فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
°•~🦋
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
دلمشدهمثلِیهنخرویِیکلباسکهنه
هرکستکهازآنرابِکشدوامیرود،
دلمرابهتومیسپارم،مداوایشکن:)
#حسینجانم💔😓
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#السَلامُعَلَیڪَیآصاحِبَالزَمان
بہچیزۍوابستہباش؛
کہبراتبمونہ...!
ارزشوداشتہباشہکہوابستہَشبشۍ
نہایندُنیاکہبہهیچۍبندنیس..!
یہچیزمثلنگاههاۍمهدۍ🥲💙
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ازدواج
✔️ توافقات موثر در ازدواج موفق
5⃣ از خودگذشتگی
زن و شوهر باید در مقابل یکدیگر گذشت داشته باشند و با لجاجت زندگی را به کام خود تلخ نکند
6⃣ صمیمیت
حالتی است که در آن بین زن و شوهر دو رنگی نباشد و آنچه از هم در دل دارند بگویند و غمخوار یکدیگر باشند صمیمیت آیینه ای است که آنچه در ذهن و رفتار است در آن منعکس می شود
✔️صمیمیت با ملایمت همراه است و حتی اگر اعتراض با صمیمیت و احترام همراه باشد مشکلی ایجاد نخواهد کرد زیرا اعتراض و احترام با یکدیگر منافاتی ندارند
7⃣ اعتماد و اطمینان
عدم وجود اعتماد در زندگی از مهمترین دلایل بروز نابسامانی است بنابراین رفتارها و حرکاتی که ممکن است از طرفین سلب اعتماد کند باید کنترل شود تا زوجین از جمیع جهات نسبت به یکدیگر تفاهم کامل داشته باشند
ادامه دارد....
کتاب
#سینجینهایخواستگاری
نویسنده: مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
28.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_دوم
2_2
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
وقتی سوغاتیمو داد و گفتم: خیلی ممنون چه بادبزن خوشگلی 😍
چند دقیقه انقدر خندید که هر چی میگفتم چی شده ؟ نمیشنید😂😂😂
@mojaradan
↴
به لحاظ روانشناسی داشتن عزت نفس بیشتر از جنبه منطقی به احساس ارزشمندی بستگی داره پس برای اینکه حس کنی ارزشمندی :
۱.هرروز به بدنت برس
۲.تو خونه آراسته بگرد
۳.لباس قشنگاتو برای خودت بپوش
۴.اهنگایی که تکست مثبت دارنو برای خودت بخون و به خودت بگیر
۵.با خودت مهربون تر صحبت کن
۶.اگه غذایی رو دوس نداری نخور و برای خودت غذای بهتری رو فراهم کن
۷.هرروز دست آورد هاتو مرور کن .
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اونایی که این اشتباه رو می کنن
کمترین ضررشون اینه که دیگه
آدمِ امنِ همسرشون نیستن🥺
حواست باشه داری چی رو به کیا
میگی....(زن و مرد هم نداره ها...)
.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|😎👳🏻♂|••
آقا جون دلمون بعدامام زمان به شما گرم.خدا حفظت کنه🤲
چشم بدخواهان کور
🇮🇷•••|↫ #رهـبرآنہ
🇮🇷•••|↫ #پدر_مهربانم_میلاد_حضرت_محمد _مبارکت_باد
#ارسال_از_کاربران
سلام رمان کوووو
اون باد بزن نیست جارو که با برگ درخت نخل درست میشه
❤️
واییی رمان کوووووو
چرا نزاشتی
❤️
سلام شبتون بخیر میشه رمان رو بزارین
❤️
سلام
میشع، لطفا رمان رو داخل کانال قرار بدید
الان 2ساعت دیر کرده
❤️
رمان نمیزارید؟
❤️
سلام وقت بخیر
رمان نمیزارین ؟
دوساعته داریم انتظارمی کشیم🙃
❤️
سلام ببخشید ما منتظر رمان هستیم
لطفا لطفا لطفاً 🙏
❤️
یه عیدی حسابی سه چهار پارته به ما بدین لطفاً ❤️
❤️
سلام وقتتون بخیر
چرا امروز رمان نیست تو کانال
❤️
سلام ممنونم بابت رمان زیبا که در کانال قرار میدین امروز پارت نذاشتین
مشتاقیم تا ببینیم داستان به کجا رسید لطفا بذارین
❤️
سلام
پارت های جدید رو نمی ذارید؟
❤️
سلااااااام
پس چی شد رمان؟؟؟؟
منتظریم🤓🤓🤓
❤️
سلام امشب رمان نداریم؟!😭😭
امشب عید عوض اینکه چند قسمت بیشتر بزارید همون هر شبی روهم نزاشتین😁
❤️
سلام علیکم شب بخیر
رمان
برگردنگاه کن پارت جدیدنزاشتید
امشب عیده
حداقل بیشتربزارید
رمانش عالیه👏🌹🌹
❤️
باسلام تشکر ویژه بابت کانال عااالی تون
بنده اولین باری هست که پیام میدم
از عصر تا الان چندین مرتبه کانال وچک کردم
متاسفانه رمان ونگذاشتین تو کانال ...
