فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
امامحسینیهجورعجیبیگفته
"هَلمنناصریَنصُرُنی"
کهبعدازهزاروچهارصدسال
هنوزدارنبهشمیگنلبیکیاحسین:)🖐🏻
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
28.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم❣
#مهدی_جانم
🌾خودرادرحصارعادتپیچیدهایم
و #نبودنت رابهتماشانشستهایم!🍃
درحالیکههمچناندر #دعایعهد
زمزمهمیکنیم:
-وَبَیْعَةًلَهفیعُنُقی-
گفتمبیعت.."
یادامامحسینافتادم😔
یادڪوفیانوامامیکه #تنھا ماند"🥀
وما ...💔😔
اݪسلامعلیڪیابقیةالله...
[✨] #اللهمعجللولیكالفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
قابل توجه #مجردان :
💠 قاطع باشید
⚜️ اگر طرف مقابلتان بهانههایی مثل اینکه:
🔸 تو فرد ایده آل من هستی اما من آدم زندگی مشترک نیستم،
🔸 تو گزینههای بهتر از من میتوانی داشته باشی،
🔸 دوستت دارم اما نمیتوانم به خاطر برخی مشکلات با تو ازدواج کنم و...
شما را معطل میکند، خیلی زود رابطه را تمام کنید. این افراد نه آنقدر شهامت آن را دارند که بگویند هیچوقت فکر ازدواج با شما نیستند و هدفشان صرفاً دوستی و وقتگذرانی است، و نه آنقدر قابل اعتماد هستند که بتوانید به تغییر نظرشان درباره ازدواج امیدوار باشید.
✅ در مقابل این افراد، قاطعیت داشته باشید و به او بگویید در گفتگو با شما از کلمات محبتآمیز استفاده نکند. برای خودتان ارزش قائل شوید و موقعیتهای بعدی زندگیتان را به خاطر بودن در یک رابطه عقیم و بیسرانجام هدر ندهید.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
28.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_پنجم
#قسمت_۵_۳
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بگویید این کلام حق
به این آلوده دامنها
نگردد رخنهای در دین
از این حرمت شکستنها
شـآه چراغ !
یه روزی همین "آه" دامنت رو میگیره ...💔🥀
#آجرڪاللھیاصاحبالزمان ✨
#شاهچراغ 🕯
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
503_18197191022115.mp3
2.64M
••|🥀|••
#سید_رضا_نریمانی
#دلتنگ_حرم💔🖤
تقدیم ب شهدای حادثه #شاهچراغ
خوشا ب سعادتشان
عاقبت به خیر شدند.❤️
▪️قدم هایت که حسینی شد، ناگریز راهت زینبی می شود و باید هر چه داری تقدیم کنی...
تقدیم راه امام زمانت...
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
🖤•••|↫ #مـنآسـبـتے
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌹بسم الله الرحمن الرحیم.🌹
🏴
یا شهید سید مسعود رشیدی متوسل میشویم به نامت به بزرگی ات تا نزد خداوند بهترین ها را به بندگانت عطا فرماید
⭕ختم #صلوات
1⃣سلامتی و ظهور آقا
2⃣ازدواج جوانان
3⃣ حاجت جمیع
4⃣مجردان کانال ازدواج بدون پشیمانی داشته باشن
1🌷صلوات0⃣0⃣5⃣1⃣
2🌹صلوات0⃣0⃣5⃣1⃣
3🌷صلوات0⃣0⃣5⃣1⃣
4🌹صلواات0⃣0⃣5⃣1⃣
5🌷صلوات0⃣0⃣0⃣2⃣
6🌷صلوات0⃣5⃣7⃣1⃣
7🌹صلوات0⃣0⃣0⃣2⃣
8🌷صلوات0⃣0⃣0⃣2⃣
9🌹صلوات1000
10🌷صلوات1000
❤️ ((شهید_سید_مسعود_رشیدی_شهدا_شاه_چراغ_محسن_حججی))
⭕زمان ختم #صلوات
_زمان_نا_محدود_است ⭕
#تعداد_به_دلخواه
#قبول_باشه🌺
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
برای اعلام ختم به ایدی زیر مراجعه نمایید⬇️
@mojaradan_bott
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#بسم_رب_حسین
سلام صبحتون بخیر و به شادی
