eitaa logo
مجردان انقلابی
14.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
#ناحله🌼 #قسمت_صدو_شانزدهم 🚫#ڪپے‌ بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 یه آقایی و دیدم که یخ در
🌼 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 رفتم و روی سکوی دم یکی از اتاقا که چراغش روشن بود نشستم و دونه های تسبیح و از تو جیبم در اوردم و روی زمین ریختمشون. سوزن و به زور نخ کردم . خدا رو شکر نخش به اندازه ی کافی ضخیم بود . اخرین دونه ی تسبیح و به نخ کشیدم. آخرشو به قسمت ریش ریش تسبیح گره زدم. زیاد بد نشده بود .قابل تحمل بود. تسبیحو گذاشتم تو جیبم و رفتم تو اتاق. رو تخت دراز کشیدم و بعد چندتا پیامک به مامان و دادن خبرهای روز خوابم برد. ___________________________ صبح رفتیم هویزه و فتح المبین یه حال عجیبی بهم دست داده بود قدم هامو که روی خاک میزاشتم ناخودآگاه گریم میگرفت. شهدا روباورکرده بودم و الان خیلی بیشتر از همیشه دوستشون داشتم ! وقتی فکر میکردم میفهمیدم چقدر الانم از گذشتم قشنگ تره! حس میکردم با ارزش تر شدم! دیگه یاد گرفته بودم چادرم و چجوری رو سرم نگه دارم! چجوری جلوشو نگه دارم که باز نشه بهش عادت کرده بودم و از خدا خواستم همیشه رو سرم بمونه! با دقت به حرفای راویا گوش میکردم و واسه مظلومیت شهدا اشک میریختم و هر لحظه بیشتر از قبل به حرفای ریحانه پی میبردم! باکسی حرف نمیزدم! تو اتوبوس هم بیشتر وقت ها کتاب میخوندم. فرداشب عید بود ومن برای اولین بار پیش خانواده ام نبودم و برعکس تصور اصلاهم احساس ناراحتی نمیکردم‌! غروب شده بود! اومده بودیم جایی که بهش میگفتن طلاییه! نماز جماعت وکه خوندیم ،با بچه ها رفتیم و یه گوشه روی خاک ها نشستیم. دلم میخواست بدون فکر کردن به چیزی ساعت ها همونجا بشینم. ریحانه سعی میکرد منو وادار کنه به حرف زدن،ولی وقتی جواباش و تو یکی دوتا کلمه بهش میدادم میفهمید که موفق نشده و بیخیال میشد! با دستام خاک نرم زمین و جمع میکردم بعد دوباره پایین میریختمش. من دختری بودم که حاضر بودم پاهام از درد بشکنه ولی نشینم روخاکها و لباسم خاکی نشه ولی الان بدون هیچ غصه ای با آرامش نشسته بودم رو خاک و از خاکی شدن چادرم لذت می بردم! چادر خاکیم منو یاد روضه حضرت زهرا مینداخت! هرچی بیشتر هوا تاریک می شد دلم بیشتر میگرفت. به خاک زل زده بودم که با صدای پسرا با تعجب سرم وبالا آوردم شمعی که روی کیک تو دست محسن  بود تعجبم و بیشتر کرد ریحانه با ذوق به شمیم نگاه کرد و گفت :تو میدونستی؟؟ شمیم گفت:نه بابا.فقط محسن گفته بود تولد آقا محمده نگفت بود میخوان با کیک بیان بالاسرش! چطور یادم نبود تولد محمده؟ محسن کیک و گذاشت کنار محمد که یه کتابی دستش بود. نمیدونم مفاتیح بود یا قرآن. شوکه شده بود و انتظار نداشت دوستاش تو طلاییه براش تولد بگیرن. محمد بلند شد و همه رو بغل کرد چون تاریک شده بود بقیه کاروان ها رفته بودن وفقط کاروان ما همراه تعدادی از خادما بودن. داشتم بهشون نگاه می کردم که یکی دستم و کشید. ریحانه بلندم کرد و تند تند به جمعشون نزدیک شد و گوشیش رو در آورد که فیلم بگیره یخورده نزدیک تر که شدم نوشته رو کیکش و خوندم (شهید شی الهی) عکس محمد هم روش بود .توعکس لباسی شبیه لباس خادما تنش بود. دور هم نشستن .دوستاش باهاش شوخی میکردن به گفته دوستاش شمع و فوت کرد یکی گفت :عه حداقل قبلش آرزو میکردی بلاخره یکی راضی شه زنت شه یکی دیگه گفت :آقا محمد یه نگاه به شمع روی کیکت بنداز .بیست و هفت سالت شده،جهت اطلاع عرض کردم حاج آقایی که از حرف دوستای محمد خندش گرفته بود گفت :راست میگن آقا محمد .درست نیست جوون مذهبی  مثه شما مجرد بمونه .دینت و کامل کن  پسر محمد خندید و در جوابشون گفت :ان شالله به زودی! تمام این مدت از خدا خواستم مهرم و به دلش بندازه .اگه قسمت نبود و نشد حداقل مهرش و از دل من بیرون کنه . بیشتر از قبل دلم گرفت .تصمیمم رو گرفته بودم .مامانم درست میگفت،آدمی که انتخاب کرده بودم درست بود ولی خودم چی ؟ منم آدم درستی بودم ؟ نگاهم و ازشون گرفتم و دورشدم. نشستم رو زمین و پاهام رو تو بغلم جمع کردم یه صدای آشنایی به گوشم رسید چند وقتی که اینجا بودم،چند بار اینو گوش دادم و هر بار بی اراده گریم گرفت (دلم گرفته ،بازم چشام بارونیه وای... ) تا اولین جمله رو خوند زدم زیر گریه حس کردم کلی چشم دارن بهم نگاه میکنن .خجالت می کشیدم ازشون! اون مداحی تموم شده بود اشکام رو پاک کردم واقعا سبک شده بودم. دستم وتوخاک فرو بردم و یاد حرف راوی افتادم (بچه ها دستتون که روی این خاکا باشه تو دست شهداست،میدونین چرا ؟ استوخوناشون و بردن ،گوشتشون اینجاست،پوستشون اینجاست .خونشون....) دوباره گریم گرفت. با احساس قدم هایی اشکام و پاک کردم ریحانه بود :فاطمه تویی؟ سرم و آوردم بالا و با صدای گرفته گفتم:آره _چرا تنها نشستی؟کلی دنبالت گشتم .بیا باید چند دقیقه دیگه بریم. از جام بلند شدم قدم هام و آروم برمیداشتم وپام رو به زمین نمیکوبیدم . نویسندگان:🖊 💚و                            @mojaradan        
