فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
در این جهان بہ خدا تا رمق بہ جان من اسٺ
همیشہ نام #حسین بر سر زبان من اسٺ
چہ گویمش ڪه محمّد(ص) بہ وصف او فرمود:
منم از آنِ حسین و حسین از آنِ من است
#یا_اباعبدالله_الحسین🥀
#سلطان_عشق❤️
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🍓❤️•
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
میدانۍ...
رسیدهامبهجایۍڪهوقتۍتونباشۍ
همهبودنها پوچند...):
مۍﺷﻮﺩبیایۍ؟؟...💔
ﺑﻴﺎیۍﻭﺑﺮﺳﻄﺮﺁﺧﺮﺩﻓﺘﺮﺩﻟﺘﻨگۍﻫﺎﻳﻢ..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ازدواج
1⃣ ازدواج به خاطر آرامش
به دست آوردن آرامش مهمترین علتی است که بر اهمیت ازدواج می افزاید
آرامش بزرگترین آرزوی بشر است
🔹خداوند متعال گوهر گرانبهای آرامش را که بشر در ناکجاآباد به دنبالش میگردد در ازدواج قرار داده است و این گوهر هدیه ای از جانب اوست به مردان و زنانی که برای خویش ،همسری همدل میگزیند
🔹همان گوهری که در جایی
الا بذکر الله و در جای دیگر لتسکنو الیها
آن را به وجود می آورد
ادامه دارد.....
کتاب
#سینجینهایخواستگاری
نویسنده: مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
29.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۶-۵#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_سوم
#قسمت_۸_۱
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ربیع_الاول
پیراهن سیاه ز تن دور میکنیم
آنرا ذخیره یوم الحساب میکنیم
اجر دو ماه گریه بر غربت حسین
تقدیم مادرش از را دور میکنیم
عزاداری هایتان قبول🤲
ماه ربیع الاول را به همه شما عزیزان
تبریک میگم❤️❤️❤️
انشاالله ماه پر از شادی داشته باشید
ربیع الاول مبارک🌹
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️تاثیر روابط دختر و پسر در ازدواج
⛔️ناز و نیاز قبل از ازدواج
💔اگر دخترها به خواستگاری برن چی میشه؟
❌سهل الوصول نباش ؛ ناز داشته باش...
#دکتر_سعید_عزیزی
#ازدواج
#عشق
#خواستگاری
#ناز
#نیاز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#رازهای_همسرداری
🌸🍃این تفکر که هرگز نباید مشکلی وجود داشته باشد را #فراموش کنید
➖در زندگی همه زوج ها اختلاف نظر وجود دارد بدانید در موقع بروز #مشکلات، همکاری و صمیمیت زن و مرد، مشکلات را حل و روابط را نزدیکتر میکند.
➖از بیان مشکلات با #کسانی که زندگی و روابط شما را با خطر مواجه کرده اند بپرهیزید
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ماجرای عبرت آموز،
مرد ثروتمند و راننده اش ...!
🎙 #دڪتر_انوشه
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجوری احساس خشم و ناراحتیت
رو به یه نتیجه تاثیرگذار تبدیل کن✋
یه تکه از فیلم تکیه بر باد
افسانه پاکرو و مهدی فخیم زاده🎬
#تحلیل_فیلم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|🍀😂|••
اگه کلت داغ کرد مثل موتور گازی با کله برو تو برف عین این😂😂😂
😁•••|↫ #طنز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
سلام وقتتون بخیر. میخواستم تشکر کنم از کانال خوب مجردان انقلابی
فقط ببخشید اونقدر مطالب رو پشت سرهم و رگباری میذارید که وقتی بعد یکی دوروز میای کانالو چک کنی کلی از مطالب دیگه عقب میمونی.
ممنون میشم سرعت گیر بذارید. 😅
#ادمین_نوشت
چشم حتما از فردا سعی میکنیم رعایت بشه و رگباری پست وارد کانال تکنم و مدیریتش کنم .
ممنونم از این دوست خوبمان و گرامی الهی به حق حضرت محمد همیشه سلامت و حاجت روا بشن و خوشبخت دوعالم .