شاید بپرسید چرا شهید سید مسعود رشیدی دیشب اتفاقی با این شهید آشنا شدم .چوان ۱۸ساله ای که فرماندش میگفت بلد نبود سلام بده از اون مشتی های روزگار بود علابلکوم اینطوری سلام میداد نماز هم بلد نبود بخونه فرماندش میگفت من اینطوری دیدمش گفتم ببرمش سنگر خودم درستش میکنم میگفت مهر مینداخت روی پاش یک رو پای میزد پرت میکرد نماز میخواند میگفت ۲۳روز طول نکشید و شهید شد یک شب پاس دادن نوبت ایشون بود سنگرش نزدیک دشمن بود برای پاس دادن نوبت عوض شدن شیفت شد اون تعویض شیفت رفت دید هر چه صداش میکنند جواب نمیده ترسیده نکنه شهید شده فرمانده صدا میکنه ما هم نزدیک مقر دشمن یواش یواش نزدیک سنگر شدیم دیدیم خوابش برده .بلندش کردیم گفت صبح من شهید میشم فرماندش مسخره اش کرده گفت الان من چند سال آرزو شهادت دارم شهید نشدم آنوقت تو هنوز نیامده شهید بشی به شوخی و مزاح بردمش سنگر استراحت کنه فرماندش گفت تا صبح گربه کرد عملیات سنگین شد گفتیم الان تلفات زیاد میدیم چشم چشم نمیدید از دود و خاک زیاد دست هم میگرفتیم که بتونیم راه بریم تا بعد از یک روز جنگ و دفاع کردن و تمام شدن گفتم بالای ۲۰۰۰نفر شهید دادبم آمار گرفتیم فقط ۱نفر شهید شد اونم سید مسعود رشیدی جوان ۱۸ساله گفتم بیارید ش پیشم دیدم یک تیر به سرش خورده چقدر زیبا انگار خوابیده بود صورتم روی صورتش گذاشتم گفتم چکار کردی چی گفتی به خدا که خدا خریدت
الهی به حرمت این شهید جوان همه عاقبت بخیر و مجردان کانال هم ازدواج و خوشبخت دوعالم باشن .🌺❤️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌹بسم الله الرحمن الرحیم.🌹 🏴 یا شهید سید مسعود رشیدی متوسل میشویم به نامت به بزرگی ات تا نزد خداوند
#بسم_رب_حسین
بچه ها. ختم صلوات هست نه حدیث کسا شرمنده این ختم مال قبلاً بود حدیث کسا داشتیم دقت نکردم پایین ختم هم باید پاک کنم و جاش ختم جدید بنویسم
همان صلوات اعلام کنید نه حدیث کسا خیلی ها حدیث کسا اعلام کردن .عذرخواهی بنده را پذیرا باشید .
میگم ازدواج کنید کلا از ادمین جانتون راحت بشید الخلاص کوگوش شنوا 😂😉
الهی به حق پنج تن آل عبا حاجت روا بشین .
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
روانشناسی رابطه 🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
29.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
📀 قسمت بیست و ششم
💾 دوره آموزشی رایگان
🎉 سوالات خواستگاری 🎉
دکتر مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بگردین یکی رو پیدا کنین که
خسته و داغون و له شما رو هم
با جون و دل بخواد
وگرنه آدم زرق و برق دار رو که
همه دوست دارن♥️💍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک #کلمه و دنیا #تفکر
#نمی_بینمت
لحظه ای خود را جای آن بانو بگذار و درک کن چه سخت است آن لحظه ......
چه حادثه هایی از این دست در کمین ما بوده و هست....
قدر امنیت کشور را بدانیم و راحت اسیر تلقین های غلط بیگانه نگردیم.
مدیون شهدای مدافع حرم هستیم......
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞توی این دوتا فیلم؛ شما دوست
دارین زنِ کدوم زندگی باشین؟
انتخابهای ما هستن که کیفیتِ
زندگی هامون رو میسازن🌱
#زندگی_یادگرفتنیه
#تحلیل_فیلم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
اعضای کانال بزرگوار مجردان انقلابی این توسل ها وختم گرفتن ها رو دسته کم نگیرید دعای خیر درحق همدیگه رو دسته کم نگیرید من به عینه دیدم اثرات دعا رو
لازم دیدم برخودم بگم که شما هم عمل کنید
ان شاءالله همگی عاقبت بخیر بشید
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#ادامه_پارت_بالا ☝️ فاطمه :اومد خونه چیزی نگفت؟ ریحانه:نه چیزی که نگفت ولی اگه کس دیگه ای بود چون خ
#ناحله💕
#قسمت_دویست_و_هفدهم
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
به زینب آنقدر که از صبح دارو داده بودم رو پام خوابش برده بود.
نمیدونستم چرا انقدر بیقراری میکنه ولی حال منم از صبح یه جور دیگه ای شده بود یه حس دیگه ای داشتم با وجود تمام استرسی که داشتم وصحنه هایی که هر روز از جلو چشام میگذشت روز سختی رو گذرونده بودم ظرفا رو میشستم که یهو یاد یه چیزی افتادمو گفتم:میگم ریحانه
ریحانه:جان؟
فاطمه:امروزچندمه؟
ریحانه:بیست و سوم
فاطمه:عه؟
ریحانه:اره چطور؟
فاطمه:ازچند روز دیگه باید برم دانشگاه.
