فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بسم رب خالقـــــ حسین❤️
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم
#حسین_جانم
پـیـشِ رخ ِ تـوُ ، مــاه هـویـدٰا نشود
بـےچاره ڪسےڪه برتو شیدا نشود
از نـوڪـرِ خـود اگــر بپرسـےٖ گـویَد
اربـــاب بـه خــوبـےِ تـو پـیـدا نشود
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🫀🌸•
#السلام_ایها_غریب
#سلامآقاےغریبم
#مهدی_جانم
#یوسف ترین
نشانہےیعقوبِ #اهلبیت
شدپارهپارهقَلبزلیخا
#ظهورڪن
باپرچَمےڪه
نام #حسین استنقشِآن
بامَشڪ #ساقے
ازدلِدریاظهورڪن
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکالْفَـــرَج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#سوال
✅ در خواستگاری از کجا بفهمیم طرف مقابل #راست میگوید؟
حسین #دهنوی:
#جواب
🌀 1- اگر طرف شما می آید چه #خانم ! چه #آقا ! مثلا آقا به #خواستگاری شما می آید ، هرچه شما میگویید می پذیرد ، هرشرطی میگذارد، هرقول و قراری که میگذارید ،می پذیرد و هرچه شما میگویید می پذیرد و میگوید: اتفاقا من هم همین مد نظرم بود . ما یک روح در دو بدن هستیم . اگر کسی این جوری پیدا شد باید در آن شک کرد . در #صداقت آن باید تردید کرد . مگر میشود دو نفر مثل هم باشند .دو تا ژن ، دو تا وراثت ، دو تا مادر، دو تا پدر ، دو تا رسم و رسوم و سبک زندگی و محیط!
🌀 2- سوالهای معکوس بپرسید . شما میتوانید با سوال کردن معکوس ، ببینید طرف راست میگوید یا دروغ. مثلا شما میخواهید بدانید طرفتان اهل معاشرت است یا نه . میگویید اگر #همسر آینده شما اهل معاشرت نباشد و منزوی باشد و اهل مسافرت و میهمانی نباشد برای شما سخت نیست؟ اگر خودش هم همین حالت را داشته باشد می گوید نه. چه سختی دارد . خانم چه بهتر! این یعنی زن خوب. چی هست هر روز میهمانی و خانه مامان و مسافرت و اینها . اینجور خودش را لو میدهد .
#ادامه_ دارد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
38.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_اجتماعی
#فصل_اول
#قسمت_۴_۱
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
با ازدواج یا صعود میکنیم،
یا سقوط!
میزان رشد انسانی ماست که تعیین میکند چقدر موفق بودیم،
نه میزان پسانداز و امکاناتی که بدست آوردیم.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
360_14570567450946.mp3
1.22M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
💥 شرایط ازدواج
#استاد_شجاعی
✘ قبل از اقدام به ازدواج،
✘ یا قبل از ترغیب فرزندتان به ازدواج،
حتماً حتماً حتماً
☜ خود یا فرزندتان را از نظر این "سه شرط" ارزیابی کنید.
منبع: مجموعه مهارتهای زندگی ۲
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
نسخههای شیرین برای روابط تلخ
سرزنش نکنید
💞 نکوهش اشتباهات همسر، باعث نافرمانی میشه و تأثیری در تغییرمثبت شرایط و رفتارش نداره.
مادر همسرتون نباشید
💞 با شوهرتون مثل مادرش رفتار نکنین و مواردی رو که بارها به فرزندتون توصیه میکنید، به اون نگید.
دخالت نکنید
💞 اگه شوهرتون کارهای شخصیش رو اشتباه انجام داد دخالت نکنین، اجازه بدین خودش متوجه اشتباهش بشه.
مقایسه منفی نکنید
💞 با مقایسه منفی شوهرتون با دیگران، اون احساس بازنده بودن میکنه. تنها در صورتی همسرتون رو مقایسه کنید که مرد، برنده باشه.