من چقدر خوشبختیممممممممم
من چقدر سعادتمندممممممم
که شما عزیزان کنار خودم دارم .و اینقدر گرم و صمیمی هستید
خانه دلتان سبز سبز و گرم باشه
#دوستون_دارم
#یا_علی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
#سال_۹۸_۱۲_۲۲
سلام.
نمیدونم این پیاممو میزارید تو کانالتون یانه.
ولی میخواستم این حرفو تو کانالتون منتشر کنید تا با اعضای کانال دردو دلمو بکنم.ویه تجربه ای هم بشه برای بقیه دوستان که میدونم ماشاالله خودشون فهیمن.
دوستان، خودتون میدونید که خانم ها خیلی احساسی هستن و بعضی وقتا ریز ترین چیزهاهم روشون اثر میکنه😔
منم از مجردی تو این کانال عضو بودم، تا الان که 6 ماه از ازدواجم میگذره. به سختی یه عروسی مذهبی برگزارکردیم، و باهزارجور قرض و وام زندگی سادمونو شروع کردیم. به توصیه های حضرت آقا و بزرگان هم گوش کردیم و پدر و مادر هارو زیاد به خرج های غیر ضروری ننداختیم و سعی کردیم رو پای خودمون وایسیم و فقط چیزهای ضروری برای شروع یک زندگی رو تهیه کردیم.ماحتی طلا هم نخریدیم، به جاش دوسه تانقره خریدیم. 😌
زندگیمونم برکت خودشو داره و با وجود سختی های معیشتی، خوشی خودش رو هم داره، همشم از همین سخت نگرفتنا و ساده شروع کردناست.
همین روز زن که چندروز قبل بود، همسرم برام چیزی نخرید، اما زبانی بهم تبریک گفت، منم توقعاتمو کم کردم و همون تبریکشو مخلصانه قبول کردم،(بااینکه درخونه پدرم تقریبا همه چیز برام فراهم بود و وضعیت متوسط رو به خوبی داشتیم) اما من به خاطر تقوا و ایمان همسرم که برام ملاک اصلی بود بهشون بله گفتم و وضعیت مالی خودشون و خانوادشون پذیرفتم.
اما تنها نکته ای که بعضی وقتا آزارم میده و باعث رنجشم میشه اینه که بعضیا تموم دلخوشی های زندگیشونو تو پروفایل ها و یا گروه ها و یا اینستاگرام و... به نمایش میزارن😔😔😞 من از شادی و خوشی هیچ کسی تو زندگیش ناراحت نمیشم، به خدا ناراحت نمیشم. اما با دیدن این عکسا یه حسرتی میاد تو دلم،. شاید خانما بازیگرای خوبی نباشن، این حسرت ها تو زندگی دیده میشن و برخی زندگی هارو خراب میکنن. خواهشم از همه ی شما اینه که لطفا زندگی شخصیتونو، هدایایی که میگیرید رو، مسافرت های پر زرق و برق رو و همه ی چیزهایی که شاید همه ی افراد نتونن عملی کنن تو زندگی رو،. نزارید تو پروفایل و یا جای دیگه، به خدا اینا بعضی وقتا حسرت میشه تو دل آدما. خانوما دلشون کوچیک تره و رنجورتر. باعث خرابی زندگی نشیم😞
ببخشید که سرتونو به درد آوردم، اما لازم دونستم اینو با هم کانالی های فهیم مجردان انقلابی هم در میون بزارم،تا ان شاءالله این عادات رو کم رنگش کنیم.
ممنون ازهمگی
#ادمین_نوشت
این ارسالی بزرگوار مال سال ۹۸ مدتی از ادمین شدنم گذشته بود .البته در تلگرام بود واقعا بعضی حرفها و گفته ها هیچ وقت قدیمی و دمده نمیشه همیشگی و تازه و جدید مثل این دوست خوبمان .من داشتم آرشیو مطالب که برای کانال داشتم نگاه میکردم به این برخوردم .واقعا الان بیشتر هم شده در فضای مجازی که فیلم و عکس میفرستن .وحسرت در دل بعضی ها میکارن و چه زندگی های را هم از هم میپاشونند سر همین عکس و فیلم و چه باعث. سردی ها در زندگی مشترک شدن. .جلوه گری میکنند .وکمبودشان این طوری میخوان جبران کنند .
گفتم ایتا هم ارسال کنم ..