🌼 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 همه پخش شده بودن وبعضیا به اتوبوس برگشتن. محمد یه گوشه نماز میخوند با دیدنش یاده تسبیحی که براش درست کرده بودم افتادم سجده که کرد دوتا تسبیح و کنارش گذاشتم. یه تسبیح دیگه رو فتح المبین براش خریده بودم،جای ‌تسبیحی که پاره شد ازش دور شدم و به اتوبوس برگشتم. سرم و به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم‌. ______________________ داشتم شمع روی کیک رو به اصرار بچه ها فوت میکردم،ولی تمام مدت حواسم بهش بود داشتیم حرف میزدیم که متوجه شدم نیست امشب به خودم اعتراف کردم که دوسش دارم و از خدا خواستم کمک کنه بهترین تصمیم و بگیرم. خیلی تغییر کرده بود.سربه زیرو کم حرف شده بود .اون شیطنت قبلی تو چشماش پیدا نبود .کم کم داشت شبیه اسمش میشد و من چقدر ازاین اتفاق خوشحال بودم. نگاهم افتاد به تسبیحی که دوباره مثه قبل شده بود و تسبیح جدید کنارش . لبخند زدم،حس خوبی داشتم . از حس خوبی که داشتم عذاب وجدان گرفته بودم بخاطر همین دلم و زدم به دریا و ریحانه رو صدا زدم. اومد کنارم .دستش و گرفتم تا بشینه اطرافمون خلوت بود. به چشماش نگاه کردم و گفتم :من باید یه چیزی و بگم بهت +اینجا؟الان؟دیرمیشه رفتیم اردوگاه بگو! _نه باید الان بگم! به ناچار گفت:خب بگو _ریحانه یه چیزی شده! نگاه ریحانه رنگ ترس به خودش گرفت و : دیگه چیشده؟ یاحسین بازم مصیبت ؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم: _نه چه مصیبتی؟من از یکی خوشم‌اومده! +محمد جان الان منو اینجا نگه داشتی که اینو بگی؟تا الان از کسی خوشت میومد ب من میگفتی که الان نگهم داشتی؟واقعا یعنی... متوجه شدم منظورم و نفهمیده.حرفش و قطع کردم و گفتم: _ریحانه جان،من از یه خانوم خوشم اومده ! یکهو زد زیر خنده و به سرم دست کشید _وا، چیکار میکنی؟ همونطور که میخندید گفت :هیچی دارم میبینم سرت ضربه ای چیزی نخورده باشه .شوخیت خیلی خوب بود داداشی دمت گرم خندوندیم،بریم دیر میشه! قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم :ولی من شوخی نکردم! ریحانه خندش و خورد،چند لحظه نگام کردتا مطمئن شه حرفم جدی بود +ازکی خوشت اومده؟ سرم و انداختم پایین: _فاطمه وقتی چیزی نگفت سرم و بالا گرفتم. با چشمایی که داشت در میومد نگام میکرد . +فاطمه ؟فاطمه خودمون ؟ _آره یخورده مکث کرد و بعد یهو اومد بغلم +وای خدای من باورم نمیشه .وایی خدا. داداشم بلاخره سر به راه شد. خدارو شکر _هیس ریحانه .همه رو خبر دار کردی.آبروم رفت . +محمد؟ _جانم؟ +مطمئنی از فاطمه خوشت اومده؟داری راجب  دوست من حرف میزنیا؟ چیزی نگفتم و نگاش کردم. میخواست بلند شه _بشین،حرفم تموم نشد. نشست و ادامه دادم: _یجوری که چیزی نفهمه ازش بپرس،اگه تو این سنش یه خاستگار خوب براش بیاد ازدواج میکنه یانه !ریحانه تورو خدا سوتی نده.یه بحثی درست کن بعد بگو! +باشه بلند شدیم و رفتیم سمت اتوبوس. الان حال بهتری داشتم و ازاینکه تصمیمم جدی بود خوشحال بودم. نشستم رو صندلی  و سرم و به عقب تکیه دادم نگاهم به فاطمه افتاد چادرش و رو صورتش کشیده بود و سرش و به پنجره تکیه داد یه نفس عمیق کشیدم وقرآنم رو باز کردم. _________________________ به اردوگاه برگشتیم. روتختم دراز کشیدم.همه واسه غذا خوردن به سالن غذا خوری رفتن.فقط من تو اتاق بودم. تمام عکس های محمد و از تو گوشیم پاک کردم. سعی کردم هرچیزی و که منو به یاد اون میندازه از ذهنم پاک کنم. جایی خونده بودم هر جوری که باشی خدا یه شریک زندگی مثل خودت بهت میده . محمد خیلی خوب بود .خیلی بهتر از من بود من نمیتونستم مثله محمد باشم ریحانه و شمیمم برگشتن .