•🧡🍁•
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
آتش گرفتہ دل،ز فراق هوای تو
داردبهانہ ے حرم باصفای تو
آقا دوای زخم دلم یڪ زیارٺ اسٺ
جان مےدهم بہ خاطر ڪرب وبلای تو
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
هرلحظه منتظر بعثت
دیگر محمد دیگریم!
منتظر آن روزی هستیم
که تو میآیی و عدالت
محمدی را بر جهان عرضه
میداری . . .🌸
💚•••|↫ #اللهم_عجل_لولیک_فرج
@mojaradan
توقع را کنار بگذاریم
توقع چیست؟ چیزی است که همه از تو دارند ولی تو نباید از کسی داشته باشی. اگر دنبال آرامش هستید از کسی توقعی نداشته باشید. حتی از پدر و مادرتان.
همهچیز را از همهکس انتظار داشته باشید. «تکرار میکنم»؛ همهچیز را از همهکس انتظار داشته باشید تا کمتر غافلگیر شوید.
هموطن عزیز! همشهری گرامی! همکار ارجمند! همکلاس بزرگوار!
من از شما هیچ توقعی ندارم. از پدر، مادر، همسر، فرزند، دوست، شاگرد و ... از هیچکس! اگر محبتی میکنید این بزرگواری شماست، اگر نه، گلهمند نیستم و حتما" برایش دلیل قانعکنندهای دارید.
لطفا" شما هم توقعی نداشته باشید. زندگیتان را بکنید، لذتش را ببرید اما سر هم منت نگذاریم و مدام گله و شکایت شخصی نکنیم. گله نکنیم، گله نکنیم...
هروقت به کسی گفتیم "من از تو توقع..." آن لحظه را مرور کنیم که چه دلیلی دارد از کسی توقع داشته باشیم؟
قانون، وجدان و پروردگار بین ما قضاوت خواهد کرد. دست برداریم از گلههای مداوم و کلافهکنندهای که آدم را حقیر میکند!
تمرین کنیم...
🌨⃟ ⃟☃•> #مـشاوࢪھ۵🧕👨💼
{\__/}
( • - •)
/つ @mojaradan 💞 ⃟ٖٜٖٜٖٜ⋆̩☽⋆゜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥زن هم باید نگاهش را کنترل کند!
#عباسی
حتما گوش بدین بچه ها👍
@mojaradan
#خانمها_بدانند
📣 این یک ساعت؛ آقایان را قضاوت نکنید...!
🍃 درب منزل باز میشود و همسر گرامی از سرِ کار تشریف میآورد.
😕 دیر آمده است،
🙁 اخموست،
🙁 شاید هم کمی جورابش بو بدهد،
🙁 شُل سلام میکند،
🙁 خرید یادش رفته،
🙁 سراغ قابلمه میرود...
❌ واکنش غلط رفتاری و فکری شما👇
👈 با خود فکر میکنید او بیملاحظه است. (بدتر از آن میگویید: کجا بودی؟!)
👈 چه بد عُنُق است. (بدتر از آن شما نیز اخم میکنید)
👈 چرا بهداشتش را رعایت نمیکند؟! (بدتر از آن میگویید: برو حمام...!)
👈 زورش میآید سلام کند. (بدتر از آن شما نیز شُل سلام میکنید یا جواب سلام نمیدهید)
👈 او نسبت به درخواستهای من بیتوجه است. (بدتر از آن میگویید: همین الان برگرد، بخر)
👈 به جای این که من را ببیند به غذا توجه میکند. ( بدتر از آن بگویید شکمو!)
✅ اینجاست که باید به خودت بگویی: خسته است، میفهمی؟! خسته!
👌این "یک ساعت" ساعتی طلایی است که اگر شما بانوی ظریف رفتار، بدون قضاوت زبانی و رفتاری، با
😊 به پیشواز رفتن،
😊 گرفتن کیف،
😊 گفتن خسته نباشید
😊 و از همه مهمتر "لبخند و روی گشاده"
آن را فارغ از هر نوع رفتار همسرتان، با موفقیت پشت سر بگذارید، یک مدال فوق العاده طلایی از جانب همسر خود دریافت خواهید کرد. آن وقت درخشش این "مدال طلایی" را در کل زندگی خود خواهید دید.
🌨⃟ ⃟☃•> #مـشاوࢪھ۵🧕👨💼
{\__/}
( • - •)
/つ @mojaradan 💞 ⃟ٖٜٖٜٖٜ⋆̩゜
1_2162526488.ogg
408.6K
🔖 نشانه های عاشق شدن چیه ؟
آکادمی روانشناسی زنان و مردان
🌨⃟ ⃟☃•> #مـجࢪدانھ٢🦅
{\__/}
( • - •)
/つ @mojaradan 💞 ⃟ٖٜٖٜٖٜ⋆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️تشبیه دختران و ازدواج با آنان به خریدنِ ماشین، در یکی از سریالهای شبکه نمایش خانگی که واکنشهای زیادی را بین کاربران در پی داشته است!
