eitaa logo
مجردان انقلابی
14.5هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعریف امر به معروف فقط همین❤️ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت140 –برو کنار... بعد خم شد و من در جای نرمی فرود آمدم. خم شدنش را از حرم نف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت141 به دور دستها نگاه کردم و ادامه دادم. –منم حق ندارم عاشق مردی بشم که خودش خانواده داره. –خب تو که نمی‌دونستی دیوونه. اشکهایم پشت سر هم یکی پس از دیگری روی گونه‌ها‌ی سردم سرازیر می‌شدند. –حالا که فهمیدم، حالا که مطمئن شدم. پس دیگه حق ندارم. باید تمومش کنم. ساره بغض کرد. –تقصیر اونم هست، چرا وقتی زن داره میاد... با گریه گفتم: –نه، تقصیر منه، همون روز که کپسول براش بردم فهمیدم زن داره ولی نتونستم ولش کنم، من باید تمومش می‌کردم، من نباید کشش می‌دادم. ولی حالام دیر نشده تمومش می‌کنم. ساره با حیرت گفت: –مگه می‌تونی؟ جوابم فقط اشکهای سیل آسایم بود. نفسم بالا نمی‌آمد. دلم می‌خواست تا شب گریه کنم. انگار این اشکها سوزش قلبم را کمی التیام می‌دادند. امیرزاده در را باز کرد و بدون این که نگاهمان کند پشت فرمان نشست. معلوم بود حرفهای خوشایندی نشنیده. اخم داشت. سعی کردم گریه‌ام را کنترل کنم و نگران به ساره نگاه کردم. امیرزاده به به روبرو خیره شد و گفت: –شماها چیکار کردید؟ چرا رفتین به مادرم اون حرفها رو زدین؟ دنبال چی بودید؟ وقتی سکوت ما را دید. به عقب برگشت و به چشم‌هایم زل زد. وقتی صورت از اشک خیس شده‌ام را دید تعجب کرد. نگاهم را پایین انداختم و اشکهایم را پاک کردم. صدایش لحن مهربانی به خودش گرفت –چرا گریه کردید؟ ساره جواب داد: –هیچی، از این که اینقدر مزاحم شما شدیم ناراحت شده، اگه اجازه بدید ما زودتر بریم و دیگه... امیرزاده حرفش را برید. –من از شما نپرسیدم. بعد رو به من گفت: –همون روز اول بهتون نگفتم با ایشون دوستی نکنید؟ الان چرا شما رو کشونده آورده اینجا و به هر کاری وادارتون میکنه، دختر پاک و ساده‌ایی مثل شما حیفه با همچین آدمهایی دوستی کنه، من وقتی حرفهای مادرم رو در مورد شماها شنیدم فهمیدم همه چی زیر سر این خانمه، حالا نیتش چی بوده فقط خدا میدونه. ساره با شنیدن این حرفها کنترلش را از دست داد و با صدای بلندی گفت: –نیت من چی بوده؟ من این دختر پاک و ساده رو گیر آوردم یا شما؟ شمایی که با احساساتش بازی می‌کنید و عین خیالتون نیست که چه بلایی سرش میاد. اخم غلیظی به ساره کردم. –بس کن ساره. عصبانی‌تر شد. –چرا بس کنم؟ اون فکر کرده کیه که تهمت میزنه؟ من نمیتونم مثل تو باشم تلما، نمینتونم اجازه بدم دیگران ازم سو‌استفاده کنن و بعدشم خودشون رو بزنن به اون راه. من نمی‌تونم لال باشم. حرمت و احترام و دلسوزی و این چیزام حالیم نمیشه. امیرزاده مات و متحیر خیره به صورت ساره مانده بود. ساره وقتی تعجب امیرزاده را دید شعله ور تر شد. دندانهایش را روی هم فشار داد. –اصلا می‌دونید ما چرا اینجا بودیم؟ امده بودیم در مورد شما... به اینجای جمله‌اش که رسید ضربه‌ایی محکمی به پهلویش زدم و هم‌زمان فریاد زدم. –گفتم بس کن. ساره در لحظه خاموش شد. امیرزاده نگاهی به من انداخت. –چرا نمیزارید بگه؟ سرم را پایین انداختم. امیرزاده رو به ساره گفت: –ادامه بدید. حرفتون رو بزنید ببینم شما اینجا چیکار می‌کردید؟ توضیح بدید ببینم من چطوری از احساسات دیگران سواستفاده کردم که خودم خبر ندارم. ساره نگاهم کرد، جواب نگاهش را با چشم غره دادم. ساره گفت: –از خودش بپرسید. دلش نمی‌خواد من بهتون بگم. بعد هم دستش را روی دستگیره‌ی در گذاشت و رو به من گفت: –بیا بریم. من دیگه یک لحظه هم تو ماشین کسی که قضاوتم کرده نمی‌مونم. بعد هم از ماشین پیاده شد. تا خواستم به دنبالش از ماشین پیاده شوم امیرزاده گفت: –شما تا توضیح ندادید نباید برید. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
