مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• بـرگردنگاه کن قسمت 38 –این پشتش کش داره برای شما راحت تره. من مادرمم همین مشکل شما رو دار
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قسمت39
حالش از صبح بهتر بود. نگاه شرمگینی به امیرزاده انداخت و بعد از سلام گفت:
–من شرمندهی روی شما هستم من چیکار کردم با شما، اونوقت شما این طور بد جنسی من رو جواب میدید. اونقدر لطف کردید که اصلا قابل جبران نیست که بخوام بگم جبران میکنم.
امیر زاده اصلا سرش را بلند نکرد و فقط با گفتن وظیفمونه، کاری نیست. ساره را مجبور کرد که موضوع را عوض کند.
–خیلی خوش امدید. بفرمایید، بفرمایید. واقعا منو شرمنده کردید.
امیرزاده اشاره کرد که من اول وارد بشوم.
جعبه شیرینی را دست ساره دادم و پا به درون خانه گذاشتم. تا به حال حیاط به آن کوچکی ندیده بودم.
شاید با قدم بلند مردانه دو قدم کافی بود تا به درب ورود به اتاق برسیم. عرض خیلی کمی داشت. یک مستطیل کوچک.
گوشهی حیاط پر بود از گونیهایی که معلوم بود داخلش از انواع ظروف پلاستیک و ظرفهای چهار لیتری که برای مصارف مختلف از جمله مایع ظرفشویی و دستشویی و غیره به کار میرود پر شده است.
چون هم بعضی جاهای گونی پاره بود و مشخص بود هم چندتا از آن ظروف بیرون ریخته شده بود. احتمالا کسی اینجا برای بازیافت ضایعات جمع میکرد.
گوشهی دیگر حیاط یک دستشویی بود که درش نیمه باز بود. آنقدر درش زنگ زده و بیرنگ و رو بود که فکر میکردی با یک تکان فرو خواهد ریخت.
آجرهای دیوارهای حیاط مشخص بود ولی انگار در زمانهای دور پوشش سیمان سفید داشته، چون هنوز بعضیجاهایش آثارش باقی مانده بود. حتی چند جای دیوار آجرش ریخته بود.
جلوی درب ورودی ساختمان دختر بچهی کوچکی ایستاده بود و نگاه میکرد.
آنقدر نحیف و غیر عادی لاغر بود که در برخورد اول ماتم برد.
آقای امیر زاده خودش را به من رساند وگفت:
–خانم حصیری شما تو حیاط بمونید لازم نیست داخل بیایید.
میدانستم نگران من است. همین نگرانیاش احساس خوشایندی را نصیبم میکرد که تا به حال تجربه نکرده بودم.
سرم را کج کردم و گفتم:
–چشم.
نگاه محبت آمیزش را به چشمهایم کوک زد و همانطور که نایلون وسایل را از دستم میگرفت زمزمه کرد.
–چشمتون بی بلا.
ساره تعارف کرد که به داخل برویم.
امیرزاده پا به درون خانه گذاشت و به طرف ساره برگشت.
–خانم حصیری داخل نیان بهتره.
ساره سرش را تکان داد و رو به من گفت:
–ببخش تلما جان.
یک قدم عفب رفتم.
–خواهش میکنم. من همینجا منتظر میمونم.
چند دقیقه بعد از رفتن آنها آن پسر بچه برایم یک چهار پایهی پلاستیکی آورد و گفت:
–مامانم گفت بشینید روی این.
چهارپایه را گرفتم و گفتم:
–ممنون. بگو ببینم اسمت چیه؟
عقبتر ایستاد و جوابم را نداد.
داخل کیفم را گشتم، همیشه داخلش یک چیزهایی پیدا میشد. دوتا ویفر شکلاتی پیدا کردم و مقابلش گرفتم.
–بیا یدونه بده خواهرت یدونه هم مال خودت.
فوری ویفرها را گرفت و به داخل رفت.
صدای امیرزاده میآمد که با شوهر ساره صحبت میکرد و میگفت:
–من داروهای مادرم رو هم براتون آوردم همونا رو مصرف کنید.
