#مژده_مژده
سلام به همه اعضای خوب کانالمون
یه تشکر ویژه دارم از همه اون دوستانی که زحمت کشیدن و کانال مون رو معرفی کردند
و طبق قول و قرار بینمون جایزه خودشون رو دریافت کردند ☺️
هنوز هم فر موصت برای بقیه دوستان هم هستش 😊
یه خبر خوب هم دارم اگه تلاش کنید و به ۱۷٫۳ k برسونید یه فیلم خوب که فکرشو نمیکنید تو کانال قرار میدم
دیگه این گوی و این میدان 😁
کانال خودتونه تلاش کنید
طلاش کنید😉😉
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگرد نگاه کن
پارت113
از یک طرف میترسیدم بلایی سر امیرزاده بیاید و از طرفی استرس توبیخ آقای غلامی را داشتم.
آقای غلامی از کمر امیرزاده گرفت و به طرف میز هدایت کرد. سعید و ماهان هم آن آقا را آرام میکردند.
امیر زاده کنار میز ایستاد و به آقای غلامی گفت:
–از اولش امده بود برای دعوا.
آقای غلامی حرفش را تایید کرد و نگاهش را به آن مرد دوخت.
نگاه نگرانم را به امیرزاده چسباندم. دستی به موهایش کشید و روی صندلیاش نشست و نگاهی به من انداخت و بعد چشمهایش را بست و دوباره باز کرد. نمیدانم چه حکمتی در این کارش بود ولی مرا آرام میکرد. انگار میخواست بگوید مشکلی نیست.
آن آقا بلند به ماهان و سعید گفت:
–بابا برید کنار فاصلهی اجتماعی رو رعایت کنید. اینجا هیچ کس کرونا حالیش نیست.
بعد هم همانطور که به طرف در میرفت گفت:
–من میرم شکایت میکنم اصلا اینجا چرا بازه، مگه همهی رستورانها نباید بسته باشه.
آقای غلامی به سعید و ماهان اشاره کرد.
آنها هم دنبالش رفتند تا راضیاش کنند که برگردد و با هم صحبت کنند. ولی موفق نشدند.
بعد از رفتنش امیرزاده رو به آقای غلامی کرد و گفت:
–هیچ کاری نمیکنه، همش بلوفه.
ماهان نزدیکتر آمد و رو به من گفت:
–شما حالتون خوبه؟ با تکان سرم جواب مثبت دادم و این از چشم امیرزاده دور نماند.
چند مشتری که در کافی شاپ بودند کم کم بلند شدند و رفتند..
خجالت زده به پشت پیشخوان رفتم. حتما آقای غلامی همه را از چشم من میبیند.
خانم نقره با هیجان گفت:
–این امیرزاده برات کار درست کردا، حالا ببین غلامی چیا بهت بگه، اخراجت نکنه شانس آوردی.
–مگه تقصیر امیرزاده بود؟ همه شاهد بودن اون مرده شروع کرد، انصافم خوب چیزیه.
خانم نقره لبهایش را بیرون داد.
–آره، ولی غلامی این چیزا سرش نمیشه، انصافش کجا بود، اگه نوک سوزن انصاف داشت اینقدر از ما کار نمیکشید آخرشم سر ماه حقوقمون رو قسطی بده.
همه سرکارهایشان برگشتند.
فقط امیرزاده بود که تنها نشسته بود. به خاطر مشتی که خورده بود لبش کمی متورم شده بود.
یک لیوان آب به همراه چند تکه یخ برایش بردم و پرسیدم:
–حالتون خوبه؟ نایلون یخها را مقابلش گذاشتم.
– این یخها رو بزارید روی لبتون.
بدون این که نگاهم کند به لیوان آب زل زد.
–مثل این که اینجا خیلیها نگران حال شما هستن.
نگاهم را پایین انداختم. میدانستم منظورش ماهان است برای همین گفتم:
–نه، اینطور نیست، تو محیط کار پیش میاد.
لیوان را بین دستهایش زندانی کرد.
–اینجا کار کردن در شأن شما نیست. باید دنبال یه کار بهتر باشید.
– سر هر کاری که باشم همه جور آدمی پیدا میشه، دیگه باید کنار بیام و خودم از پس مشکلاتم بر بیام.
سرش را بلند کرد.
–محیط کار خیلی مهمه، بخصوص برای دختری مثل شما، حیفه تو این سن تو این محیطها کار کنید.
به روبهرو نگاه کردم.
–البته احتمالا به خاطر اتفاق امروز همین کار رو هم از دستش بدم.
سوالی نگاهم کرد.
غم نگاهم را پنهان کردم و به طرف پیشخوان رفتم.
ماهان کنارم ایستاد و گفت:
–آقای غلامی باهات کار داره.
میدانستم وقت توبیخ است خودم را آماده کرده بودم. به طرف صندوق رفتم. سعید روی میز آقای غلامی خم شده بود و با هم پچ پچ میکردند.
جلوی صندوق ایستادم. با اشارهی آقای غلامی سعید کمی آنطرفتر ایستاد.
آقای غلامی اخم کرده بود. موهای سرش که قبلا از ته تراشیده بود کمی جیک زده بود و این زشتش میکرد.
جایی که ایستاده بودم در دید امیر زاده هم بود. نگاهم را به میز دادم و منتظر ایستادم.
آقای غلامی سینهاش را صاف کرد.