دستور ندید
💞 دستور دادن باعث کدورت و بیمیلی به انجام کار میشه، به جای دستوردادن، با محبت، شوق انجام کاری رو تو همسرتون ایجاد کنید.
با محبت صحبت کنید
💞 توجه کلامی به همسرتون رو جدی بگیرین و علاوه برگفتن جملات محبتآمیز، اونو به زیبایی صدا بزنید.
همسرتون رو تأیید کنید
💞 موقع بحث اگه با شوهرتون مخالف بودید، اونو تکذیب نکنین و جبهه نگیرید. برای اینکه بحث طولانی نشه، موضوع صحبت رو عوض کنید و زمان دیگهای با آرامش صحبت کنید.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توصیه امروز آقا برای کنکوریها
❤️ بیخودی از کنکور نترسین، انشاءالله قبول میشین
➕ درخواست درسا فرزند شهید مدافع حرم حمزه کاظمی از رهبر انقلاب درباره کنکور در دیدار امروز خانوادههای شهدا
#رهبری
#کنکور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عضو جدا نشدنی😂🤦🏻♂🤦🏻♂
سرنماز دیگه چرااا⁉️
#طنز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلایل شروع یک رابطه چیه؟🧐
دختر و پسر ها به چه هدفی یک رابطه رو شروع میکنن؟🤔
آقای خاتمی(روانشناس تیم کلبه )در این کلیپ به بررسی این موضوع پرداختند
#سیدکاظم_روحبخش
#کلبه
#خاتمی
#رابطه_دختروپسر
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#ناحله🌼 #قسمت_هشتاد_سه یه محوطه سرسبز بود ک کلی آلاچیق با چراغای رنگی داشت خیلی رمانتیک بود دنبال
#ناحله🌼
#قسمت_هشتاد_چهارم
حس کردم رو خودش کنترلی نداره
داشت از عصبانیت آتیش میگرفت
لیوان آب و از دستم گرفت و رو سرش خالی کرد
صدامون توجه ادمای اطرافمونو جلب کرده بود
مصطفی ای که یه روز یه حامی قوی بود
الان مثه یه بچه دوساله ضعیف و بی دفاع شده بود
سرش و با دستاش گرفت
چیزی از غرورش نمونده بود
اولین بار بود صدای هق هق یه مرد و میشنیدم
قلبم هزار تیکه شده بود
دلم میخواست میتونستم برم کنار داداشم بشینم روموهای خیسش دست بکشم و بگم که همچی درست میشه!
برای هزارمین بار تو دلم گفتم کاش مَنی وجود نداشت
اونقدر گریه کردیم که اشکامون خشک شد
دیگه جون داد و فریاد براش نمونده بود
سکوت کرده بود
یه سکوتی که تلخ تر از زهرمار بود
کاش میزد تو گوشم و ساکت نمیشد!
سکوتش از هرچیزی برام دردناک تر بود
حق با مصطفی بود باید جلوی دلم رو میگرفتم نباید اینجوری میشد
هرچی بود من باعثش بودم
وبایدبخاطرش تاوان میدادم
مصطفی برای زجر کش کردنم راه خوبی و انتخاب کرده بود
شاید میخواست بیشتر آتیشم بزنه و دلش و آروم کنه
لبخند تلخی زد و جعبه ای و از جیبش در آورد
آه پر دردی کشید و گفت
خیال میکردم بهم میگی شرایط روحی خوبی نداشتی
فشار درسا روت بود،یا هزار چیز دیگه و بهونه میکردی ومیگفتی از این به بعد همون فاطمه سابق میشی
پدرم در اومد تا چیزی و برات پیدا کنم که قبلنا گفته بودی ازش خوشت میاد
در جعبه رو باز کرد
دلم میخواست همون لحظه بمیرم !
