مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قـسمت 26 از دستش آنقدر عصبانی بودم که میخواستم خفهاش کنم. ولی با این حال
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قــسمت 27
از فردای آن روز خجالت میکشیدم از جلوی مغازه اش بگذرم،
از ایستگاه مترو که بیرون میآمدم به آن طرف چهار راه میرفتم و از دور ترین قسمت به مغازه او حرکت میکردم تا او مرا نبینم.
به کافی شاپ که می رسیدم دعا دعا میکردم که او برای صبحانه نیاید.
اتفاقا جالب بود که سه روز نیامد. روز سوم دوباره از نیامدنش نگران شدم.
نکند دوباره اتفاقی افتاده. چرا هر دفعه بین ما حرفی میشود اتفاقی برای او میافتد.
روز سوم با خودم گفتم بهتر است از راه همیشگیام بروم تا ببینم حالش خوب است، سرکارش هست یا نه.
ولی در آخرین لحظه منصرف شدم. اگر باشد چه؟ هنوز خجالت میکشیدم.
از خیابان که رد شدم به پیاده رو رفتم و راهم را به طرف مترو ادامه دادم.
کمی که گذشت سنگینی نگاهی را روی خودم احساس کردم.
نمیدانستم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم یا نه، به ایستگاه مترو نزدیک میشدم و هر لحظه اطرافم شلوغ تر میشد.
سرعتم را کمتر کردم.
صدای سلام گفتنش مرا ترساند.
تکانی خوردم و برگشتم.
–شمایید؟
–خیلی وقته اینور منتظرتون هستم. چند روزه چرا راهتون رو اینقدر دور میکنید؟
با منو من گفتم:.
–نه، زیاد فرقی نمیکنه، بالاخره اینم تنوعیه دیگه.
نگاهش را جور خاصی کرد.
–یعنی دیدن من براتون تکراری شده بود.
بد جایی ایستاده بودیم تقریبا جلوی راه بودیم. نگاهی به اطراف انداخت.
–الان وقت دارید؟ میخواستم باهاتون حرف بزنم.
وای خدایا، حتما میخواهد در مورد حرفهای آن روز ساره بپرسد.
–آخه من دارم میرم خونه، دیر برسم نگران...
–خب زنگ بزنید بگید یه کم دیرتر میایید. اصلا من میرسونمتون تو راه حرفم میزنیم.
دستپاچه شدم، اگر داخل ماشین باشیم که اصلا نمیتوانم از سوالهایش فرار کنم.
–نه ممنون، خودم میرم، با مترو زودتر میرسم. انشاالله یه وقت دیگه با هم حرف میزنیم. میخواهید فردا که امدید کافی شاپ، همونجا حرف...
نگذاشت حرفم تمام شود و کلافه گفت::
–اگه به خاطر ماجرای اون روز هست من همه چی رو میدونم. احساس کردم قلبم از ضربان افتاد بدون پلک زدن فقط نگاهش کردم و او ادامه داد:
–اصلا میدونید من چرا چند روزه کافی شاپ نمیام؟
آن لحظه نمیخواستم دلیل نیامدنش را بدانم، فقط میخواستم از آنجا فرار کنم.
در دلم تا توانستم ساره را نفرین کردم.
نـویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قسمت 28
خودم را به بی خبری زدم.
–از چی خبر دارید؟
برگشت در جهت مخالف راهی که آمده بودیم و اشاره کرد که من هم همراهیاش کنم و شروع کرد به قدم زدن.
به اجبار همراهیاش کردم. ولی آنقدر آرام میرفتم که دوشا دوش هم قرار نگیریم.
به خاطر شلوغی پیاده رو و این که سرم از خجالت پایین بود..
مدام باید مواظب میشدم که با کسی برخورد نکنم.
دستش را به پشتم حائل کرد و به کنار خیابان اشاره کرد.
–بیایید از اونور بریم، ماشین رو یه کم بالاتر پارک کردم.
در بد مخمصه ایی افتاده بودم. حس یک مجرم را داشتم که برای باز جویی به سلول انفرادی میبرنش.
در ذهنم دنبال راهی میگشتم که خودم را نجات بدهم.
سکوت سنگینی بینمان برقرار بود انگار او هم در ذهنش دنبال چیزی میگشت و حسابی مشغول بود.