–روز اول یادته بهت چی گفتم؟ امروز با این اتفاق مطمئنم چندتا از مشتریهامون رو برای همیشه از دست دادیم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#پارت_هدیه برگردنگاهکن پارت111 امیرزاده مرد بود یک مرد واقعی... ولی آخر پس چرا با همسرش... خانم
برگردنگاهکن
پارت112
گلدان را روی پیشخوان گذاشتم.
آقا ماهان که در حال تزیین یک اسموتی بود. پرسید:
–اینو چرا گذاشتید اینجا؟
–مال میز شماره یازده هست، ته سیگارش رو توش انداخته.
ماهان با انزجار به گلدان نگاه کرد.
–بعضیها یه ذره شعور ندارن،
گنگ نگاهش کردم.
برای عوض کردن موضوع به پودر نارگیلی که دستش بود اشاره کرد.
–میبینی، این خانم نقره و بقیه فقط دنبال کار کشیدن از آدم هستن، آخه یه مسئول خرید میاد اینجا اسموتی سرو کنه؟
لبخند زدم.
–چه اشکالی داره، همکاریه دیگه.
آقای تازه وارد صدایم زد.
–ببخشید من برم سفارش بگیرم.
آقای تازه وارد دستمال کاغذی برداشته بود و مدام روی میز را دستمال میکشید.
تا نزدیکش شدم گفت:
–خانم یه الکل بیار اینجا رو ضد عفونی کن.
نه به ته سیگار انداختنش، نه به این وسواسی بودنش.
–آقا میزها همه قبلا ضد عفونی شدن.
زیر لب گفت:
–ضد عفونی شدن، آره جون خودت
حرفش را نشنیده گرفتم.
–ببخشید چی میل دارید براتون بیارم. نگاهی به امیرزاده انداخت و
پچ پچ کنان گفت:
–تا اینجا رو ضد عفونی نکنی، سفارش بی سفارش. فقط پول میگیرن، اگه من فردا کرونا بگیرم کی میخواد جواب بده.
انگار کسی مجبورش کرده بود به اینجا بیاید.
نمیدانم چرا در بین حرفهایش به امیرزاده نگاه میکرد. روی مچ دستش یک علامت عجیب خالکوبی کرده بود که توجهم را جلب کرد.
دستمال کاغذی که دستش بود را روی زمین انداخت و عصبی رو به من گفت:
–چته، به چی زل زدی، برو یه الکل بیار خودم پاک کنم.
کمی ترسیدم و برای آوردن الکل از او دور شدم.
تا خواستم از جلوی میز امیرزاده رد بشوم تا الکل بیاورم گفت:
–خانم چند لحظه.
به طرفش برگشتم و جلوی میزش ایستادم.
–بله.
اشاره به قهوهاش کرد.
–این که سرده.
دستپاچه گفتم:
–واقعا؟
به جای جواب فقط چشمهایش را باز و بسته کرد. ولی وقتی چشمهایش را بست برای باز کردنشان عجلهایی نکرد و وقتی چشمهایش را باز کرد نگاهش در نگاهم در هم آمیخت و باعث شد فراموش کنم قرار بود به دنبال چه کاری بروم.
حس کردم پوست صورتم سرخ شده، نگاهم را به فنجان دادم و بی اراده و از روی عادت انگششتهایم را دور بدنهی فنجان حلقه کردم.
–بله سرد شده، بدید ببرم.
تا خواستم فنجان را بردارم، فنجان را برداشت و جرعهایی خورد.
–سرد نشده، سرد بود. شماحرف من رو باور ندارید، خودتون امتحان میکنید؟
–نه، فقط خواستم...
جدی نگاهم کرد. ماسکش را برداشته بود. لبهایش را روی هم فشار داد.
– سرد میخورم. فقط شما اون وقتی که میخواستی بزاری اینو ببری، بزار برای من و جوابم رو بده.
من فقط یه سوال دارم. چرا؟
یهو چه اتفاقی افتاد که...
آقای تازه وارد با صدای بلند گفت:
–خانم این الکل چی شد؟
توجه همه به طرفش جلب شد. حتی آقای غلامی،
آن آقا رو به جمع گفت:
–یک ساعته به دخترک گفتم برو الکل بیار رفته وایساده داره لاس میزنه.
از حرفش آنقدر خجالت کشیدم که دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و من درونش فرو میرفتم.
امیرزاده ابروهایش را در هم گره زد و از جایش بلند شد تا به طرف آن آقا برود. فوری دستم را جلویش حائل کردم.
–خواهش میکنم نرید. ولش کنید، اینجا برای من دردسر درست میشه. اون از عمد این کار رو میکنه نمیدونم چرا میخواد شما رو عصبانی کنه.
امیرزاده چپ چپ به آن مرد نگاه کرد و پوفی کرد و سرجایش نشست ولی معلوم بود از کاری که کرده اصلا راضی نیست.
آن مرد دوباره گفت:
–آره، بشین به لاس زدنت ادامه بده، راحت باش.
این بار امیرزاده با سرعت بیشتری از جایش بلند شد و رو به من لب زد.
از کافی شاپ میبرمش بیرون و حسابش رو میرسم. بعد با گامهای بلند خودش را به آن مرد رساند.
آن مرد وقتی امیرزاده را بالای سرش دید خونسرد گفت:
–ماسکت رو بزن تا هممون رو کرونا ندادی.
