eitaa logo
مجردان انقلابی
14.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
•🍓🚗• ‌گفتم‌اےعشـق!‌‌‌‌ مࢪادست نِيازاست دراز؛ طلب‌خـويش‌بہ‌نزدڪہ‌برم..؟! گفـت:حسين❤️:)! ‌ ‌ ‌ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا مهــــــــدی ☘ ✨دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد 🌨 ابری که دربیابان بر تشنه ای ببارد ✨ بی حاصلست یارا اوقات زندگانی 🌼 الا دمی که یاری با همدمی برآرد 🤲 🌼🍃 🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
5⃣ ازدواج کمک به رشد و تکامل یکدیگر ✅یکی دیگر از انگیزه های ازدواج کمک به رشد و تکامل زن و مرد است محیط گرم و صمیمی و فضای پر مودت و محبت خانواده فرصتی برای تبادل اندیشه ها و رشد اجتماعی فرهنگی و اخلاقی زن و شوهر و دیگر اعضای خانواده است در سازمان خانواده افراد تحت تاثیر دانش بینش و دیدگاه و مهارت های یکدیگر هستند و در این فضا پاره‌ای از استعدادهای زن و مرد و دیگر اعضای خانواده شکوفا می شود و در سایه احساس مسئولیت و رشد اجتماعی اعضای خانواده امکان‌پذیر می‌شود چه بسا یک ازدواج خوب و موفق زمینه آماده سازد تا انسان در صدد اصلاح بسیاری از رفتارهای نادرست خود برآید این مسئله باعث ایجاد عشقی واقعی در زندگی زن و شوهر میشود ادامه دارد..... کتاب نویسنده: مسلم داودی نژاد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
34.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۶-۵ ژانر: خانوادکی_جناحی .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعضی چیزها در جهان خیلی مهم تر از دارائی هستـــند یکی از آنها توانایی خوش بودن با چیزهای ساده است. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ نکته دار دکتر داودی نژاد با عنوان 📋 6 قانون مهم برای درمان حسادت 📒شما تا به حال حسرت زندگی کسیو خوردین⁉️ میتونین برای عزیزانتون هم ارسال کنین و حال دل اونارو هم خوب کنین 🌹🌹🌹 کانال آکادمی دکترداودی نژاد @mojaradan
راه كارهایی  برای کم رنگ کردن خاطرات بد *راهكار اول از بین بردن تمام آثار بیرونی خاطرات بد از قدم های مهم فراموش کردن آن است. به طور مثال در صورتی که فرد از یک تصادف خاطره بدی در ذهن خود دارد، باید خودرویی که با آن تصادف کرده را بفروشد لباس‎ ها و لوازم را تعویض کند و عکس ها را از بین ببرد؛ اگر این خاطره بد در ارتباط با فردی دیگر به وجود آمده، تا حد ممکن باید از دیدار و گفت وگو با آن فرد خودداری شود. *راهكار دوم عدم پرورش افکار منفی است، به گونه ای که نباید با یادآوری خاطرات بد، آن ها را گسترش داد. متاسفانه برخی افراد عادت دارند افکار مزاحم را پرورش دهند. *راهكار سوم از راه های اهمیت ندادن به افکار منفی این است که فرد در مواقع هجوم آن ها به ذهن، سریع ذهن خود را متوقف کند و با ایجاد حالت تنبیه، آمار ورود این افکار به ذهن را کاهش داد. *راهكار چهارم با نوشتن آن خاطره بر روی کاغذ و پررنگ کردن هر خاطره ای هرچند بد، نکات مثبت آن را