یه حلقه ظریف و نگین کاری تو جعبه میدرخشید
حس کردم واسه نفس کشیدن هوا کم آوردم
هرچی سعی کردم هوای اطرافم و جمع کنم و به ریه هام بکشم نمیشد
فقط یه صدای بدی و تولید میکرد
احساس شرمندگی میکردم سرم و پایین گرفتم
نگام افتاد به غذای دست نخوردمون
مصطفی بلند شد و رفت تا پول غذارو حساب کنه
چند دقیقه بعد با چندتا ظرف یه بار مصرف برگشت غذاها رو ریخت تو ظرف و گذاشتشون تو نایلون و منتظر به من نگاه کرد
اومدم پایین و دنبالش رفتم
نشستیم تو ماشین
نایلون رو گذاشت رو پام و گفت:
+رفتی خونه تا تهش و بخور
حالت خوب نیست
دوباره اشکای داغم چشمامو سوزوندنبا اینکه حال خودش داغون بود
بازم حواسش به من بود
دیگه چیزی نگفت و نگفتم
دلم اتاقم و میخواست
میخواستم پناه ببرم به تخت خوابم
وقتی رسیدیم دم خونه بدون نگاه کردن بهم گفت خداحافظ
یخورده نشستم در ماشین و باز کردم و آروم گفتم
_ببخش منو
میدونم توقع بیجاییه ولی
چیزی برای ادامه جمله ام پیدا نکردم و با یه خداحافظ
از ماشین دور شدم
از صدای ساییده شدن لاستیک ماشین با آسفالت کوچه فهمیدم مصطفی رفت
سرم و انداختم پایین و در و باز کردم آرزو میکردم کسی رو نبینم
خداروشکر ندیدم
مستقیم رفتم تو اتاق و در و بستم
سریع لباسام رو عوض کردم و نشستم کنج اتاقم
عذاب وجدان مثه موریانه افتاده بود به جون تک تک سلولام
بخاطر خودم یه دلی و شکسته بودم
اونجوری که باید نمی تونستم درکش کنم ولی میدونستم باهاش چیکار کردم
یاد پست محمد افتادم
انقدر متنش و خونده بودمکه حفظ شدم
گفته بود
شکستن دل
به شکستن استخوان دنده می ماند
از بیرون همه چیز روبه راه است
اما هر نفسی که میکشی
دردی ست که میکشی
همش با خودم میگفتم کاش از من بدش بیاد
مامانم چند بار در زد وقتی چیزی نگفتم خیال کرد خوابم و رفت
هرکاری کردم خوابم نبرد
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ناحله🌼
#قسمت_هشتاد_پنج
چادرمو محکم کشیدو پرتم کرد عقب
جوری ک چادرم از سرم در اومد.
ادامه داد
+حق نداری جایی بری!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
تا همین الانش هم به زور جلو اشکام رو گرفته بودم
خدایا خودت کمکم کن خودت بگو باید چیکار کنم
بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم .
دلم میخواست جیغ بزنم از غربتم.
چرا هیچ کسی درکم نمیکرد؟
چرا همه بی درک شدن یهو؟
چرا به دنیا اومدم برای درک نشدن؟
بلند بلند گریه میکردم که صدای موبایلم بلند شد
صدامو صاف کردم که دیدم ریحانس.
جواب دادم
_الو
+کجایی تو دختر یک ربعه منتظرتم.بیا دیگه
شرمندم به خدا.
خواستم ادامه بدم که دوباره گریم گرفت.
با هق هق گفتم
_نمیتونم بیام ریحانه
بابام نمیزاره.
میگه حق نداری بری بیرون.
+ای وای چرا؟ چیشده؟
هق هقم اجازه نداد چیزی بگم که گفت :
+بابات خونه است الان ؟
_آره ولی فکر کنم چند دقیقه دیگه بره
+آها باشه.گریه نکن قربونت برم .شاید دلخوره ازت. ایرادی نداره یه وقت دیگه ازش اجازه میگیریم با ما بیای .بهت زنگ میزنم دوباره .