کنار ماشینش که رسیدیم دستهایش را داخل جیب های شلوار کتان کرم رنگش فرو برد و راست ایستاد.
–اینم ماشین من، بفرمایید سوار شید.
وقتی تردیدم را در سوار شدن دید خودش رفت و پشت فرمان نشست و استارت زد. نگاهش کردم.
چراغهای ماشین را روشن و خاموش کرد.
دیگر چاره ایی نداشتم.
در عقب ماشین را باز کردم و نشستم. یک ساندروی سفید و ترو تمیز داشت. ماشین بوی عطرش را میداد.
با خودم فکر کردم شاید از این که عقب نشستهام ناراحت شود. ولی وقتی ماسکش را درآورد و از آینه آویزان کرد لبخند میزد.
ماسکتون را دربیارید و یه کم نفس بکشید.
ماسکم را پایین دادم و نگاهم را به خیابان دادم.
ماشین را از پارک درآورد.
–اگه بدونید واسه این جای پارک پیدا کردن چقدر این خیابون رو بالا و پایین کردم.
با حواس پرتی گفتم؛
–خب جلوی مغازتون که همیشه جا هست اونجا پارک میکردید.
آینه را روی صورتم تنظیم کرد و لبخندش عمیق تر شد.
–خوب آمار جا پارک اونجا رو داریدا...
اگه اونجا پارک میکردم، باید کلی پیاده تا اونجا میرفتیم. شمام که همش دنبال بهانه، چطوری راضیتون میکردم.
نگاهم را به دستهایم دادم.
–من فقط نمیخواستم مزاحمتون باشم. پشت چراغ قرمز ایستاد.
از آینه نگاه عمیقی خرجم کرد.
–از روزی که دیدمتون اونقدر مراحم بودید که... بعد با مکث دوباره لبخند زد و ادامه داد:
–دقیقا از روزی که اون پول رو پسم دادید، همیشه اون قیافهی حق به جانبتون جلوی چشممه.
با دلخوری پرسیدم:
–بردین به اون خانمه دادین برای کمک؟
–نه، یادگاری نگهش داشتم. دیگه دلخوری اون روزتون رو یاد آوری نکنید. من که عذر خواهی کردم. تاوانشم پس دادم.
دو هفته مریضداری کردم. دلتون خنک نشده؟
نـویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قـسمت 29
مریضی مادرتون تقصیر من نبود. چرا شما همه چیز رو به هم ربط میدید.
–میدونم تقصیر شما نبود. به نظر من که تو این دنیا همه چی به هم ربط داره، ناراحت شدن اون روز شما، مریضی مادرم، چند روز نیومدن من، نگرانی شما،
به دردسر انداختن خودتون به خاطر من، بعد از این حرف زیر چشمی نگاهم کرد.
نمیدانستم چه بگویم چون دقیقا منظورش را نفهمیدم میترسیدم حرفی بزنم که باعث شود بیشتر لو بروم.
ادامه داد:
–همهی اینا به هم ربط داره...
اصلا تا حالا فکر کردید چرا باید همون لحظه که شما امدید پول رو پس بدید قبلش اون خانم هم امده باشه و در مورد مشکلات و کمک جمع کردن با من حرف بزنه، بعد همین باعث شد من اون حرف رو بزنم و بعدشم باعث دلخوری شما وخیلی مسائل بشه...
فکری کردم و پرسیدم.
–نکنه چند روز کافی شام نمیایید اتفاقی افتاده که باز فکر میکنید به من مربوطه.
بعد از این که نشانی ایستگاه مترویی که همیشه آنجا پیاده میشدم را پرسید گفت:
–اگر نظر من رو بخواهید آره مربوطه،
–باز کسی کرونا گرفته؟
–نه خوشبختانه،
–پس چی؟
سکوت کرد.
نگاه سوالیام را به آینه دوختم.
با یک دستش فرمان را گرفته بود و با دست دیگرش به ته ریشش دست میکشید.
از آینه نگاهم کرد.
لبخند زد.
–اینجوری نگاه میکنید یاد اون روز میوفتم. نگاهم را به خیابان دادم.
–مگه شما نگفتین میخواهید حرف بزنید خب چرا طفره میرید.