در نظر گرفت؛ از جمله نکات مثبت هر خاطره بد می توان به هوشیاری، آگاهی، تجربه و درس عبرت برای افراد اشاره کرد. *راهكار پنجم از مهم ترین کارها این است که افکار مثبت، جایگزین افکار منفی شوند، این امر تمرکز قوی و تلاش مداوم فرد را می طلبد.. @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید باورت نشه ولی... دیالوگهایی از نوید محمد زاده و ترانه علیدوستی سکانسی از فیلم برادران لیلا ❤️💔 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
37.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸میگن آرزوهای خوب برای دیگران 🌸به خودمون هم برمیگرده 🌸بـرای هـم آرزو کنـیم ..... 🌸روزایی پر از عشق و مـحبت 🌸روزایى پر ازموفقيت و شادى 🌸روزایى پر ازخنده و دلخوشی 🌸و روزایی پر از سلامتی و عاقبت بخیری               روزتــون قشنگـــــــ 🌸 @mojaradan
سلام و احترام تازه از حرم امام رضا دارم بر میگردم نایب الزیازه شما و همه اعضای خوب کانال مجردان انقلابی بودم من به بنده خدا سفارش کردم برای تمام عزیزانی که عضو دعوت به کانال مجردان کردن دعاگوشون باشندو ایشون هم فرمودن چشم الهی امام رضا حاجت دلشون بده و عاقبت بخیر باشن . ممنونم از این بزرگوار فقط ادمین جانتون حسابی دعا کنند ویژه و مخصوص گناه دالم آخه 😉 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
سلام به همه اعضای خوب کانالمون یه تشکر ویژه دارم از همه اون دوستانی که زحمت کشیدن و کانال مون رو معرفی کردند و طبق قول و قرار بینمون جایزه خودشون رو دریافت کردند ☺️ هنوز هم فر موصت برای بقیه دوستان هم هستش 😊 یه خبر خوب هم دارم اگه تلاش کنید و به ۱۷٫۳ k برسونید یه فیلم خوب که فکرشو نمیکنید تو کانال قرار میدم دیگه این گوی و این میدان 😁 کانال خودتونه تلاش کنید طلاش کنید😉😉 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برگرد نگاه کن پارت113 از یک طرف می‌ترسیدم بلایی سر امیرزاده بیاید و از طرفی استرس توبیخ آقای غلامی را داشتم. آقای غلامی از کمر امیرزاده گرفت و به طرف میز هدایت کرد. سعید و ماهان هم آن آقا را آرام می‌کردند. امیر زاده کنار میز ایستاد و به آقای غلامی گفت: –از اولش امده بود برای دعوا. آقای غلامی حرفش را تایید کرد و نگاهش را به آن مرد دوخت. نگاه نگرانم را به امیرزاده چسباندم. دستی به موهایش کشید و روی صندلی‌اش نشست و نگاهی به من انداخت و بعد چشم‌هایش را بست و دوباره باز کرد. نمی‌دانم چه حکمتی در این کارش بود ولی مرا آرام می‌کرد. انگار می‌خواست بگوید مشکلی نیست. آن آقا بلند به ماهان و سعید گفت: –بابا برید کنار فاصله‌ی اجتماعی رو رعایت کنید. اینجا هیچ کس کرونا حالیش نیست. بعد هم همانطور که به طرف در می‌رفت گفت: –من میرم شکایت می‌کنم اصلا اینجا چرا بازه، مگه همه‌ی رستورانها نباید بسته باشه. آقای غلامی به سعید و ماهان اشاره کرد. آنها هم دنبالش رفتند تا راضی‌اش کنند که برگردد و با هم صحبت کنند. ولی موفق نشدند. بعد از رفتنش امیرزاده رو به آقای غلامی کرد و گفت: –هیچ کاری نمیکنه، همش بلوفه. ماهان نزدیکتر آمد و رو به من گفت: –شما حالتون خوبه؟ با تکان سرم جواب مثبت دادم و این از چشم امیرزاده دور نماند. چند مشتری که در کافی شاپ بودند کم کم بلند شدند و رفتند.. خجالت زده به پشت پیشخوان رفتم. حتما آقای غلامی همه را از چشم من می‌بیند. خانم نقره با هیجان گفت: –این امیرزاده برات کار درست کردا، حالا ببین غلامی چیا بهت بگه، اخراجت نکنه شانس آوردی. –مگه تقصیر امیرزاده بود؟ همه شاهد بودن اون مرده شروع کرد، انصافم خوب چیزیه. خانم نقره لبهایش را بیرون داد. –آره، ولی غلامی این چیزا سرش نمیشه، انصافش کجا بود، اگه نوک سوزن انصاف داشت اینقدر از ما کار نمی‌کشید آخرشم سر ماه حقوقمون رو قسطی بده. همه سرکارهایشان برگشتند. فقط امیرزاده بود که تنها نشسته بود. به خاطر مشتی که خورده بود لبش کمی متورم شده بود. یک لیوان آب به همراه چند تکه یخ برایش بردم و پرسیدم: –حالتون خوبه؟ نایلون یخ‌ها را مقابلش گذاشتم. – این یخ‌ها رو بزارید روی لبتون. بدون این که نگاهم کند به لیوان آب زل زد. –مثل این که اینجا خیلی‌ها نگران حال شما هستن. نگاهم را پایین انداختم. می‌دانستم منظورش ماهان است برای همین گفتم: –نه، اینطور نیست، تو محیط کار پیش میاد. لیوان را بین دستهایش زندانی کرد. –اینجا کار کردن در شأن شما نیست. باید دنبال یه کار بهتر باشید. – سر هر کاری که باشم همه جور آدمی پیدا میشه، دیگه باید کنار بیام و خودم از پس مشکلاتم بر بیام. سرش را بلند کرد. –محیط کار خیلی مهمه، بخصوص برای دختری مثل شما، حیفه تو این سن تو این محیط‌ها کار کنید. به روبه‌رو نگاه کردم. –البته احتمالا به خاطر اتفاق امروز همین کار رو هم از دستش بدم. سوالی نگاهم کرد. غم نگاهم را پنهان کردم و به طرف پیشخوان رفتم. ماهان کنارم ایستاد و گفت: –آقای غلامی باهات کار داره. می‌دانستم وقت توبیخ است خودم را آماده کرده بودم. به طرف صندوق رفتم. سعید روی میز آقای غلامی خم شده بود و با هم پچ پچ می‌کردند. جلوی صندوق ایستادم. با اشاره‌‌ی آقای غلامی سعید کمی آنطرف‌تر ایستاد. آقای غلامی اخم کرده بود. موهای سرش که قبلا از ته تراشیده بود کمی جیک زده بود و این زشتش می‌کرد. جایی که ایستاده بودم در دید امیر زاده هم بود. نگاهم را به میز دادم و منتظر ایستادم. آقای غلامی سینه‌اش را صاف کرد. –روز اول یادته بهت چی گفتم؟ امروز با این اتفاق مطمئنم چندتا از مشتریهامون رو برای همیشه از دست دادیم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
مجردان انقلابی
#پارت_هدیه برگردنگاه‌کن پارت111 امیرزاده مرد بود یک مرد واقعی... ولی آخر پس چرا با همسرش... خانم