برگردنگاه‌کن پارت142 بی‌توجه به حرفش دستم را روی دستگیره‌ی در گذاشتم. –آقای امیرزاده برای همه چیز ممنونم. برای همه‌ی محبتهایی که در حق من و ساره کردید ممنونم. به خصوص در مورد آقای غلامی، من واقعا نمی‌تونستم حقم رو ازش بگیرم. خیلی لطف... اخم کرد و گوشه‌ی آستین پالتوام را گرفت و با جدیتی که همراه با عتاب بود نگذاشت ادامه دهم. – شما باید بمونید، باید بگید برای چی امروز اینجا بودید؟ چرا حالتون بد شده بود؟ چرا از من فرار می‌کنید؟ دلیل همه‌ی این کاراتون چیه؟ نگاهی به دستش که گوشه‌ی پالتوام را گرفته بود انداختم. اصلا فکر این قلب بیچاره‌ام را نمی‌کرد. غرورم اجازه نمی‌داد حرفی بزنم، از طرفی اگر از متاهل بودنش حرفی میزدم دیگر دوست داشتنش، حتی از دور دیدنش برایم ممنوع میشد. تکلیفم را با خودم نمی‌دانستم، ساره راست می‌گفت من توانایی‌اش را نداشتم... ساره چند متر آنطرفتر ایستاده بود و منتظرم بود. –ببخشید ساره منتظر منه، باید برم. با یک حرکت ماشین را روشن کرد و زمزمه کرد. –چند لحظه صبر کنید الان اونم میاد. من هی میگم اون رو ولش کنید... حرفش را نبمه گذاست و دنده عقب رفت و کنار ساره روی ترمز زد. شیشه را پایین کشید و با صدای بلند رو به ساره گفت: –مگه کوله پشتیهات رو نمیخوای؟ منم دارم میرم مغازه، هم مسیریم، بشین برسونمتون. پرسیدم: –ببخشید کوله‌های ما مگه پیش شماست؟ از آینه نگاهم کرد.. –یکیش مال شماست؟ نگاهم را به خیابان دادم. –بله. ابروهایش بالا رفت و به طرفم برگشت. –مگه شما هم تو مترو چیزی می‌فروشید؟ سرم را زیر انداختم. –بله. همان موقع ساره با حالت قهر کنارم نشست و رویش را برگرداند. چقدر زود کوتاه آمد. احتمالا پول کرایه‌ی ماشین را نداشت که برگردد. پس چطور می‌خواست پول آن زن جادوگر را بدهد. چه خوب شد که از آنجا امدیم. نگاه سنگین امیرزاده اذیتم می‌کرد. سرم را بالا آوردم. نگاهش دلخور بود. از این همه نزدیکی صورتم داغ شد و با گوشه‌ی چادری که هنوز دورم بود بازی کردم. سکوت بینمان، ساره را کنجکاو کرد. سرش را به طرفمان چرخاند. امیرزاده نگاه چپی به ساره انداخت و زمزمه کرد. –همه‌ چی زیر سر توئه، بعد برگشت و پایش را روی پدال گاز گذاشت. با عصبانیت رانندگی می‌کرد. دست ساره را گرفتم و با اخم نگاهش کردم و پچ پچ کنان پرسیدم: –چرا کوله‌ها رو بردی گذاشتی مغازه‌ی این؟ ساره موضوع را عوض کرد و پرسید: –تو چرا از ماشین پیاده نشدی؟ میخوای ما رو به کشتن بده؟ امیرزاده با صدای دورگه‌ایی گفت: –ساره خانم چرا دست از سر این دختر برنمی‌داری؟ چرا این کارارو می‌کنی؟ ساره با چشمهای گرد شده نگاهم کرد، بعد رو به امیرزاده گفت: –شما دوباره تهمتهاتون رو شروع کردید. نگه دارید من پیاده میشم. –تهمت؟ مگه نبردیش مترو مثل خودت فروشندگی کنه؟ چطور دلت امد؟ میدونی چه رشته ایی و تو کدوم دانشگاه داره درس میخونه؟ بعد از آینه نگاهم کرد و پرسید: –یعنی فروشندگی تو مترو بهتر از فروشندگی تو مغازه‌ی من بود؟ ساره اجازه‌ی حرف زدن به من نداد. –اولا که من نبردمش خودش خواست. بعدشم فروشندگی تو مغازه شما ارتباط تنگاتنگی داره با رشته تحصیلیش نه؟ مگه فروشندگی تو مترو عیبه؟ شما ببین باهاش چیکار کردین که حتی حاضر نشده بیاد تو مغازتون... این بار ضربه‌‌ی محکمی به پای ساره زدم و او در جا ساکت شد. امیرزاده پوفی کرد. –این که پاشید بیایید جلوی در خونه‌ی ما و آمار ما رو بگیرید رو هم ایشون گفتن؟ ساره حرفی نزد و نگاهش را به بیرون داد. امیرزاده ادامه داد: –با این کارات اونقدر بهش استرس دادی که حالش بد شده، واقعا تو دوستشی یا دشمنش؟ از اونورم بیچاره مادر من ترسیده، خوب شد زود زنگ زدم همه چی رو براش توضیح دادم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت143 چادری که در دستم بود را داخل کوله گذاشتم و نگاهم را به پایین دادم. –آقای امیرزاده من واقعا ازتون معذرت می‌خوام. از مادرتونم از طرف من حلالیت بگیرید، امروز اذیت شدن. سرم را که بالا آوردم دیدم خیره نگاهم می‌کند و لبخند نازکی روی لبش است. دیگر از آن عصبانیتش خبری نبود. آرام بود. اینبار نگاهش نفسم را بند نیاورد. دلخوری‌ام را یادم آورد. آهی کشیدم. –با اجازتون من دیگه برم. نوچی کرد و برگشت و ماشین را روشن کرد. –میرسونمتون خونتون. با دلخوری گفتم: –نه، ممنون، خودم میرم، اخم تصنعی کرد و از آینه نگاهم کرد. –هنوز رنگ و روتون کمی پریدس. اینجوری برید نگران میشم. شمام که جواب تلفن ما رو نمیدید آدم زنگ بزنه حداقل از نگرانی دربیاد. حالام که با این ساره خانم دعوامون شد نمی‌تونم برم در خونشون بگم به شما تلفن کنه. حرفهایش مرا یاد لطفی که در حقم کرده بود انداخت. بعد از مکثی ادامه داد. –و اما حلالیتی که ازم خواستید بگیرم. از آینه مکثی روی صورتم کرد و پرسید: –واقعا می‌خواهید براتون حلالیت بگیرم؟ –بله، –یه شرط داره. اصلا فکر نمی‌کردم شرط و شروط بگذارد. با تعحب پرسیدم: –شرط؟ –اهوم. –فقط یه راه داره، اونم اینه که بیاید تو مغازه‌ی من کار کنید. حالا که دیگه مترو هم نمی‌تونید برید. از حرفش جا خوردم. وقتی تردیدم را دید گفت: –من قبلا گفته بودم چند ماه، ولی حالا میگم فقط یک ماه، من خودم یه کار خوب که در شأنتون باشه براتون پیدا میکنم. آخه فروشندگی تو مترو... حرفش را نیمه گذاشت و سرش را تکان داد. –حالا چی می‌فروختین؟ دلخور بودم ولی نمی‌دانم چرا دلم نمی‌آمد بیشتر از این دلخوری‌ام را بروز دهم و ناراحتش کنم. دوتا از تابلوها را از کوله‌ام بیرون کشیدم. –اینا رو، البته بیشتر فروشمون اینترنتیه. با ابروهای بالا رفته دستش را دراز کرد و تابلو را گرفت و دقیق نگاه کرد. –اینا همون تابلوهایی هستن که قبلا گفته بودید با خانوادتون درستش می‌کنید؟ –بله. –واقعا اینا رو خودتون می‌دوزید؟ سرم را تکان دادم. یکی از تابلوها تصویر یک عقاب با بالهای پیچ و تاب خورده بود و آن دیگری هم که کمی بزرگتر بود یک بیت شعر بود که حاشیه‌اش با گلهای خیلی ریز ساتن دوزی و تزیین شده بود. پشت چراغ قرمز متوقف شد. تابلوی عقاب را روی صندلی جلویی گذاشت و تابلوی شعر را جلوی چشمش گرفت. –از اینا کدومش رو خودتون دوختید؟ –تابلوی شعر رو، تو خونه کسی به جز خودم قبول نمی‌کنه تابلوی شعر بدوزه، چون هم سختره، هم بزرگتر. کارشم بیشتره سرش را تکان داد. –با این حساب گرونترم هست چون بزرگتره. –بله خب، نسبت به تابلوهای دیگه قیمتش دوبرابره. فروشش هم کمتره. به عقب برگشت. –واقعا شما این تابلوهای به این با ارزشی رو، کار دست خودتون رو، میبرید تو مترو می‌فروشید؟ نگاهم را به پایین دادم و آرام گفتم. –بله خب. نوچ نوچی کرد. –آخه ارزششون میاد پایین، اینا کار دسته، خیلی قشنگ هستن. کسی قدر اینا رو متوجه نمیشه. بعد فکری کرد و ادامه داد: –من میتونم یه کار دیگه هم بکنما، یه گوشه از ویترین مغازه رو خالی می‌کنم و از این تابلوها میزارم، اینجوری هم شما تابلوهاتون رو می‌فروشید، جدا از اون توی مغازه هم کمک من هستید. بوق ممتدی که ماشین پشتی زد باعث شد فوری پایش را روی پدال گاز بگذارد. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت144 به کوله‌ام خیره شده بودم و به کارهای امروز خودم و ساره فکر می‌کردم. از کارش به خصوص جمله‌ی آخرش خیلی ناراحت شده بودم. یعنی تقصیر من بود که این اتفاق افتاد. امیرزاده با حرفش مرا از غم‌هایم بیرون کشید. –فکرش رو نکنید. آدمهایی که اینجوری یهو جوش میارن زودم پشیمون میشن. دو روز دیگه دوستتون بهتون زنگ میزنه بعدشم انگار نه انگار. لبخند زورکی زدم و چیزی نگفتم. نزدیک خانه که شدیم پرسید: –از فردا انشاالله میایید مغازه دیگه؟ خیلی دلم می‌خواست در خواستش را قبول کنم. اگر قبول میکردم هم ماهانه حقوق داشتم، جدای از آن درآمد فروش تابلو ها در مغازه‌اش هم بود. از همه مهمتر این که هر روز می‌دیدمش و بهتر از این چه از خدا می‌خواستم. با من و من گفتم: –ببخشید ولی نمیتونم قبول کنم. با ترمزی که زد صدای جیغ لاستیکها بلند شد. با اخم از آینه نگاهم کرد. –چرا؟ با خودم گفتم، چون نمیخوام زندگیت خراب بشه. –فکر نمیکنم خانوادم اجازه بدن. پوزخند زد. –چطور اجازه میدن تو مترو... – اونا نمیدونن. با تعجب گفت: –نمیدونن؟ گفتن این حرفها برایم سخت بود. –نه. بهشون گفتم این تابلوها رو تو مغازه یکی از دوستام می‌فروشم. برای مادرمم سوال بود که چرا من هر روز این کوله رو میبرم و میارم. خودمم ناراحتم که اینجوری بهشون گفتم ولی چاره‌ایی نداشتم. سرش را تکان داد. –چقدر شما عجیب هستین. بعد زمزمه وار ادامه داد: –شایدم مغرورید. حرفی نزدم. ماشین را روشن کرد و راه افتاد. همان موقع گوشی‌اش زنگ خورد. فوری جواب داد. –سلام مامان جان. بهتر شدی؟ ... –آره مامان جان، گفتم که خوب شد. چیزی نبوده فقط فشارش افتاده. بعد خندید. –نمیدونم والا شما به دختر مردم چی گفتین. نه دیگه نمیان، من بهشون گفتم ما هممون کرونا گرفتیم، خلاص. از آینه با لبخند نگاهم کرد. –زن داداش امد پایین؟ ... –آره من گفتم بیاد حواسش بهت باشه. .... –هدیه چی میگه؟ ... –عیبی نداره گوشی رو بهش بدید. –سلام عمو جون. خوبی؟ با مامان مواظب مادر بزرگ باشیدا؟ ... –نه عمو جون امروز خیلی دیر میام. کلی کار دارم. نه دیگه، با مامان بزرگ بازی کن... بعد از این که گوشی را قطع کرد. با لبخندی که از لبهایش محو نمیشد گفت: –این هدیه خانم سه سالشه، یه زبونی داره ها آدم از حرفهاش شاخ درمیاره. کنجکاو شدم برای باز شدن گره های ذهنم پرسیدم: –پیش مادرتون میمونن؟ –نه، برادرم اینا طبقه‌ی بالای ما میشینن، مامان که استرس گرفت زنگ زدم به نرگس خانم، همسر برادرم، گفتم بره پیش مامان، یه وقت مشکلی پیش نیاد. آنقدر از حرفش شوکه شدم که مبهوت ماندم. حرفهای خودش و مادرش را کنار هم قرار دادم. پس منظور مادرش آن یکی پسرش بوده که گفت زن و بچه دارد... از خوشحالی نمی‌دانستم باید چه کار کنم. حس عجیبی داشتم. دلم می‌خواست از خوشحالی فریاد بزنم. ولی دوباره نهیبی به خودم زدم. "دلخوش نباش هنوز چیزی معلوم نیست. پس آن خانم زیبا که گفت من همسرش هستم چه می‌شود. خدایا نکند من اشتباه می‌کنم. آنقدر مشغول بحث و جدل با خودم بودم که متوجه نشدم سر کوچه‌مان ماشین را متوقف کرد. گفتم: –عه، ببخشید حواسم نبود بگم سر خیابون نگه دارید. مرموزانه نگاهم کرد. –اگر می‌گفتید هم اثری نداشت. بعد هم دستش را به پشت دراز کرد. میشه اون کوله رو بدید. با تعلل کوله را به طرفش گرفتم. –این خیلی برای شما سنگینه، همون بهتر که این رفیقتون گفت دیگه نرید مترو، وگرنه تا چند وقت دیگه از کت و کول میوفتادید. بعد آن تابلوی عقاب را مقابلم گرفت. –این خدمت شما. اجازه میدید کولتون رو باز کنم و چند تا تابلو بردارم؟ –خواهش میکنم، بفرمایید. –از این تابلو شعرها بازم دارید؟ –بله، یکی دوتا دیگه هست. با کمی جستجو پیدایشان کرد و کوله را به طرفم گرفت. –بفرمایید خانم لج باز. من این دوتا تابلو‌ی شعر رو که کار دست خودتونه میبرم. پولشم براتون کارت به کارت میکنم، شماره کارتتون رو دارم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به چه می‌اندیشى؟ نگرانى بیجاست … عشق اینجا و خدا هم اینجاست لحظه‌ها را دریاب😊🌱 🤍 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◂هیچکی غیر از تو، منو نمی فهمهـ🥺! • • ❤️ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
عجیب دلم حرم میخواهد نگاهم به گنبدت باشد و دلم رادرصحن وسرایت طواف دهم ومن باشم وگریه های ناتمامم!!! ؟!😞 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام مولای من اے ڪہ فصل آمدنت، زیباترین فصل زندگانے است و حضورت،گویاترین پیام آشنایے؛ اے ڪہ باب خدایے و واسطه فیض، دریاے رحمتے و بے ڪران مهر. ما را دریاب.. ‌‌ ‌‎.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