خودمو به خواب زدم تا متوجه حال داغونم نشن. تا خوده صبح زیر پتو بیدار موندم و گریه کردم. من از حرفی که زده بود میترسیدم! از تصور ازدواجش،نفسم میگرفت! از وقتی که عاشقش شده بودم یک سال میگذشت...! دیگه باید یه اتفاقی میافتاد. اگه هم نمیافتاد من باید تغییر میکردم! نویسندگان:🖊 💚و💙 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌼 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 صبح با نوازش دست  شمیم رو موهام بیدار شدم. با بهت بهم نگاه میکرد و ریحانه رو صدا زد که بهم نگاه کنه. نمیدونستم چی تو صورتم دیده که یهو یادِ گریه های دیشبم افتادم. چشمام به زور باز میشد. بچه ها برای صبحانه رفتن. من همراهشون نرفتم. عوضش نشستم و لباسام رو عوض کردم‌. روسریم و لبنانی بستم. با مامان صحبت کردم و اطلاعاتِ روز و دادم که بچه ها اومدن. قرار شد بریم تو اتوبوس. چادرم و سرم کردم و از اردوگاه بیرون رفتم. پشت سرمم شمیم و ریحانه میومدن. دلم نمیخواست دیگه باهاشون صحبت کنم. اولین نفری بودم که وارد اتوبوس شدم‌ بعد من بقیه هم اومدن. دردِ بدی و تو معدم حس میکردم‌ تکیه دادم به پنجره اتوبوس و روی سرم چادر کشیدم. چند بار ریحانه صدام کرد و جوابی بهش ندادم. یخورده که گذشت رسیدیم و اتوبوس نگه داشت. از ماشین پیاده شدم. دلم میخاست به ریحانه و شمیم بگم دنبالم نیان ولی میترسیدم ناراحت شن. طبق گفتشون اومده بودیم هفت تپه. یخورده از مسیر و که رفتیم به تپه ی بلندی رسیدیم. دورتا دورِ منطقه رو سیم خاردار کشیده بودن و رو تابلویی نوشته بودن "خطر انفجار مین" کنار یکی از سیم خاردارا تنهایی نشستم. اطراف و نگاه میکردم و ناخوداگاه اشکام جاری میشد. یخورده که گذشت پاشدم وسمت بچه های گروه رفتم. همشون دور یه تابوت جمع شده بودن. ریحانه نشست و با خودکار یه چیزی روی پرچمِ روی تابوت نوشت‌. پشتش محمد رفت و بعدشم به ترتیب بقیه...‌! دلم میخاست بدونم محمد چی نوشته‌ که ریحانه بازوم رو هول داد و +برو توهم یه چیزی بنویس دیگه _چی بنویسم؟ +حاجتت و _حاجت؟ چندثانیه نگاش کردم و بعد رفتم سمت تابوت. یه گوشه ی خالی پیدا کردم و با خودکار نوشتم "ای که مرآ خوانده ای ...راه نشانم بده" زیرشم امضا کردم و نوشتم "فآطمه موحد" از جام پاشدم و رفتم سمت ریحانه اینا که گفت +چقد لفتش میدی،بیا دیگه!! سال تحویل باید شلمچه باشیم. بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم. تو راه راوی ها از شلمچه خیلی تعریف میکردن‌ دلم از گرسنگی ضعف میرفت ولی اشتهای چیزی و نداشتم‌ بعدِ چهل و پنج دقیقه رسیدیم شلمچه. ریحانه خواست دنبالم بیاد که با صدای محمد ازم دور شد. .منم از نبودش استفاده کردم و سعی کردم خودم رو لابه لای جمعیت پنهون کنم. حرف میزد‌ . به ورودی یادمان که رسیدیم کلی کفش دم در دیدم. یه خورده دقت کردم دیدم همه دارن کفش هاشون رو در میارن. منم کفشامو در اوردمو تو دستم گرفتمشون‌. تا وارد شدیم یه مداحی پلی شد ... اولین بار بود که میشندیم. بعد چند ثانیه اهنگ شروع کرد به خوندن.. (دل میزنم به دریا پا میزارم تو جاده راهی میشم دوباره با پاهای پیاده.... به پاهای برهنم نگاه که کردم دوباره گریم گرفت. ولی این دفعه دلیلشو میدونستم‌‌... من به حال خودم گریه میکردم به حال خودم که انقدر دور بودم از شهدا... از خدا ... از این همه آدمِ خوب من ۱۹ سال از زندگیمو تباه کرده بودم.‌... اگه این زندگیه پس کاری که من میکردم چی بود ...! حالم خیلی خوب بود‌ .خیلی بهتر از خیلی. یخورده جلوتر که رفتیم حاج آقا گفت پیش بقیه بشینین رو خاک. اکثرا قرآن دستشون بود‌ انگار منتظر چیزی بودن. مفاتیح گوشیم رو باز کردم و مشغول خوندن دعای توسل بودم که باصدای صلوات سرم رو اوردم بالا و دیدم همه پاشدن. منم از جام بلند شدم و ایستادم. یه چند ثانیه بعد یه اقایی با لباس خاکی اومد و ایستاد رو به رومون. یه لبخند قشنگی رو لبش بود. دقت که کردم دیدم جانبازه. یکی از چشماش درست و حسابی نبود. با بقیه دوباره نشستیم رو خاک . کنجکاو بودم بدونم کیه ک انقد براش احترام قائل بودن. به جوونایی که دورش حلقه زده بودن نگاه میکردم که چشم افتاد به محمد دستش تو موهاش بود و با لبخند به اون اقا نگاه میکرد. تسبیحی که براش خریده بودم تو دستش بود. چقد خوب که نرفت ننداختش سطل اشغال. چشمم رو از روش برداشتم و دوباره مشغول دعا شدم‌ . که یکی شروع کرد به حرف زدن... سرمو اوردم بالا که دیدم همون اقا داره حرف میزنه. همه روبه روش دو زانو نشسته بودن و گوش میدادن منم گوشیم رو خاموش کردم و با دقت به حرفاش گوش میدادم. اول از موقعیت جغرافیایی و موقعیت طبیعی منطقه گفت!! مشغول گوشیم شدم که دوباره با شنیدن صداش سرمو بالا اوردم. "چندتا ادم اینجا خوابیده بچه ها؟ یکی؟ دوتا؟ هزارتا؟ ده هزارتا؟ بیست هزارتا؟ سی هزارتا؟ من حرف از جوونا میزنما حرف از عزیز دردونه ی مامانا میزنما... من حرف از بچه ها و جوونای رعناو بلند قدو قامت میزنما... بچه ها امروز چرا ما رو اوردن اینجا؟ گف میرم مادر... (امشب کربلا میخوانَدَم...) امروز کی تو رو خونده؟ کسی تو رو خونده؟ کسی تو رو دعوت کرده؟ ادبیات اینجا چه ادبیاتیه؟ نویسندگان:🖊 💚و💙                    @mojaradan   