برگردنگاه‌کن پارت112 گلدان را روی پیشخوان گذاشتم. آقا ماهان که در حال تزیین یک اسموتی بود. پرسید: –اینو چرا گذاشتید اینجا؟ –مال میز شماره یازده هست، ته سیگارش رو توش انداخته. ماهان با انزجار به گلدان نگاه کرد. –بعضیها یه ذره شعور ندارن، گنگ نگاهش کردم. برای عوض کردن موضوع به پودر نارگیلی که دستش بود اشاره کرد. –می‌بینی، این خانم نقره و بقیه فقط دنبال کار کشیدن از آدم هستن، آخه یه مسئول خرید میاد اینجا اسموتی سرو کنه؟ لبخند زدم. –چه اشکالی داره، همکاریه دیگه. آقای تازه وارد صدایم زد. –ببخشید من برم سفارش بگیرم. آقای تازه وارد دستمال کاغذی برداشته بود و مدام روی میز را دستمال می‌کشید. تا نزدیکش شدم گفت: –خانم یه الکل بیار اینجا رو ضد عفونی کن. نه به ته سیگار انداختنش، نه به این وسواسی بودنش. –آقا میزها همه قبلا ضد عفونی شدن. زیر لب گفت: –ضد عفونی شدن، آره جون خودت حرفش را نشنیده گرفتم. –ببخشید چی میل دارید براتون بیارم. نگاهی به امیرزاده انداخت و پچ پچ کنان گفت: –تا اینجا رو ضد عفونی نکنی، سفارش بی سفارش. فقط پول میگیرن، اگه من فردا کرونا بگیرم کی میخواد جواب بده. انگار کسی مجبورش کرده بود به اینجا بیاید. نمی‌دانم چرا در بین حرفهایش به امیرزاده نگاه می‌کرد. روی مچ دستش یک علامت عجیب خالکوبی کرده بود که توجهم را جلب کرد. دستمال کاغذی که دستش بود را روی زمین انداخت و عصبی رو به من گفت: –چته، به چی زل زدی، برو یه الکل بیار خودم پاک کنم. کمی ترسیدم و برای آوردن الکل از او دور شدم. تا خواستم از جلوی میز امیرزاده رد بشوم تا الکل بیاورم گفت: –خانم چند لحظه. به طرفش برگشتم و جلوی میزش ایستادم. –بله. اشاره به قهوه‌اش کرد. –این که سرده. دستپاچه گفتم: –واقعا؟ به جای جواب فقط چشم‌هایش را باز و بسته کرد. ولی وقتی چشم‌هایش را بست برای باز کردنشان عجله‌ایی نکرد و وقتی چشم‌هایش را باز کرد نگاهش در نگاهم در هم آمیخت و باعث شد فراموش کنم قرار بود به دنبال چه کاری بروم. حس کردم پوست صورتم سرخ شده، نگاهم را به فنجان دادم و بی اراده و از روی عادت انگششتهایم را دور بدنه‌ی فنجان حلقه کردم. –بله سرد شده، بدید ببرم. تا خواستم فنجان را بردارم، فنجان را برداشت و جرعه‌ایی خورد. –سرد نشده، سرد بود. شماحرف من رو باور ندارید، خودتون امتحان می‌کنید؟ –نه، فقط خواستم... جدی نگاهم کرد. ماسکش را برداشته بود. لبهایش را روی هم فشار داد. – سرد می‌خورم. فقط شما اون وقتی که می‌خواستی بزاری اینو ببری، بزار برای من و جوابم رو بده. من فقط یه سوال دارم. چرا؟ یهو چه اتفاقی افتاد که... آقای تازه وارد با صدای بلند گفت: –خانم این الکل چی شد؟ توجه همه به طرفش جلب شد. حتی آقای غلامی، آن آقا رو به جمع گفت: –یک ساعته به دخترک گفتم برو الکل بیار رفته وایساده داره لاس میزنه. از حرفش آنقدر خجالت کشیدم که دلم می‌خواست زمین دهن باز می‌کرد و من درونش فرو می‌رفتم. امیرزاده ابروهایش را در هم گره زد و از جایش بلند شد تا به طرف آن آقا برود. فوری دستم را جلویش حائل کردم. –خواهش می‌کنم نرید. ولش کنید، اینجا برای من دردسر درست میشه. اون از عمد این کار رو می‌کنه نمی‌دونم چرا می‌خواد شما رو عصبانی کنه. امیرزاده چپ چپ به آن مرد نگاه کرد و پوفی کرد و سرجایش نشست ولی معلوم بود از کاری که کرده اصلا راضی نیست. آن مرد