خواهش میکنم لطفا این چند پارت هم بذارید
لطفا بع مناسبت این عید چند پارت اضافه کنید
بی صبرانه منتظریممم
❤️
امشب میلاد بزرگترین عزیزترین مخلوق خدا رحمت اللعالمین هستش
شب میلادشون ۵ تا اتفاق مهم افتاده
آتشکده ب اون عظمت شب میلاد رسول الله خاموش شد
طاق کسری خاموش شد ووو ..
حالا شما ادمین عشقولانه وعزیزدل ما،،،دراین شب ب این مهمی فقط ۳ تا پارت اضافه عیدی دادین
😢🙃🙃🙃😔😔😔
#ادمین_نوشت
سلام علیکم
عیدددددد شما مبارک باشه
امان امان امان از این ترافیک در ترافیک سنگینی گیر کرده بودم و دیر شد
الان رمان تقدیم نگاه زیباتون میکنم
با مخلفااتش که عیدی هست
میلاد حضرت محمد هست
بهتون پارت هدیه میدم
تمام مجردان کانال را به حق حضرت محمد و امام صادق خوشبخت دوعالم باشن و به زودی زود خبر ازدواجشان بدن
و متاهلان کانال هم سعادتمند و دامنشون سبز باشه و دلشون آرام و بدون غم و غصه باشن و دلشون هم خوش باشه
دوستون دارم
#یا_علی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت158 –همسرمن؟ جوابش را ندادم، خودش ادامه داد: –لااله الله، هلما امده اونجا چ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت159
روی صندلیام نشستم و دستهایم را از روی پیشخوان به پایین کشیدم.
نمیخواستم مشتری لرزششان را ببینید.
آقای مشتری سخت مشغول مقایسه کردن تابلوها با یکدیگر بود. بین سه تابلو مانده بود که کدام را انتخاب کند.
برای این که زودتر برود گفتم؛
–اصلا شما هر سه رو ببرید هر کدوم رو همسرتون پسندید بردارید بقیهاش رو بیارید.
با تعجب پرسید:
–واقعا؟
بدون این که جوابش را بدهم قابها را کاغذ پیچ کردم و داخل نایلون گذاشتم.
بالاخره رضایت داد و رفت.
امیر زاده هم از کارم متعجب بود.
بعد از رفتن مشتری در حال جابهجا کردن بقیهی قابها در داخل ویترین پیشخوان بودم که از شنیدن صدایش نزدیک گوشم قلبم لرزید
–خسته نباشید خانم. اینجوری که ورشکست میشید.
به این طرف پیشخوان آمده بود و نگاهم میکرد.
اخم بین پیشانیاش کمرنگتر شده بود ولی هنوز بود.
حس کردم این ناراحتیاش به خاطر توضیحیاست که میخواهد در مورد آن خانم بدهد.
گفتم:
–مطمئنم میاره، اگرم نیاورد اشکالی نداره به قول مامانم اون ضرر کرده نه من.
هم زمان هم ابروهایش بالا رفت هم سرش را تکان داد.
بعد به طرف آشپزخانه رفت و سرکی کشید.
–کسی اینجا بوده؟
برعکس هر روز که همه چیز را تمیز میکردم، فنجانها را نشسته بودم.
نمیتوانستم دروغ بگویم.
–بله، ساره امده بود.
اخمش پر رنگ شد و به طرف صندلی آمد و رویش نشست.
–باید حدس میزدم.
پس دوباره پیداش شد. اینم تو دستهی زناییه که هر جا میره همه چی رو بهم میریزه.
شیشهی ویترین را بستم. و عقب رفتم و با فاصله ایستادم.
–چطور؟
سرش را به طرف بالا تکان داد.
–هیچی.
کاملا معلوم بود در حال حرص خوردن از دست ساره است. حرص خوردنش هم دوست داشتنی بود. به نظرم حتی اخمش جذابترش میکرد.
دستهایش را روی سینهاش جمع کرد و همانطور که نگاهم میکرد پرسید:
–کی امده بود؟
احساس کردم اگر بمانم نفسم بالا نمیآید پس به طرف آشپزخانه راه افتادم.
–نیم ساعت پیش، یه چایی خورد زودم رفت.
با دستهای لرزان برایش یک فنجان چای ریختم. نگاهم به بخاری که از فنجان چای بلند میشد افتاد.
نمیدانستم با این دستهای غیرقابل کنترل چطور برایش چای ببرم که در سینی یا روی دستم نریزد.
چای فنجان را کمی از سرش خالی کردم تا از این اتفاق پیشگیری شود.
سینی را برداشتم و همین که خواستم از آشپزخانه بیرون بروم دیدم روبرویم ایستاده.
حرفی پیدا نکردم بگویم جز این که:
–براتون چای ریختم.