–باشه میگم، به شرطی که به حساب فضولی نزارید من فقط نگران شدم.
وقتی این حرف را زد کمی دلشوره گرفتم.
با نگرانی نگاهش کردم.
متوجه شد و زود گفت:
–اصلا چیز مهمی نیست، من میخوام ازتون تشکر کنم و از این که اینقدر باعث درد سر شما شدم دوباره ازتون عذر خواهی کنم.
–چیزی شده؟
–راستش این چند روز کارم شده بود رفتن به مترو و پرس و جو کردن در مورد اون دختر، اسمش چی بود؟
ابروهایم بالا رفت.
–کدوم دختر؟
همون دختر فروشنده هه.
–منظورتون سارس؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و بعد فوری گفت:
–فقط میخوام حرفهام رو باور کنید. من فکر کردم اون داره شما رو یه جورایی اذیت میکنه و داره از شما اخازی میکنه.
که وقتی امروز صبح بالاخره با پرس و جو و کلی انتظار کشیدن پیداش کردم فهمیدم کارش کمتر از اخازی هم نبوده. فکر کردم شاید شما به کمک احتیاج دارید و نمیتونید از کسی کمک بگیرید. با خودم گفتم حتما کار خدا بوده که اون روز اون دختر دقیقا جلوی مغازه ی من با شما جر و بحث کرد. پس حتما باید یه کاری انجام بدم.
پیشانیام عرق کرده بود. سرم را پایین انداختم. با این حساب حتما ساره همه چیز را لو داده بود.
وقتی سکوت مرا دید ادامه داد:
نـویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『🧡🌾』••
غافلگیرش کـردن دو پـسراش...
بلیط کـربلا براش گـرفتن
🧡•••|↫ #قشنگيجآت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴جدیدترین تصاویر از پیادهروی #اربعین 1445 هجری قمری و بین الحرمین
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
50.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_سوم
#قسمت_3_1
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
•
حسین جان
باشد قبـول
اما بدان این اربعین از هجر
جان میدهم،
هرچند از من جان نمیخواهی..❤️🩹
•
#شبتون_حسینی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلامـــــ.حضـــــــرٺــــــ.ارباب
#حسین_جآنم....
حالمندقیقامثلاونشخصیکه
رفتپیشامامجوادوگفت:
جوانم،بریدهام، بهتهخطرسیدهام
آقاگفت: « فَفِّرُاِلَیالحُسَین »
بهسمتحسینفرارکن...
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جاتم
یارنیستیماما
میشـَودبہبهاۍخوبکردنِ
حالدلمانبیایۍ
اۍآنکہظهورِتو،شدتمنایِهمہ
یاصاحبالزمان...💚
#السلامعلیڪیابقیةالله
#اللهمعجللولیڪالفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#انچه_مجردان_باید_دانند
ویژه #عقدکرده_ها
#نامزدها
#شهاب_مرادی
هدف شما از دوران #نامزدی چیست؟!
💞 ۱. اگر هدف شناخت یکدیگر است محرم نباشید و #عقد هم نکنید تا بدون صمیمیت و دور از لذت جویی، در یک فضای رسمی (مهم است) و محترمانه، با برنامه مشخص و مکتوب، هدفمند و دقیق، گفتگو و بررسی کنید. پس اسم نامزدی و این مسائل را نباید روی این ارتباط گذاشت!
و خانواده ها باید توجیه باشند.
💞 ۲. اگر هدف لذت است و خوشی، گپ و گفت و گشت و گذار، یعنی مراحل انتخاب و گزینش عاقلانه طی شده است و شما دو نفر مصمم برای شروع زندگی هستید بنابراین حتما عقد کنید، دائم یا موقت و در این صورت باز هم اسمش نامزدی نیست؛ عقد است.
👏 نتیجه: نامزدی یک مرحله ی زائد در روند #انتخاب_همسر و #ازدواج می باشد.
برای اصلاح فرهنگ ازدواج باید همه کمک کنید و تبلیغ کنید و رفتار عاقلانه را ترویج کنید.
#نکات_آموزنده
#زندگی_اسلامی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
49.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_سوم
#قسمت_3_2
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#سخنان_رهبر_درباره_اربعین
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´