الهی هر جا این بزرگوار هستن خوشبخت دوعالم باشن زیر سایه امام زمان
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#ارسالی_از_کاربران #سال_۹۸_۱۲_۲۲ سلام. نمیدونم این پیاممو میزارید تو کانالتون یانه. ولی میخواستم ا
با سلام وقت بخیر
این خانم واقعا درست میگن من هم موافقم ان شاءالله هرکی ازدواج کرده ،بچه داره خداوند براشون حفظ کنه واقعا یه وقت یکی بچه نداره یکی ازدواج نکرده توانش رو نداره نمی تونه یا به هر دلایلی از سلامتی محروم هست سفر های زیارتی نمی تونه بره ودیدن یه سری عکس ها در فضای مجازی براش حسرت میشه واشک از چشمانش جاری میشه دعا کنید ان شاالله ما هم این جوری نباشیم وباعث دل شکستن ودل سوختن کسی نشیم .ان شاالله خداوند همه ما را عاقبت بخیر بگرداند آمین. 🤲🤲
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
بگرد نگاه کن پارت94 تقریبا هر چند روز درمیان پیامک واریز پول تابلوها برایم میآمد. دستم باز تر ش
بگرد نگاه کن
پارت95
با عجله دوربین را از جلوی چشمهایم کنار زدم و دنبال صاحب صدا گشتم.
مردی سوار ماشین سفید رنگی بود و از خیابان متوجهی من شده بود و قصد آزار داشت.
تا نگاهش کردم خندید و پایش را روی پدال گاز گذاشت در خیابان ناپدید شد.
زمزمه کردم.
–مردم آزار، نصف عمرم رفت.
دوباره دوربین را روی چشمهایم تنظیم کردم.
امیرزاده از مغازه بیرون آمده بود و به طرف کافیشاپ نگاه میکرد.
دوربین را رویش زوم کردم.
یک پلیور مشگی تنش بود و با یک شلوار کتان تیره رنگ.
دستهایش را در جیبش برده بود و جلوی مغازه به این طرف و آن طرف میرفت. گاهی میایستاد و به طرف کافیشاپ نگاه میکرد.
احتمالا امید داشت که شاید امروز میخواهم از طرف مغازهی او به خانه برگردم. با دیدنش لبخند از روی لبهای محو نمیشد.
کمی آرام شدم و حالم بهتر شد. زوم دوربین را بیشتر کردم و به چشمهایش نگاه کردم. حتی گود شدن چشمهایش مشخص بود.
همانطور که مشغول نگاه کردنش بودم. سرش را چرخاند و دقیقا به طرفم نگاه کرد. انگار مرا میدید چون زاویهی نگاهش دقیقا به طرف من بود. چشمهایش را ریز کرد تا دقیقتر ببیند.
دلهره تمام جودم را گرفت. دوربین را از جلوی چشمهایم کنار زدم و نگاهش کردم.
درست بود مرا نگاه میکرد.
بلافاصله دوربین را داخل کیفم گذاشتم و از باغچه بیرون آمدم و دیگر به آن طرف نگاه نکردم و با سرعت به طرف خانه راه افتادم.
دلم مثل سیرو سرکه میجوشید. خدایا نکند مرا دیده باشد؟
حالا اگر هم دیده باشد فکر نکنم تشخیص دهد که من بودهام.
با این دلداریها که خودم را دادم کمی آرام گرفتم.
چند پیامک روی گوشیام آمد، نادیا دوباره چند تابلو فروخته بود.
خوشحالیام چند برابر شد. در راه خانه برای بچههای ساره لباس خریدم. قبلا زنگ زده بودم و سایز بچههایش را پرسیده بودم. کمی هم برای خانه گوشت و مرغ خریدم. میدانستم مادر خوشحال میشود. برای بچهها هم کمی تنقلات خریدم. به رستا هم زنگ زدم و برای شام دعوتشان کردم.
آن روز اشتهایم باز شده بود. از مادر و نادیا خواستم که آنها فقط کارهای مربوط به تابلوها را انجام دهند. پختن شام و کارهای آشپزخانه وخانه هم به عهدهی من.
از دیدن امیرزاده انرژی گرفته بودم و میخواستم این انرژی را خرج خانوادهام کنم.