🌼 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 اینجا نه رزقه نه قسمته! بچه هااا فقط دعوته!!! بهت بگم کارته دعوت هم به دلته..." واقعا به دل بود؟ واقعا دعوتم کرده بودن؟ منه بی لیاقت؟ یه آه از ته دل کشیدم و دوباره با دقت گوش دادم به حرفاش. قشنگ میگفت... انگار از جونش حرف میزد.... از وجودش... حرفاش قلقلکم میداد. به نحو عجیبی حالمو خوب میکرد راس میگفت. به دعوته! وگرنه کی فکرشو میکرد بابای من راضی بشه!!؟ "یدالله فوق ایدیهم... یه دستی امروز تو شلمچه میاد میخوره پسِ کَلَت! بین اون همه دخترا و بین اون همه پسرا تو بیا بریم!!! تو بیا بریم!!! حالا نمیدونم چرا از تو خوششون اومده... تو کی ازشون خوشت اومد؟ اصلا الکی هم خوشت اومد.... الکی یا با دلت ... الکی الکی شدی مثل شب عملیات! چقدر مث غواصا شدی! چقدر این خانوما مث غواصان با اون چادرِ مشکیشون ...!" کلمه به کلمه ی حرفاش مث یه جوونه بود که کاشته میشد تو مغز و روحم...! یه خورده حرف زد‌. به ساعتم نگاه کردم تقریبا دوی بعدظهر بود. چند دقیقه دیگه مونده بود به سال تحویل‌ . همه پاشدیم و ایستادیم رو به قبله "امروز مهمونیه اینجا... مهمونیه!! اینجا شلمچس... بچه ها چرا اوردنتون این گوشه نشوندنتون؟ اینجا کوچه ی تنگ آشتی کنون دلا با خداستا‌... کوچه تنگه اینجاست... امشب شهدا با چوب پر خوشگلشون اومدن اتاق تکونی دلت رو کنن. دیدی سال تحویلِ دلتو جلو انداختن؟ دیدی؟ امروز میخای بگی یا مقلب القلوب امروز میخای بگی حول حالنا الی احسن الحال اره؟ احسن الحال وقتی میشه امام زمان بیاداا!! آقا نگات کنه ها!! همه بخاین که اول سالی اقا نگامون کنه" یه چند دیقه سکوت پابرجا شد. حالم عوض شده بود. برای چندمین بار خدا رو شکر کردم از اینکه الان اینجام. ازینکه شهیدا با دستای خودشون دعوت نامه ی منو امضا کرده بودن‌ واقعا من کجا ازشون خوشم اومده بود! یه آهی کشیدم و با پشت دستم اشکامو کنار زدم همه دستاشونو برده بودن بالا و دعا میکردن دستایِ خالیمو بردم سمت اسمون و گفتم: _خدایا امسالمو بآ نگاه آقا امام زمانم شروع کن خدایا سالِ نگاهِ آقا باشه امسال. خدایا من همه چیو سپردم دست خودت من ب خاطر تو از بنده هات دل میکنم توعم حواست به من باشه یا مقلب القلوبِ والابصار یا محول الحول والاحوال یا مدبر الیل و النهار حول حآلنا الی احسنِ الحآل چند ثانیه گذشت و سال تحویل شد. از پشت میکروفون سال نو رو تبریک گفت چند ثانیه هم نگذشت که دوباره همه حلقه زدن دورشو بغلش کردن. یه نفس عمیق کشیدم‌ .کفشم و تو دستام گرفتم و ‌راه افتادم تو صحرایِ شلمچه ... ____________________________ بعدِ صحبت با مامان و بابا و تبریک سال نو بهشون،تلفن و قطع کردم. ساعت ۶غروب بود. تازه نماز خونده بودیم و سمت اردوگاه حرکت کردیم. ریحانه به خاطر اینکه ازش جدا شده بودم دلخور بود. از اتوبوس پیاده شدیم. فردا اخرین روزی بودی که اینجا بودیم‌ دلم برا حال و هوای عجیبش تنگ میشد. شاید به قول اون اقا که ریحانه گف اسمش اقایِ یکتاست دیگه بهم دعوتنامه ندن. دلم خیلی گرفته بود. دلکندن ازینجا سخت بود. ____________________________ به هر سختی که بود واسه برگشتن آماده شدیم .وسایل وتو اتوبوس گذاشتیم و به سمت شمال حرکت کردیم .تقریبا دوساعت از حرکتمون گذشته بود .هندزفری تو گوشم و نگام به بیرون پنجره بود. ریحانه ازم دلخور بود و سعی میکرد کمتر باهام حرف بزنه . اینکه نتونی چیزی بگی و از خودت دفاع کنی تا درکت کنن جز بدترین حسای ممکن بود گوشیم زنگ خورد .اسم مامان رو صفحه گوشی نقش بست .جواب دادم _سلام .خوبی مامان ؟ +سلام عزیزدلم خوبم تو چطوری ؟کجایین؟ _خداروشکر بد نیستم.سه چهارساعته حرکت کردیم .فک کنم فردا غروب ساری باشیم . +اها به سلامتی بیاین ایشالله.راسی فاطمه برات خبر دارم _چیشده ؟ +برات خاستگار اومده.چون فرداشب نبودی .گذاشتیم پس فردا _چیی؟؟؟خاستگار چیه؟؟ +باید بگی خاستگار کیه خوشگلم ،نه چیه .پسر بزرگه آقای توسلی همون که قبلا راجبش بهت گفته بودم _مامان شوخی میکنی دیگه ؟ +برو بچه من با تو چه شوخی دارم دستم و روچشمام گرفتم و تو دلم گفتم فقط همینو کم داشتم _مگه من باشما حرف نزدم چند روز پیش؟مامان جان مگه من به شما نگفتم دردم چیه ؟مگه... +فاطمه انقدر مگه مگه نکن .کاریه که شده .نمیشد راشون ندیم که.حالا بزار بیان _مامان توروخدا زنگ بزن کنسلش کن +خب من برم بابات کارم داره.خداحافظ عزیزم نگاه با تعجبم و به تماسی که قطع شده بود دوختم. بی اراده اشکی از گوشه چشام رو گونه‌اَم ریخت نویسندگان:🖊 💚و💙 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌 «واقعه ی مسجد گوهر شاد» ⏪ بخش: دوم .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|•• ﷽ بزرگترین داشته ها را هم که داشته باشم، همیشه یک کنج خالی در دلم پیدا میشود انگار قطعه ای از وجودم گم شده بیا ای گم شده وجودم... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