سینی را از دستم گرفت.
–شما چرا؟ اینجا که کافیشاپ نیست.
نگاهی به داخل فنجان انداخت، فکر کنم زیادی خالیاش کرده بودم، ولی او چیزی نگفت فقط تشکر کرد.
گفتم:
–خودم خواستم بریزم.
سینی را که روی پیشخوان گذاشت گفت:
–بیایید اینجا.
روبرویش ایستادم.
به صندلی اشاره کرد.
–بشینید.
سربه زیر کاری که گفته بود را انجام دادم و سرم را بالا نیاوردم.
به آشپزخانه رفت و با یک فنجان چای دیگر برگشت و فنجان را روی پیشخوان گذاشت.
–منم اینو برای شما ریختم.
سربه زیر تشکر کردم.
آرنج چپش را روی پیشخوان گذاشت و با دست راستش کمر فنجان را گرفت و به چپ و راست تکانش داد.
این کارش تولید صدا میکرد.
سرم را بلند کردم و نگاهی به فنجان انداختم بعد هم نگاهم را روی صورتش سُر دادم.
چایی از فنجان بیرون نریخته بود.
نگاهش را به چشمهایم داد و نفس عمیقی کشید.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت160
–فکر آدمها هم همینجوریه، گاهی باید از سرش خالی کنیم که بیرون نریزه. یه فکرایی اونقدر سوزاننده هستن که با یه ضربهی کوچیکِ اطرافیانمون میشن آتشفشان و خیلی چیزها رو ممکنه از بین ببرن که دیگه نشه درستش کرد.
گنگ نگاهش کردم، متوجهی منظورش نشدم.
دست از سر فنجان برداشت و نگاهش کرد. بعدجرعهایی از چای را خورد.
–میخواستم زودتر از این باهاتون حرف بزنم ولی به دلایل مختلف نمیشد. یعنی گاهی رفتار خودتون باعث میشد که از تصمیمم منصرف بشم.
پرسیدم:
–رفتار من؟
لبهایش را به هم فشار داد و نگاهم کرد.
–بله، شما، بعد نگاهش را بالا داد.
"بدترین حالت شیدایی بلاتکلیفیست"
این جملهایی بود که روی تخته سیاه نوشته بودم.
خجالت زده سرم را زیر انداختم و در همان حال گفتم:
" انگار بلاتکلیفی واگیر دارد."
لبخند زد.
–خوبه، امیدوار کنندس، بعد نگاهش را به فنجان چاییاش داد.
چند لحظهایی سکوت کرد. انگار به چیزی فکر میکرد.
گفتم:
–خسته شدید، برم چهارپایه رو بیارم بشینید.
اخم ریزی کرد و بیتفاوت به حرفی که زده بودم پرسید:
–میدونی اون خانم که امروز امده بود اینجا کی بود؟
با کمی مکث گفتم:
–میخوام خودتون بگید.
–الان که هیچ نسبتی باهاش ندارم.
متعجب زده نگاهش کردم.
–ولی اون که گفت همسرتونه.
–نمیدونم چرا اینو گفته. یاد حرفهای ساره افتادم که گفت" امیرزاده میاد که ماست مالی کنه "
زمزمه وار ادامه داد:
–فکر کردم دو سال تنهایی کشیدن سر عقلش آورده باشه، انگار درست بشو نیست. لابد اینارو هم از همون کلاسها یاد گرفته.
کنجکاو و منتظر نگاهش کردم.
با من و من گفت:
–ما دو ساله از هم جدا شدیم.
برای لحظهایی چشمهایم را بستم، پس قبلا ازدواج کرده. احساسی شبیه حسادت، خشم، یا تلفیق این دو به سراغم آمد... ولی چیزی در قلبم ندا داد "مگر تو نگران زن داشتنش نبودی؟ حالا که مجرد است."
وقتی چشمهایم را باز کردم دیدم اخم آلود و جدی به فنجان چاییاش نگاه میکند.
–باید زودتر بهتون میگفتم. باید قبلش مفصل با هم صحبت میکردیم. ولی خب رفتار شما واقعا من رو بلاتکلیف میکرد. احساس کردم به فرصت بیشتری نیازه برای حرف زدن.
با خودم گفتم قبل از چی باید مفصل با هم صحبت میکردیم.
وقتی نگاه سوالیام را دید گفت:
–قبل از این حرفی که میخوام بهتون بزنم باید همهچی رو بهتون میگفتم.
هنوز از شوک چیزی که شنیده بودم بیرون نیامده بودم. احساساتم مختل شده بود. نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت، به سکوت نیاز داشتم.
دستهایش را داخل جیب شلوارش کرد و رفت کنار دیوار روبروی من ایستاد.
سرم را بالا اوردم.
نگاهمان در همآمیخت. حرفی که شنیده بودم در احساساتم تغییری نداد. قلبم باز دیوانه وار خودش را به قفسهی سینهام کوبید.