ریحانه:ای بابا اسیر میشی که!
فاطمه:اره به خدا خسته شدیم.
ریحانه:چی میشه این یکی دوسال هم تموم بشه بره پی کارش راحت بشی!
فاطمه:اوووووف مگه اینکه خدا از زبون تو بشنوه.
ریحانه از جاش بلند شدو گفت میره تو اتاق زینب بخوابه منم رفتمو روی تخت دراز کشیدم.
تا روی تخت دراز کشیدم سِیلی از فکر و خیال به ذهنم هجوم اورد دوباره دلم پر از آشوب شده بود.
تاچشمامو میبستم صحنه های بد جلوی چشام نقش میبست از صبح دلهره ی عجیبی داشتم ولی عادی بود یه #آیت_الکرسی و سه تا #توحید خوندم ولی کفایت نکرد.
خوابم نمیبرد!!
رفتم #وضو گرفتمو دو رکعت #نماز_شب خوندم.
بعد ازنماز #دعای_توسل و #زیارت_عاشورا خوندم.
حالم بهتر شده بود حالا آروم تر بودم.
از روی اپن یه قرص ارامبخش برداشتمو گذاشتم تو دهنم و با یه لیوان اب قورتش دادم.
دوباره رفتم سر جام و دراز کشیدم این بار نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد.
با صدای زنگ تلفن خونه از خواب پریدم به ساعت نگاه کردم یازده و ربع بود.
به زور به خودم تکونی دادمو رفتم سمت تلفن.
فاطمه:الو
بابا:سلام بابا خوبی؟صُبحِت بخیر.
فاطمه:خوبم بابا جون صبحِ شمام بخیر.
بابا:کجایی عزیزم؟
فاطمه:خونه خودم.
بابا:چرا نمیای اینجا؟
فاطمه:چرا میام امروز یکم کار داشتم خونه.
بابا:اهان خیلی خوب من کارت دارم اگه میتونی زودتر خودتو برسون اینجا.
فاطمه:الان؟
بابا:اره هرچی زودتر بهتر.
فاطمه:چَشم.
بابا:قربونت خداحافظ.
فاطمه:خداحافظ.
بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم رفتم سمت دستشویی و صورتمو شستم رفتم تو اشپزخونه و چایی گذاشتم بعدش هم برگشتم سمت اتاق تا ببینم ریحانه و زینب در چه حالیَن ریحانه که وسط اتاق غش کرده بود زینب هم اروم روی تختش خوابیده بود ریحانه رو بیدار کردم تا صبحونه بخوریم خودمم رفتم تا میز رو بچینم کره و مربا و پنیر و نون رو گذاشتم رو میز و منتظر شدم چایی دم بکشه.
هنوزخوابالود بودم نشستم روی صندلی که ریحانه هم اومد پیش من.
فاطمه:بابا زنگ زد گفت بیا خونه کارت دارم
ریحانه:چیکار؟
فاطمه:نمیدونم نگفت.
ریحانه:وا!!
فاطمه:اره برا خودمم عجیب بود یعنی چه کاری میتونه داشته باشه؟
ریحانه:نمیدونم.
فاطمه:پس زودتر بخور بریم ببینیم چی شده.
ریحانه:باشه ولی من سر راه پیاده میشم میخوام برم خونه.
فاطمه:چرا؟
ریحانه:یه سری کار دارم راستی داروها و مدارک پزشکی داداش خونه است میخوای برات بیارم یا بریزمشون دور؟
فاطمه:مدارک چی؟
ریحانه:مدارک پزشکی قلبش و اینا دیروز صبح داشتم کمدا رو مرتب میکردم زیر کمد تو چمدون قدیمی مامان پیداش کردم!
فاطمه:عه؟نه نندازشون خیلی مهمن اونا اگه یه وقت لازم بشه روند درمانش عقب میافته خدایی نکرده.
ریحانه:عهه زبونتو گاز بگیر #خدا نکنه لازم بشه دردش داداشمو کشت این چند مدت چیزی نگفته بود؟درد نداشت؟
فاطمه:به من که راجع به درداش چیزی نمیگه ولی هر وقت پرسیدم جریانش چی بوده و اینا میگه بعد عمل دیگه خوب شده یه مدت قرصاشو میخورد ولی الان چند وقتیه که اصلا حتی نمیره سراغشون الحمدلله.
ریحانه:اها پس خدارو شکر!
فاطمه:میگم ریحانه؟چرا محمد قلبش اینجوری شد؟
ریحانه:هیجده سالش که بود بابا اینا فهمیدن ناراحتی قلبی داره خدارو شکر زود متوجه شدن چون داداش بیچاره خیلی اذیت میشد هیچی دیگه بعد صبر کردن عملش کنن و اینا که بعدشم که مامان اونجوری شد تا اینکه همین دو سه سال پیش شد که عملش کردن خدارو شکر والا منم دقیق نمیدونم چیزی.
