را جهنمی🔥 می کند* ✓ شادی هایی هستند که درونشان غم و اضطراب و ناراحتی است که نباید به سراغ آنها رفت... 🔸اگر کسی بخواهد مقامات دنیایی و آخرتی داشته باشد تنها با عنصر *شادی و آرامش* می تواند. 🔹در ابتدای هر انتخاب، ارتباط و رفتار و افکار دو امر را باید در نظر گرفت: ✓ ۱. شادی ✓۲.آرامش @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه #راهنمای_سعادت پارت90 چقدر قشنگ عاشقانه هایش رو بیان می‌کرد. نتونستم جوابی بهش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت91 مثل یه تیکه ماه شدی مبارکت باشه. لبخندی زدم و از سالن بیرون اومدم زهرا که دیدم گفت: - میگم یوقت چشمت نکنن! خیلی خوشگلی شدی نیلا با اون لباس عروس و حجاب قشنگت مثل فرشته ها شدی. گفتم: - چشات خوشگل میبینه خواهری، ان‌شاءالله به زودی عروسی خودت! زهرا گفت: - ممنون عزیزم آها راستی مهدی چند دقیقه ای هست رسیده بیرون منتظره زود باش برو گفتم: - تو چی نمیای؟ گفت: - من با مامان میام گفت میاد دنبالم شما برید خداحافظی کردم و از آرایشگاه بیرون اومدم. مهدی کنار ماشین ایستاده بود و روش به سمت خیابون بود. یواش یواش رفتم و کنارش وایسادم و یهو دستمو گذاشتم رو چشاش..! خندیدم و گفت: - اگه گفتی من کیم؟ دستاش و گذاشت رو دستام و از روی چشاش برداشت و گفت: - تو فرشته ی زمینی منی! بعدش وقتی نگاهش بهم افتاد لبخندی زد و گفت: - خیلی خوشگل شدیا! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - یعنی خوشگل نبودم؟ خندید و گفت: - خوشگل بودی خوشگل تر شدی! حالا سوار شو بریم تا دیرمون نشده. سوار ماشین شدم به سمت آتلیه حرکت کردیم. توی راه به خیلی چیزا فکر کردم و هنوزم کمی استرس داشتم. کمی هم خجالت میکشیدم جلوی خانواده ی مهدی چون منی که عروسم خانواده‌ ای نداشتم که توی مراسم عروسیم شرکت کنن! با اینکه از خانواده پدری و مادری خیری ندیدم اما دوست داشتم حداقل امشب کنارم باشن اما متأسفانه هیچ خبری از عمو و عمه هام نداشتم. بعداز اینکه هیچکدوم سرپرستی منو قبول نکردن انگار آب شدن رفتن توی زمین..! خانواده مادریمم که اصلا ایران نیستن! فقط چندتا از دوستام و خانواده فاطمه و امیرعلی رو دعوت کردم تا بیان. مهدی که دید زیادی به فکر فرو رفتم گفت: - به چی فکر می‌کنی؟ گفتم: - به اینکه امروز هیچ خانواده ای ندارم که توی مراسمم شرکت کنن اخمی کرد و گفت: - پس خانواده من اینجا شلغمن؟ خندیدم و گفتم: - اع این چه حرفیه معلومه که نه! لبخندی زد و گفت: - پس نگو هیچ خانواده ای نداری خانواده ی منو مثل خانواده خودت بدون! چقدر خوب بود که از این به بعد مهدی کنارم بود. به اتلیه رسیدم و عکسای قشنگی گرفتیم و به سمت تالار حرکت کردیم. بعداز چند دقیقه که رسیدیم با همراهی جمعی از بزرگترا وارد تالار شدیم و روی جایگاه مخصوص عروس و داماد نشستیم. بعداز چند دقیقه عاقد اومد و شروع کرد به خوندن خطبه عقد کرد. گفت و گفت تا بار سوم که رسید گفت: - عروس خانم آیا وکیلم؟ صلواتی زیر لب فرستادم و گفتم: - به نام الله، یاد زهرا، با اجازه‌ ی بزرگترا بله! یهو همه شروع کردن به کل زدن و دست زدن و بهم تبریک میگفتن. بعداز رفتن عاقد مولودی شروع شد. همه چی برام رویایی بود. درسته از آهنگ و رقص و این چیزا خبری نبود اما یه مجلس بی گناه گرفتیم که قصد منو و مهدی هم همین بود. بجای آهنگ، مولودی شادی میخوندن و همه بجای رقص دست می‌زدن. خوشحال بودم که عروسیمون بدون گناه بود و با نگاه های خدا همراه بود. عجیب بود اما حضور اقا ابراهیم هم احساس می‌کردم! همه خوشحال بودن و این مایهٔ خوشحالی منم بود. غذا رو که اوردن و صرف شد اومدن برای دادن هدیه هاشون..! خلاصه چند ساعتی رو کنار هم بودیم و خیلی خوش گذشت و فهمیدم که فامیلای مهدی واقعا یکی از یکی ماه ترن آخه همشون بهم محبت داشتن. کم کم همه خداحافظی کردن و رفتن فاطمه هم چون پا به ماه بود از یکجا نشستن خستش میشد بخاطر همین زودتر از بقیه رفت. آخر شب بود و فقط ما مونده بودیم و زهرا و مادرش و خانواده ی عموش..! اوناهم با ماشین تا خونمون مارو همراهی کردن و رفتن. نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 پارت اخر (چندسال بعد) توی پارک نشسته بودیم و به بچه ها نگاه می‌کردیم. یهو احساس کردم آلا می‌خواد از از تاب بیوفته خواستم برم سمتش و بگیرمش که ابراهیم قبل از من به سمت خواهرش دوید و گرفتش و مانع از افتادنش شد. منم خیالم راحت شد و دوباره کنار مهدی نشستم. بهش گفتم: - راستش واقعاً به آلا حسودی می‌کنم مهدی خندید و گفت: - چرا؟ لبخندی زدم و گفتم: - منم آرزوی همچین داداشی رو مثل آلا داشتم. مهدی لبخندی زد و گفت: - واقعاً خوشحالم به عنوان خواهر و برادر خوب هوای همو دارن. سری برای تایید کردن حرفش تکون دادم و به گفتم: - دلم هوای شهدا رو کرده میشه بریم گلزار شهدا؟ مهدی گفت: - چرا نشه خانومم؟ بچه ها رو صدا زد و گفت: - بیاید می‌خوایم بریم بچه ها ابراهیم دست خواهرش رو گرفت و به سمت ما اومدن. همگی سوار ماشین شدیم و به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم. پسرم ابراهیم پنچ سالش بود و دخترم آلا تازه راه رفتن رو یاد گرفته بود و دست توی دست برادرش حرکت میکردن. اخ که چقدر مادر این دو تا بچه خوشگل و شیرین خوب بود. می‌تونیم بگم بهترین روز زندگیم وقتی بود که فهمیدم دارم مادر میشم. نذر کرده بودم اگه بچه اولم پسر بود اسم ابراهیم رو براش بزارم. اسم دخترمم گذاشتم آلا به معنیِ نعمتها..! خداروشکر می‌کردم که به واسطه اقا ابراهیم توی مسیر درست زندگیم قرار گرفتم و از این بابت خیلی خوشحال بودم. بعداز چند دقیقه به گلزار شهدا رسیدیم و پیاده شدیم. من دست ابراهیم رو گرفتم و آلا هم دست پدرش رو گرفت. به یادبود افا ابراهیم که رسیدیم همونجا نشستم و بعداز خوندن فاتحه دست توی کیفم کردم و قرآنم رو بیرون آوردم و چند صفحه قران خوندم و باز توی کیفم گذاشتمش! یهو دیدم ابراهیم بلند شد و به سمت عکس اقا ابراهیم رفت و بوسیدش از این کارش لبخندی زدم و بهش خیره شدم. آلا هم چون بچه بود و همش کارای ابراهیم رو تکرار می‌کرد اونم بلند شد و بوسه ای روی عکس آقا ابراهیم نشوند. چقدر قشنگ بود دیدن این تصویر، قابی با حضور خانواده ی جدیدم و حضور همیشگی آقا ابراهیم..! بعداز چند دقیقه بلند شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم. یهویی یه جمله ای یه کتاب یادم اومد که می‌گفت: - هر چیزی وقت خودش رو می‌خواد! نه گل قبل‌ از وقتش‌ شکوفه‌ میزنه، نه درختا قبل از وقتشون سبز میشن، نه خورشید قبل از وقتش غروب میکنه، نه پروانه قبل از وقتش از پیله رها میشه، نه آسمونِ تاریک قبل از وقتش روشن میشه! منتظر بمون؛ هر آنچه که نیاز داری در زمانِ درستش به تو میرسه..! من چند بار اینو با همه وجودم حس کردم:) به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقیست..! پ.