نگاهم را به دگمهی پیراهنش دادم.
یک قدم جلو آمد.
–هنوزم بلاتکلیفید؟
لبم را تر کردم.
–برای چی؟
–برای حرفی که مدتهاست میخوام بزنم ولی هر دفعه از طرف شما یه مسئلهایی پیش میاد که مردد میشم، مثل همون بلاتکلیف بودن شما...
با لرزشی که در صدایم بود پرسیدم:
–میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
لبخند نازکی زد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت161
–این لرزش گاه گاه صداتون، دستاتون، رنگ به رنگ شدنتون رو خیلی دوست دارم. نشون دهندهی خیلی چیزاس. اگر تا فردا هم سوال بپرسی اینجا خبردار میمونم و جواب میدم. فقط سخت نباشه.
از حرفهایش دستپاچه شدم. سرم را پایین انداختم.
–آخه نمیدونم سوالم برای شما سخته یا آسون، اگر سخت بود جواب ندید اشکالی نداره.
مهربان نگاهم کرد.
–برای همین میگم شما با تمام کسایی که تا حالا دیدم فرق دارید. اون لج بازی و سماجت تو کارهایی که نتیجش چندان اهمیتی نداره رو ندارید.
عوضش پشتکارتون تو کارهای مهم قابل تحسینه، بعد به تابلوی نیمه دوخته شدهام اشاره کرد.
–مثل همین تابلو دوختنتون، مثل فروششون. مثل درس خوندنتون، یا فروشندگی که توی مترو انجام دادید، هنوزم باورم نمیشه شما اینقدر انعطاف پذیری داشته باشید.
این آروم بودن شما بهم آرامش میده، حتی وقتی از دستم ناراحتید باز یه متانت تو رفتارتون هست که آدم رو به هم نمیریزه، این خیلی با ارزشه، این رو فقط کسی میفهمه که مثل من، سه سال آرامش رو ازش گرفته باشن. اصلا مثل دخترای لوس امروزی نیستید.
با خودم گفتم پس سه سال با هم زندگی کردن.
–شما لطف دارید.
مکثی کرد و عاشقانه نگاهم کرد.
–تلما.
قلبم ریخت.
سوالی نگاهش کردم.
–قبل از این که سوالی از من بپرسی بهم قول بده که همینجوری که هستی باقی بمونی.
منظورش را نفهمیدم.
نجوا کردم.
–باقی بمونم؟
سرش را تکان داد.
–آره، عوض نشو، تا آخر عمرت همینجوری بمون.
یاد حرف آن خانم افتادم. زن سابق امیرزاده، میگفت مردها بعدها عوض میشوند. برای همین گفتم:
–شما هم همینجوری بمونید.
لبخندش عمیق شد.
–به شرطی که شما برای همیشه کنارم بمونید.
نگاهم را به دستهایم دادم.
"یعنی الان خواستگاری کرد"
خنده ایی کرد.
–سکوتم که از قدیم گفتن علامت رضایته.
نگاهم را به چشمهایش دادم.
با نگاهش نوازشم کرد و گفت:
–من الان جوابم رو گرفتم. حالا هر سوالی داشتید بپرسید، چه سخت چه آسون.
تا خواستم حرفی بزنم صدای زنگ گوشیاش بلند شد.
نگاهی به صفحهاش انداخت و زیر لب زمزمه کرد.
–این دیگه کیه.
بعد عذر خواهی کرد و جواب داد.
همین که گفت الو، صدای فریاد آقایی که پشت خط بود آمد، شبیه طلبکارها حرف میزد.
امیرزاده هم داد زد:
–تو اصلا کی هستی؟
...
– کجا؟
نگران شدم.
امیرزاده به آن طرف پیشخوان رفت. نگاهش به در مغازه بود.
–من که کسی رو نمیبینم.
همان لحظه آنچنان ضربهایی به شیشههای مغازه خورد که از جایم پریدم و از ترس هین بلندی کشیدم و نگاهم را به در دادم. یک مرد عصبانی جلوی در ایستاده بود.
امیرزاده نگران به طرفم برگشت. یک چشمش به در بود و یک چشمش به من.
–نترسید، برم ببینم این دیوونه چی میگه.
مضطرب گفتم:
–نه نرید، زنگ بزنید پلیس، معلومه خیلی عصبانیه.
–آخه اصلا برم ببینم چی کارم داره، تا پلیس بخواد بیاد این مرتیکه تمام شیشهها رو آورده پایین.
من که از پشت تلفن چیزی از حرفهاش سردرنیاوردم.
گوشیاش را کنار سینی چای گذاشت و رفت.
همین که پایش را از مغازه بیرون گذاشت صدای داد و بیداد اوج گرفت.
آن مرد آنچنان عربده میکشید که یک آن از ترس به خودم لرزیدم. به طرف در مغازه دویدم.