مادر با نخ و سوزن و پارچه به دست به آشپزخانه آمد. روی تنها صندلی آشپزخانه نشست و همانطور که مشغول دوختن بود گفت:
–میگم مادر کاش پولاتو اینجوری خرج نکنی؟
ران مرغی که در دستم بود را داخل ماهی تابه انداختم، شروع به جلیز و ولیز کرد.
–مگه چطوری خرج کردم؟
اشارهایی به چیزیهایی که خریده بودم و گوشهی آشپزخانه بود کرد.
–همینا دیگه، پولاتو بزار واسه خودت، بعدا لازمت میشه، بالاخره میخوای ازدواج کنی هزار تا خرج داری مادر. جمع کن اون موقع...
نگذاشتم ادامه دهد.
–مامان این پول که تنها مال من نیست، همه داریم کار میکنیم پس باید جوری خرج بشه که همه استفاده کنیم. البته یه مقدار از پول نادیا رو بهش دادم. ولی بهش گفتم بقیهاش رو از این به بعد میدم مامان برات جمع کنه.
مادر سوزن را در دستش نگه داشت.
–قبول کرد؟
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بگرد نگاه کن
پارت96
–آره، من بگم قبول میکنه، تازه پول تابلو نقاشیهاشم که چندتاش فروش رفته همه رو داده به من. منم میدم به شما.
مادر با خوشحالی گفت:
–باشه، بده براش جمع کنم، یه چند وقت دیگه که پولاش زیاد شد.میرم یه پلاک زنجیر طلای سبک براش میخرم که هم بندازه کردنش، هم یه پساندازی براش بشه. تو خودتم این کار رو بکن. من راضیام.
–ولی من خودم دلم میخواد واسه خونه خرید کنم.
نگاهم کرد.
–میدونم مادر، ولی بزار خریدهای خونه رو پدر و برادرت انجام بدن. بالاخره اونا مردای خونه هستن. یه وقت غرورشون میشکنه. الانم این گوشتا رو زودتر بشور و بسته بندی کن از جلوی چشم بردار. حرفی هم از خریدت نزن. بعد سرش را پایین انداخت و تند تند دوختنش را ادامه داد.
عمیق نگاهش کردم.
مادر است دیگر، تا رو پودش را با محبت بافتهاند. حواسش به همه جا هست. به اقتدار پدر و برادرم، به پسانداز من و نادیا، به ازدواج و آیندهمان.
نگاهم به انگشتهایش افتاد. رد سوزن بر روی انگشت سبابهاش مانده بود. دیگر دستش تند شده بود روزی یک تابلو میدوخت. در کنار تمام کارهای خانه بیشتر از همهی ما کار میکرد ولی اعتراضی نمیکرد.
غصهی همه را میخورد جز خودش.
ران دیگر مرغ را داخل تابه انداختم.
–مامان.
بدون این که نگاهم کند جواب داد.
–هوم.
–میگم شما خیلی بابا رو دوست دارید؟
سرش را بلند کرد و لبخند پهنی زد.
–چی شده از این سوالا میپرسی؟
با کفگیر تکههای مرغها را در تابه جابهجا کردم.
–آخه ندیدم هیچ وقت سر بابا غر بزنید یا با هم دعوا کنید. خیلی جاها بابا یه حرفهایی زده که من با خودم گفتم امکان نداره مامان قبول کنه، ولی شما رو حرفش حرف نزدید.
من گاهی جای شما حرص خوردم ولی شما یه جوری رفتار کردید که انگار با میل و رغبت دارید اون کار رو انجام میدید. البته بابا هم همیشه هوای شما رو داره ها.
اصلا انگار عاشق هم هستید. البته چه حرفی میزنم اگه همدیگه رو دوست نداشتید که ازدواج نمیکردید.
مادر سوزش را بر بدن سپید پارچه فرو کرد.
–پدرت اصلا انتخاب من نبود. پدر و مادرم بهم گفتن که پسر خوبیه باهاش ازدواج کن. منم حرفی نزدم. یعنی اونقدر واسه حرف پدر و مادرم احترام قائل بودم که قبول کردم.
–یعنی دوسش نداشتید؟
–نه.
چشمهایم گرد شد.
–ولی الان که خیلی...