_باشه .مرسی ریحانه جون .خداحافظ
خداحافظی کرد وتلفن قطع شد.
دلم گرفت.
بعد مدتها میتونستم ببینمش ولی نشد!!
دلم نمیومد لباسم رو عوض کنم
از جام تکون نخوردم
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت
نمیدونم چقدر گذشت
که در اتاقم باز شد و مامان اومد تو بهم نزدیک شد ویه نگاه به صورتم انداخت و گفت:
+با این وضعت دوستت هم دعوت میکنی؟
با تعجب بهش خیره شدم
از اتاق بیرون رفت
داشتم فکر میکردم منظورش چی بود که چشمم افتاد به ریحانه که سیاه پوشیده بود و یه لبخند تلخم رو لباش نقش بسته بود.
با دیدنش از جام بلند شدم و پریدم بغلش.
شرمنده بودم که این همه مدت نتونستم برم پیشش.
وقتی دیدمش دوباره همه ی غم هام یادم افتاد و توبغلش یه دل سیر گریه کردم.
لاغر شده بود رنگ به صورتش نمونده بود.
دستش و گرفتم و نشستیم
_ریحانه جون ببخش منو .دلم میخواست دوباره بیارم پیشت ولی نشد.
+این چ حرفیه .شما خیلی لطف کردین به ما.بگو ببینم چیشده چرا انقدر داغونی؟؟
وقتی بیشتر بهش نگاه کردم متوجه شدم چقدر تو این مدت شکسته شده
دلم براش کباب شد
نگاه منتظرش رو که دیدم همچی رو گفتم .
از مصطفی و حمایتاش
از محبت پدر و مادرش
از توجه شون ب من
از بی وفایی خودم
از دلی که شکستم
از کتکی ک خوردم
همه چیز رو بهش گفتم
دستم و تو دستش گرفت و گفت:
+تو حق داشتی خودت راهت رو انتخاب کنی پدرتم الان ناراحته
بعدا میفهمه که خیلی خوب شد الان گفتی و خودت رو خلاص کردی .
یخورده مکث کرد و گفت :
+ولی فاطمه تو که همش از این پسره تعریف کردی چیشد که اینجوری مخالفت کردی ؟فقط واسه اینکه عاشقش نبودی؟
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ناحله🌼
#قسمت_هشتاد_شش
+با چیزایی ک از تو شنیدم ،مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو میبرد خب
سرم رو انداختم پایین کاش روم میشدبهش بگم دیگه دلی برام نمونده که کسی بخاد ببرتش
دلم میخواست میتونستم بگم منم مثل مصطفی یه بیچارم که عاشق یه آدم اشتباه شده
ولی فقط تونستم بگم:
_هیچوقت این اتفاق نمیافتاد
+چرا فاطمه ؟چی رو به من نمیگی؟
سعی کردم بحث روعوض کنم یه لبخند الکی زدم و گفتم
_بذار برم یه چیزی برات بیارم همینجوری نگهت داشتم اینجا
ریحانه تا اینو شنید بلند شدو گفت:
+نه قربونت برم محمد منتظره
_چیی؟از کی تاحالا
+از وقتی که زنگ زدم بهت
_وای بمیرم الهی
متعجب نگاهم که کرد تازه فهمیدم گند زدم سعی کردم عادی باشم:
_الهی بمیرم برات کلی مزاحمت شدم بخاطر من وقتت تلف شد.