قرار شد پول تزریق آمپولها را هم بدهد تا خودشان بروند و انجام دهند.
دلم میخواست هیچ صدایی نباشد تا واضحتر حرفهایش را بشنوم. حتی گاهی نفسم را حبس میکردم تا حرفهای زمزمه وارش را نیز بشنوم.
نه این که بدانم چه میگوید، نه، فقط برای این صدایش باعث آرامشم میشد.
نــویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قـسمت40
زیاد طول نکشید که ساره با یک استکان چای و چند عدد شیرینی که داخل بشقابی گذاشته بود وارد حیاط شد. احتمالا از همان شیرینیهایی بود که امیر زاده خریده بود.
ناهار نخورده بودم و حسابی گرسنه بودم. شیرینی هم رولت نسکافهایی بود که من خیلی دوست داشتم.
تا خواستم دستم را دراز کنم و یکی از آنها را بردارم، امیرزاده پنجره ی اتاق رو به حیاط را با صدای قیژ گوش خراشی باز کرد.
نگاهم کرد و اشاره کرد که جلوتر بروم.
با تعجب بلند شدم و یک قدم به طرفش رفتم.
پچ پچ کنان گفت:
–خانم حصیری لطفا اینجا چیزی نخورید، باید خیلی مراعات کنیم. ماسکتونم اصلا پایین نکشید. به زور صدایش را میشنیدم.
آرام گفتم:
–یه وقت ناراحت نشن.
–آخه ناراحتی نداره، خودشون میدونن چارهایی نداریم.، من الان کارم تموم میشه میام زودتر میریم که فکر کنه وقت نکردید بخورید.
چشمهایم با باز و بسته کردم و سرم را تکان دادم.
–چشم نمیخورم. منتظرتونم.
عمیق نگاهم کرد، من خجالت کشیدم و نگاهم را دزدیدم.
چقدر این بیماری غربت میآورد. چقدر جدایی و سکوت.
بچه ها هر دو، ویفر به دست آمدند جلوی در ایستادند.
ساره هم آمد و تعارف کرد.
برای این که حواسش را پرت کنم پرسیدم:
– بچههات چند سالشونه. نگاهشان کرد و با حسرت گفت:
–باورت میشه اینا دوقلو هستن؟
دقیقتر نگاهشان کردم.
–ولی اصلا شبیه هم نیستن، دخترت جثهاش خیلی کوچیکه.
آهی کشید.
–آره، زیاد مریض میشه، کم غذاست، منم که زیاد خونه نیستم بهش برسم.
–وقتی نیستی پیش کی میزاریشون.
–گاهی پدرشون، گاهی هم که اونم کار داشته باشه تنها میمونن دیگه.
–هنوز خیلی کوچیکن تنهاشون نزار.
–چاره ایی ندارم. صابخونه اجارش رو برده بالا، برای همین حتی هر دومونم کار میکنیم بازم نمیرسونیم.
نگاهی به دیوارهای حیاط انداختم آنقدر رنگ و رو رفته و کهنه بود که هر آن احساس میکردی ممکن است بریزد. با خودم فکر کردم مگر این آلونک چقدر اجاره میخواهد.
نفسم را بیرون دادم.
–خانوادت از اوضاع زندگیت خبر دارن؟
–احتمالا خواهرم بهشون میگه، من اونقدر دلشون رو شکستم که حاضر نیستن حتی جواب تلفنم رو بدن.
–چرا؟
سرش را تکان داد و بغض کرد.
–من و شوهرم بدون رضایت خانواده هامون ازدواج کردیم. خانوادم راضی نبودن ولی من اونقدر اذیتشون کردم که راضی شدن و گفتن برای همیشه برو.
–الان پشیمونی؟
بغضش گرفت ولی سعی کرد اهمیتی ندهد. ولی اشکهایش راهشان را پیدا کردند.
نـویسنده لیلا فتحی پـور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قسمت41
– خب، خیلی اشتباه کردم. عجله کردم با کمی درایت میتونستم به هدفم برسم و پدر و مادرمم از خودم راضی نگه دارم.