اون موقع بچه بودم فقط یادمه خیلی اذیت میشد از درد برا همینم خیلی اذیتش کردن واسه جذب تو سپاه بیچاره داداشم.
فاطمه:اره خیلی اذیت میشد اون اولین باری که رفتم هیئتشون ازش تشکر کنم بابت اون روز...وقتی بهش گفتم نمیبخشمت و به حضرت زهرا میسپرمت حالش بد شد اقا محسن میگفت حرص نخور و نمیدونم تازه عمل کردی...خوب یادم نمیاد ولی یادمه بعد از اون شب همه ی حواسم پیشش بود نمیدونستم ازش بدم میاد یا چی ولی حس عجیبی بهش داشتم...!
ریحانه:محمد از اون شب به من چیزی نگفته بود ولی اره وقتی اسم حضرت زهرا میاد دگرگون میشه خودت که میشناسیش دیگه خودت باید بری تا تهش که چرا حالش بد شد.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ادامه_پارت_بالا ☝️
فاطمه: آره #حضرت_زهرا رو خیلی دوست دارم همیشه حس میکنم محمدُ از اون دارم.
ریحانه:گفته بود بهت هر شب #نماز استغاثه به حضرت زهرا میخوند تا بابات راضی بشه؟
فاطمه:آره!
با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#پارت_هیجانی🙂💔
#ناحله🖤
#قسمت_دویست_هبجدهم
ریحانه:اگه شهید بشه چی؟
سکوت کردمو چیزی نگفتم با خودم عهد کرده بودم همونجوری که محمدُ از حضرت زهرا گرفتم همونطوری بهش برگردونم با خودم عهد کردم اگه #شهید شد همونقدر که وقتی همسرم شد خوشحال بودم خوشحال باشم و راضی چون تنها تفاوت روز شهادتش با روز عقدمون اینه که اون روز #حضرت_زهرا پسرشو به من هدیه کرد ولی روز شهادتش من باید همسرمو بهش هدیه کنم
ولی واقعا میتونستم؟من از به زبون آوردنش هم میترسیدم.
حالم دوباره بد شده بود.
ریحانه پاشد ظرفای صبحانه رو شست و آشپزخونه رو تمیز کرد.
منم وسایل زینب رو جمع کردمو ریختم تو کیفش داشتم حاضر میشدم که تلفن زنگ خورد ریحانه رفت سمت تلفن و جواب داد چند دقیقه بعد اومد تو اتاق و با لب و لوچه ی کج نگام کرد
فاطمه:چیشد؟کی بود؟
ریحانه:بابات
فاطمه:چی میگه؟
ریحانه:انگار حالش خوب نبود یه جوری بود گفت چرا نمیاین؟
فاطمه:چرا نمیایم؟
ریحانه:آره!
فاطمه:یعنی گفت تو هم چرا نمیای؟
ریحانه:آره گفت عجله کنین بیاین کارتون دارم!
فاطمه:وا چرا انقدر عجیب شده؟
ریحانه:نمیدونم بیا بریم ببینیم چیکارمون دارن تا نیومدن ما رو با چک و لقد ببرن!
فاطمه:یاحسین بابا چرا اینجوری شده بیا بریم این جور که بوش میاد معلومه یه اتفاقی افتاده!
ریحانه:اره بریم.
یه مانتوی سبز یشمی برداشتمو با شلوار تنگ مشکی پوشیدم به خودم عطر زدمو چادرمو سرم کردم کیف زینب رو برداشتمو با سوییچ ماشین رفتم پایین و منتظر ریحانه شدم ماشین رو از پارکینگ در اوردم که ریحانه اومد تو ماشین هوا بارون عجیبی گرفته بود با اینکه ساعت دوازده ظهر بود ولی آسمون خیلی تاریک بود
ریحانه بچه رو تو پتو جمع کرده بود و تو بغلش سفت گرفته بود.
با عجله روندم تا خونه ی بابا.
با اینکه هوا بارونی بود ولی خیابونا ترافیک بود.
استرس عجیبی گرفته بودم یعنی بابا چیکارمون داشت؟
فاطمه:ریحانه استرس گرفتم بابا نگفت چیکارمون داره؟
ریحانه:نه ولی انگار عصبی بود!
فاطمه:وای خدا بخیر کنه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه!
ریحانه:اره منم استرس گرفتم!
فاطمه:این ماشینا چرا کنار نمیرن !
اه اه اه !