لبخند بی جونی زد و گفت
+عه فاطمه نگو اینجوری دیگه هماینجوری گریه نکن سکته کردم نگران هیچی نباش و به خدا توکل کن همه چی درس میشه
_چشم خیلی بد شدبعد مدتها اومدی خونمون اینجوری شد اگه منتظرت نبودن نمیذاشتم بری
+میام بازم عزیزم
دست کشیدروگونه ام که رد انگشتای بابا باعث کبودیش شده بود
دوباره بغلم کردو داشت خداحافظی میکرد که گفتم
_میام باهات تا دم در
+نمیخوادبابا خودم میرم
اجازه ندادم اعتراض کنه و چادرم و سرم کردم
یهو یه چیزی یادم افتاد و بهش گفتم:
_ریحانه چیشد که موندی
+مگه تو،تو لحظات بدم باهام نموندی؟من میذاشتم میرفتم
دستش رو گرفتم رفتیم بیرون
محمد با دیدنمون از ماشین پیاده شد
آروم سلام کردو منتظر موند تا ریحانه بره تو ماشین بشینه
ریحانه رو بغل کردم و دوباره ازش معذرت خواستم
وقتی رفت طرف ماشین تازه تونستم ب محمد نگاه کنم
محاسن و موهای همیشه مرتبش نا مرتب تر از همیشه بود
خستگی چشماش غرورش رو محو کرده بود
با تعجب نگاهش نشست رو گونم.سریع نگاهش رو برداشت و نشست تو ماشین
میدونستم چقدر درد کشیده ولی هنوز محکم بود وچیزی از قدرتش کم نشده بود
میدونستم چقدر عاشقه پدرشه.ولی برام عجیب بود صبرشون
کاش میفهمیدم این همه توکل و صبرشون از کجا نشات میگیره
چطور تونستن مثل قبل خودشون رو حفظ کنن
غرق افکارم بودم و نگاهم به ماشین بود که به سرعت دور شد از جلو چشمام
#محمد
با اصرار ریحانه راضی شدم که بریم دنبال دوستش
به محض اینکه نشستیم تو ماشین تلفن رو برداشت و زنگ زد بهش
قرار شد نیم ساعت دیگه دم خونشون باشیم
خیلی وقت بود نرفته بودم سپاه از همه چی عقب مونده بودم
یه سری فایل که از قبل دستم بود رو رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران
بعد از اینکه کارم تموم شد روندم سمت خونه ی دوست ریحانه
بعد از چند دقیقه رسیدیم
یکم صبر کردیم تا بیاد
ولی نیومد
کلافه تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم:
_ریحانه ببین چقدر وقت کشی میکنی!
زنگ بزن بهش ببینم دیره
ریحانه سرش رو تکون دادو شمارش رو گرفت
بعد از چندتا بوق جواب داد
صدای گوشیش خیلی بلند بود طوری که من میتونستم بشنوم
منتهی توجهی نداشتم به حرفاشون که یه دفعه صدای گریه هایی ک از پشت تلفن میومد حواسمو از افکارم پرت کرد
دقیق شدم و سعی کردم ببینم چی میگن
یخورده ک گذشت ریحانه تلفن رو قطع کرد با تعجب بهش گفتم
_چیشده؟نمیاد
+وای نه نمیدونم چ اتفاقی افتاده
باباش سخت گیر بود ولی نه در این حد که
_حتما چیزی دیده ازش که نمیذاره بره بیرون
+نه بابا اهل این چیزا نیست بیچاره
_پس چیشده؟
+چه میدونم
دندون رو جیگر بزار برم تو بپرسم ازش.