از پشت شیشهی مغازه دیدم که آن مرد یقهی امیرزاده را گرفته، این آقا همانی بود که امروز به مغازه آمد و سراغ زن سابق امیرزاده را گرفت.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت162
او اینجا چیکار میکرد؟
محکم یقهی امیرزاده را میکشید. دلم شور زد و بیاختیار به بیرون از مغازه دویدم و خودم را به آنها رساندم و رو به آن مرد کردم و گفتم:
–ولش کن، تو چی میخوای از جون ما،
این کار من امیر زاده را عصبانی کرد و با صدای بلندی گفت:
–شما چرا امدید اینجا؟ زود برید داخل.
کاری که گفته بود را انجام دادم.
امیرزاده میخواست زودتر همه چیز ختم به خیر شود، برای همین رو به آن مرد فریاد زد.
–تو چی میخوای؟ حداقل درست بگو منم بفهمم. من چه میدونم ناموس تو کیه؟
مرد هم فریاد زد.
–خودت خوب میدونی من چمه. بعد هم فحش داد.
امیرزاده مشتی حوالهی صورتش کرد بعد هم دستهای او را از یقهی خودش جدا کرد و هلش داد و به درخت چنار چسباندش. چند نفر دورشان جمع شدند.
مرد وقتی دید زورش به امیرزاده نمیرسد چاقویی از جیبش درآورد و در یک چشم بر هم زدن داخل شکم امیرزاده فرو کرد.
آنقدر این کار را به سرعت انجام داد که تا وقتی خون را ندیده بودم باورم نمیشد.
جیغ بلندی کشیدم و از مغازه بیرون دویدم.
امیرزاده یقهاش را رها کرد و دستش را روی شکمش گذاشت و دولا شد. آن مرد پا به فرار گذاشت. یکی خواست دنبالش برود ولی دوستش جلویش را گرفت و گفت:
–ول کن، دنبال دردسری؟ ما که از هیچی خبر نداریم. خودم را به امیرزاده رساندم.
–چی شد؟ وقتی دستش را پرخون دیدم فریاد زدم.
–یکی به اورژانس زنگ بزنه، تو رو خدا به اورژانس زنگ بزنید داره خون ازش میره.
از گوشهی پیراهنش گرفتم و کمکش کردم تا کنار درخت بنشیند.
دوباره نگاهی به زخمش انداختم.
–وای همینجوری داره خون میاد. با بغض گفتم:
–براتون چیکار کنم؟ چطوری خونش بند میاد؟
آقایی نزدیکمان شد انگار امیرزاده را میشناخت فکر میکنم یکی از کاسبهای همسایه بود.
–علی آقا الان آمبولانس میاد فقط گفتن تا اونا برسن باید جلوی خونریزی رو بگیریم. بعد رو به من پرسید:
–خانم پارچه ایی چیزی دارید؟
اشکم ریخت بلند شدم و به طرف مغازه دویدم. مقداری پارچهی دوخت و دوز داخل کولهپشتیام بود. همه را برداشتم و با عجله به طرف امیرزاده دویدم.
نگاهی به شکم غرق به خونش انداختم. با دستش جایی که چاقو خورده بود را محکم فشار میداد ولی باز هم خون ریزی قطع نمیشد.
گفتم:
–دستتون رو کنار بکشید وقتی پارچهها رو گذاشتم دوباره دستتون رو روی زخمتون فشار بدید.
همهی پارچه ها را روی زخمش گذاشتم. امیرزاده نمیتوانست دستش را محکم فشار دهد. من هم خجالت میکشیدم این کار را انجام دهم. اصلا این همه نزدیکی به او توانی برایم نمیگذاشت.
گفتم:
–باید خیلی محکم فشار بدید وگرنه خونریزی قطع نمیشه. آن آقا گفت:
–خانم شما برید کنار من نگهش میدارم.
واقعا هم زور یک مرد لازم بود.
امیرزاده گفت:
–ممنون آقا سروش.
آقا سروش پرسید:
–باید ازش شکایت کنی، مرتیکه دیوونه بود.
امیرزاده گفت:
–قبلا هم تو کافی شاپ بهم گیر داده بود، اون موقع فکر کردم تصادفی بوده ولی انگار بد جور رو من کلید کرده حالا دلیلش رو نمیدونم.
بعد نگاهش را به من داد با دیدن اشکهایم گفت:
–گریه نکنید، من که حالم خوبه، میشه برید گوشیم رو بیارید به برادرم خبر بدم.
دوان دوان به طرف پیشخوان رفتم و گوشیاش را چنگ زدم.
کیف خودم را هم برداشتم و از مغازه بیرون آمدم و ریموت مغازه را زدم. کنارش زانو زدم و گوشی را به طرفش گرفتم. دستهایش آعشته به خون بودند برای همین گوشی را نگرفت.
–خودتون برید از لیست مخاطبین و اسم حسین داداش رو بگیرید.
صفحهی گوشیاش را که باز کردم با عکسی که دیدم جا خوردم.
روی صفحهی گوشیاش عکس تابلوی شعری بود که از من خریده بود.