{\__/}
( • - •)
/つ @mojaradan 💞 ⃟ٖٜٖٜٖٜ⋆̩☽⋆゜
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 قسمت42 سارا: تو این چند سال چرا چیزی نگفت ،چرا گذاشت این حرف تبدیل به و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت43
با صدای مامان بیدار شدم
مامان: آیه تو کی اومدی ؟
- ساعت چنده؟
مامان: نزدیک ظهره،مگه دانشگاه نرفتی
- چرا رفتم ،حالم بد شد اومدم خونه!
مامان: چرا ؟ مگه چی خوردی؟ چند بار گفتم غذای دانشگاه و نخور ،گوش که نمیکنی
- مامان جان ،تو رو خدا تنهام بزار
مامان: چی چی تنهام بزارم ،پاشو بریم دکتر ،یه سرمی چیزی بده حالت خوب شه
- خوبم الان ،یه کم بخوابم بهترم میشم
مامان:من که از پس تو یکی بر نمیام ،لااقل به امیر بگم شاید بتونه قانعت کنه ببرتت دکتر
با رفتن مامان به سارا پیام دادم که چیزی به امیر نگه با شنیدن صدای اذان بلند شدمو رفتم وضو گرفتم و نماز مو خوندم احساس میکردم تنها چیزی که میتونه تو این شرایط آرومم کنه نمازه
بعد از خوندن نماز دوباره روی تختم دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم تا شاید درد قلبم آروم بگیره
هر دفعه چشمامو می بستم یاد کارهای احمقانه ام میافتادم که چطور اینقدر راحت دلبسته کسی شدم ،چقدر راحت ۲۲ سال از عمرمو تباه کردم
اصلا معنی عشق چیه ،شاید من برای خودم بد تعبیرش کردم
همیه چیز مثل یک فیلم جلوی چشمام رژه میرفتن
با صدای باز شدن در اتاقم سرمو برگردوندم نگاه کردم امیر بود
چهره اش آشفته بود ،تو دلم صد تا فوحش به سارا دادم که راز دار نبود
نشستم روی تخت ،به زور لبخند روی لبم آوردم
امیر کنارم نشست با چشمای عسلیش خیره شده بود تو چشمام
میدونستم اگه چند دقیقه دیگه بگذره همه چیزو از چشمام میخونه
سرمو برگردوندم سمت پنجره
امیر: مامان تا زنگ زد نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم ، این چشمها مسمومیت و نشون نمیده
نمیخوای بگی چی شده؟
از حرفش متوجه شدم که سارا چیزی نگفته ،بغضمو قورت دادم
- امیر
امیر: جانم
- میبری منو گلزار ؟
امیر: اره ،فقط بگو چی شده؟
- نپرس ،خواهش میکنم چیزی نپرس
امیر: باشه ،تو ماشین منتظرت میمونم تا بیای
- دستت درد نکنه
بعد چند دقیقه بلند شدمو لباسمو پوشیدمو از اتاق بیرون رفتم
مامان با دیدنم چیزی نگفت،آروم خداحافظی کردمو از خونه خارج شدم
بارون نم نم میبارید
دیگه حتی دیدن بارون هم آرومم نمیکرد
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
توی راه امیر چیزی نپرسید
بعد چند دقیقه گوشیش زنگ خورد از حرف زدنش متوجه شدم که داره با سارا صحبت میکنه بهش گفت نمیتونه بره دنبالش ،خودش یه آژانس بگیره بره خونه...