ن: قسمت سخت نوشتن یک رمان، تمام کردن آن است. نویسنده: فاطمه سادات 🔴پایان🔴 @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #راهنمای_سعادت💖 پارت اخر (چندسال بعد) توی پارک نشسته بودیم و به بچه ها نگاه می‌کردیم. یهو اح
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پایان هایی را در زندگی تلخ یا شیرین تجربه خواهیم کرد.اما مهم ان است که ما زندگی را چطور میبینیم،اگر زندگی را محل گذر ببینیم پایان هم برایمان شیرین خواهد شد اما وقتی پایان راه را به بدی تعبیر کنیم زندگیمان هم تلخ می شود. پایان زنگی هاتون شیرین.☺️🌹 رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم @mojaradan 🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خونه ی امام خمینی ایشان۱۳سال باخانمشون اینجا زندگی کردند در یک اتاق ۳در۴ساده🌿👇 خانه امام خمینی در نجف🌸 . •۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰• ‌@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂» . ميان اين همه نوكر،به فكر من هم باش منی‌كه ازهمه جز توعجیب خسته‌شدم C᭄ . •۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰• ‌"@mojaradan
سلام بابت رمان جذابی که گذاشته بودید ممنون 🌱 واقعاً باهاش زندگی میکردم🥰 وجالبه امشب که به پایان رسید این قصه منم به صورت معجزه واری رفتم بهشت زهرا پیش شهید ابراهیم هادی😍 🍃 و یاد رمان جذاب کانال می افتادم. جای همگی خالی... واقعا ممنو نم از این همه احساسات و محبتهای بی دریغ شما دوستان به خودمون میبالیم که خادمان شما هستیم الهی به حق زینب به تمام آرزوهاتون و حاجت دلتون برسید.و خوشبخت دوعالم باشید 😍 دوست داریم ❤️ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🌾✨• ‌بر‌ما‌برسانید‌دوایۍلطفا‌از‌غصہ‌مریضیم‌، شفایۍلطفا‌در‌نسخہ‌ۍما‌جای‌دوا‌بنویسید، یڪ‌چاۍغلیظ‌ڪربلایۍلطفا💔'! •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• 🌾|↫ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 🌼بنما رخ که 💫جهانی به تو دل بسپارد 🌼روی دامان پر از مهر تو سر بگذارد 🌼می رود سوی 💫گلستان خدا مرغ دلم 🌼چه کنم باز هوای گل نرگس دارد أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌼 @mojaradan
جوان دانشجویی که حدود سه، چهار ماه در خوابگاه به سر می برد و حتی یک تلفن به مادر و خانواده اش نزده است، چگونه میتواند در تشکیل خانواده از خود نشان دهد؟! او هنوز به لازم نرسیده است. جوانی که از خانواده خویش غافل است و به فکر نگرانی مادر خود نیست و نمی تواند دیگران را درک کند، چگونه توانایی درک احساسات دختری را به عنوان همسرش خواهد داشت؟! {دکتر بانکی} @mojaradan