گفت چند دقیقه دیگه باباش میره بیرون
_مثلا چند دقیقه دیگه؟؟کی میخاد صبر کنه تا اون موقع
+خواهش میکنم محمدصبر کن دیگه
چیزی نگفتم. اصلا نه حوصله ی حرف زدن داشتم نه بحث کردن
دلم هم نمیخواست دل خواهر کوچولوم رو بشکونم
جدیدا از شنیدن صدای خودم هم حالم بد میشد
یه مداحی پلی کردم و حواسمو دادم بهش و باهاش زمزمه کردم
تقریبا یک ربع گذشت که دیدم در خونشون باز شد و یه سمند بیرون زد از خونه
قیافه خشن باباش بود که مثل همیشه ابروهاش توهم گره خورده بود
یه گاز دادو ماشین از جاش کنده شد
بلافاصله ریحانه از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونشون
منم نگاهم رو ازش برداشتمو صندلی رو خوابوندم و صدای مداحی رو بلند تر کردم
خواستم گوشیم رو روشن کنم که صورتم تو صفحه مشکیش پیدا شد
چقد بی حال و شلخته
یه دست کشیدم به محاسنم و گوشیمو پرت کردم تو داشپورت
چشم هامو بستم
نفهمیدم چقدر گذشت از جام پاشدم و صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و چشم دوختم به در خونه
که ریحانه اومد بیرون پشت سرشم دوستش اومد
نگاهم رفت سمت لنگه ی شلوارم که مجبور نشم سلام کنم که فهمیدم شلوارم خاکیه
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم
شلوارم رو با دست تکوندم ک دیدم ریحانه اومد نزدیک ماشین
بهم اشاره زد که سلام کنم
منم سرمو تکون دادم و آروم سلام کردم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم و #فاء_دآل
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ناحله🌼
#قسمت_هشتاد_هفت
خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی رو گونه ی فاطمه نظرم رو جلب کرد
فوری ازش چشم برداشتم و نشستم تو ماشین
استارت زدم و پام رو، روی پدال گاز فشردم
یکم که از خونشون دور شدیم پرسیدم:
_چیشد؟
+چه میدونم بابا
پدر نیست که این پدر
این چه پدریه؟
_هوی راجع به مردم اینجوری حرف نزن.
کی بهت اجازه داده قضاوت کنی؟
تو چی میدونی ازشون اصلا
یه چند ثانیه سکوت کردو
+ندیدی چجوری دختره روکتک زد؟
بدبخت هنوز گوشش سوت میکشه
صورتش کبود شده
_خب مگه تو میدونی سر چی اینکارو کرده؟
شاید حقشه!
به تو چه ک دخالت میکنی؟
+حقشه کتک بخوره به خاطر ازدواج با کسی ک دوستش نداره؟
خب بابا دوستش نداره
زوره مگه؟
نمیخوادطرف رو
واسه چی میخوان بهش بندازن؟
_عه
که اینطور!
حالا طرف کی هست؟
+مصطفی همونی که تو بیمارستان دیدیش.
_خب؟
اون ک خوشگله که
+فاطمه نمیخوادش
قیافشو جدی تر کردو:
+ تو چیکار داری اصلا که خوشگله یا زشت
اون بایدخوشش بیاد که نمیاد.
هعی بابای بیچاره ی من
فاطمه اگه بابای مارو داشت تا حالا حجت الاسلام میشد
فقط مشکلش اینه که کسی رو نداره که راهنماییش کنه
_خب فعلا تو هستی عزیزم
ولی خواهش میکنم زیاد دخالت نکن
سرشو برگردوندسمت شیشه وچیزی نگفت
چند دقیقه بعد رسیدیم
ریحانه رفت سر مزار باباومنم رفتم گل فروشی کنار مزار
دوتا شاخه گل خریدم و یه شیشه گلاب و رفتم پیش ریحانه
تقریبایه ساعتی بودنشسته بودیم که روح الله و علی هم به ما اضافه شدن
قران گوشیم رو باز کردم و یه یس و الرحمن خوندم
بعدش رفتم سر مزار بقیه شهداو براشون فاتحه خوندم
تموم ک شدن دوباره رفتم سر مزار بابا.