دستمو گذاشتم رو بوق و هفت ثانیه بوق ممتد زدم به محض باز شدن راه پامو روی پدال فشردمو ماشین با سرعت از جاش کنده شد انقدر هول و ولا به جونم افتاده بود که آیت الکرسی رو شیش بار از اول خوندم ولی هر بار یه چیزیو جا گذاشتم نفهمیدم بعد از چند دقیقه رسیدیم دم خونه تو کوچه مون کلی ماشین پارک شده بود با دیدن ماشینا با ترس به ریحانه نگاه کردم اونم حواسش به من بود نگاه هردومون رنگ ترس به خودش گرفته بود بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم و تا خونه دوییدم.
ریحانه بلند بلند صدام میزد ولی من هیچی نمیشنیدم.
همه ی حواسم به در باز خونمون بود و ماشینایی که دم در خونه پارک شده بودند.
راه لعنتی کش اومده بود هر چی میدویدیم به در خونه نمیرسیدم زیر بارون خیس خیس شده بودم خودمو رسوندم دم در خونه کلی کفش و پوتین تو حیاط افتاده بود هیچ اختیاری رو خودم نداشتم اشکام سرازیر شده بود و لعنت بهشون که همیشه امونمو بریدن.
نفهمیدم چجوری کفشمو از پام در اوردم.
در خونه رو با دستم هول دادمو رفتم تو.
یه عده آدم که لباس پاسداری تنشون بود روی مبل نشسته بودن و یه سری که لباس عادی پوشیده بودن رو زمین نشسته بودن بین جمعیت دنبال آشنا میگشتم که متوجه شدم با باز شدن در همه برگشتن سمت من اولین نفری که به چشمم خورد اقا محسن بود چشام که به چشمای خیسش افتاد پاهام شل شد!
فاطمه:محمدم کجاست؟
دستشو گذاشت رو صورتش و چیزی نگفت دستمو به دستگیره ی در گرفتم که نیافتم.
افتادم رو زمین که یکی با گریه اومد سمتم.
صدای شکستن همه وجودمو شنیدم نمیدونستم بهت منو با خودش برده یا...
چشامو بستمو به حالت سجده سرمو گذاشتم روی زمین توان بلند کردن خودمو از روی زمین نداشتم چادرمو کشیدم رو سرمو با تمام وجودم زار زدم.
نه میخواستم کسی رو ببینم نه چیزی بشنوم زمان واسه من متوقف شده بود همه چی از این بُعد ثابت بود و تکراری همه چی بی ارزش تر از قبلش شده بود من همه ی وجودمو از دست داده بودم روحمو از دست دادم همه ی زندگیمو از دست دادم من لبخند قشنگ خدارو از دست دادم من دو دستی همه ی وجودمو هدیه کرده بودم!فقط نمیدونستم این بار آسمون داره واسه کی ناله میکنه؟
واسه تنهایی من یا پرکشیدن محمدم!
دلم خون بود وحالم بدتر از همیشه این درد واسم مرگ بود یه مرگِ تدریجی !
محسن و علی انقدر که صدام زدن هم خودشون خسته شده بودن هم منو خسته کرده بودن ریحانه داد میزد و گریه میکرد بابا اوضاعش از همیشه بدتر بود مردی که حتی تو عزای پدرش هم گریه نکرده بود مثل ابر بهار میبارید!
مامان یه جمله های زیر زبونش زمزمه میکرد و گریه میکرد.
✍ فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
🌸پ.ن:😪😓💔
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『⏰🎞』••
#یادمون_باشه
میترسم!
همینکه کنارم میشینه و میخوام از وجودش لذت ببرم، ترس اینکه روزی به من خیانت کنه، حال خوبِ یه رابطهی عاشقانه رو از من میدزده!
میترسم!
وسط همهی باهم بودنها و خندیدنامون، نگران روزِ از دست دادنش هستم!
میترسم!
نکنه یه روزی از چشماش بیفتم و دیگه قلبش برای من نزنه.
★★★★
#یادمون_باشه
یک ریشه در همهی ترسها مشترک است؛
اساساً هر جا ترس هست؛ خدا نیست!
و هر جا خدا نیست، شیاطین جولان میدهند!
در مبارزه با ترسها، بالا بردن دو مهارت بسیار کمککننده است؛
۱ـ قدرت معنوی مخصوصاً توکل
۲ـ شناخت علامتهای حملات شیطان و راههای دفع آن
این دو قدرت به ما کمک خواهند کرد، روی ترسهایمان از هر جنسی که باشند، شمشیر بکشیم و ذبحشان کنیم.
بسته محتوایی زیر، پیشنهاد کاربردی ما برای شناخت و تمرین این دو مهارتند.
🥥•••|↫ #کلیـــــپتآیم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
45.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 مجموعه #مستند #حالا
« کاش زودتر این حرفها را شنیده بودم !»