✔️ اگر دوستی دختر و پسر منجر به ازدواج شود آیا بازهم اشکال دارد⁉️⁉️⁉️ 🔹برقراری اولین ارتباط با جنس مخالف به نحوی که بر اساس عرف جامعه برای این ارتباط، داشتن دوست دختر یا دوست پسر گفته شود ،سن و سال مشخص ندارد چون برقراری این ارتباط یک فرایند فیزیولوژیک مثل بلوغ نیست که بتوان گفت حدودا در چه سنی اتفاق می‌افتد آنچه در این مورد می تواند بسیار تاثیرگذار باشد عبارتند از 1.نوع تربیت خانوادگی 2.میزان پایبندی به اصول اخلاقی و مذهبی 3.محدوده نظارت خانواده ها بر فرزندان 4. مقدار تحریک شدن غریزه جنسی 5. رفتار و اعمال دوستان و اطرافیان 6. تعداد برخورد های روزانه با جنس مخالف آماده برای برقراری ارتباط 7. شرایط اجتماع 8. نوع نگاه جامعه به این موضوع 🔸در اغلب موارد اولین ارتباط در هر سنی که شکل بگیرد به تدریج به یک ارتباط عاطفی و احساسی تبدیل می شود در صورتیکه این ارتباط برای هر دو طرف اولین تجربه باشد این وضعیت تشدید خواهد شد و طرفین درگیر یک احساس عاطفی شدید می شوند که اصطلاحاً و ظاهراً به آن عشق می گویند ادامه دارد... کتاب نویسنده: مسلم داودی نژاد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
52.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام 1_5 ‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••『📖📮』•• از دوستی با احمق دوری کن ... 📸•••|↫ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤚یکی برام این فیلم رو با عنوان طنز فرستاد، من کلا این تیپ محتوا‌ها رو کار نمی‌کنم، منتهی یاد یه چیزی افتادم. 👈اونم درگیر کردن بچه‌های کوچک حتی با عنوان شوخی با بحث ازدواجه و آسیب‌های اونه یعنی چی این حرف 🙄 👈دیدید بعضی وقتا ما رو بچه‌های کوچیک اسم می‌ذاریم که مثلاً این عروس یا داماد ما میشه، به ظاهر این حرفمون یه شوخیه اما همین شوخی می‌تونه بعدا اثر بدی بذاره 🔰اکر کسی در این موضوع تجربه‌ای داره برامون ارسال کنه آیدی جهت دریافت نظرات و خاطرات 👇 @mojaradan_bott @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ تامل برانگیز و نکته دار دکتر داودی نژاد با عنوان 📋 پنهان کاری در خواستگاری❗️ 📒دوست خوب من اگه میخوای باهاش ازدواج کنی...... 🌹🌹🌹 @mojaradan
☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ گناه بسیاری از زن ها چیست که همسرانشان مردانه عمل نمی کنند؟  مردانی که در حمایت کردن از خانواده ضعیف عمل می کنند،  مردانی که در تصمیم گیری تردید دارند،  مردانی که خودشان را طعمه ی سوء استفاده کنندگان و کلاهبرداران قرار می دهند،  نمی توانند از زنانشان توقع زن بودن داشته باشند!  زنی می تواند زنانه رفتار کند که در کنار یک "مرد" زندگی کند. زنی که همیشه مجبور است وظایف مردانه ی همسرش را انجام دهد، هیچگاه لذت زن بودن را درک نخواهد کرد. @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی دایره ای از شادی، غم، روزهای سخت و روزهای خوب است. اگر روزهای سختی را پشت سر میگذارید، ایمان داشته باشید که روزهای خوب در راه است باورهایتان را تغییر دهید تا دنیایتان تغییر کند♻️✅ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت144 به کوله‌ام خیره شده بودم و به کارهای امروز خودم و ساره فکر می‌کردم. از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت145 به کوله‌ام خیره شده بودم و به کارهای امروز خودم و ساره فکر می‌کردم. از کارش به خصوص جمله‌ی آخرش خیلی ناراحت شده بودم. یعنی تقصیر من بود که این اتفاق افتاد. امیرزاده با حرفش مرا از غم‌هایم بیرون کشید. –فکرش رو نکنید. آدمهایی که اینجوری یهو جوش میارن زودم پشیمون میشن. دو روز دیگه دوستتون بهتون زنگ میزنه بعدشم انگار نه انگار. لبخند زورکی زدم و چیزی نگفتم. نزدیک خانه که شدیم پرسید: –از فردا انشاالله میایید مغازه دیگه؟ خیلی دلم می‌خواست در خواستش را قبول کنم. اگر قبول میکردم هم ماهانه حقوق داشتم، جدای از آن درآمد فروش تابلو ها در مغازه‌اش هم بود. از همه مهمتر این که هر روز می‌دیدمش و بهتر از این چه از خدا می‌خواستم. با من و من گفتم: –ببخشید ولی نمیتونم قبول کنم. با ترمزی که زد صدای جیغ لاستیکها بلند شد. با اخم از آینه نگاهم کرد. –چرا؟ با خودم گفتم، چون نمیخوام زندگیت خراب بشه. –فکر نمیکنم خانوادم اجازه بدن. پوزخند زد. –چطور اجازه میدن تو مترو... – اونا نمیدونن. با تعجب گفت: –نمیدونن؟ گفتن این حرفها برایم سخت بود. –نه. بهشون گفتم این تابلوها رو تو مغازه یکی از دوستام می‌فروشم. برای مادرمم سوال بود که چرا من هر روز این کوله رو میبرم و میارم. خودمم ناراحتم که اینجوری بهشون گفتم ولی چاره‌ایی نداشتم. سرش را تکان داد. –چقدر شما عجیب هستین. بعد زمزمه وار ادامه داد: –شایدم مغرورید. حرفی نزدم. ماشین را روشن کرد و راه افتاد. همان موقع گوشی‌اش زنگ خورد. فوری جواب داد. –سلام مامان جان. بهتر شدی؟ ... –آره مامان جان، گفتم که خوب شد. چیزی نبوده فقط فشارش افتاده. بعد خندید. –نمیدونم والا شما به دختر مردم چی گفتین. نه دیگه نمیان، من بهشون گفتم ما هممون کرونا گرفتیم، خلاص. از آینه با لبخند نگاهم کرد. –زن داداش امد پایین؟ ... –آره من گفتم بیاد حواسش بهت باشه. .... –هدیه چی میگه؟ ... –عیبی نداره گوشی رو بهش بدید. –سلام عمو جون. خوبی؟ با مامان مواظب مادر بزرگ باشیدا؟ ... –نه عمو جون امروز خیلی دیر میام. کلی کار دارم. نه دیگه، با مامان بزرگ بازی کن... بعد از این که گوشی را قطع کرد. با لبخندی که از لبهایش محو نمیشد گفت: –این هدیه خانم سه سالشه، یه زبونی داره ها آدم از حرفهاش شاخ درمیاره. کنجکاو شدم برای باز شدن گره های ذهنم پرسیدم: –پیش مادرتون میمونن؟ –نه، برادرم اینا طبقه‌ی بالای ما میشینن، مامان که استرس گرفت زنگ زدم به نرگس خانم، همسر برادرم، گفتم بره پیش مامان، یه وقت مشکلی پیش نیاد. آنقدر از حرفش شوکه شدم که مبهوت ماندم. حرفهای خودش و مادرش را کنار هم قرار دادم. پس منظور مادرش آن یکی پسرش بوده که گفت زن و بچه دارد... از خوشحالی نمی‌دانستم باید چه کار کنم. حس عجیبی داشتم. دلم می‌خواست از خوشحالی فریاد بزنم. ولی دوباره نهیبی به خودم زدم. "دلخوش نباش هنوز چیزی معلوم نیست. پس آن خانم زیبا که گفت من همسرش هستم چه می‌شود. خدایا نکند من اشتباه می‌کنم. آنقدر مشغول بحث و جدل با خودم بودم که متوجه نشدم سر کوچه‌مان ماشین را متوقف کرد. گفتم: –عه، ببخشید حواسم نبود بگم سر خیابون نگه دارید. مرموزانه نگاهم کرد. –اگر می‌گفتید هم اثری نداشت. بعد هم دستش را به پشت دراز کرد. میشه اون کوله رو بدید. با تعلل کوله را به طرفش گرفتم. –این خیلی برای شما سنگینه، همون بهتر که این رفیقتون گفت دیگه نرید مترو، وگرنه تا چند وقت دیگه از کت و کول میوفتادید. بعد آن تابلوی عقاب را مقابلم گرفت. –این خدمت شما. اجازه میدید کولتون رو باز کنم و چند تا تابلو بردارم؟ –خواهش میکنم، بفرمایید. –از این تابلو شعرها بازم دارید؟ –بله، یکی دوتا دیگه هست. با کمی جستجو پیدایشان کرد و کوله را به طرفم گرفت. –بفرمایید خانم لج باز. من این دوتا تابلو‌ی شعر رو که کار دست خودتونه میبرم. پولشم براتون کارت به کارت میکنم، شماره کارتتون رو دارم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت146 کوله را گرفتم. –این حرفها چیه، اون دوتا هدیه از طرف من به شما. –اونوقت به چه مناسبت؟ لبخند زدم. –به خاطر لطفی که در حقم کردید. به خاطر من با آقای غلامی درگیر شدید. مهربان نگاهم کرد. –اینجوری هدیه میدن؟ اگه شما واقعا می‌خواهید به من هدیه بدید یدونه بزرگترش رو برام درست کنید و خودتون با دست خودتون بهم بدید، نه اینجوری. اینو من ازتون خریدم. "چقدر راحت حرفش رو میزنه" آهی کشیدم و زمزمه کردم. –برای جبران محبتهاتون انشاالله که بتونم. به تابلوی دستش زل زد. –زبونتون یه چیز میگه ولی رفتارتون یه چیز دیگه، کدومش حرف دلتونه؟ صورتم از خجالت داغ شد، سرم را پایین انداختم و کوله و کیفم را برداشتم و زیر لب خداحافظی کردم. همین که خواستم در را باز کنم پرسید: –هنوزم نمی‌خواهید بگید چرا امروز حالتون بد شده بود؟ به فرمان ماشین زل زدم. –روزی که دلیلش برای خودم صد در صد روشن شد حتما میگم. سردرگم پرسید: –حداقل بگید منظور رفیقتون از اون حرفهایی که زد چی بود؟ چرا می‌گفت من از شما سو‌استفاده کردم؟ این وسط یه چیزی هست که شما به من نمیگید. اون چیه؟ نگاهم را رو روی صودتش چرخاندم. –میشه ازتون خواهش کنم که نپرسید؟ نفسش را بیرون داد. –به شرطی که شمام ناراحت نباشید. من احساس می‌کنم از من دلخورید. –اگر شما کاری نکردید چرا نگران دلخوری من هستید؟ خیره نگاهم کرد. –شمام دوپهلو حرف میزنید؟ من کاری نمی‌کنم که شما ناراحت بشید. جوابم برایش فقط یک لبخند بود. کنار ماشین ایستادم تا رفتنش را نگاه کنم. دور زد و دستش را بیرون آورد و به نشانه‌ی خداحافظی تکان داد. می‌خواستم خوشحالی‌ام را با کسی تقسیم کنم. آنقدر هیجان داشتم که در آن لحظه در پوست خود نگنجیدن را درک کردم. چند باربه ساره زنگ زدم ولی جواب نداد. نمی‌توانستم با این حال به خانه بروم. چند بار بالا و پایین پریدم ولی با آمدن یکی از همسایه‌ها که با تعجب از کنارم رد شد تصمیم گرفتم، به جای خلوتی بروم. به طرف پارک نزدیک خانه‌مان شروع به دویدن کردم. حتی بعد از این که به پارک رسیدم باز هم تخلیه نشده بودم دور پارک را یک دور کامل دویدم تا آرام گرفتم و هیجانم خالی شد. هنگام دویدن مدام با صدای بلند خدا را شکر می‌کردم. هم برای این که امیرزاده در طبقه‌ی دوم خانه‌شان زندگی نمی‌کرد هم برای این که کسی در پارک نبود و من راحت می‌توانستم داد بزنم. آخر هم طاقت نیاوردم و صدای ضبط شده‌ام را برای ساره فرستادم و همه چیز را برایش گفتم. بعد از چند دقیقه برایم نوشت. –باز گول حرفهاش رو خوردی بدبخت؟ آدم قحطیه تو عاشق اون دو رو شدی؟ اصلا گیریم که برادرش با خانوادش طبقه‌ی دوم می‌شینن، پس اون زنه کی بوده بهت گفته من زنش هستم. خودت رو گول نزن عاقل باش و با کسی که خواهرت میگه ازدواج کن و لگد به بختت نزن، اصلا به من چه، برو خودت رو بدبخت کن. آنقدر از خواندن این جمله‌ها انرژی منفی گرفتم و حالم بد شد که تمام ذوقم کور شد سرفه‌های مادر بزرگ خیلی ناراحتم می‌کرد. رو به مادر گفتم: –مامان مطمئنید ریه‌هاش درگیر نشده خیلی سرفه می‌کنه. مادر همانطور که ماسک و دستکش می‌پوشید گفت: –اره، صبح بابا بردش اسکن گرفتن، گفتن خیلی جزییه، نیازی به بستری کردن نداره. حالا این قلیون نعنا رو براش ببرم میگن واسه ریه خوبه. با نگرانی گفتم: –مامان مواظب باشیدا. زود منتقل میشه. –دوتا ماسک زدم مادر، دیگه توکل به خدا به اتاق رفتم و شروع به دوختن ادامه‌ی سوزن دوزی‌ام کردم. نادیا گفت: –تازه چندتا نیروی جدید گرفته بودیم گفتم کلی تولید داریم. حالا مهمترین نیرومون که مامان بود رو از دست دادیم بازم کارمون پیش نمیره. اخم تصنعی کردم. –یه جوری میگی از دست دادیم انگار خدایی نکرده مامان اتفاقی براش افتاده، فوقش یک هفته دیگه مادر بزرگ میره دیگه. بعدشم من اینجا هویجم. دو روزه سرکار نمیرم واسه این که جای مامان کار کنم دیگه. نادیا نوچی کرد. –ببین تلما تو سرکارت رو برو‌ها، به امید مامان نمون. –چرا؟ –واسه این که مادر بزرگ حالا حالا پیش ماست، شایدم کلا با ما زندگی کنه. دستم روی‌ پارچ‌ه‌ای که می‌دوختم ماند. –یعنی چی؟ منظورت چیه؟ –همین یه ساعت پیش مامان داشت تلفنی به رستا می‌گفت عمو از نبود مادر بزرگ استفاده کرده و واسه خونه مشتری آورده. میخواد بفروشه. عمه هم هر چی بهش گفته حریفش نشده... لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن –اگه بقیه راضی نباشن که نمیتونه. نادیا پوزخندی زد. –رستا هم همین رو گفت، ولی مامان گفت اون با اون زبون چربش همه رو راضی میکنه. پچ پچ کنان پرسیدم: –مامان و رستا حرف دیگه‌ای نزدن؟ نگاهش را چرخاند. –اگه منظورت در مورد خواستگاری و این حرفهاست که فعلا تا وقتی مادربزرگ خوب بشه عقب افتاده. ذوق کردم. –خوش خبر باشی، چیز دیگه‌ایی نگفتن؟ نگاهش را زیر انداخت. –زیاد خوشحال نباش، چون رستا اصرار کرد که مراسم خواستگاری رو خونه‌ی اونا بندازن. ذوقم در جا کور شد. –چی؟ خونه‌ی اونا؟ حالا این رستا چه عجله‌ایی داره، اونوقت مامان قبول کرد؟ –زیاد میل نداشت. فقط گفت باید به بابا بگه بعد. وقتی رستا دوباره اصرار کرد مامان تعجب کرد پرسید چرا اینقدر عجله می‌کنی تو این کرونا و مریضی مادر بزرگ، بعدش دیگه رستا چیزی نگفت. نفس راحتی کشیدم. –این رستا تا من رو شوهر نده ول کن نیست. نادیا خندید. –اتفاقا رستا هم همین رو گفت. فوری پرسیدم: –چی گفت؟ –گفت اونا بیان خواستگاری، اگه تلما با پسره حرف زد و خوشش نیومد موردهای دیگه زیاده که میخواد اونا رو معرفی کنه. با شنیدن این حرفها فهمیدم که رستا تصمیم خودش را گرفته، به خیال خودش نمیخواهد من هم مثل همسایه‌مان دختر خانم بهاری شوم. کاش خبر از دلم داشت. بعد از چک کردن کلاس مجازی و مرور درسهایم پیامی از امیرزاده دریافت کردم. دو روز بود که خبری از او نداشتم. آنقدر دل تنگش بودم که حتی کارهای خانه، سوزن دوزی، مرور درسهایم هم نتوانسته بودند دلم را آرام کنند. فوری پیامش را باز کردم. نوشته بود: –سلام خانم یک دنده. یک شکلک خنده گذاشته بود. از فردا تشریف میبرید مغازه و شروع به کار می‌کنید. تو این دو روز کلی تو مغازه کار کردم و براتون درستش کردم. تمام اجناس رو برچسب قیمت زدم. داخل دفتری که روی پیشخوان هست هم تمام مشخصات اجناس رونوشتم، اگر باز مشکلی بود بهم زنگ بزنید یا پیام بدید و بپرسید. چون من از فردا دیگه میرم مغازه‌ی برادرم، به کمکم احتیاج داره. شما من رو نمی‌بینید نگران نباشید. در ضمن ریموت مغازه داخل کوله پشتیتونه، همون جیب کوچک بغلش رو بگردید پیدا می‌کنید. اون روز تو ماشین کوله رو که ازتون گرفتم تابلو انتخاب کنم گذاشتم تو کوله، خودم ریموت زاپاس دارم. راستی پول تابلوها رو یه ساعت پیش ریختم تو کارتتون. سرم گرم کار بود دیر شد ببخشید. عوضش کلی مشتری براتون پیدا کردم. یه چیزی یادم رفت بگم. یه گوشه از ویترین رو برای تابلوها خالی کردم. با دهان باز پیامش را خواندم و بعد سرآسیمه کوله پشتی‌ام را گشتم. درست میگفت ریموت در جیب کوله بود. دوباره صدای پیامم آمد بازش کردم. نوشته بود. –این فیلم رو هم فرستادم تا تصویری جای همه چیز رو بهتون نشون بدم که مشکلی نباشه. به ذوق دیدن تصویر خودش فوری فیلم را باز کردم. ولی فقط دستهایش و صدایش در فیلم بود که همه چیز را برایم توضیح داده بود. با خودم فکر کردم با آن اتفاقهای که آن روز جلوی در خانه‌شان افتاد، با حرفهای ساره چطور اعتماد کرده است تمام مغازه‌اش را به من بسپارد. همین اعتماد بیش از حدش شک برانگیز است. نکند مرا می‌خواهد امتحان کند. مرا در عمل انجام شده قرار داده است. نزدیک به ده دقیقه زل زده بودم به صفحه‌ی گوشی‌ام. نمی‌دانستم چه کار کنم. که دیدم دوباره پیام فرستاد. –اگر نرید مغازه، درش همونجوری بسته میمونه و من هر روز ضرر میدم. تردید اجازه نمی‌داد چیزی بنویسم. بعد از چند دقیقه نوشت. –مگه نمی‌گفتید من خیلی به شما لطف کردم و شما نمی‌تونید جبران کنید. الان میتونید، پس جبران کنید. احساس کردم این حرفش همراه با منت گذاشتن بود. فوری نوشتم. –سلام. چشم، فردا میرم برای جبران محبتهاتون. برایم کلی شکلک خوشحالی فرستاد. از وقتی مادر بزرگ به خانمان آمده بود آمدن رستا به خانمان ممنوع شده بود. مادر می‌گفت هم باردار است هم بچه‌هایش کوچک هستند اگر مبتلا شود برایش خطرناک است. برای همین ارتباطمان مجازی شده بود. نمی‌دانستم این موضوع را با او مطرح کنم یا نه. سرفه‌های مادر بزرگ رشته‌ی افکارم را پاره کرد. بلند شدم به آشپزخانه رفتم و از آب کتری که هنوز گرم بود لیوانی برایش ریختم ماسکم را زدم و آرام در اتاقش را باز کردم. چراغ خواب کم نوری در اتاق بود. مادر بزرگ با دیدن من فوری ماسکش را بالا زد و با اشاره‌ی دست مرا از رفتن به داخل اتاق منع کرد. پچ پچ کنان گفتم. –براتون آب گرم آوردم. به زور بلند شد و نیم خیز نشست. –بزار روی اون میز و برو دخترم. لیوان آب را روی میزی که تقریبا یک متر از او فاصله داشت گذاشتم و کنار در ایستادم و با نگرانی پرسیدم. –بهترید مامان بزرگ؟ –آره خیلی بهترم، اول به لطف خدا، دوم از زحمتهای مادرت بهتر شدم. از این سرفه‌ها نگران نشو، اینا حالا حالاها تموم نمیشن. با این سرفه‌‌ها شما رو هم نمیزارم بخوابید.                          @mojaradan