از روح الله وریحانه و علی خداحافظی کردمو رفتم خونه
قرار بود ریحانه بره خونه مادرشوهرش
دراز کشیدم تو حال و چفیه بابا رو گذاشتم رو صورتم
همه ی سلولام دلتنگیشونو فریاد میزدن
خیلی سعی میکردم ریحانه اشک هام رو نبینه ولی دیگه نمیتونستم تظاهر کنم به خوب بودن
دلم واسه خنده هاش؛ اخماش، جدی بودنش و لک زده بود
چقدر زودرفت از پیشمون
چقدر خاطره گذاشت برامون
بغضم ترکید و اشکام راهشون رو روی گونم پیدا کرده بودن و محاسنمو خیس میکردن
حس میکردم باهامه شاید هم کنارمه
لحظه لحظه هامو رصد میکنه
دهنم بی اراده باز شد و چیزی که همیشه ورد زبونش بود رو خوندم
(ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...)
هعی آقاجون
کجا رفتی تنها گذاشتی مارو
حالا من بدون تو چیکار کنم بابای خوبم
رفتم تو آشپزخونه و یه کتری گذاشتم رو گاز
بعد چند دقیقه صداش در اومد
دست گذاشتم به دستگیره فلزیش و گرفتمش
تازه فهمیدم دستش داغه و دستم رو سوزونده
کتری رو ول کردم رو سینک ظرفشویی وشیر آب سردرو باز کردم تا به دستام آب خنک بزنم
بیخیال چایی شدم
رفتم و دوباره نشستم سر جام
ایندفعه لپ تاپ رو باز کرده بودم و عکسامون رو نگاه میکردم
الهی من قربون اون شکل ماهت
دلم تنگ شده واست
احساس ضعف میکردم از گرسنگی
ولی حال و حوصله ی پختن غذا رو نداشتم.لپ تاپو بستم
پا شدم چراغ هارو هم خاموش کردم و دراز کشیدم تا بخوابم
#فاطمه
یک هفته گذشته بود
بابا نمیذاشت حتی پام رو ازخونه بزارم بیرون
مصطفی هم منو بلاک کرده بود
فکرکنم نه میخواست حرفامو بشنوه نه صدامو
هر چی بود بالاخره حرفامو زدم و الان راحت تر از قبل بودم
اونم دیگه کم کم باید کنار می اومد با این شرایط
داشتم پست های مختلف رو لایک میکردم و کپشن هاشو میخوندم که دیدم محسن یه پست جدید گذاشته
یه فیلم آپلود کرده بود
صبر کردم تا لود شه
مداحی بود
ولی با همه مداحیایی که تاحالا به گوشم خورده بود فرق داشت
انگار مداحش وقت خوندش از تمام احساسش استفاده کرده بود
از عمق وجودش میخوند!
ناخودآگاه دلم گرفت و چشم هام تر شد.راجب حضرت زهرا بود
کوتاه بود و دردناک
فکر کنم پنجاه بار این صوت یک دقیقه ای رو از نو گوش کردم
صدای مداح با اینکه با بغض وگریه همراه بودوغمناک،در کمال تعجبم باعث شدآروم شم
کم پیش میومد مداحی گوش کنم
راستش اصلا گوش نمیکردم
خیلی خوشم نمیومد
ولی این یکی یه جورخاصی نشسته بود به دلم
شایدبخاطر شعر یا نوع خوندش بود
بیخیالش نشدم
رفتم دایرکت محسن وگفتم
+سلام ببخشید میشه پست آخرتون رو کامل به تلگرام بنده بفرستید
تو پیج ها میگشتم تاجواب بده
۵ دقیقه بعد گفت
+سلام به این آی دی پیام بدید
یه آی دی ای روفرستاد
تلگرامم رو باز کردم وبراش یه نقطه فرستادم
یادم افتاد
اسم تو تلگرامم اسم خودمه
سریع تغییرش دادم
چندلحظه بعد یه فایل برام ارسال شد
پایینش نوشته بود"فایل صوتیش!
دان کردم وصدای گوشیم رو زیاد کردم
ازاون موقع به بعدقفل شدم رو این مداحی
گذاشتمش رواهنگ زنگم
این چند وقتی که بابا زندونیمکرده بود تو خونه خودمو با کارای هنری مشغول کرده بودم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم و #فاء_دآل
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·