ولی من افتاده بودم رو دندهی لج و هر چه زودتر میخواستم به خواستهام برسم. حالا که چند سال گذشته با خودم میگم کاش یه کم احساساتم رو کنترل میکردم.
الان تو شرایطی هستم که اگه شوهرم رو از دست بدم واقعا آواره میشم.
برای هم دردی گفتم:
–انشاالله خوب میشه، فکر منفی نکن.
اشکهایش را پاک کرد.
–میگه توی پاهاش خیلی ضعف داره درست نمیتونه راه بره،
امیر زاده وارد حیاط شد و رو به ساره گفت:
–خانم به نظر من همین امروز ببریدش بیمارستان و آمپولاش رو تزریق کنید. البته قبلش هم دارو و هم آمپولش رو به دکتر نشون بدید.
شماره کارتتون رو هم برای خانم حصیری بفرستید ایشون برای من میفرستن منم هزینهی تزریق رو براتون کارت به کارت میکنم. از روی چهارپایه بلند شدم.
ساره شروع به تشکر کردن کرد ولی امیر زاده زود از خانه بیرون رفت و منتظر شنیدن حرفهای ساره نشد.
او هم رو به من کرد و بارها و بارها تشکر کرد و در آخر هم گفت:
–تلما جان تو که چیزی نخوردی.
همان لحظه امیر زاده سرش را از در حیاط به داخل کشید و گفت:
–خانم،
من و ساره هر دو نگاهش کردیم.
نگاهش را با مهربانی به من داد و گفت:
–من تو ماشین منتظرتونم زودتر بیایید.
خدایا، کاش می دانست که با این حرفش با من چه کار کرد.
در لحظه احساس کردم پاهایم سست شد
همانطور که ساره در مورد ضعف شوهرش میگفت، من هم حرکت کردن برایم سخت شد.احساس کردم دیگر توان راه رفتن ندارم. گویی ویروس کرونا با تمام توان به تمام اعضای بدنم حملهور شده بود و به طور مهلکی میخواست کارم را تمام کند.
سستی پاهایم برایم آنقدر جانکاه شده بود که احساس میکردم توانکشیدن بدنم را ندارد. چرا امیر زاده فکر مرا نکرد؟ چقدر راحت صدایم کرد خانم. سختر از همهی کارها این بود که آشوب درونم را باید میپوشاندم و وانمود میکردم که آب از آب تکان نخورده.
نـویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️خبرنگار منوتو رفته بین راهپیمایی اربعین،میپرسه آیا عراقیا با ایرانی ها بد برخورد میکنند😒
👈🏻ایرانیا هم خوب از خجالتش در اومدن !😎
🎬 #بیداری_مدیا
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 تو تنها میتوانی
آخرین درمان من باشی
و بیشک دیگران
بیهوده میجویند تسکینم...💕
🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🍓❤️•
عاشقانراگرچہدرباطنجهاندیگراست
عشقآندلدارماراذوقوجاندیگراست ...💔🥹
#شبتون_حسینی
#پایان_,فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم
#حسین_جآنم....
🏴السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّه🚩
هم دربه دری دارد وهم خانه خرابی
عشق است ومزّین به هنرهای زیادی
بیچاره دل من که دراین برزخ تردید
خورده ست به اما واگرهای زیادی
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡﷽♡
#السذام_ایها_الغریب
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🌹چه می خواهد لب تشنه به غیر از لطف بارانی
🌹چه می خواهد شکسته دل به غیر از چشم گریانی
🌹به دامان تو دست انداختم شاید که این دفعه
🌹بگیرد دامنت دستی از این آلوده دامانی...
🌹به جز تو جور عاشق را کسی گردن نمی گیرد
🌹خطایش را زلیخا کرد، یوسف گشت زندانی...
🌹دگر فرقی ندارد جمعه و شنبه فقط برگرد
🌹گرفتاریم ما از دست این هجران طولانی...
❣ #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ ❣
❣ #اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ ❣
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#چگونه_می_توانيدزبان_عشق_خودرا_پيداكنيد
👈ابتدا، رفتار خود را بررسي كنيد. شما معمولاً چگونه عشق و تحسين خود را نسبت به افراد ديگر نشان مي دهيد.