حس خوبی پیدا کردم و این بار از مهربانی و توجهش اشکم بارید.
شمارهی برادرش را گرفتم و گوشی را کنار گوش امیرزاده گذاشتم.
او با سرش گوشی را نگه داشت و من دستم را عقب کشیدم.
امیرزاده با کلمات بریده بریده همه چیز را برای برادرش توضیح داد.
نگاهم به صورتش بود که گاهی از درد مچاله میشد.
در دلم خدا خدا میکردم که اتفاقی برایش نیفتد.
حرفهایش که تمام شد گفت:
–میشه گوشی رو بردارید.
با احتیاط طوری که انگشتهایم به صورتش نخورد گوشی را از روی گوشش برداشتم.
نگاهی به من انداخت و سعی کرد لبخند بزند.
–من که حالم خوبه چرا گریه میکنید؟
با پشت دست اشکهابم را پاک کردم.
–خیلی درد دارید؟
نوچی کرد.
–نه بابا چیزی نشده.
چند دقیقه بعد آمبولانس آمد.
او را داخل آمبولانس گذاشتند.
من هم میخواستم سوار شوم. ولی امیرزاده مانع شد.
تلما خانم شما نیایید بیمارستان، اونجا کروناییها زیادن یه وقت خدایی نکرده مبتلا میشید. داداشم گفت سریع خودش رو...
آقای پرستار حرفش را برید:
–بیمارستان اصلا جا نداره، امیدوارم معطل نشید.
آقا سروش رو به من گفت:
–شما بفرمایید من همراهش میرم.
امیرزاده دوباره گفت:
–آقا سروش شما هم اذیت میشید نیایید بهتره.
ولی آقا سروش گوش نکرد و سوار شد
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
برگردنگاهکن
پارت163
رنگ امیرزاده پریده بود. حالش چندان خوب نبود ولی با این حال چشمش به من بود.
آقای پرستار پرسید:
–سر چی چاقو خوردی؟
نگاه از من گرفت.
–باور کنید درست نفهمیدم، میگفت ناموسم امده تو مغازهی تو، حالا ناموسش کیه و ماجرا از چه قراره نفهمیدم. یه جوری کاراش غیر عادی بود، انگار نمیفهمید چیکار میکنه.
فوری گفتم:
–ناموسش همون خانمه که بهتون گفتم بود.
امیرزاده با تعجب پرسید:
–مطمئنید؟
–بله.
تا پرستار خواست در آمبولانس را ببندد سرآسیمه گفتم:
–عه گوشیتون، پیشتون باشه لازم میشه.
آقا سروش گوشی را گرفت و امیرزاده چشمهایش را باز و بسته کرد و برای آرامش من لیخند زد.
دوباره من ماندم با کلی دلشوره و نگرانی.
دیگر مغازه را باز نکردم. از این که تنها در مغازه بمانم میترسیدم.
به طرف خانه راه افتادم و به ساره زنگ زدم.
با اولین بوق جواب داد.
با بغض گفتم:
–ساره اگه بدونی چه اتفاقاتی افتاد.
–دوباره چی شده؟ چته؟ من الان از اون موقع منتظرم تو بهم زنگ بزنی خبر بدی.
با مکث پرسیدم:
–خبر چی؟
–کوفت و خبر چی؟ بالاخره چی گفت زنش بود؟
–آهان اونو میگی، نه بابا، من چاقو خوردنش رو میگم.
هینی کشید.
–یا خدا، چاقو چرا؟ کی چاقو زد؟
بغضم شدیدتر شد.
–همون مرده که امده بود مغازه سراغ زن سابق امیرزاده رو میگرفت.
–زن سابقش؟!
–آره، آره، اون زن سابقش بوده. دروغ گفته زنشه.
دوباره هینی کشید.
–تو مطمئنی؟ از کجا میدونی؟ شاید امیرزاده داره بهت دروغ میگه.
از حرفش یک آن بغضم را قورت دادم و همانجا ایستادم و بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
–امیرزاده دروغ نمیگه، گفت دوساله جدا شدن. توام چه حرفهایی میزنیا، اصلا چرا باید دروغ بگه...
ساره نفسش را بیرون داد.
–اصلا با تو نمیشه حرف زد
فعلا کور و کری، درکت میکنم.
واسه همین خودم باید دست به کار بشم. فهمیدنش کاری نداره. فقط باید اون دختره رو پیدا کنم. حالا جریان چاقو رو تعریف کن ببینم، جریان چیه...
تمام ماجرا را از اول تا آخر برایش تعریف کردم.
در آخر تصمیم گرفتیم که تا وقتی امیرزاده حالش خوب شود ساره هم در مغازه کنار من باشد و بساطش را هم همانجا روی پیشخوان پهن کند و بفروشد.
در آخر ساره خندید و گفت؛
–فکر کنم آخرش این مغازهی امیرزاده تبدیل بشه به مغازهی مترو فروشان.
–البته ساره اول باید از امیرزاده اجازه بگیرما.