#بانو_فاطمه
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت44
بارون شدت گرفته بود ،بعد از مدتی رسیدیم به بهشت زهرا از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت گلزار پشت سر امیر راه میرفتم
امیر به سمت مزار دوست شهید خودش رفت ،منم سمت مزار دوست شهید خودم رفتم
کنار سنگ قبر زانو زدمو نشستم
فکر میکردم یه عالم حرف دارم واسه گفتن
ولی انگار لال شده بودم ،فقط به سنگ قبر شهیدم نگاه میکردمو اشک میریختم
دیگه از این همه سکوت به ستوه اومده بودم
سرمو گذاشتم روی سنگ قبر و صدامو آزاد کردم ،گریه هام شدت گرفت ،ده دقیقه ای گذشت که احساس سنگینی روی شونه ام کردم
سرمو بلند کردم دیدم امیر پالتوشو گذاشته بود روی شانه ام
زیر بارو خیس خیس شده بودیم
امیر کنارم نشست
امیر: بریم آیه؟ خیس خیس شدی مریض میشی !با شنیدن حرفش گریه ام گرفت ،
- امیر خوشحالم که تو رو دارم ،تو اگه نبودی من تا الان دق کرده بودم
بلند شدمو پالتو رو از دوشم برداشتمو گرفتم سمتش
- بپوش سرما میخوری
بعد باهم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
هوا تاریک شده بود
یه کم تو شهر دور زدیم تا شاید کمی حالم بهتر بشه ولی امیر نمیدونست که حالم خراب تر از اینه که با دور زدن بهتر بشه
بعد از کمی دور زدن تو خیابونا سمت خونه حرکت کردیم
اینقدر خسته بودم که سرمو تکیه دادم روی شیشه ماشین و چشمامو بستم
با صدای امیر بیدار شدم
امیر: رسیدیم پیاده شو
از ماشین پیاده شدیم
بارون بند اومده بود
قدم برداشتم سمت خونه
که صدایی رو شنیدم
انگار صدا از خونه عمو اینا بود
امیر یه کم جلوتر رفت
امیر: صدای بابا هم میاد
با شنیدن این جمله ترسیدم و رفتم سمت در خونه عمو و زنگ درو زدم....
#بانو_فاطمه
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت45
در باز شد و با امیر وارد حیاط شدیم
همه بودن ،از چهره اشون عصبانیت و خشم و میدیدم
امیر: چی شده ؟
ولی کسی چیزی نگفت
یک دفعه عمو بلند شد و به سمت من آمد
ازدیدن چشمای قرمز و عصبانیش ترسیدم ،تاحالا اینقدر خشم تو چشماش ندیده بودم
عمو: رضا راست میگه ؟ تو هم این همه مدت فقط به چشم برادری نگاش میکردی؟
چیزی نگفتم ولی ریختن اشکام روی صورتم همه چیز رو لو داده بود
رضا : بابا جان ،ما اگه این چند سال حرفی نزدیم فقط به این خاطر بود که فکر میکردیم همه چی شوخیه ،شما ها همه تون خودتون بریدین و دوختین ،حتی یه نظر از ما نپرسیدین که نظر شما چیه...
عمو با عصبانیت رفت سمت رضا : تو اگه یک بار به چشمای پر از عشق آیه نگاه میکردی اینو نمیگفتی
رضا: پدر من ، من کاری به آیه ندارم ،من نمیتونم با کسی که فقط حس خواهرانه نسبت بهش دارم زندگی کنم
یه دفعه نفهمیدم که چی شد عمو دستش و بلند کرد و به رضا سیلی زد ...
با دیدن این صحنه تمام وجودم آتیش گرفت
درست بود که ناراحت بودم از حرفهای رضا ولی طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم
یه دفعه بی بی با صدای بلند گفت:
بسه حسین ،دیگه کافیه
بی بی اومد سمتمو دستمو گرفت
رو به بابا کرد
بی بی: آیه رو باخودم چند روزی میبرم خونم
بعد رو کرد به امیر گفت: امیر مادر ،مارو ببر
امیر که تازه فهمیده بود ماجرا چیه ،صورتش از خشم قرمز شده بود ،رنگهای ورم کرده گردنش و میدیدم
نزدیکش شدمو دستشو گرفتمو از خونه بیرون رفتیم
رفتم خونه وسیله هامو برداشتم داخل یه ساک گذاشتم و سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
توی راه فقط به امیر نگاه میکردم
سکوتش داغونم میکرد
حال خودم خراب بود ولی با دیدن حال امیر داشتم دیونه میشدم
ای کاش سارا بود و یه کم آرومش میکرد
تا رسیدن به خونه بی بی هیچ کس چیزی نگفت
بعد از رسیدن از ماشین پیاده شدیم
بی بی در حیاط و باز کردو وارد خونه شد
ولی امیر هنوز داخل ماشین نشسته بود
در ماشین و باز کردمو نشستم
- امیرم، داداشی
سرشو به طرفم چرخوند و نگاهم کرد
- الهی قربونت برم، کاری نکنی از اینی که هستم خورد تر بشماااا..
کاری نکنی بیشتر از این حقارت بکشمااا ..
اشک از چشمای امیر سرازیر شد
صورتشو بوسیدمو از ماشین پیاده شدم وارد حیاط شدمو درو بستم
پشت در روی زمین نشستم
چادرمو گذاشتم روی صورتمو آروم گریه میکردم...