امیر زاده خم شد روی صورتش و گفت:
–مثل این که تو بلد نیستی مودبانه حرف بزنی. پاشو بریم بیرون ببینم اونجام اینقدر زبونت درازه.
مرد با طعنه گفت:
–مثلا بیرون بیام میخوای چیکار کنی؟ خوش دارم همینجا بشینم.
امیرزاده یقهاش را گرفت و مشتی حوالهی صورتش کرد.
تا به حال از کتک خوردن کسی اینقدر خوشحال نشده بودم. واقعا دلم خنک شد. ولی ترسیدم امیرزاده آسیبی ببیند. برای همین خودم را کنارشان رساندم و به امیرزاده گفتم:
–بسشه ولش کنید. ولی انگار زبان درازی آن مرد میخواست کار دستش بدهد. زیر لب فحشی به امیرزاده داد و امیرزاده مشت دوم را نثارش کرد.
گوشهی آستین پلیور امیرزاده را گرفتم و عقب کشیدم و با نگرانی گفتم:
–تو رو خدا بیایید عقب، ولش کنید.
امیرزاده برگشت و نگاهم کرد و با دیدن نگرانیام یقهی آن مرد را رها کرد و گفت:
–چیز مهمی نیست شما برید...
هنوز حرفش تمام نشده بود که آن مرد از فرصت استفاده کرد و مشتی به صورت امیرزاده زد. من جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم:
–مواظب باشید.
هم زمان آقای غلامی و ماهان و سعید خودشان را رساندند.
لیلافتحیپور
@mojaradan
برگرد نگاه کن
پارت114
با ناراحتی گفتم:
–یکی دیگه اینجا توهین میکنه من مقصرم؟
اون آقا ازهمون اول بد حرف میزد.
جدیتر شد.
–باید همون اول به من میگفتید. پس این کلاسهای مشتری مداری برای چیه؟ من بارها گفتم با این مدل مشتریها باید چطور حرف زد. ولی شما چون حواستون جای دیگه بوده بهش توجه نکردید، اونم عصبی شده.
با ناراحتی گفتم:
–اتفاقا من حواسم پیش مشتریها بود. اون خودش عصبی بود من عصبیش نکردم.
صدام کرد از من الکل خواست، منم رفتم بیارم یه مشتری دیگه صدام کرد گفت قهوش سرد شده، خواستم...
حرفم را برید.
–نمیخواد برام توضیح بدی من کامل از جزییات خبر دارم. این اولین بارت نیست. سرم را بلند کردم و نگاهی به سعید انداختم.
با ناراحتی گفتم:
–من اولین بارم نیست؟ من که کاری نکردم.
پوفی کرد.
–به گوشم میرسه، حالا من چیزی نمیگم فکر نکن از هیچی خبر ندارم.
–آخه از چی؟ من که سرم تو کار خودمه, با کسی کاری ندارم.
انگار حرفم عصبیاش کرد.
–فکر کردی متوجه نمیشم با ماهان سر و سّری داری. معلوم نیست چی رد و بدل میکنید. الانم که با این امیرزاده...
حرفش را نیمه گذاشت.
با دهان باز نگاهش کردم.
–چه سر و سٓری، چرا تهمت میزنید؟ ما چیزی رد و بدل نکردیم.
چشمم به امیرزاده افتاد که نگران نگاهم میکرد. نمیدانم حرفهای ما را میشنید یا نه.
آقای غلامی سکوت کرد و من با بغض ادامه دادم:
–شما به من تهمت زدید باید ثابت کنید.
ماسکش را پایین کشید و پچ پچ کنان گفت:
–اون نایلون سیاهه که گذاشت تو اتاق، تو رفتی برداشتی چی بود. بعدشم تو یه نایلون سیاه گذاشتی تو اتاق و رفتی بهش گفتی بره برداره. اونم نایلون رو گذاشته تو گنجه درشم قفل کرده، البته اون بار اولش نیست، فکر کردی من اینجا نشستم از همه جا بیخبرم؟ شما آب بخورید من میفهمم. بالاخره هم مچتون رو میگیرم.
چشمهایم را گرد کردم.
–نایلون سیاه؟
سرش را تکان داد.
کمی فکر کردم و بعد یادم آمد دوربین داخل یک نایلون سیاه بود.
وقتی موضوع را برایش توضیح دادم باورش نشد. برای همین من اصرار کردم که ماهان را صدا کند و از او نیز بپرسد.
وقتی ماهان آمد و از موضوع خبردار شد با خونسردی گفت:
–خوشبختانه هم نایلون سیاهه اینجاست هم دوربین شکاریه.
بعد هم رفت و از داخل گنجهایی که در اتاق بود نایلون سیاه را آورد و روی میز گذاشت و با تمسخر گفت:
–بیا اینم مواد مخدر.
قبل از این که آقای غلامی حرفی بزند یا کاری کند دیدم آقای امیرزاده خودش را به ما رساند.
آقای غلامی نگاهش را به او داد. فکر کرد امیرزاده آمده حساب کند و برود. برای همین با لبخند تصنعی گفت:
–قابل شما رو نداره.
امیرزاده همانطور که کارتش را تحویلش میداد گفت:
–غلامی جان ماجرای امروز همش تقصیر من بود، ایشون اصلا تقصیری نداره. اشاره به من کرد. اگه من خودم رو کنترل میکردم هیچ اتفاقی نمیوفتاد. اصلا نیازی به این همه کشمکش نیست.