بی‌‌پناه‌‌‌ڪہ‌شدےصدایش‌‌ڪن او‌حسین‌ِ‌وِترالمَوتوراست‌ می‌داندتڪ‌وتنها‌شدن‌‌یعنےچہ... درآغوشت‌مےگیرد..💔 همہ‌دلخوشےمازجهان‌است 🙂 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|•• میگفت:همه‌فک‌میکنن سربه‌زیریم‌فقط‌از‌سر‌حیاست.. فقط‌برای‌اینه‌که چشمم‌به‌نامحرم‌نخوره ولی‌هیچکس‌اینو‌نمیدونه...🚶🏻‍♂ هربار‌که‌میخوام‌سرمو‌بالابگیرم یاد‌این‌شعرمیوفتم💔🥺 "شهر‌بی‌ مهدی (عج)مگر‌ارزش‌دیدن‌دار اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
😍 ازدواج به خودی خود افراد را تغییر نمی‌دهد. زندگی زناشویی مکانی نیست که بتوانید در آن دیگری را تغییر دهید و او را در آنچه که می خواهید در آورید. ⇠با توجه به قانون 70-30؛ معمولاً 70 درصد از همسرتان خوب است ( با شما همخوان است) و حدود 30 درصد هم چندان خوب نیست. ⇠اگر روی آن 30 درصد تمرکز کنی و بخواهی آنها را تعویض یا حذف کنی؛ مشکلات شروع خواهند شد. اما اگر روی آن 70 درصد متمرکز شوید رابطه‌تان و بهتر خواهد شد. ⇠در به جای اینکه منتظر تغییر باشید؛بیشتر روی آن چیزهایی که نمی‌خواهید تغییر کنند،و میخواهید همانگونه که هست، بماند؛ تمرکز کنید و آنها را تقویت کنید روابطتان را مستحکم‌ کنید! .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
28.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ژانر: خانوادکی_اجتماعی .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیوانگی یعنی یک کار اشتباه را بارها تکرار کنید و انتظار نتیجه ایــ متفاوت باشید .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📀 قسمت هفتم 💾 دوره آموزشی رایگان 🎉 سوالات خواستگاری 🎉 دکتر مسلم داودی نژاد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🔴 💠 ﺍﺯ ﺷﺘﺮﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻋﻤﻖ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﺷﺘﺮ گفت: ﺗﺎ ! ﻭﻗﺘﯽ داخل ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ شد، ﺁﺏ ﺍﺯ ﺳﺮﺵ ﮔﺬﺷﺖ! ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻣﯽ‌ﺯﺩ ﻭ ﻏﺮﻕ ﻣﯽ‌ﺷﺪ، ﺑﻪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ! ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ، ﻭﻟﯽ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﺗﻮ!... 💠 ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻣﯽﮔﯿﺮﯾﻢ و قصد استفاده از تجربه‌ی او را داریم ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻃﺮﻑ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ نیز ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ، ﻟﺰﻭﻣﺎً ﻫﺮ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻧﯿﺴﺖ. لذا فقط از مشاور امین و متخصّص راهنمایی بخواهید. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدما اونجایی میمونن که شنیده و فهمیده بشن🌱 این دو تا تکه فیلمِ متفاوت رو ببین تا رمز صمیمیت رو یادت نره💌 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل از من ..🧡🌱 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
«دلت پاک باشه!» 🔸اثر هنرمند: «نازنین اسماعیل زاده» .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
#ناحله🌼 #قسمت_صدو_بیست 🚫#ڪپے‌ بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 اینجا نه رزقه نه قسمته! بچ
🌼 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 _نمیفهمم تو چت شده ؟ریحانه خانوم من ۲۷ سالمه .مطمئنا قبل از اینکه بخوام این مسئله رو باتو در جریان بزارم روش فکر کردم +منم نگفتم بچه ای فقط میگم تو و فاطمه،نمیشه! اصلا ممکن نیست ، گیرم فاطمه قبول کنه ،باباش چی؟ اصلا واسه تو سوال نشد چرا پسری که عاشقش بود و رد کرد ؟از کجا معلوم با کسی رابطه ای... باخشم پریدم بین حرفش وگفتم : لطفا ادامه نده.فکر نمیکردم انقدر راحت راجب دوستت قضاوت کنی.اگه محسن چیزی بگه میگم شناختی ازش نداره تو دیگه چرا اینارو میگی ؟ چطور یهو نظرت راجبش تغییر کرد ؟ تا دیروز که چیز دیگه ای میگفتی خواهر من ! اصلا خوشم نیومد از چیزی که گفتی .بیشتر از اینا ازت انتظار میرفت. +از همین الان بخاطرش با من اینجوری حرف میزنی ؟مگه من دشمنتم ؟