#بانو_فاطمه
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت46
با نوازش دستای بی بی روی موهام بیدار شدم
بی بی لبخند زد و با دیدن لبخند بی بی جون گرفتم
- سلام
بی بی: سلام به روی ماهت ،دانشگاه نداری؟
- چرا ،الان بلند میشم
بی بی: باشه ،بیا برات صبحانه آماده کردم
- دستتون درد نکنه
بلند شدمو رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم سمت سمت پذیرایی دیدم بی بی کنار سفره صبحانه نشسته
رفتم رو به روش نشستم مشغول صبحانه خوردن شدم بی بی هم درباره اتفاق دیشب هیچ حرفی نزد چون میدونست داغونم ،انگار بی بی هم شکسته شدن غرورمو دیده بود
بعد از خوردن صبحانه بلند شدمو رفتم توی اتاق لباسمو پوشیدم کیفمو برداشتم و رفتم بیرون
از بی بی خداحافظی کردم
کفشمو پوشیدم و رفتم سمت در حیاط
درو باز کردم ،دیدم ماشین امیر جلو در پارکه ،خودش هم داخل ماشین خوابیده!
چند تقه به شیشه ماشین زدم که بیدار شد
شیشه رو پایین داد
- سلام ،اینجا چیکار میکنی؟
امیر: سلام ،منتظر تو بودم ،سوار شو میرسونمت
چیزی نگفتم
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
- از کی اینجایی،چرا نیومدی داخل ؟
امیر: از دیشب اینجام ،خونه نرفتم
- چیی؟ خونه نرفتی،؟ یعنی از دیشت تو ماشین بودی؟
امیر: میترسیدم قولی که از من خواستی و بزنم زیرش ،تنها راهش همین بود
- پس چرا نیومدی خونه بی بی اونجا بخوابی؟
امیر: اینقدر حالم خراب بود ،میترسیدم وقتی دوباره چشماتو ببینم دست به کاری بزنم که نباید میزدم
با شنیدن حرفش آروم شدم ،خدا رو شکر کردم که امیر و دارم دیگه چیزی نگفتیم و رفتیم سمت دانشگاه
از امیر خداحافظی کردمو از ماشین پیاده شدم
چند قدم رفتم سمت دانشگاه که امیر صدام زد
برگشتم نگاهش کردم
امیر: آیه بعد کلاس زنگ بزن بیام دنبالتون
- باشه
امیر داشت میرفت که یه ماشینی براش بوق داد خوب دقت کردم دیدم هاشمی بود
هر دوتا از ماشین پیاده شدن و نزدیک هم رفتن با هم صحبت میکردن منم برگشتم و به راهم ادامه دادم...
#بانو_فاطمه
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مختار، ربع پهلوی رو به مناظره دعوت کرد
مختار با اسبش دُل دُل آماده است به جنگ چاهزاده برود
@mojaradan
مجردان انقلابی
مختار، ربع پهلوی رو به مناظره دعوت کرد مختار با اسبش دُل دُل آماده است به جنگ چاهزاده برود @mojarad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناظره مختار و ربع پهلوی 😂😁
وای عالی بود سام رجبی خوب اومد😂😂
@mojaradan
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
لطفےبنماڪہخاڪپایتگردم
دامنبتڪان ڪہتاگدایتگردم
دلتنگزیارتتواماربابم
منرابہحرمببرفدایتگردم
#صلےاللهعلیڪیااباعبداللھ♥️
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_غریب
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
#مهدی_جانم
🌼 خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
🕊 گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا
🌼 گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
🕊 سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا
سلام محبوب قلبـ❤️ـم
☀️ صبحت بخیر ☀️
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🌤
#صبحتون_مهدوی
@mojaradan
#ازدواج
📍اما چرا ازدواج میتواند باعث بدتر شدن وضعیت فرد شود❓
➖ چون شخصی که در راه رفتن مشکل دارد، قطعا نمیتواند در مسابقات دو موفق شود.
➖بنابراین کسی هم که دچار تعارضات روان یا شخصیتی است، نمیتواند
〽️انتخاب و زندگی سالمی داشته باشد و بی شک در اداره زندگی مشترک هم به مشکلاتی بر میخورد.
〽️ممکن است کسی بگوید که من قبل از ازدواج، فوبیای (یا هراس) تنهایی داشتم، ولی با ازدواج این مسئله حل شد، اما باید عرض کنم که چنین فردی مشکلش برطرف نشده، بلکه ترس از تنهایی خود را با حضور همسر و وابستگی به آن پوشانده است!
〽️لذا چنین فردی نه تنها همچنان به فوبیای تنهایی مبتلاست، بلکه احتمالا به نوعی از اختلال وابستگی روانی نسبت به همسرش نیز دچار شده است که با ایجاد کمترین مشکل در زندگی یا سُست شدن آن، روح و روان او را بهم میریزد.
〽️بله! ازدواج، میتواند توهم درمان را برای انسانها بوجود بیاورد، اما قطعا درمانگاه نیست.
#مجردها_بدانند
@mojaradan