آقای غلامی گفت:
–نه اصلا مشکلی نیست. ما در مورد مسئلهی دیگهای حرف میزدیم.
امیرزاده به من نگاهی انداخت.
–ایشون واقعا با اون مشتری مدارا کردن. خیلی صبورانه باهاش برخورد کردن. شما نباید شماتتش...
ماهان حرفش را قطع کرد و دستش را داخل نایلون برد و دوربین را بیرون آورد و گفت:
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگرد نگاه کن
پارت115
–به خاطر کار شما نیست، به خاطر اینه، ما اینجا تکون میخوریم باید جواب پس بدیم. بعد هم دوربین را روی میز انداخت.
آقای امیرزاده به دوربین زل زد.
شرمندگیام کم بود حالا همین را کم داشتم که امیرزاده بفهمد که دوربین هم عاریه بوده.
دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و مرا میبلعید. نگاه سرزنش باری به ماهان انداختم. امیرزاده زمزمه کرد.
–اینا تو محیط کار عادیه؟
حرف خودم راوتحویل خودم میداد.
هنوز نگاهش به دوربین بود.
آقای غلامی دوربین را داخل نایلون گذاشت و با لحن مهربانی جوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده رو به من گفت:
–مگه شکار میری که دوربین شکاری ازش گرفتی دختر؟
ماهان گفت:
–مگه فقط برای شکاره؟
غلامی همانطور که کارت امیرزاده را روی دستگاه پز میکشید پرسید:
– رمزتون؟
بعد از این که کارت امیرزاده را تحویلش داد رو به من گفت:
–اخه این دوربینا به چه کاری میان؟
امیرزاده بعد از این که کارتش را گرفت زیر لب خداحافظی کرد و رفت.
نفهمیدم او چرا دلخور شده بود. ولی همین دلخوریاش مرا عصبانی کرد.
غلامی بی تفاوت گفت:
–برید سرکارتون، ولی این دفعهی آخریه که کوتاه میام. ماهان رفت ولی من آنجا ایستادم. وقتی غلامی نگاهم کرد.
با بغضی که مدام میرفت و میآمد گفتم:
–من دیگه اینجا کار نمیکنم. جایی که اینقدر راحت به آدمها تهمت بزنن بعدشم به روی خودشون نیارن جای کار کردن نیست.
بعد هم به طرف اتاق تعویض لباس راه افتادم.
در راه ماهان را دیدم که کنار آشپزخانه با سعید بحث میکرد و میگفت:
–کاش حداقل درست آدمفروشی میکردی، چرا یه چیزی رو نمیدونی میری میگی؟
باورم نمیشد سعید این کار را انجام داده باشد.
از آنها رد شدم و به داخل اتاق رفتم.
همین که خواستم پیشبندم را باز کنم تقهایی به در خورد.
آقا ماهان بود که نگران نگاهم میکرد.
–چی شده؟
بغضم را قورت دادم.
–هیچی، میخوام برم.
دستش را روی در گذاشت و کمی هلش داد.
–لطفا بیایید بیرون. اگر کسی لازم باشه بره اون منم نه شما، تقصیر من بود که...
نگاهم را به زمین دوختم.
–بحث مقصر بودن یا نبودن نیست. موضوع اینه که جلوی همه آبروم رو بردد طلبکارم هست.
–شما زیادی حساس هستید. جلوی کسی نبود. ماها همه اخلاق گندش رو میشناسیم. هر جای دیگه هم بخواهید کار کنید باید یه کم پوست کلفت باشید وگرنه نمیتونید دوام بیارید.
–من نمیتونم، غلامی همش رو اعصابمه. خیلی بد حرف زد. شما که نبودین ببینیند چه حرفهایی پیش امیرزاده زد.
شماتت بار نگاهم کرد.
–آهان، پس دردتون امیرزادس. نگرانید که اون الان چی فکر میکنه،
دستم رو بالا بردم و بلند گفتم:
–دردم هر چی که هست. الان غلامی خیلی راحت به من تهمت زد، فقط اگر خودش بیاد و عذر خواهی کنه میمونم وگرنه من دیگه اینجا کار نمیکنم.
ماهان پوزخندی زد و رفت.
چند دقیقهایی روی گنجهی گوشهی اتاق نشستم. فکر میکرد الان غلامی میآید و عذرخواهی میکند.
چه خیال خامی داشتم که فکر میکردم همه دست به دامانم میشوند که نروم.
لباسهایم را که عوض کردم و آمادهی رفتن شدم.
در را باز کردم و بیرون آمدم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفر.ست برا عاشقان مدرسه
اول_مهر #مدرسه #پاییز #مهر #دانش_آموز.
#باز_گشایی_مدارس_بر_همه_عاشقانه_درس_علم_اموز_مبارک_باد😁
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
✘ من نمیخوام ازدواج کنم، حوصله خرده فرمایش یه آدم دیگه رو ندارم!
✘ من نمیخوام بچهدار شم، اعصابم کشش نداره!
❌ از همین وضعیتم راضیام،
چه ایرادی داره که نخوام مثل بقیه زندگی کنم؟
منبع: کارگاه تمارین صبر(حلم)
مطالب بیشتر ↩️ @Ganje_arsh
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
27.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بی سوادم...