✍🏻 ماجرای زندگی و تحول خانم زینب دیباج از شهرری
♢ بانویی معتقد به گزارهی «دلت باید پاک باشه...
بقیهشو خدا میبخشه...»
که روزی، پس از دلشکستگی و در عین ناباوری،
با یک دعوتنامهی ویژه، راهی سفری خاص میشود...
#سبک_زندگی_انسانی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#پارت_هیجانی🙂💔 #ناحله🖤 #قسمت_دویست_هبجدهم ریحانه:اگه شهید بشه چی؟ سکوت کردمو چیزی نگفتم با خودم عهد
#ناحله🖤
#قسمت_دویست_و_نوزدهم
روح الله شمیم ونرگس همه اطراف من پرسه میزدن و یه چیزایی میگفتن ولی من هیچی نمیفهمیدم گوشم هیچ صدایی رو نمیشنید چشمام هیچکس رو نمیدید.
ساکی که براش بسته بودمو جلوم گذاشتن دلم میخواست جای همه ی نبودناش بغلش کنم بوش کنم زیپ ساک رو باز کردم همه چی مرتب تر از اولش بود
چشام به لباساش که افتاد دیگه طاقت تموم شد!
فاطمه:آقامحمد خودت کجایی لباساتو واسم اوردن؟لباسات هنوز بوی عطرتو میده محمد زندگیمو با خودت بردی!
لباسشو به صورتم چسبوندمو گریه کردم تو دلم جنگ شده بود انقدر که گریه کرده بودم دیگه چشام جایی رو نمیدید لباسشو بوسیدمو گذاشتمش سر جاش پوتینشو از تو ساک برداشتم.
دستمو به کفشش کشیدمو بعد با دوتا دستام خاکشو روی صورتم کشیدم.
همه ی سلولام دلتنگیشو فریاد میکشید از هق هق به سرفه افتاده بودم نفسام دیگه یکی در میون بالا میومد حس میکردم قلبم دیگه نمیزنه از اتفاقای عجیب زندگیم بهت زده بودم همه چی خیلی عجیب و سریع اتفاق افتاده بود سریع عاشقش شدم عجیب عاشقم شد عجیب ازدواج کردیمو زود از پیشم رفت.
فاطمه:محمد قرار نبود تنها بری بی معرفت!
چیکار کنم حالا بدون تو؟
حواسم به کسی نبود ولی صدای گریشونو میشنیدم هر بار که یه چیزی میگفتم گریه ی جمع شدت میگرفت بی توجه سرمو روی ساکش گذاشتم.
رهام نمیکردن هر دفعه یکی میومد بازومو میگرفت انقدر جیغ زده بودم خسته شدم با خودم فکر کردم تمام تلاشم تو این مدت برای عادت به نبودن محمد فقط تظاهر بود فاطمه بدون محمدش نمیتونست وزن سَرَم رو هم نمیتونستم تحمل کنم.
همش خنده هاش به یادم میومد شوخی هاش صداش چشماش...
داشتم دیوونه میشدم این اتفاق هم نمیتونسم باور کنم مثل خیلی از اتفاق های دیگه که باورش برام سخت بود.
هی خودمو گول میزدم که محمد حالش خوبه قراره بیاد اینا یه خوابه شوخیه ولی تا نگاهم به چشمای اطرافیانم میافتاد میفهمیدم که این یه واقعیته کشنده است.
(شما که عزیزِ دلِ ماییُ
لوسِ من...
رنجورِ عشق به نشود جز به بوی یار...
خیلی دوستت دارم...)
فاطمه:محمد دلم واسه صدات تنگ شده تو رو خدا بیا بگو همه ی اینا یه شوخی بی مزه است محمد تو رو جونِ زینبت من دیگه نمیتونم محمد تو که میتونه فاطمه بدون تو نمیتونه تو که بی رحم نبودی.
بابا و دایی طاهر زیر بغلمو گرفتند و بلندم کردند.
قوت نداشتم حتی رو پاهام بایستم کمرم شکسته بود همه ی جونم از بدنم رفته بود.
بردنم توی اتاق خودم پشت سرم چند نفر دیگه هم اومدن داخل.
زینب تو اتاق رو پای سارا بود.
سارا هم مثل بقیه گریه میکرد دیدن این چشمای گریون حالمو بد میکرد دلم میخواست یکی گریه نکنه تا بگم فهمیدم که میخواستین باهام شوخی کنین بگین محمدم بیاد دیگه نمیتونم...
با دیدن من پاشد و بغلم کرد و تو بغلم گریه کرد.
انگار از من زودتر باخبر شده بودن لابد من اخرین نفر بودم روی تخت نشستمو چادرمو روی سرم کشیدم.