به خانه که رسیدم اول سرکی در اتاق مادربزرگ کشیدم و سلام کردم. وقتی دیدم روی تشکش نشسته و در حال دوختن تابلو است همانجا ماتم برد.
–مامان بزرگ چیکار میکنید؟ شما باید استراحت کنید.
مادر بزرگ دست از کارش کشید.
–من حالم خوبه دخترم الان فقط واسه قرنطینه اینجا دور از بقیه نشستم. خودم به مامانت گفتم به منم از اینا بده بدوزم حوصلم سر رفته بود.
–مگه بلدید؟
–دیگه حاشیهی دورش رو که میتونم بدوزم.
لبخند زدم.
–شما معرکهاید.
به اتاق خودمان که رفتم دیدم بقیه آنجا مشغول کار هستند.
همانطور که کیف و مانتوام را از پشت در آویزان میکردم گفتم:
–میگم مامان، یه فکری کردم.
مادر سوزنش را بین دندانهایش گذاشت و همانطور که در جعبهی مرواریدها دنبال چیزی میگشت گفت:
–چی؟
پچ پچ کنان ادامه دادم.
–مامان بزرگ رو همینجا به عنوان نیروی کار نگه داریم، به نظرم روزی دوتا تابلو بتونه بدوزه ها...
نادیا نوچ نوچی کرد.
–بیچاره مامان بزرگ شانس آورده مریضه وگرنه تو الان حسابی ازش کار میکشیدی.
محمد امین خندید.
–فکر کنم تلما به هر کی میرسه که دوتا دست و دوتا چشم داره به عنوان نیروی کار نگاهش میکنه.
نادیا ادامهی حرف او را گرفت.
–البته طرف یه چشمم داشته باشه کار نادیا راه میوفتهها.
مادر سرش را به کارش مشغول کرد و زمزمه کرد.
–اتفاقا مامان بزرگ باید بمونه چون فعلا خونه ایی نداره که برگرده.
متعجب کنار مادر نشستم.
–مگه خونش چی شده؟
–عموت داره میفروشه، احتمالا آخر هفته میرن واسه معامله.
کنجکاو پرسیدم.
–یعنی مامان بزرگ خبر نداره؟
–نه، حالا گفتیم حالش کاملا خوب بشه بعد بهش بگیم.
لبهایم را بیرون دادم.
–به نظر من که حالش خوبه، زودتر بهش بگید، یه وقت ناراحت میشه.
–بابا بهتر میدونه، بالاخره خانواده خودش رو بهتر میشناسه.
نادیا گفت:
–من دلم واسه این میسوزه که بیچاره مامان بزرگم مثل ما باید بره مستاجری.
پرسیدم.:
–مامان، ما با پولی که از فروش خونه میگیریم نمیتونیم یه خونه بخریم؟
مادر بلند شد.
–نمیدونم، شنیدم خونه خیلی گرون شده.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
برگرد نگاه کن
پارت164
آن شب چند بار به امیرزاده پیام دادم ولی اصلا پیامها را ندیده بود.
دلم برایش شور میزد.
با حرفهایی که زده بود، حالا دیگر حداقل میتوانستم زنگ بزنم و دچار عذاب وجدان نبودم.
دلم میخواست آن خانم را که گفته بود من همسر امیرزاده هستم را پیدا کنم و فقط بپرسم چرا این حرف را زده، چرا با همین یک جملهاش اینقدر اعصاب مرا به هم ریخته بود.
اصلا باید در مورد همه چی از او میپرسیدم.
گوشی را برداشتم تا شماره امیرزاده را بگیرم ولی با خودم گفتم شاید جلوی برادرش معذب باشد. برای همین منصرف شدم.
باید این خبر را به رستا هم میدادم. زنگ زدم و مفصل تمام حرفهای امیرزاده و اتفاقاتی که افتاد را برایش توضیح دادم.
خوشحال بودم که ماجرای برادرشوهرش خود به خود کنسل شد.
فردای آن روز به نزدیک مغازه که رسیدم دیدم ساره منتظرم است.
–چه سحر خیز.
لبهایش را کج کرد.
–سحرخیز چیه، لنگ ظهره، اینجوری میای سر کار؟
ریموت را زدم.
–مگه کله پاچهاییه، صبح زود بیام چیکار کنم؟
وارد مغازه شد و کولهاش را روی پیشخوان گذاشت.
–چه خبر؟
با ناراحتی گفتم:
–اعصابم خرده ساره، دیروز بهش پیام دادم حالش رو پرسیدم تا حالا جواب نداده. نگرانشم، . رومم نمیشه بهش زنگ بزنم، میگم شاید گوشی دست برادرش باشه.
–خب دست هر کی میخواد باشه، زنگ بزن بگو من همکارشم، خواستم حالش رو بپرسم.
نگاهم را پایین انداختم.
–شاید درست نباشه، شاید امیرزاده دوست نداشته باشه...
دستش را در هوا تکان داد.