دوباره لبخند زد.
–اون موقع دوسش نداشتم. ولی بعد از ازدواجمون کمکم بهش علاقمند شدم.
تکههای مرغ را پشت و رو کردم.
–پس یعنی خیلی باهاتون مهربون بود که دلتونو برده؟
نخ را از سوزن جدا کرد.
–نه والا، اصلا فکر کنم اون موقع بابات نمیدونست مهربونی یعنی چی. اتفاقا خیلی هم بد اخلاق بود. با کوچکترین مشکلی به هم میریخت.
نخ گلبهی رنگ را از جعبهی نخها که روی کانتر بود برداشت.
وقتی مرا سراپا گوش دید ادامه داد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگرد نگاه کن
پارت97
–کمکم فهمیدم مردها برعکس هیکلشون خیلی ضعیف هستن. پدرت اصلا طاقت سختی و مشکلات خونه رو نداشت. وقتی کمکم یاد گرفتم که مشکلات رو کمتر بروز بدم و کمتر شکایت کنم و غر بزنم. روز به روز اخلاقش بهتر شد.
خب طبیعیه که وقتی مرد آرامش داشته باشه مهربونی رو هم از خانوادش دریغ نمیکنه، کمکم این مهربونیش اونقدر زیاد شد که دلم میخواست همهی سختیها و مشکلات خونه و بچه ها مال من باشه ولی اون دیگه هیچ وقت مثل قدیما عصبی و بداخلاق نباشه.
ولی از حق هم نگذریم از همون اول حسابی کار میکرد. اونم مشکلات شغلی خودش رو داشت. دیگه نمیکشید بیاد خونه منم مشکلات خونه رو، بچهها رو، خودم رو بهش بگم.
همیشه از این که مرد کار بود خوشحال بودم. چند سال پیش که شماها خیلی کوچیک بودید یه سال بیکار شد و کار گیرش نیومد اگه بدونی چه مصیبتی کشیدم.
از اون به بعد بود که فهمیدم چه نعمت بزرگیه مرد اهل کار باشه.
همین که کار باشه خوبه، حالا کم و زیادش دست خداست که برکت بده.
کفگیر را داخل بشقاب کنار تابه گذاشتم.
–مامان باورم نمیشه بابا یه زمانی عصبی و بد اخلاق بوده.
الان که خیلی آرومه و گوش به فرمان شماست.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–خودمم باورم نمیشه.
ولی وقتی برمیگردم و به زندگیم نگاه میکنم میبینم زحمت زیادی برای این زندگی کشیدم، حالا هم دارم یه جورایی دست پخت خودم رو میخورم.
از حرفش خندهام گرفت.
–چرا میخندی دختر؟
–آخه میگید دست پخت.
به مرغهای در حال سرخ شدن اشاره کرد.
–الان چند وقته همگی دارید کار میکنید تا این که امروز تونستید مرغ و گوشت بخورید؟ تازه مهمونم دعوت کردی.
اگه سختی نمیکشیدی میتونستی؟
دوباره خندیدم و به مرغها نگاه کردم.
–اوه،اوه، واسه دستپخت امشب کلی آشپز زحمت کشیدنا، خدا رحم کنه، چه شود این غذا.
مادر ریز خندید و من با خودم فکر کردم
خندهی مادر چه عطری دارد. تمام خانه را پر میکند از بوی عشق، بوی محبت، تمام اهل خانه چشمشان به مادر است. به نگاهش، به لبخندش و به دستهایش.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگرد نگاه کن
پارت98
صبح که از پیاده رو میگذشتم. درست همان جای دیروزی ایستادم.
دستم را داخل کیفم بردم و دوربین را لمس کردم. به روبرو نگاه کردم. انگار خیابان برایم زیباتر شده بود.
یک خیابان دو طرفه که یک بلوار پهن و بزرگ وسطش بود، با درختهای کاج و سروی که فاصلهی کمی از هم داشتند. شاخ و برگهای درختها بیشتر جلوی دید را میگرفت. باید جوری میایستادم که روبرویم درختی نباشد. نمیخواستم دوباره امیرزاده متوجه من شود. پس دیروز این درختها کجا بودند چرا من آنقدر کوچکشان میدیدم.