👈اگر هميشه دست بر پشت ديگران مي زنيد يا آنها را در آغوش مي گيريد، پس شايد زبان اصلي تان تماس بدني باشد.
👈اگر سخاوتمندانه به ديگران كلمات تحسين آميز مي گوييد، پس شايد كلمات تأييد آميز زبان عشق شما باشد.
👈اگر يك هديه دهنده هستيد پس شايد آنچه كه مي خواهيد هديه گرفتن است.
👈اگر از خوردن ناهار يا قدم زدن با يك دوست لذت مي بريد پس شايد زبان عشقتان با هم بودن است.
👈اگر هميشه به دنبال راههايي براي كمك به ديگران هستيد، پس خدمت كردن زبان عشق شما است.
👈زباني كه شما با آن سخن مي گوييد به احتمال بسيار زياد همان زباني است كه دوست داريد ديگران با شما سخن بگويند.
👈منبع: كاش قبل از ازدواج ميدانستم؟!تاليف:گري چپمن ترجمه: طيبه رفیعی.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
39.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_سوم
#قسمت_ 4_4
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
30.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_سوم
#پایان_قسمت_چهارم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#هنر_زندگی
لباس های مارک دار باطن آدم رو
نمی پوشونه، گاو هم پوستش چرم خالصه
مهم ذات آدم هستـــش.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گام اول کمک کردن به دیگران
گام اول ازدواج کردن
گام اول همسرداری
حال خوب است
خودت را می شناسی ؟
حال خودت را خوب کردی ؟
فکر خودت را می شناسی ؟
تا باهم فکر خودت ازدواج کنی ؟
برای هر اقدامی در زندگی حتی ازدواج هم به حال خوب نیاز داری
#ریکاوری_حال_خوب
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💜•°
#سیاستهای_همسرداری
🌸🍃 "در زنـدگی مشتـرک مسئولیتها را تقسیـم کنید"
✍🏼 اگر از همان ابتدای زندگی مشترک #مسئولیتها و وظایفتان را تعیین و تقسیم نکنید، تا پایان عمر باید با آشفتگی، انتظارات برآورده نشده و #تنش زندگی کنید.
👈🏼👈🏼 خیلی مهم است که از همان ابتدای زندگی مشترک، مشخص کنید که هر کدام از شما چه #وظایفی در زندگی دارند، چطور باید به یکدیگر کمک کنند، درآمدهای خانم و آقا چطور در زندگی صرف یا پس انداز شود، مسئولیت #رسیدگی به امور خانه چطور تقسیم شود و....
👌🏼 تکلیفتان را با اینها مشخص کنید تا بعدها، #احساس نکنید که یکی از شما بیش از حد مسئولیت به #دوش گرفته و دیگری بیش از حد سرویس گیرنده است.
این تقسیم مسئولیت، نه تنها در مقام حرف که در عمل هم باید رعایت شود.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی اصول زندگی کردن بلد نیستی سردی عاطفی اینجوری میاد سراغ رابطه تون😭
چیکار کنیم اینجوری نشیم؟
🎞این تیکه فیلم رو از فیلم
«نوبت لیلی» ببینین👌
#تحلیل_فیلم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🏴 مسیرهای پیادهروی جاماندگان اربعین ۱۴۰۲
📌 #اربعین #امام_حسین ع #حیاتناالحسین
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخنرانۍاستادشجاعۍ🌱
✘ عشق اولت کیه ؟
اونی که وقتی کنارشی، گذر زمان رو حس نمیکنی!
اونی که وقتی ازش دوری، دلتنگ میشی! بی قرار میشی! تحمل فراقش رو نداری!
جواب این سؤال و بدیم،
بعد این ویدئو رو نگاه کنیم، قیمتها دستمون میاد!
ــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍•••
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حرف_حساب
✍️ ارنست همینگوی
قبل از این که واکنشی نشان دهی فکر کن
قبل از این که خرج کنی کسب درآمد کن
قبل از این که انتقاد کنی صبر کن
و قبل از این که تسلیم شوی سعی کن.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قسمت41 – خب، خیلی اشتباه کردم. عجله کردم با کمی درایت میتونستم به هدفم ب
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قـسمت 42
سوار ماشین که شدم از آینه نگاهم کرد.