خاطره هاش ولم نمیکرد من این مدت رو چطوری باید فراموش میکردم؟اصلا میشد فراموش کرد؟ همه وجودم همه ی عمر و زندگیمو با خودش برد!
کاش بیدار میشدم میدیدم همه ی اینا یه خوابه کاش بیدار میشدمو مثل همیشه وقتی برمیگشتم محمد رو کنار خودم میدیدم کاش هنوز داشتمش کاش بود و مثل همیشه وقتی گریه میکردم اشکامو پاک میکرد و میگفت خیلییی لوسی!
کاش همه چی یه جور دیگه بود کاش محمد نمیرفت...
+تا فردا ان شالله میرسه پیکرش!
_اطلاع رسانی کردین؟
+بله ان شالله انجام میشه!
_پس زودتر بگید همه چیو اماده کنن!
+ان شالله بچه ها تو تدارک هستند نگران نباشید خیالتون راحت!
_حواستون باشه هیچی کم نباشه!
+چشم فقط وداع تو مصلی هست دیگه؟
_بله!
+شهید رو خونشون نمیبرین؟
_فعلا قطعی نشده.
خانومشو بفرستین وصیتنامشو بیاره!
+خانومش؟...
_جز اون ک کسی نمیدونه کجاست!
+چشم.
صداهاشون تو سرم اکو میشد اطرافم یکم خلوت تر شده بود زینب رو که اوردن سمتم با دیدنم وحشت کرد و شروع کرد به جیغ زدن چشمام به اون که میافتاد دلم میخواست بمیرم.
بیچاره داداش علی از وقتی که فهمیده بود اشک چشماش خشک نشده بود کنار من نشسته بود و مثل بچه ها گریه میکرد اشک چشمای منم تمومی نداشت.
قلبم داشت از جاش کنده میشد نمیدونستم باید چیکار کنم دلم میخواست فقط ببینمش کم کم داشتم این اتفاق رو هم باور میکردم چون میدونستم محمدِ من آدمی نیست که اینهمه بیقراریه من رو ببینه و برنگرده.
محمد رسیده بود به چیزی که آرزوش رو داشت.
بابا و سارا زیر بغلامو گرفته بودن به هیچ وجه نمیتونستم رو پاهای خودم بایستم.
همش با خودم میگفتم محمد چجوری دلش اومد منو بذاره بره؟
نزدیک هواپیمایی میشدیم که گفته بودن ۱۰ دقیقه ی پیش نشسته هواپیمایی که دلبرم باهاش اومده هواپیمایی که دلبرمو واسم آورده.
به هواپیما نزدیک تر شدیم.
یه سری با لباس نظامی به صف ایستاده بودن...
✍ فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
@mojaradan
#ناحله🖤
#قسمت_دویست_و_نوزدهم
چشمام به در هواپیما دوخته شده بود
که شاید محمد با پاهای خودش بیاد بیرون و بگه اینم به تلافی همه ی بلاها و زجرهاییه که سر من اوردی!
در هواپیما باز شد هشت نفر زیر یه تابوتی رو گرفته بودن که دورش پرچم ایران پیچیده بود دستمو از تو دست بابا و سارا در آوردم دقیقا روبه روی تابوت بودیم از تو هواپیما که اوردنش بیرون همه ی آرزوهام پرپر شد همه دنیا به چشمام سیاه شد سیاه تر از همیشه.
به احترام حضور محمدم سجده کردم روی زمین. لرزش بدنم به وضوح احساس میشد.از روی زمین بلندم کردن.
به قولم عمل کرده بودم روسری سفیدی که روز عقدم سرم کرده بودم همونی محمد واسم خریده بود روی سرم بود.محمد رو همونجوری که هدیه گرفته بودمش هدیه کردم امیدوار بودم که تو امانت داری خیانت نکرده باشم تابوتشو گذاشتن رو باند فرودگاه.از خودم خسته بودم از اشکام خسته بودم از اینکه نمیتونستم خوب نگاش کنم خسته بودم دلم میخواست باهاش حرف بزنم قد تمام ثانیه های عمرم که نداشتمش نگاش کنم.آدمی که تا چند روز پیش دست تو دستش تو خیابونای شهر راه میرفتم و به وجودش افتخار میکردم الان تو تابوت بالای سرم بود.
زیر لب گفتم:خدایا خودمو به خودت میسپرم.به من صبر بده.
دست کشیدم رو چشمام تا اشکامو پاک کنم و بتونم جلومو ببینم انگار فقط چشمای من بود و یه تابوت که رو زمین گذاشته بودنش.کارشون که تموم شد گذاشتنش تو آمبولانس قرار بود ببرنش قرار بود همه ی وجودمو با خودشون ببرن.