هرچی گفتم بخاطر صلاح خودته. شما نمیتونین همو تحمل کنین . فاطمه نمیتونه با شخصیتت کنار بیاد .تو نمیتونی با دختری که عزیز دردونه مامان باباشه و تو ناز و نعمت و آزادی بزرگ شده کنار بیای تو نمیتونی با صدای بلند قهقهش تو خیابون کنار بیای تو نمیتونی... دوباره حرفش و قطع کردم و گفتم:ببین ریحانه من حسن نیتت و درک میکنم ولی این تصمیمیه که گرفتم و مدت ها روش فکر کردم.اگه نمیتونی کمکم کنی اشکالی نداره .فقط سعی نکن نظرم و تغییر بدی چون فایده ای هم نداره‌! ریحانه یه پوزخند زد و سرش و برگردوند به صندلی تکیه دادم هنوز نگاهم روش بود . میتونستم حدس بزنم واسه چی داره از فاطمه بد میگه . ریحانه دختری نبود که راجب بقیه بد بگه ولی وقتی اینطور میشد مطمئنا چیزی باعث آزارش شده بود .توجهم روش کم شده بود .بعد فوت بابا باید بیشتر حواسم و بهش جمع میکردم ولی با ورود فاطمه به زندگیمون حواسم از خودم هم پرت شده بود. صداش زدم :ریحانه جان جوابم و نداد _خواهرِ زشتم _ناز نازوی داداش؟ _جوابم و ندی میام قلقلکت میدما چپ چپ نگام کرد _چیه ؟فکر کردی شوخی میکنم ؟ +نه والا از تو بعیدم نیست چشم غره ای که داد باعث شد بخندم _خواهری،حرفات درسته ولی من دلم روشنه میدونم تهش هرچی خدا بخواد میشه خدا بدمون و نمیخواد نگران نباش،باشه؟ یخورده نگام کرد و گفت :باشه ________________________ ظهر شده بود بهمون گفتن وسایلمون و جمع کنیم چون ۱۰دقیقه دیگه میرسیم ساری به مادرم خبر داده بودم و قرار شد بیاد دنبالم رفتار ریحانه مثه همیشه نبود ولی نمیتونستم کاری کنم محمدم که کلا پیش محسن اینا بود و نمیتونستم ببینمش کولم و تو بغلم گرفته بودم! اتوبوس ایستاد وهمسفرا هم و بغل کردن همه وسایل و گرفتیم و پیاده شدیم ریحانه رو بغل کردم و ازش معذرت خواستم یه لبخند ساختگی زد و بغلم کرد دلم میخواست با محمد خداحافظی کنم داشت کمک میکرد کیف هارو از اتوبوس پایین بیارن.سرم و چرخوندم و چشمم به مادرم خورد که از دور میومد وقتی چشمام بهش خورد فهمیدم چقدر دلتنگش بودم رفتم بغلش کلی بوسم کرد ورفتیم پیش ریحانه که داشت نگامون میکرد اونوهم بغل کرد و بوسید و کلی ازش تشکر کرد بیشتر مسافرا رفته بودن محمدم با چشماش دنبال ریحانه بود که متوجه ماهم شد مامانم با دیدنش به سمتش رفت! منم از فرصت استفاده کردم و دنبالش رفتم یخورده باهم احوال پرسی کردن محمد وقتایی که با مادرم حرف میزد چهرش از همیشه مهربون تر میشد مامانمم با لحن گرمی باهاش حرف میزد کلی تشکر کرد و گفت :ببخشید دیگه فاطمه اذیتتون کرد. تو دلم گفتم مگه من بچه ام ؟مامان چرا اینطوری میگه نگام افتادبه محمد در جواب حرف مادرم لبخند زد و چیزی نگفت باهم خداحافظی کردن و مادرم دوباره سمت ریحانه رفت محمد نگاهش به زمین بود،آروم گفت : حلالم کنید.ان شالله دفعه بعد کربلای عراق دعوت شین یاعلی بدون اینکه اجازه بده جوابی بدم کیفاشون و برداشت و سمت ماشین داداشش رفت حیف که دلم نمیومد بهش فحش بدم این چه کاری بود ؟برا اینکه بیشتر خودم و ضایع نکرده باشم رفتم سمت ریحانه و بعد خداحافظی باهاش نشستیم تو ماشین و سمت خونه حرکت کردیم دل تنگ بودم و حوصله کسی و نداشتم تورخت خوابم جابه جا شدم و به حرفای مادرم فکرکردم به اینکه واسه جلب توجه محمد وانمود کرد خواستگار دارم و قضیه خیلی جدیه خدا میدونه چقدر خوشحال شدم از اینکه فهمیدم به لطف مادرم خبری از خواستگاری نیست و همون زمان که حرفش زده شد کنسل شد.از کار مامانم خندم میگرفت ‌.به هر زوری که بود میخواست دخترش و به مراد دلش برسونه. چشمام و بستم تا خوابم ببره و به این افکار تو ذهنم خاتمه بدم .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
☝️☝️ تقریبا دوماهی میشد که از شلمچه برگشته بودیم سخت کار میکردم تا بتونم جهیزیه ریحانه رو کامل کنم حس میکردم از برنامه های زندگیم عقب موندم بیشتر وقتا تهران بودم دوهفته یه بار میومدم شمال ریحانه هم بر خلاف میلش بیشتر وقتا خونه ی داداش علی میرفت نویسندگان:🖊 💙و 💚 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌼 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 ماشین و تو حیاط پارک کردم و رفتم تو خونه خیال میکردم کسی نیست. رفتم تو اتاقم .داشتم پیراهنم و باز میکردم که در اتاق با شدت باز شد و صدای جیغ ریحانه پشت بندش فضارو پر کرد. با ترس گفت :محمددددد چرا یواشکی میای؟وایییی سکته کردم! چرا نگفتی میخوای بیایی؟ _علیک سلاممم.زهرم ترکید دخترر.تو خونه چیکار میکنی ؟ مگه نگفتم تنها نمون؟ +سلام گفتی شب تنها نمون که نمیمونم یهو اومد بغلم و گفت :دلم برات تنگ شده بود چقدر بی معرفت شدی .