–شماره کارتش رو گرفتید؟
–نه، فراموش کردم.
–الان ازش بگیرید چون باید زودتر شوهرش رو ببره بیمارستان، حالش زیاد خوب نیست.
–دستپاچه گوشیام را از کیفم درآوردم.
–الان بهش پیام میدم.
–لطفا بهش زنگ بزنید ممکنه سرش گرم باشه و پیامتون رو نبینه،
شما هم بهش تاکید کنید که زودتر برن بیمارستان.
وقتی شماره کارت را گرفتم امیرزاده گوشهایی پارک کرد و از طریق گوشیاش پول را واریز کرد بعد دوباره راه افتاد.
– من شما رو میرسونم به همون ایستگاه مترو نزدیک خونتون.
–نه ممنون، من رو جلوی کافیشاپ پیاده کنید خودم میرم، شما زحمت نکشید. به اندازه کافی امروز اذیت شدید.
از آینه نگاهم کرد.
–اذیت؟ بعد لبخند زد.
–تا باشه از این اذیتها...
نگاهم را به طرف خیابان کشیدم. حرفش باعث شد نفس کم بیاورم این ماسک لعنتی هم تشدیدش میکرد.
ماسک را روی صورتم جابهجا کردم و شیشه را تا آخر پایین کشیدم.
–شما ماسکتون رو دربیارید. تحمل کردن این ماسکها سخته، اگه میبینید من ماسک دارم از روی احتیاطه، چون ممکنه مبتلا شده باشم.
از آینه با دهان باز نگاهش کردم.
–خدا نکنه.
خندید.
–انشاالله که چیزی نیست ولی احتیاط لازمه بعد کمی پنجره را پایین کشید و زمزمه کرد.
–شیشه رو پایین بدم که هوا در جریان باشه بهتره.
با استرس گفتم:
–آقای امیر زاده رفتین خونه حتما آب نمک هم قرقره هم استنشاق کنید. نوشیدنیهای گرم هم بخورید.
یک نگاهش از آینه به من و یک نگاهش به خیابان بود.
چشمهایش میخندیدند.
دستش را بر روی چشمش گذاشت.
–رو چشمم.
ماسکم را که باز کردم. ناله کردم.
–این کرونا دیگه از کجا پیداش شد. انگار قصد رفتنم نداره.
امیر زاده گفت:
–بیماری که باعث مرگ و میر بشه تو همهی دوره های تاریخی بوده،
به نظر من ما نباید زیاد بهش فکر کنیم، باید زندگی خودمون رو داشته باشیم ولی خب با رعایت ملاحظات بیشتر.
کشور ما تو هر دوره ایی درگیر یه چیز بوده دیگه، مثلا دوران جنگ مگه مردم چیکار کردن، اونجور که من شنیدم و خوندم اکثر مردم کمک حال همدیگه بودن. بالاخره گذشت. الانم همینه، دیر یا زود این مریضی هم از بین میره، ما فقط باید هوای همدیگه رو بیشتر داشته باشیم.
آهی کشیدم.
–نمیدونم زمان جنگ مردم چطوری بودن؟ ولی الان بعضیها اصلا رحم ندارن، تا میتونن از موقعیت سواستفاده میکنن.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–آدمهای زالو صفت تو همهی دورانها بودن و هستن و خواهند بود.
مادر منم گاهی ناراحت میشه و میگه زمونهی بدی شده مردم به هم رحم نمیکنن، در حالی که قدیم هم همینطور بوده، هم آدمهای بد بودن هم خوب.
فقط فرقش اینه که قدیم مردم بیشتر از مشکلات و زندگی همدیگه خبر داشتن فرصت بیشتری برای کمک داشتن ولی الان اینطور نیست. الان اگر فکر میکنیم رحم و مروت کم شده، شاید چون سبک زندگیها خیلی تغییر کرده.
نـویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´