ول کن بابا توام، کدوم بیمارستانه؟
اسم بیمارستان را که گفتم فوری سرچ کرد و شمارهی بیمارستان را پیدا کرد و زنگ زد. بعد از چند دقیقه که به متصدی وصل کردند اسم و فامیل امیرزاده را گفت و حالش را پرسید. بعد گوشی را روی بلندگو گذاشت.
متصدی بعد از پرسیدن نسبت ساره گفت:
–ایشون دیشب عمل کردن، الانم تو بخشن. حالشون خوبه.
ساره گفت:
–ببخشید خانم حالا که به خاطر کرونا نمیتونم بیام برادرم رو ببینم
میشه وصل کنید تلفنی باهاش حرف بزنم، هر چی به گوشیش زنگ میزنم جواب نمیده نگرانم.
خانم مکثی کرد و خواست بهانهایی بیاورد که دوباره ساره التماس کرد.
بعد خانم شماره داخلی و اتاق را داد و گفت که بگیم برامون وصل کنن
ساره بدون این که نظر مرا بخواهد شماره داخلی را گرفت و بعد هم شماره تخت را گفت.
قلبم چیزی نمانده بود از جایش کنده شود. آقایی گوشی را برداشت.
ساره فوری سلام و احوالپرسی کرد و گفت:
–ببخشید میتونم با علی آقا صحبت کنم؟
–آن آقا پرسید:
–شما؟
چشمهایم را بستم.
–من همکارشونم. برای چند لحظه دیگر صدایی از آن طرف خط نیامد.
ساره نگاهی به گوشیاش انداخت.
تا خواست قطع کند صدای خش دار امیرزاده را شنیدم.
–الو...
ساره لبخند زد و گوشی را به طرفم گرفت و با ابرو اشاره کرد که حرف بزنم.
دچار لکنت شده بودم، هنوز هم به کارهای ساره عادت نداشتم، فکر نمیکردم به این سرعت بتواند با او تماس بگیرد.
امیرزاده دوباره گفت:
–الو...
ساره اخم کرد و ضربهایی به پهلویم زد و پچ پچ کرد.
–دوباره لالمونی گرفتی؟ میخوای قطع کنه؟
با من و من گفتم:
–الو، س...سلام.
–سلام. شمایید تلما خانم؟ حالتون خوبه؟
به آرامی گفتم:
–ببخشید مزاحم شدم، پیام دادم جواب ندادید نگران شدم.
–ببخشید، گوشیم رو برادرم برده گذاشته تو ماشینش، چند بار بهش گفتم بره بیاره، میخواستم بهتون زنگ بزنم، ولی داداش گفتن هر کس باهات کار داشته باشه به من زنگ میزنه دیگه.
بعد خندهایی کرد و ادامه داد:
– تنبلی تو خانواده ما ارثیه...
فوری گفتم:
–نه شما تنبل نیستید، اگه حالتون خوب بود حتما میرفتید میاوردید.
از تعریفم خوشش آمد.
–ممنون. خلاصه ببخشید دیگه، من هر دفعه جز نگران کردن شما کار دیگهایی انجام ندادم.
–خداروشکر که حالا حالتون خوبه. خواستم یه موضوعی رو هم بهتون بگم.
مشکوک پرسید:
–چی شده؟
–چیز مهمی نیست، فقط خواستم ازتون اجازه بگیرم تا برگردید ساره تو مغازه پیش من باشه، آخه به خاطر اون اتفاق دیگه میترسم تنها بیام مغازه.
لحن مهربانی گرفت.
–حق دارید بترسید. اون مغازه متعلق به خودتونه، ولی اون دختره اونجا نباشه بهتره، همش دنبال دردسره.
زیر چشمی نگاهی به ساره انداختم و گفتم:
–باشه، هر جور که شما صلاح میدونید.
انشاالله زودتر حالتون خوب بشه و بتو نید...
وسط حرفم ناگهان ساره گوشی را عقب کشید و قطع کرد.
–چرا قطع کردی؟ داشتم حرف میزدم.
اخم کرد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
429_22268271030625.mp3
6.16M
#پادکست _ از قدرت استرس چیزی میدونی؟
#استرس
🔥تا حالا استرس تو رو فلج کرده؟
🌟چند بار پیش اومده که میدونی باید چه کنی اما استرس دست و پات رو بسته؟
👑دیگه وقتشه تمومش کنی🚀🚀
▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|📆🤩|••
کلیپی زیبا
بمناسبت میلاد پیامبر اکرم (ص)
و هفته وحدت
🌸🌹میلاد حضرت محمد (ص)
و هفته وحدت مبارک🌹💐
❤️•••|↫ #مـنآسـبـتے
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
°•~🦋
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم،
#حسین_جانم
دلمشدهمثلِیهنخرویِیکلباسکهنه
هرکستکهازآنرابِکشدوامیرود،
دلمرابهتومیسپارم،مداوایشکن:)
#حسینجانم💔😓
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´