قسمت بالای بلوار درختان زیادتری داشت و همین باعث میشد دید از این طرف خیابان تا آن طرف کمتر باشد. در آن طرف خیابان یعنی پیاده رویی که مغازهی امیرزاده قرار داشت هم درختان زیادی بود. ولی چون چنار بودند و درخت چنار هم خزان داشت فقط شاخههای لختش مانع دیدن بود.
جایی که ایستاده بودم مثل دیروز نبود. باید جایم را پیدا میکردم.
برای دیدنش بیتاب بودم.
نگاهی به اطراف انداختم. کمی شلوغ بود. احساس کردم عابران بد نگاهم میکنند.
با خودم فکر کردم شاید با دوربین نگاه کردن صبح زود کمی غیر عادی باشد و توجه دیگران را بیشتر جلب کند.
از کارم منصرف شدم. ولی به دلم قول دادم که موقع برگشتن دلتنگیاش را برطرف کنم.
پشت پیشخوان ایستاده بودم و دوباره چشمم به در کافیشاپ بود. میترسیدم بیاید و مرا ببیند.
نمیخواستم دیگر هیچ وقت با او روبرو شوم.
برای کارم هم باید فکری میکردم.
اگر کار تابلو دوختن رونق بگیرد دیگر برای کار به اینجا نمیآیم. تا کم کم بتوانم فراموشش کنم.
خانم نقره سرش را نزدیگ گوشم آورد.
–امروز نمیاد.
برگشتم و شگفت زده نگاهش کردم.
نگاهش را بالا داد.
–امیرزاده خان رو میگم، اینقدر زل نزن به در تشریف فرما نمیشه.
دیگر پنهان کردن فایده ایی نداشت.
–از کجا میدونی نمیاد.
چون چند دقیقه پیش که داشتم میومدم اینجا دیدمش داشت میرفت.
–کجا میرفت؟
صاف ایستاد.
–ببخشید دیگه، جلوی راهش رو نمیتونستم بگیرم بپرسم بی اذن خدمهی کافی شاپ کجا تشریف میبرید، اول باید با ما هماهنگ کنید.
نوچی کردم.
–حالا کدوم طرفی میرفت؟
–یعنی الان من جهت رفتن اونو بهت بگم تو میفهمی کجا میخواسته بره.
نفسم را بیرون دادم.
–با ماشین بود؟
–چه سوالایی میپرسی، آخه اگه با ماشین باشه من که دارم پیاده از بالا میام چطوری دیدمش.
–پس پیاده بوده، داشته به طرف بالای خیابون میرفته. پس احتمالا همین اطراف کار داره.
خانم نقره به طرف خیابان اشاره کرد.
–شایدم از همین مغازه های اطراف میخواد چیزی بخره.
–آخه صبح زود چه خریدی، مغازه ها باز بودن؟
–آره بابا، اینجاها چون خیابون اصلیه و شلوغه مغازه ها زود باز میکنن، البته امروز من دیرترم امدما.
بعدشم حالا نه واسه خاطر این که رفته جایی و نیست، اون کلا نمیاد چون اون دیروز واسه خاطر تو اینجا امده و توام اونجوری واسش کلاس گذاشتی، خب هر کس باشه بهش بر میخوره و دیگه نمیاد.
بعد پچ پچ کنان ادامه داد:
–اگه غلامی بفهمه مشتریش رو پروندی ها...
اخم کردم و به طرف سالن رفتم.
پیش خودم فکر کردم که اگر امیرزاده دوباره به کافی شاپ بیاید و من خودم را پنهان کنم جواب غلامی را چه بدهم. غلامی که کلا به همه چیز مشکوک است.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگر عشق چیست؟♥️
بخدا همین دوست داشتن های بی دلیل است.
آقا جان خدابیامرز همیشه میگفت:
عاشق واقعی کسی که در هر شرایط نیت معشوقش رو بدون حرف از توی چشماش بخونه.😍
#حس_ناب🤍
#اجرای_احساسی_دلی_لهراسبی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...
✨یک عمر پی دعوت بیگانه دویدم
🌟هر بار مرا خواند و صدایش نشنیدم
✨دل برگردی بستم و هر بار شکستم
🌟بگرفت خدا دستم و هر دفعه ندیدم
#شبتون_خدایی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´