مینویسم عشق....
میخوانم حسین:)🌙
#شبتون_حسینی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_علشفی
#سلام_اربابم_حسین
"بهجُزتوهیچکینَبود
بِخوادحِسکُنهدَردایِمَنو°🥀"
°گُفتندزِندگیتبهَوَفقمُرادهست؟
●گُفتمکِهزَندگیمبِهشتاَستبَاحُسین
°خَاکیکِهبوسهزَدبِهقدومشُما
●شُدتَابِهحَشرتُربتاِعلایمَاحُسین
"گَشتیم،جُزطُمَحرَمومَرهَمنَیافتیم"
اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللَّهِ🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
🌼 السلام علیک یا بقیه الله
🌼عمری است که
✨پریشان و گرفتارِ تواَم من
🌼در فکرِ تو
✨ وُ دیدنِ رُخسارِ تواَم من
🌼ای شمسِ نهانْ
✨در پَسِ غیبت ، کجایی؟
🌼بی تابم و
✨مشتاقِ به دیدارِ تواَم من
🌼 اللهم عجل لولیک الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ازدواج
6⃣ ازدواج به خاطر داشتن فرزند یا فرزندانی سالم و شایسته
▪️میل به داشتن فرزند و تداوم نسل از انگیزه ها و اهداف مهمی است که همواره در دورههای مختلف تاریخی بنیاد ازدواج و تشکیل خانواده شده است در اهمیت این موضوع همین حرف بس است که دختران و پسران در انتخاب همسر بسیار دقت کنند زیرا قرار است پدر و مادر به فرزندان شان را انتخاب کنند
▪️ زمین که برای حاصل دادن خوب است حاصل میدهد و فراوان هم حاصل می دهد ولی زمینی که ذاتاً حاصلخیز نیست معمولا حاصل نمی دهد یا اگر هم حاصل بدهد کم است
ادامه دارد.....
کتاب
#سینجینهایخواستگاری
نویسنده: مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
28.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۶-۵#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_سوم
#قسمت_پایان
امروز قسمت آخر پوست شیر هستش
دوستانی که خوششون اومده و فیلم رو دیدن و دوست دارن که ادامه دار باشه گذاشتن فیلم در کانال دوستان شون رو عضو کانال کنند
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موافقید؟
.
تعهد یعنی این…
.
.
#علیرضا_محسنی
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥برخی اوقات زنگ نزدن و پیگیر نبودن دوست داشتن است!🧐
#دکتر_سعید_عزیزی
#زنگ_زدن
#اعتماد
#دوست_داشتن
#چک_کردن
@mojaradan
"آسیبهایی که آقایان به رابطه میزنند!"
❌ هرگز عذرخواهی نمیکنند:
🌸🍃 همهی زوجها #اختلافهایی دارند و با هم مشاجره میکنند. عذرخواهی نکردن باعث تخریب روابط شما خواهد شد. هر چند #اختلاف و مشاجره چیز خوشایندی نیست اما در همین جر و بحثها، با پیدا کردن راه حل و رسیدن به توافق، رشد میکنید و به هم #نزدیکتر میشوید.
➖ برای همسرتان، عذرخواهی کردن یعنی جستجوی صلح و آرامش. بسیاری از مردها عذرخواهی کردن را نشان ضعف میدانند و فکر میکنند: اگر از #همسرم عذرخواهی کنم، او دیگر احترامی برای من قائل نخواهد بود. اما کاملا برعکس است؛ اگر شما تواضع به خرج دهید و عذرخواهی کنید، #احترامتان پیش همسرتان بیشتر خواهد شد.
✅ کوچکترین ابراز #پشیمانی شما، روح او را آرام میکند و مانند مرهمی بر قلب اوست. ضمنا با عذرخواهی کردن نشان میدهید قادرید اوضاع را روبراه کنید و رابطهی شما برایتان اهمیت دارد و میتوانید #اشتباهات خود را بپذیرید و رویشان کار کنید.
@mojaradan
26.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواظب حرفهامون
درباره بچه ها باشیم💔
بفرست برای پدر و مادرای اطرافت👨👩👧👧
#تحلیل_فیلم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"ستآدتشویقجوآنآنبهازدوآج"🌱
ببینید چقدر شیرین زبان و تو دل بروس
#میتوانی_دلیل_زندگی_باشی❤️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
برگرد نگاه کن پارت115 –به خاطر کار شما نیست، به خاطر اینه، ما اینجا تکون میخوریم باید جواب پس بدیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت116
هر کس مشغول کار خودش بود.
نمیدانم آقای غلامی چه گفته بود که حتی خانم نقره هم سرش را بالا نکرد تا با او خداحافظی کنم.
آقای غلامی پشت صندوق نبود.
از سالن که رد میشدم یک مشتری وارد شد. سعید جای من ایستاده بود و فوری سراغ مشتریها رفت.
خواستم از در خارج شوم که دیدم روی تخته سیاه چیزی نوشته شده، از روی کنجکاوی یک گام به طرفش برداشتم.
صبح آقای غلامی تخته سیاه را پاک کرده بود و نوشتهایی نداشت.
تا نوشته ها را دیدم فهمیدم دست خط امیرزاده است.
ایستادم و شروع به خواندن کردم.
یک جمله را به صورت کج قسمت راست نوشته بود.
"طعم دلتنگیام از قهوه هم تلخ تر بود."