الان که باید بیشتر ازهمیشه پیشم بمونی معلوم نیست کجایی! بغلش کردم و گفتم :باید جهیزیه تو رو کامل کنم .تا کی میخوای نامزد بمونی؟ چند لحظه مکث کرد و گفت :تو چی؟ _من چی؟ +وقتی که ازدواج کردم و رفتم .تو میخوای چیکار کنی ؟ خیلی تنها میشی ! _نگران من نباش شما. +گشنت نیست؟ _نه خستم فقط +خب پس بخواب _باشه از اتاق بیرون رفت .لباسام و عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم .این روزها از شدت خستگی خیلی زود خوابم میبرد. __________________ صدای گریه بچه از خواب بیدارم کرد . حدس زدم صدای فرشته باشه . از جام بلند شدم ،در اتاق و باز کردم و چند بار روش ضربه زدم .یالله گفتم که ریحانه گفت :چند لحظه صبر کن چند ثانیه بعد:بیا داداش رفتم بیرون و با زندادش احوال پرسی کردم با ذوق رفتم و کناره فرشته نشستم.بزرگ شده بود .توبغلم گرفتمش و مشغول بازی کردن باهاش شدم . انقد تپل شده بود که دلم میخواست قورتش بدم. دستای کوچولوشو گرفتم تو دستم و با ذوق نگاشون میکردم. ریحانه رفت تو آشپزخونه دلم و زدم به دریا و به زن داداش گفتم میخوام از فاطمه خواستگاری کنم خیلی خوشحال شد و گفت :شماره مادر فاطمه رو از ریحانه میگیره و بهش زنگ میزنه وقتی موضوع و به ریحانه گفت ،ریحانه واکنشای قبل و نشون داد ولی با اصرار زن داداش گوشی و سمتش گرفت و رو به من گفت : امیدوارم هیچ وقت بهم نگی چرا بهم نگفتی.خود دانی! بلند شد و رفت تو اتاقش با فاصله نشستم کنار زنداداش شماره تلفنو گرفت منتظر موندیم جواب بدن نمیدونم چرا ولی حس عجیبی بود برام انگار یکی داشت از تو قلبم رو هول میداد بیرون هم خجالت میکشیدم هم میترسیدم‌ به خدا توکل کردم و تو سکوت به بوق های تلفن گوش میدادم که زنداداش تلفن رو قطع کرد _عهههه چرا قطع کردیییی؟؟ با شیطنت بهم نگاه کردو +خب حالا بچه پررو انقد هول نباش دیدی ک جواب ندادن _ای بابا خب دوباره بگیرین از جام پا شدم و طول و عرض اتاق و راه رفتم یه خورده که گذشت زنداداش دوباره شمارشونو گرفت‌ انقدر که راه رفته بودم سرم گیج میرفت نشستم پیش زنداداش و اشاره زدم _گرم صحبت کن که یه پشت چشم نازک کرد و روش و برگردوند. بعدِ چندتا بوق تلفن برداشته شد ویه نفر با یه لحن بد گفت +بله؟بفرمایید؟؟ دقت کردم دیدم فاطمس از لحنش خندم گرفت زنداداش گفت +سلام منزل جنابِ موحد؟ _سلام بله ولی خودشون نیستن. +با خودشون کار ندارم شما دخترشونی؟فاطمه جان؟ _بله!! +عه سلام عزیزم خوبی؟ زنداداش ریحانم (گوشمو نزدیک تر کردم ب تلفن با شنیدن صداش یه هیجان عجیب بهم وارد شد) +عهههه اها سلام خوب هستین؟ خسته نباشید ببخشید من به جا نیاوردمتون خیلی عذر میخوام +خواهش میکنم عزیزم _چیشده؟واسه ریحانه اتفاقی افتاده؟ +نه بابا. ریحانه خوبه سلام میرسونه _پس چیشد شما یادی از ما کردین!؟ +هیچی یه کارِ کوچولو با مامانتون داشتم خونه نیستن؟خودت خوبی؟چرا دیگه به ما سر نمیزنی؟ _نه مامان بیمارستانه خونه نیست!هیچی دیگه!درس و دانشگاه اگه بزاره ما زنده بمونیم دل خودم هم براتون تنگ شده بود. +ماهم همینطور میشه یه لطف کنی شماره مامانتو بدی به من؟ _بله حتما شماره رو خوند و من با اشاره ی زنداداش تو گوشیم سیو کردم +قربون دستت! به مامان سلام برسون فعلا خدانگهدار _خداحافظ تلفن و قطع کرد و به من نگاه کرد! +اه چرا انقد بال بال میزنی تو پسر؟از دست تو و اشاره هات یادم رفت چی میخواستم بگم خندیدم و رفتم تو اتاق پیش ریحانه که یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد دستم و گذاشتم زیر چونش و صورتش و هم تراز با صورت خودم گرفتم _نبینم ریحانمون گریه کنه!چرا گریه میکنی؟ +ولم کن _میگم بگو +نمیخوام _لوس نشو دیگه +تو رو چه به ازدواج،توجنبه نداری، به من بی توجه میشی! زدم زیر خنده _فدای اشکات شم من غلط کنم به شما توجه نکنم،تو دعا کن درست شه یهو زد رو صورتش و گفت +وای غذام سوخت اینو گفت و از جاش پاشد منم جاش نشستم و پاهام رو دراز کردم ____________________________ از اینکه اونقدر موقع جواب دادن تلفن بد حرف زدم خجالت کشیدم. ولی خب حق داشتم از بابل تا ساری صبر کردم تا به دستشویی برسم،تا رسیدم دیدم تلفن داره خودشو میکشه آخه الان وقت زنگ زدن بود؟ عجیب بود!زنداداش ریحانه با مادر من چه کاری داشت ؟ نویسندگان:🖊 💙و                         @mojaradan        