دوباره گفت: –آره، بشین به لاس زدنت ادامه بده، راحت باش. این بار امیرزاده با سرعت بیشتری از جایش بلند شد و رو به من لب زد. از کافی شاپ میبرمش بیرون و حسابش رو میرسم. بعد با گامهای بلند خودش را به آن مرد رساند. آن مرد وقتی امیرزاده را بالای سرش دید خونسرد گفت: –ماسکت رو بزن تا هممون رو کرونا ندادی. امیر زاده خم شد روی صورتش و گفت: –مثل این که تو بلد نیستی مودبانه حرف بزنی. پاشو بریم بیرون ببینم اونجام اینقدر زبونت درازه. مرد با طعنه گفت: –مثلا بیرون بیام میخوای چیکار کنی؟ خوش دارم همینجا بشینم. امیرزاده یقه‌اش را گرفت و مشتی حواله‌ی صورتش کرد. تا به حال از کتک خوردن کسی اینقدر خوشحال نشده بودم. واقعا دلم خنک شد. ولی ترسیدم امیرزاده آسیبی ببیند. برای همین خودم را کنارشان رساندم و به امیرزاده گفتم: –بسشه ولش کنید. ولی انگار زبان درازی آن مرد می‌خواست کار دستش بدهد. زیر لب فحشی به امیرزاده داد و امیرزاده مشت دوم را نثارش کرد. گوشه‌ی آستین پلیور امیرزاده را گرفتم و عقب کشیدم و با نگرانی گفتم: –تو رو خدا بیایید عقب، ولش کنید. امیرزاده برگشت و نگاهم کرد و با دیدن نگرانی‌ام یقه‌ی آن مرد را رها کرد و گفت: –چیز مهمی نیست شما برید... هنوز حرفش تمام نشده بود که آن مرد از فرصت استفاده کرد و مشتی به صورت امیرزاده زد. من جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم: –مواظب باشید. هم زمان آقای غلامی و ماهان و سعید خودشان را رساندند. لیلافتحی‌پور                        @mojaradan           
برگرد نگاه کن پارت114 با ناراحتی گفتم: –یکی دیگه اینجا توهین میکنه من مقصرم؟ اون آقا ازهمون اول بد حرف میزد. جدی‌تر شد. –باید همون اول به من می‌گفتید. پس این کلاسهای مشتری مداری برای چیه؟ من بارها گفتم با این مدل مشتریها باید چطور حرف زد. ولی شما چون حواستون جای دیگه بوده بهش توجه نکردید، اونم عصبی شده. با ناراحتی گفتم: –اتفاقا من حواسم پیش مشتریها بود. اون خودش عصبی بود من عصبیش نکردم. صدام کرد از من الکل خواست، منم رفتم بیارم یه مشتری دیگه صدام کرد گفت قهوش سرد شده، خواستم... حرفم را برید. –نمی‌خواد برام توضیح بدی من کامل از جزییات خبر دارم. این اولین بارت نیست. سرم را بلند کردم و نگاهی به سعید انداختم. با ناراحتی گفتم: –من اولین بارم نیست؟ من که کاری نکردم. پوفی کرد. –به گوشم میرسه، حالا من چیزی نمیگم فکر نکن از هیچی خبر ندارم. –آخه از چی؟ من که سرم تو کار خودمه, با کسی کاری ندارم. انگار حرفم عصبی‌اش کرد. –فکر کردی متوجه نمیشم با ماهان سر و سّری داری. معلوم نیست چی رد و بدل میکنید. الانم که با این امیرزاده... حرفش را نیمه گذاشت. با دهان باز نگاهش کردم. –چه سر و سٓری، چرا تهمت میزنید؟ ما چیزی رد و بدل نکردیم. چشمم به امیرزاده افتاد که نگران نگاهم می‌کرد. نمی‌دانم حرفهای ما را می‌شنید یا نه. آقای غلامی سکوت کرد و من با بغض ادامه دادم: –شما به من تهمت زدید باید ثابت کنید. ماسکش را پایین کشید و پچ پچ کنان گفت: –اون نایلون سیاهه که گذاشت تو اتاق، تو رفتی برداشتی چی بود. بعدشم تو یه نایلون سیاه گذاشتی تو اتاق و رفتی بهش گفتی بره برداره. اونم نایلون رو گذاشته تو گنجه درشم قفل کرده، البته اون بار اولش نیست، فکر کردی من اینجا نشستم از همه جا بی‌خبرم؟ شما آب بخورید من می‌فهمم. بالاخره هم مچتون رو می‌گیرم. چشم‌هایم را گرد کردم. –نایلون سیاه؟ سرش را تکان داد. کمی فکر کردم و بعد یادم آمد دوربین داخل یک نایلون سیاه بود. وقتی موضوع را برایش توضیح دادم باورش نشد. برای همین من اصرار کردم که ماهان را صدا کند و از او نیز بپرسد. وقتی ماهان آمد و از موضوع خبردار شد با خونسردی گفت: –خوشبختانه هم نایلون سیاهه اینجاست هم دوربین شکاریه. بعد هم رفت و از داخل گنجه‌ایی که در اتاق بود نایلون سیاه را آورد و روی میز گذاشت و با تمسخر گفت: –بیا اینم مواد مخدر. قبل از این که آقای غلامی حرفی بزند یا کاری کند دیدم آقای امیرزاده خودش را به ما رساند. آقای غلامی نگاهش را به او داد. فکر کرد امیرزاده آمده حساب کند و برود. برای همین با لبخند تصنعی گفت: –قابل شما رو نداره. امیرزاده همانطور که کارتش را تحویلش می‌داد گفت: –غلامی جان ماجرای امروز همش تقصیر من بود، ایشون اصلا تقصیری نداره. اشاره به من کرد. اگه من خودم رو کنترل می‌کردم هیچ اتفاقی نمیوفتاد. اصلا نیازی به این همه کشمکش نیست. آقای غلامی گفت: –نه اصلا مشکلی نیست. ما در مورد مسئله‌ی دیگه‌ای حرف میزدیم. امیرزاده به من نگاهی انداخت. –ایشون واقعا با اون مشتری مدارا کردن. خیلی صبورانه باهاش برخورد کردن. شما نباید شماتتش... ماهان حرفش را قطع کرد و دستش را داخل نایلون برد و دوربین را بیرون آورد و گفت: لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
برگرد نگاه کن پارت115 –به خاطر کار شما نیست، به خاطر اینه، ما اینجا تکون میخوریم باید جواب پس بدیم. بعد هم دوربین را روی میز انداخت. آقای امیرزاده به دوربین زل زد. شرمندگی‌ام کم بود حالا همین را کم داشتم که امیرزاده بفهمد که دوربین هم عاریه بوده. دلم می‌خواست زمین دهن باز می‌کرد و مرا می‌بلعید. نگاه سرزنش باری به ماهان انداختم. امیرزاده زمزمه کرد. –اینا تو محیط کار عادیه؟ حرف خودم راوتحویل خودم می‌داد. هنوز نگاهش به دوربین بود. آقای غلامی دوربین را داخل نایلون گذاشت و با لحن مهربانی جوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده رو به من گفت: –مگه شکار میری که دوربین شکاری ازش گرفتی دختر؟ ماهان گفت: –مگه فقط برای شکاره؟ غلامی همانطور که کارت امیرزاده را روی دستگاه پز می‌کشید پرسید: – رمزتون؟ بعد از این که کارت امیرزاده را تحویلش داد رو به من گفت: –اخه این دوربینا به چه کاری میان؟ امیرزاده بعد از این که کارتش را گرفت زیر لب خداحافظی کرد و رفت. نفهمیدم او چرا دلخور شده بود. ولی همین دلخوری‌اش مرا عصبانی کرد. غلامی بی تفاوت گفت: –برید سرکارتون، ولی این دفعه‌ی آخریه که کوتاه میام. ماهان رفت ولی من آنجا ایستادم. وقتی غلامی نگاهم کرد. با بغضی که مدام میرفت و می‌آمد گفتم: –من دیگه اینجا کار نمیکنم. جایی که اینقدر راحت به آدمها تهمت بزنن بعدشم به روی خودشون نیارن جای کار کردن نیست. بعد هم به طرف اتاق تعویض لباس راه افتادم. در راه ماهان را دیدم که کنار آشپزخانه با سعید بحث می‌کرد و می‌گفت: –کاش حداقل درست آدم‌فروشی می‌کردی، چرا یه چیزی رو نمی‌دونی میری میگی؟ باورم نمیشد سعید این کار را انجام داده باشد. از آنها رد شدم و به داخل اتاق رفتم. همین که خواستم پیشبندم را باز کنم تقه‌ایی به در خورد. آقا ماهان بود که نگران نگاهم می‌کرد. –چی شده؟ بغضم را قورت دادم. –هیچی، میخوام برم. دستش را روی در گذاشت و کمی هلش داد. –لطفا بیایید بیرون. اگر کسی لازم باشه بره اون منم نه شما، تقصیر من بود که... نگاهم را به زمین دوختم. –بحث مقصر بودن یا نبودن نیست. موضوع اینه که جلوی همه آبروم رو بردد طلبکارم هست. –شما زیادی حساس هستید. جلوی کسی نبود. ماها همه اخلاق گندش رو می‌شناسیم. هر جای دیگه هم بخواهید کار کنید باید یه کم پوست کلفت باشید وگرنه نمی‌تونید دوام بیارید. –من نمی‌تونم، غلامی همش رو اعصابمه. خیلی بد حرف زد. شما که نبودین ببینیند چه حرفهایی پیش امیرزاده زد. شماتت بار نگاهم کرد. –آهان، پس دردتون امیرزادس. نگرانید که اون الان چی فکر میکنه، دستم رو بالا بردم و بلند گفتم: –دردم هر چی که هست. الان غلامی خیلی راحت به من تهمت زد، فقط اگر خودش بیاد و عذر خواهی کنه میمونم وگرنه من دیگه اینجا کار نمی‌کنم. ماهان پوزخندی زد و رفت. چند دقیقه‌ایی روی گنجه‌ی گوشه‌ی اتاق نشستم. فکر می‌کرد الان غلامی می‌آید و عذر‌خواهی می‌کند. چه خیال خامی داشتم که فکر می‌کردم همه دست به دامانم می‌شوند که نروم. لباسهایم را که عوض کردم و آماده‌ی رفتن شدم. در را باز کردم و بیرون آمدم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفر.ست برا عاشقان مدرسه اول_مهر . 😁 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
  |  ✘ من نمی‌خوام ازدواج کنم، حوصله خرده فرمایش یه آدم دیگه رو ندارم! ✘ من نمی‌خوام بچه‌دار شم، اعصابم کشش نداره! ❌ از همین وضعیتم راضی‌ام، چه ایرادی داره که نخوام مثل بقیه زندگی کنم؟ منبع: کارگاه تمارین صبر(حلم) مطالب بیشتر ↩️ @Ganje_arsh .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
27.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بی سوادم... مینویسم عشق.... می‌خوانم حسین:)🌙 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
"به‌جُزتوهیچکی‌نَبود‌ بِخواد‌حِس‌کُنه‌دَردایِ‌مَنو°🥀" °گُفتندزِندگیت‌بهَ‌وَفق‌مُرادهست؟ ●گُفتم‌کِه‌زَندگیم‌بِهشت‌اَست‌بَاحُسین °خَاکی‌کِه‌بوسه‌زَد‌بِه‌قدوم‌شُما ●شُد‌تَابِه‌حَشرتُربت‌اِعلای‌مَاحُسین "گَشتیم‌،جُزطُ‌مَحرَم‌ومَرهَم‌نَیافتیم"      اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ‌یا‌اَباعَبْدِاللَّهِ🤍 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´