در وسط تخته سیاه هم نوشته بود.
"با ارزش ترین چیز، در زندگی
دل آدم هاست ..
اگر کسی دلش را به تو سپرد امانتدار خوبی باش"
بارها و بارها خواندم. هر دفعه که میخواندم بغضم بیشتر میشد. پس او از من ناراحت است.
با خودم فکر کردم من که دیگر اینجا نمیآیم، پس عکسی از این نوشته بگیرم و برای خودم نگه دارم. حالا که دیگر بیکار شدهام چطور پول قسطی که باید سر ماه به خاطر وام پدر به مادرم میدادم را جور میکردم.
از این فکر وا رفتم و ماندم چه کنم. همان لحظه احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده، برگشتم.
آقای غلامی به تخته سیاه اشاره کرد و گفت:
–بفرما اینم یه نمونه از کارات، بعد میگی تهمت، اینم تهمته؟ یه ساعته همچین محو این نوشتهها شدی که متوجه نشدی چند دقیقس من اینجا ایستادم.
این امیرزاده رو چیکارش کردی اینجور دیوونه شده، بدبخت تا قبل تو بیحرف، بی نوشتن میومد و میرفت. کار به چیزی نداشت. اصلا سرش رو بالا نمیکرد.
اونم از ماهان، که قبل تو اصلا پشت پیشخون پیداش نمیشد ولی حالا نمیشه از اونجا جداش کرد. واسه من کار کن شده.
با خشم نگاهش کردم.
نفس عمیقی کشید و با خونسردی ادامه داد:
–الان تو این کرونا میدونم که به حقوق این کار نیاز داری پس اگه بخوای میتونی بازم کار کنی ولی نه اینجا، یه جایی که حقوق بیشتری هم بهت میدم.
کمی عصبانیتم فرو کش کرد و سوالی نگاهش کردم.
مِن و مِنی کرد و توضیح داد.
–میخوام یه لطفی بهت بکنم که توام دلخور نری، من یه مادر مریض دارم که نمیتونه کاراش رو انجام بده، خوردن داروهاش، غذاش، حمام بردنش، خلاصه نگهداری شبانه روزی میخواد.
زمزمه کردم:
–شبانه روزی؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–آره، شبا گاهی حالش بد میشه. باید مدام دستگاه اکسیژن رو دهنش باشه. یکی رو میخوام که همیشه پیشش باشه، البته پرستار داره، از کارش راضی نیستم میخوام اون بره و تو به جاش بیای.
البته میتونی در هفته یکی دو شب بری خونتون. شبا هم بعد از کافی شاپ خودمم خونه هستم کمکت میکنم.
لب زدم.
–پیش شما؟
–آره دیگه، یه اتاق بهت میدم تا بتونی هر ساعت به مادرم سر بزنی.
با دهان باز نگاهش کردم. احساس کردم شوخی میکند یا به خاطر آزار دادن من این حرفها را میزند.
وقتی تعجبم را دید گفت:
–اگر موندن تو یه خونه با من سختته، به خاطر اینکه معتقدی(اشاره به شالم کرد) یه صیغه هم میخونیم که
مشکلی نباشه.
چشمهایم بیشتر از حد گرد شدند. خیره به صورتش مانده بودم. چقدر راحت حرف میزند. نکند دیوانه شده.
نگاهی به اطراف انداخت.
–از جهت حقوق خیالت راحت باشه، خیلی بیشتر از اینجا بهت میدم.
اونجا تو خونهی من رفاه کامل داری.
نگاهی ته ریشجو گندمیاش انداختم شاید از آنها خجالت بکشد.
فاصلهی فاحش سنیمان آنقدر زیاد بود که نتوانستم توهینی بکنم که دلم خنک شود.شاید هم یاد نگرفته بودم.
آنقدر احساس حقارت کردم که اشک در چشمهایم حلقه زد.
–اگه قبول نکنی دیگه اینجا نمیتونی کار کنی و به معرّفت هم میگم که اینجا چه کارایی میکردی که بهتر تو رو بشناسه و دیگه جای دیگه معرفیت نکنه.
وقتی حالم را دید شانهایی بالا انداخت.
–مگه من کار غیر قانونی ازت خواستم، شرعی و قانونیه. تازه با حقوق بالا، الان تو این شرایط همه از خداشونه، یه جوری نگاه میکنی انگار چی ازت خواستم. مگه دنبال کار نیستی؟ از خانم نقره شنیدم هر ماه قسط میدی گفتم کمکت کنم. چون با حقوق کافی شاپ که به جایی نمیرسی. اگر از گفتن این که صیغه بینمون بخونیم خوشت نیومد، خب نخونیم، اونجا شما طبقهی بالایی میتونی اصلا پایین نیای، منم نمیام بالا که تو راحت باشی.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگرد نگاه کن
پارت117
حق به جانب تر نگاهم کرد و خیلی بیخیال ادامه داد:
–اگرم شبانه روزی برات سخته اشکالی نداره، صبح زود بیا آخر شب برو.
دندانهایم را روی هم فشار دادم.
–شما فکر کردید من بیکس و کارم؟ فکر کردید به خاطر پول...
حرفم را برید.
– همچین پیشنهادی رو الان تو این شرایط هر کس بشنوه رو هوا میزنه. منم که دارم همه جوره باهات راه میام دیگه باید چطوری بهت لطف کنم.