🌼 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 _______________________________ چند روزی گذشته بود دیگه باید برمیگشتم تهران رفتم خونه داداش علی و دوباره به زنداداش گفتم به مامان فاطمه زنگ بزنه نمیدونستم کی برمیگردم میخواستم قبل رفتن،تکلیفم مشخص شه و از فکر و خیال در بیام فرشته رو تو بغلم گرفتم و کنارداداش علی نشستم. نگاهم به زنداداش بود که منتظر،گوشی و دم‌گوشش گرفته بود. یهو گفت :سلام حالتون چطوره ؟ _ +من نرگسم زن داداش ریحانه جون _ +قربونتون برم خوبن همه بد موقع مزاحمتون شدم ؟ _ +عه ببخشید نمیدونستم بیمارستانین خب پس یه وقت دیگه زنگ میزنم _ +راستش واسه کسب اجازه بهتون زنگ زدم _ +میخواستم بگم اگه صلاح میدونید ،هر زمان که شما اجازه بدین واسه امر خیر با خانواده مزاحمتون شیم. (با اینکه ریحانه گفت بود فاطمه هنوز جوابی به خواستگارش نداده استرس وجودم و گرفت میترسیدم اتفاق جدی افتاده باشه و دیگه فرصتی برام نمونده باشه سکوت کردم و با دقت گوشم و تیز کردم تا جواب مامان فاطمه رو بشنوم وقتی چیزی نشنیدم منتظر موندم تماس زودتر قطع شه و بفهمم چی گفت ) +میخوایم با اجازتون از فاطمه جون واسه آقا محمدمون خواستگاری کنیم. (هیجانم بیشتر شده بود ایستادم که داداش علی خندید و گفت :پسر جون بیا بشین اینجا ،غش میکنی) _ +آها چشم پس من منتظر خبر میمونم _ +مرسی قربون شما خداحافظ تا تماسش و قطع کرد گفتم :چی شد؟ چی گفت؟قبول کرد؟ کی باید بریم ؟ داداش و زنداداش زدن زیر خنده و زن داداش گفت: هیچی گفت باید با بابای فاطمه صحبت کنم قرار شد خودش خبر بده ناراحت گفتم:من که دارم میرمم +خو برو زنگ که زد بهت خبر میدم برگشتی میریم خواستگاری. _من که نمیدونم چندروز دیگه میام شاید دو هفته طول بکشه +خو دو هفته طول بکشه چیزی نمیشه که نگران نباش ،قرار نیست تو دو هفته شوهرش بدن _آخه دو هفته خیلیه! با تعجب نگام کرد و گفت :نه به وقتایی که خودمون رو میکشتیم تا یکی و قبول کنی و بریم خواستگاریش نه به الان که بخاطر دو هفته تاخیر داری بحث میکنی مجنون شدی رفت برادر من خب سعی کن زودتر بیای سرگرم بازی با فرشته شدم واز خدا خواستم زودتر همچیز و درست کنه ______________________________ درس هام کلافه ام کرده بود سخت مشغول درس خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد دراز کشیدم و جواب دادم : سلام جان؟ + سلام فاطمه لباس هاتو بپوش دارم میام دنبالت بریم بیرون _کجا بریم ؟ +بریم دور بزنیم حال و هوامون عوض شه _قربونت برم الان دارم درس میخونم باشه بعد باهم میریم +حرف نباشه ده دقیقه دیگه میام آماده باش _عهه ماما تماس و قطع کرده بود خسته بودم و حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی به ناچار لباسام و پوشیدم با صدای بوق ماشینش چادرم و سرم کردم و رفتم بیرون نشستم تو ماشین و شروع کردم به غر زدن :خب مادرمن چی میشد یه وقت دیگه بریم بیرون الان که من کلی درس ریخته سرم شما یادت میاد بریم بیرون ؟ +فاطمه خانوم غر نزن پشیمون میشی ها جلوی یه سوپری نگه داشت و گفت : برو دوتا بستنی بگیر بیا چپ چپ نگاش کردم و گفتم :پول ندارم‌ کارتش و بهم داد رفتم و چند دقیقه بعد با یه نایلون پره چیپس و پفک و بستنی برگشتم ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم +ماشالله کم اشتها هم هستین بی توجه به حرفش چیپس و باز کردم که گفت :بیچاره آقا محمد مخم با شنیدن اسم محمد سوت کشید برگشتم سمتش و گفتم :محمد کیه؟ +داداش ریحانه _چرا بیچاره ؟چیشده مامان؟ خندید و گفت :هیچی جواب سوالم و نگرفته بودم بیشتر ازقبل ناراحت شدم و گفتم : ممنون مامان.ممنون از اینکه تمام تلاش های من و واسه فراموش کردنش برباد میدی بریم خونه اگه میشه! چشم غره داد و چند ثانیه بعد گفت :امروز زنداداش ریحانه زنگ زد _عه اره یادم رفته بود ازت بپرسم چیکارت داشت؟چی گفت؟ یه نگاه بهم انداخت و خندید ،با تعجب نگاهش کردم وگفتم :مامان!چرامیخندی؟میگم چی گفت ؟ _ازت خواستگاری کردن زبونم قفل شد کم‌مونده بود چشم هام از کاسه بیرون بزنه!وای خدا،دوباره خواستگار؟وای اگه داداش نرگس باشه چجوری ردش کنم ؟دیگه چه بهونه ای بیارم ؟چرا وقت هایی که نباید خواستگار بیاد انقدر خواستگار میاد خدایا حکمتت رو شکراخر قصه من به کجا میرسه ؟ صورتم و با دستام پوشوندم و کلافه گفتم: چی گفتی بهش؟ +گفتم با بابات حرف میزنم بهشون خبر میدم _حالا جدی میخوای با بابا راجبش حرف بزنی ؟ مامانم توروخدا ردش کن من نمیتونم واقعا الان تو شرایطی نیستم که بتونم حتی کسی و به عنوان خواستگارم قبول کنم +عه چه حیف خب باشه بهشون میگم نیان ولی خب اگه الان نیان دیگه هیچ وقت نمیان! _بهتر مادر من بهتر من از خدامه که ازدواج نکنم +نمیخوای بیشتر فکر کنی؟ _نه فقط با تمام وجودم ازت خواهش میکنم واسه آرامش منم که شده ردشون کن تو این مدت انقدر گریه کردم چشمام تار شد                        @mojaradan