میخواستم یه بار دیگه صورت ماهشو ببینمو ببوسمش.میخواستم بگم کجاست پس شفاعت نامه ی من؟اخه نامرد انقد بد بودم که شفاعت نامه ام رو هم به دستم نرسوندی من از حال خودم هیچی نمیفهمیدم.دنیا برام کما بود
کنار تابوتش نشستم.وقتی سر تابوت رو برداشتن جلو دهنمو گرفتم که صدای جیغمو نامحرم نشنوه یه صورت مظلوم مظلوم تر از همیشه...منی که تو عمرم تو تشییع جنازه هیچ مرده ای شرکت نمیکردم تا جنازشو نبینم کنار جنازه ی کی نشسته بودم؟به زور دستامو اوردم بالا و گذاشتم رو پیشونیش که سربند کئلنا عَباسَک یا زینب بهش بسته بودن.دلم با دیدن صورت زخمیش خون شد من طاقت نداشتم یه خار تو پاهای محمدم بره برای خودمم عجیب بود چطور بعد ازدیدن صورت کبود و بی جونش تونستم زنده بمونم کنار گوشش گفتم:تو محمد منی؟آقامحمدم پس چرا دیگه نمیشناسمت؟شهادتت مبارک عزیزم شهادتت مبارک.آقامحمد چرا گونه ات کبوده؟ محمد چرا لبات کبوده؟آقامحمد چرا چشمات دیگه نگام نمیکنن؟تو رو خدا باز کن چشاتو یه بار دیگه محمد تو رو خدا چشماتو باز کن ببینم چشماتو دلم واسشون تنگ شده.آقا محمدم موهات چرا پریشونه؟آقامحمد چرا نامرتبت کردن؟
محمد تو رو خدا پاشو ببینم قد و بالاتو
تو رو خدا حرف بزن بشنوم صداتو اصلا فقط یک کلمه بگو یه بار دیگه صدام کن به خدا همه ی نَفَسَم رفت.محمد زینبت بی قراری میکنه. محمد زیر چشمات کبوده نکنه پهلوتم شکسته؟محمد ببین الان حضرت آقا بهت افتخار میکنه. الان دیگه شدی دردونه ی حضرت آقامحمد الحق که به قول مادرت مرتضی ای.
مرتضیِ من شهادتت مبارک عزیز دلم.
سلام منم به خانم برسون.
مرتضی دوستت دارم!
دستمو گذاشتم رو مژه هاش مثل همیشه بلند خوشگل و پرپشت تو این حالتم چشاش دلبری میکرد چه رازی داشت تو چشماش؟
فاطمه:خدا شهیدا رو از روی چشماشون انتخاب میکنه...
آقامحمد چرا چشات خوشگل تر شده؟
لابد چشمات امام حسینو دیده آره؟
دستمو کشیدم به چشماش و زدم به صورتم.
کل چادرم از اشک چشمام خیس بود.
ابروهاشو با انگشت شصتم مرتب کردم.
انقدر اطرافم رو شلوغ میکردن که کلافه شده بودم آخرشم نزاشتن باهاش خلوت کنم هر کی بالا سرش جیغ میکشید.
بابا خم شد و پیشونیشو بوسید به موهاش دست کشید و زد به صورتش.
مامان ریحانه علی و محسن هر کدوم یه سمت نشسته بودن کنارش.
خواستم بگم زِینَبَمَم بیارن باباشو ببینه که چشمم افتاد به محسن که با گریه پای محمد رو بوسید و گفت:داداش خاک پاتم سلام منم به حضرت زینب برسون.
نمیدونستم اصلا زینب دست کیه اصلا باید به کی بگم بچمو بیارن؟
به صورت محمد زل زدم با تمام کبودی هاش از همیشه زیباتر بود.
خم شدم چشماش و روی ابروهاشو بوسیدم.
تو دهنش پنبه گذاشته بودن.
ادمی که همیشه دعا میکردم پیش مرگش بشم که مرگشو نبینم ادمی که با همه ی وجودم عاشقش بودم تا چند دقیقه دیگه ازم جداش میکردن و...
از گریه به سرفه افتاده بودم.
هر کاری میکردن که ازم جداش کنن نمیتونستن.
خیلی دلم براش تنگ شده بود حق داشتم که بعد از اینهمه وقت سیر نگاهش کنم ولی نمیزاشتن.
دستمو گذاشتم رو محاسنش و صورتشو بوسیدم کنار گوشش اروم گفتم:به آرزوت رسیدی محمدم خلاصه خیلی عاشقتم.
وقتی برگشتم دیدم زینب رو آوردن!
پارچه ی سبز کنار صورت محمد رو کشیدن به صورتش دستای کوچولوشو کشیدن به محاسنش!
زینب که تا ده دقیقه پیش منو میدید از ترس کلی جیغ میزد با دیدن باباش آروم شده بود...
@mojaradan