بعدشم چه ربطی به بی کس و کاری داره، خب با خانوادتم میتونی مشورت کنی، مگه کار کردن عیب و...
دیگر نماندم که بشنوم.
به سرعت از کافیشاپ بیرون زدم.
هوای ابری و سرد بود. نگاهی به آسمان انداختم او هم دلش گرفته بود ولی نه به اندازهی هوای چشمهای من. پلک که زدم قطرات اشکم خودشان را رها کردند.
چقدر خوب بود که ماسک داشتم، سعی کردم جلوی اشکهایم را بگیرم ولی دست خودم نبود خود به خود میباریدند. ماسک را تا زیر پلکهایم بالا کشیدم.
وقتی به این فکر میکردم این ماه حقوق نخواهم داشت بیشتر دلم میسوخت.
بدون حقوق جواب مادر را چه میدادم. دلیل بیرون آمدن از کافیشاپ را چطور توضیح میدادم. اشکهایم برای خیس کردن ماسکم از همدیگر سبقت میگرفتند ولی برایم مهم نبود باید خالی میشدم. نمیدانستم باید خودم را سرزنش کنم یا غلامی را...
ولی میدانستم دیگر نباید به آنجا برگردم.
غلامی واقعا در مورد من چه فکر کرده بود. بعضیها چقدر وقیحند.
با صدای آشنایی از افکارم بیرون پریدم و سرجایم ایستادم.
سرم را بلند کردم. امیرزاده بود.
حیران و مبهوت نگاهش کردم. او اینجا چه میکرد. نگاهی به اطرافم انداختم بهتر است بگویم من اینجا چه میکردم.
آنقدر آشفته بودم که متوجه نشدم مسیر مغازهی آقای امیرزاده را برای رفتن به ایستگاه مترو انتخاب کردهام و حالا درست کنار درخت چنار، روبروی مغازهاش ایستادهام.
نزدیکم آمد و نگاهش را به چشمهایم وصله زد، با دیدن اوضاعم، پرسید:
–چرا گریه میکنید؟
نگاهم را زیر انداختم.
دست دراز کرد و با آرامش ماسکم را کمی پایین کشید.
–چشمهاتون اذیت میشه. چرا اینقدر بالاس. از کارش شوکه شدم احساس کردم برای اشکهایم هم همین اتفاق افتاد چون دیگر متوقف شدند.
با نگرانی که از صدایش مشهود بود پرسید.
–غلامی دوباره چیزی گفته؟ نکنه اخراج شدی؟
با نوک انگشتهایم اشکهای بیات شده روی گونههایم را گرفتم.
نمیدانستم چه جوابی بدهم. روی بازگو کردن حرفهای غلامی را نداشتم.
برای این که حرفی زده باشم گفتم:
–اون بابت حرفهایی که بهم زد عذرخواهی نکرد منم نموندم.
دستی به موهایش کشید:
–عجب...من فکر کردم حل شد. مگه دوباره حرفتون شد یا چیزی پیش امد؟
به دور دست نگاه کردم.
–فکر کنم از این که جلوی همه گفتم باید ازم عذر خواهی کنه، ناراحت شد. پوزخندی زد.
–دیگه اون آقا ماهان ازتون حمایت نکرد؟ دیگه حال و احوالتون براش مهم نبود؟
از حرفش دلم شکست و با غم نگاهش کردم و گفتم:
–از شکستن دل من لذت میبرید؟ شما هم مثل غلامی فقط قضاوت میکنید؟ تا خواستم به راهم ادامه دهم جلویم را گرفت.
–معذرت میخوام. من فقط یه کم رو شما حساسم همین. از وقتی از کافی شام امدم همش تو فکر شما بودم.
نگاهم را به کفشهایم دادم.
فوری گفت:
–اخراج شدن شما فکر کنم تقصیر منم هست. احتمالا به خاطر اون دعوا...
–نه، ربطی به دعوا نداره، شاید اون دعوا باید اتفاق میوفتاد که من اطرافیانم رو بهتر بشناسم. بخصوص این غلامی رو...
–شما اصلا ناراحت نباشید من خودم میرم باهاش صحبت...
با شتاب گفتم:
–نه، این کار رو نکنیدا. حالا دیگه اگر عذرخواهی هم کنه من دیگه به کافیشاپ بر نمیگردم. حیفه این همه وقت که اونجا با جون و دل کار کردم.
–حق و حقوق این ماهتون رو داد؟ چون جیزی به سر ماه نمونده.
–غلامی حقوق بده؟ فکر نمیکنم همچین کاری بکنه.
–البته خوب کاری کردید امدید بیرون. ولی اجازه ندید کسی حقتون رو بخوره.
دستهایم را در جیب پالتوام بردم.
–من اجازه بدم یا نه اون حقوقم رو نمیده، منم زورم بهش نمیرسه. یعنی اصلا نمیخوام دیگه حتی واسه حتی حق گرفتنم ببینمش.
–اون حق نداره این کار رو کنه، خودم میرم باهاش صحبت میکنم.
به نظر آدم منطقی میاد.
پوزخندی زدم.
–پس معلومه خوب نشناختینش، خودتون رو به زحمت نندازید
بیفایدس.
–بیخود کرده، مگه شهر هرته.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگردنگاهکن
پارت118
سرم را پایین انداختم احساس سرگیجه کردم. یادم آمد که از صبح جز حرص و جوش چیزی نخوردهام.
از تن درخت چنار گرفتم. همان موقع چند قطره باران هم روی صورتم ریخت.
امیرزاده پرسید:
–چی شد؟
–هیچی، یه کم سرم گیج رفت. الان درست میشه.
–اینجا سرده، بارونم گرفت، بیایید بریم داخل مغازه.
–نه، خوبم، باید برم.
نوچی کرد.
–خیلی خب هر وقت خواستید برید، اگه نیایید مجبورم چهار پایه رو بیارم اینجا تو بارون بشنیدا.
چاره ایی نداشتم. به داخل مغازه رفتم.
چهارپایهایی آورد و کنار پایم گذاشت.
–بشینید اینجا.
همین که نشستم امیرزاده یک ویفر شکلاتی جلوی صورتم گرفت.
–اینو بخورید، احتمالا فشارتون افتاده.
ویفر را گرفتم.
–فکر نکنم فشارم باشه.
–چرا، خانما معمولا با کوچکترین فشار عصبی اینطور میشن.
حتی خود منم اون موقع که کرونا داشتم زیاد اینجوری میشدم مادرم بنده خدا مدام تقویتم میکرد.
مادرش؟ پس زنش کجا بود؟
اصلا اون از کجا میداند که همهی خانمها اینطور میشوند؟
–شمام مگه اون موقع فشار عصبی داشتید؟
آهی کشید.
–اهوم، خیلی...
–چرا؟
–بگذریم.
به اطراف نگاهی انداخت و گفت:
–خانم حصیری، میخوام یه چیزی بهتون بگم لطفا مخالفت نکنید.
با حرفش جا خوردم کلا لحنش عوض شد،جدیتر شد.
–من تو مغازه کارم زیاده، بهشون نمیرسم، نیاز دارم یکی کمکم کنه، از شما میخوام که دو سه ماه کمکم کنید تا یه نفر آدم مطمئن رو پیدا کنم. از طرفی مغازهی برادرمم هست، حواسم باید به اونم باشه.
بدون معطلی و فکر جواب دادم.
–ببخشید ولی من نمیتونم. من توی خونه صنایع دستی انجام میدم و میفروشم. حالا که کارم رو از دست دادم بیشتر به اون کارم میپردازم.
ابروهایش بالا رفت.
–واقعا؟ چه هنرمند!
–البته به کمک خانوادم،
دستهایش را داخل جیب شلوارش فرو برد و نگاهم کرد.
–خیلی خوبه، همهی کارهای شما غافلگیر کنندس.
از تعریفش تمام ناراحتیام را فراموش کردم.
نگاهم را به بیرون از مغازه دادم.
–شما لطف دارید. با اجازتون من برم. دیگه حالم خوب شد.
دقیق نگاهم کرد.
–مطمئنید؟
از جایم بلند شدم.
–بله. با اجازتون.
دو قدم که جلو رفتم سرم دوباره گیج رفت. دستم را روی سرم گذاشتم. از آستین پالتوام گرفت و روی چهارپایه نشاندم.
–فعلا اینجا بشنید حالتون جا بیاد، بعد خودم میرسونمتون.
نگاهش کردم.
–نه خودم میرم.
ویفر را از دستم گرفت و شروع به باز کردنش کرد.
–این واسه خوردنه نه نگاه کردن.
بدون این که ویفر را کامل از بسته بندیاش خارج کند سرش را بیرون آورد تا با دستش در تماس نباشد. بعد با دست دیگرش ماسکم را پایین کشید و گفت:
–یه گاز گنده بزنید فشارتون بیاد بالا. از کارش خجالت کشیدم دستم را دراز کردم تا ویفر را از دستش بگیرم، آنقدر نزدیکم آمده بود که احساس کردم هر لحظه ممکن است بیهوش شوم. بخصوص از بوی عطرش که عجیب با دلم بازی میکرد. مطمئن بودم اگر در آن لحظه همهی شکلاتهای دنیا را هم میخوردم فشارم بالا نمیآمد.
ولی او دستش را عقب کشید و ویفر را نداد و جدی گفت:
–گاز بزنید. بعد چشمهایش را برای چند لحظه بست، من هم از فرصت استفاده کردم و ویفر را گاز زدم. وقتی چشمهایش را باز کرد ویفر را دستم داد و به طرف پیشخوان رفت.
من هم از جایم بلند شدم. امیرزاده پالتو به دست برگشت.
–بریم خانم، من میرسونمتون و برمیگردم.
این جور مواقع چنان تحکم میکرد که دیگر نمیتوانستم مخالفت کنم. ولی واقعا پای رفتن با او را نداشتم. میترسیدم داخل ماشین مجبورم کند که حرف بزنم، آنجا دیگر راه فراری نداشتم.
کنارم ایستاد.
–الان چرا نمیایید؟
عاجزانه گفتم:
–باور کنید خودم برم راحت ترم.
پالتواش را پوشید و مرموز نگاهم کرد. انگار فکرم را خواند.
–چیه میترسید؟
مظلومانه نگاهش کردم و او دوباره گفت:
–نترسید، قول میدم سوالی ازتون نپرسم، اگرم پرسیدم دلتون نخواست میتونید جواب ندید.
سرم را پایین انداختم. هنوز هم در همراهیاش مردد بودم.
–قول من قوله، باور ندارید امتحان کنید.
#لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´