eitaa logo
مجردان انقلابی
13هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۶۵ و ۶۶ حاج علی لبخندی زد و گفت: _خودت تعبیرشو میدونی بابا جان؛سیدمهدی هم تو رو دست آقا ارمیا سپرده و رفته؛ البته وظیفه‌ی حفاظت از حرم هم با شماستا، آیه دار شدی، حرم یادت نره. ارمیا لبخند شرمگینی زد: _هرچی دارم از عمه جان دخترمه! هرچی دارم از حرم دارم حاجی من شرمنده‌ی لطف و کرم بی‌انتهای این خاندانم؛ از بی‌بی جانم گرفته تا سیدمهدی و زینب سادات. حاج علی لبخند زد به این همه اعتقاد و خلوص نیت این مرد پسر شده‌اش که عنوان دامادی داشت و پدریِ نوه‌ی عزیز کرده‌اش... زهرا خانوم بحث را عوض کرد: _حالا تکلیف اون مادر و دختر چی میشه؟ حاج علی: _نمیدونم؛ باید خود مریم خانوم باشه تا بشه درباره‌ش تصمیم گرفت. ارمیا: _پدر جان، وسط این تصمیما یه کمم به دل مسیح ما فکر کنید، داداشم التماس دعا از شما داره! علی که باشی، دست همه‌ی یتیم‌ها به دامانت میشه. پدری کنید برای برادر بی‌پدرم! محبوبه خانم: _من میخوام براش مادری کنم؛ فخرالسادات برای شما مادری کرد و دامادت کرد، حالا نوبت منه. میخواستم اول با رها جانم صحبت کنم و بعد بگم اما دیگه حرفش شد، همینجا میگم؛ رها جان مادر، من نظرم بود شما بیاین پایین پیش من، و اون بالا رو بدیم به آقا مسیح! اینجا برای من خیلی بزرگه، اینجوری برای تو سخت میشه اما برای من انگار سینا دوباره زنده شده. رها نگاهی به صدرا و مهدی کرد ، که مشغول بازی بودند. پسرک ساکت و آرامی که هیچ دردسری نداشت. تمام روزهایش شادی بود و لبخند خدا...چرا شادیاش را قسمت نمیکرد؟ رها با لبخند به مادرشوهرش نگاه کرد: _چه فکر خوبی کردید، دیگه لازم نیست صبح‌ها که خوابه بغلش کنیم و بیاریمش پایین؛ با صدرا صحبت میکنم که زودتر شرایط رو فراهم کنه. زهرا خانوم خندید: _حالا اول از عروس بله رو بگیرید! محبوبه خانوم به شوخی پشت چشمی نازک کرد: _یعنی سخت‌تر از بله گرفتن فخرالسادات از آیه جانه؟ من پسرمو داماد میکنم! حالت کی میان؟ روی سوالش با ارمیا بود که جوابش را گرفت: _اینطور که خبر دارم، فردا قراره منتقلش کنن تهران، یه عمل دیگه باید رو چشمش انجام بشه، حال مادرش هم بدتر شده و اونم منتقل میکنن اینجا. تو این مدت نگهداری از خواهر برادرش با ماست تا مریم خانم مرخص بشن. حاج علی: _تکلیف مدرسه و اینا چیشد؟ صدرا همانطور که مهدی روی دوشش بود گفت: _فقط برادرش مدرسه میرفت که من کاراشو درست کردم زهرا خانم سیبی که پوست کنده بود را جلوی حاج علی گرفت: _حالا شاید نخوان تهران زندگی کنن! رها لبخندی به شوهرداریِ مادرش زد ، و به آیه اشاره‌ای داد و لبخند زدند به این عاشقانه‌های زیر پوستی و با همان لبخند رها گفت: _باهاشون صحبت کردم، بعد از اون اتفاق میخواد از اون محیط و آدماش دور باشه! حاج علی گازی به تکه سیب در دستش زد: _شاید منظورش جابه‌جایی تو همون مشهده! آیه: _نه، میدونه برای درمان خودش و مادرش چند وقتی باید بیاد تهران. آیه در خانه را گشود ، و ارمیای زینب در آغوش وارد شد؛ زینب را روی تخت آیه گذاشت و آرام صورتش را بوسید. درد این کودک سخت‌ترین چیز در دنیایش بود. به خاطر این دختر همه‌ی دنیا را بر هم میزد. آیه کتری را روی گاز گذاشت و به آن خیره شد... " چه بر سر زندگی‌اش آمده بود؟ چه بر سر دخترکش آمده بود؟ سیدمهدی! نگاهمان میکنی؟ گناه من چیست که جز تو کسی را نمیخواهم؟ اصلا تقصیر توست که دنیایم زیر و رو شده است... تقصیر توست که نام دیگری جز تو در شناسنامه‌ام نوشته شده است؛ مگر نمیدانستی که همه‌ی دنیایم بودی و هستی؟ مگر نمیدانستی که عاشقانه‌هایم با تو رویید و از روزی که رفتی همه چیز برایم خشکید و خاموش شد؟ مگر نمیدانستی من تا همیشه با تو لبخند میزنم؟ مگر نمیدانستی من تا ابد با تو دنیا را میبینم؟ سیدمهدی! حق آیه‌ات این بود؟ این بود آن قولهایت؟ این بود آنهمه دنیایم بودن‌هایت؟ این بود عهد و پیمان ازدواجمان؟ " آیه چرخید و نگاهش را به سیدمهدی در قاب دوخت.... " چرا مرا در این شرایط گذاشتی؟ چرا این مرد را وارد دنیای من، خودت و دخترک‌مان کردی؟ من خسته‌ام از این نقش لبخند بر لب داشتن و سینه در آتش سوختن‌ها؛ سیدمهدی... آیه‌ات شکسته است. دیگر آن لبخند زیبای خدا نیست؛ دیگر آن پر پرواز روزگارت نیست؛ آیه‌ات کمر خم کرده؛ آیه‌ات مو سپید کرده؛ آیه‌ات غم در دل دارد. " ارمیا مقابل نگاه آیه ایستاد... اشک چشمان بانوی خسته‌اش را دید، سرش را به زیر انداخت. _می‌خواستم یه سفر خوب براتون باشه. میخواستم دوباره رنگ زندگی چشمای شما بیاد؛ میخواستم مرهم بشم روی زخمتون... یادم نبود من خود دردم...... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💗رمان سجاده صبر💗قسمت13 اونها رفتند اما چند هفته بعد برگه دادخواست طلاق از دادگاه اومد، ساجده که سر اون زایمان ناخواسته بیمار شده بود طاقت نیاورد و به سختی مریض شد، هرشب پدر و مادر مهران میومدن جلوی در خونه و به ساجده و خانوادش بد و بیراه میگفتند، اونو قاتل خطاب میکردند و نفرین میکردن، ساجده هم که هم از نظر روحی، هم از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بود ... یک شب با لباس خواب رفت توی حیاط و تا صبح اونجا موند، صبح که چشمان فاطمه به پیکر بی رنگ و روی ساجده که کنار حوض آب بود، افتاد، فکر کرد روحه، با ترس مادر و پدرش رو صدا کرد، به بالای سر ساجده که رسیدند رمقی براش نمونده بود، بعد از یک هفته بستری شدن توی بیمارستان، ساجده ای که سینه پهلو کرده بود فوت کرد... مهران نه سر تشییع جنازه ساجده حاضر شد و حتی یک زنگ کوچیک به پدر و مادر ساجده نزد، نه عذرخواهی ای نه تسلیتی، هیچی ... فاطمه با یادآوری این خاطرات اشک میریخت... چقدر مادرش سر این اتفاق اذیت شده بود، اما بدتر از اون پدر ... پدر صبورش بعد از فوت ساجده پدرش خیلی ساکت شده بود، تمام مدت ذکر میگفت و سری به افسوس تکون میداد، تا رسید به یک شب قبل از عروسی خودش. اون شب با وجود اون همه کاری که رو سرشون ریخته بود، پدرش ازش یک ساعت وقت خواست، فاطمه هم بدون هیچ دلیل و عذری پذیرفت، اونها سوار ماشین شده بودند و رفتند سر مزار ساجده. تابستون بود، اما نسیم خنکی میوزید، پدر بعد از خوندن فاتحه برای ساجده، گفت: میدونی چرا خواهرت زیر این خروارها خاک خوابیده؟... میدونی اگر خواهرت فقط و فقط یک خصلت داشت میتونست الان شاد و آروم و خوشبخت زندگی کنه؟ حتی با مهران؟ فاطمه متعجب بود، نمی فهمید پدرش چی میگه پدر ادامه داد: بزرگترین مشکالت دنیا، بهترینشون، بدترینشون، یک راه حل دارند، فقط و فقط یک راه حل ... صبر ... فقط صبر ... بعد پدر یک آیه براش خوند: إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنتُمْ تُوعَدُونَ بى گمان، کسانى که گفتند: پروردگار ما خداست، سپس ایستادگى کردند، فرشتگان بر آنها نازل مي شوند که بیم مدارید و غمگین مباشید و مژده باد شما را به بهشتى که وعده داده مىشدید در آخر هم گفت: ساجده ناامیدم کرد، فهمیدم تربیتم درست نبوده، اما تو سرافکنده ام نکن، فردا شب عروسیته، یادت نره هر وقت بی طاقت شدی، هر وقت مشکالت داشت میشکستت، فقط یک سجده کن، سجده صبر.. *** فاطمه با خودش فکر کرد چقدر توی زندگیش این راه کار پدر کمکش کرده بود، سخت ترین لحظه ها کافی بود یک سجده به درگاه خدا کنه و از خدای خودش صبر بخواد ... روز ازدواجش، روز زایمان کردنش، روز شنیدن خبرهای بد، همیشه و همه جا این سجده کار خودش رو میکرد، ... با خودش فکر کرد این دفعه هم باید همین کار رو میکردم؟ یا اینکه ... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💗رمان سجاده صبر💗قسمت بیست چهارم فاطمه فورا خودش رو مرتب کرد و رفت در آپارتمان رو باز کرد، اما صحنه ای که میدید براش قابل هضم نبود، پشت در یک چهره آشنا ایستاده بود، خانمی با یک کادوی بزرگ توی دستش، فاطمه باورش نمیشد چی دیده، برای همین چند لحظه متعجب فقط نگاهش میکرد که اون خانم کسی نبود جز همون دختر مرموز و ترسناکی که فاطمه از چشمهاش متنفر بود، خانم فدایی زاده.. سلام فاطمه جون، دلم خیلی برات تنگ شده بود، میدونی چند وقته ندیدمت؟ بعدم بدون اینکه منتظر جواب فاطمه بشه، در آغوشش گرفت و بوسه ای مصنوعی به گونه اش زد، فاطمه که همچنان مات ومبهون مونده بود، نمی دونست چی باید بگه، توی ذهنش هزار تا سوال مطرح شده بود که دنبال جواب می‌گشت، خونه رو از کجا پیدا کرده بود؟ از کجا می‌دونست امروز تولد ریحانست؟ الان برای چی اومده اینجا؟ و هزار تا سوال بی جواب دیگه، بعدم در حالی که به خانم فدایی زاده که تقریبا داخل خونه شده بود سلام میکرد، نگاهی به سهیل انداخت. سهیل سخت سرگرم بازی بود و اصلا متوجه فاطمه و خانم فدایی زاده نشده بود. چاره ای نبود، دیگه وارد خونه شده بود، برای همین فاطمه ازش دعوت کرد که بشینه، او هم خیلی راحت روسری و مانتوی تنگ و چسبونش رو در آورد و درست رو به روی میز تولد ریحانه نشست. فاطمه متحیر بود، وارد آشپزخونه شد، سها از دستپاچگی فاطمه فهمیده بود که خبریه، برای همین پرسید: -چی شده؟ این خانم کیه؟ + این یکی از همسایه های خیلی قدیمیمونه. -بچش کو پس؟ +بچه نداره -وا! اینجا چیکار میکنه پس؟ فاطمه نمی خواست به خواهر شوهرش بگه نمیدونم، چون میدونست که این جواب حتما شک اون رو هم برمیانگیخت برای همین گفت: + آشناست دیگه بعدم برای اینکه دنباله حرف رو نگیره، فورا کاسه بستنی رو گذاشت توی سینی و از آشپزخونه خارج شد، وقتی بستنی رو به خانم فدایی زاده تعارف کرد سینی رو گذاشت روی اپن و کنارش نشست، نگاهش مستقیم به سمت سهیل بود، سهیل که تمام سر و صورتش کیکی شده بود داشت با بچه ها میخندید و اصلا متوجه این ور مجلس نبود، فاطمه رو کرد به این زن مرموز و گفت: +چه خبر خانم فدایی زاده؟ خوبید؟ چند سالی هست ندیدیمتون -بله، ممنون، مشتاق دیدار بودیم، خبر خاصی نیست، شهر در امن و امان است +خدا رو شکر، خیلی خوش اومدید، راستی شما از کجا فهمیدید امروز تولد ریحانست؟ لبخند مرموزی که روی لبهای اون زن نشست حسابی فاطمه رو بی تاب کرد، جوابی به سوال نداد و همین باعث شد که فاطمه حسابی عصبانی بشه، سها که تازه از توی آشپزخونه اومده بود بیرون بعد از سلام کردن به خانم فدایی زاده کنار فاطمه نشست و شروع کرد به سوت زدن، سوت سها باعث شد توجه سهیل به اون طرف معطوف باشه اما با دیدن اون صحنه در جا خشکش زد، هیچ حرکتی نمی تونست بکنه، باورش نمیشد، اون اینجا چیکار میکنه؟ با دستمالی صورت کیکیشو پاک کرد و بیشتر دقیق شد، خودش بود.... چرا اومده اینجا!! .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💗رمان سجاده صبر💗قسمت بیست پنجم نگاهش به فاطمه بود، به غمی که توی چشماش موج میزد، احساس سنگینی کرد و به سمتی که هندفاطمه و سها و خانم فدایی زاده نشسته بودند حرکت کرد، خانم فدایی زاده که اسمش شیدا بود و فقط سهیل از اسمش خبر داشت به احترام سهیل از جاش بلند شد و لبخند به لب سلامی کرد و گفت: + ببخشید که مزاحم شدم، تولد ریحانه جون بود میخواستم کادویی که براش خریده بودم بیارم. سهیل که گیج بود درست رو به روی شیدا قرار گرفت، نمی دونست چی باید بگه، دوباره نگاهی به صورت پر از سوال فاطمه کرد، اما چیزی نداشت که بگه، فقط سرش رو پایین انداخت و رفت توی آشپزخونه، فاطمه هم پشت سرش، شیدا لبخندی زد و بی تفاوت سر جاش نشست، سها که از این صحنه ها و برخوردها کمی مشکوک شده بود، گرم صحبت با شیدا شد... توی آشپزخونه: +سهیل، به من نگاه کن... این اینجا چیکار میکنه؟ سهیل جوابی نداد و فقط صورت کیکیشو زیر شیر آشپزخونه میشست +با توام سهیل همچنان ساکت بود و داشت با حوله صورتش رو خشک میکرد که فاطمه عصبی آستین بلوزش رو کشید و با صدایی که سعی میکرد به بیرون از آشپزخونه نرسه گفت: + نمیشنوی؟ دارم باهات حرف میزنم، این اینجا چیکار میکنه؟ این خونه ما رو چه جوری پیدا کرده؟ از کجا میدونست امروز تولد ریحانست، با توام سهیل... تکونهای شدید فاطمه باعث شد سهیل به سمتش برگرده، مستقیم توی چشمهاش نگاه کنه، باز هم همون نگاه خسته اما صبور، حرفی نداشت بزنه، با کلافگی سری تکون داد +نمیخواد حرف بزنی من می پرسم و تو فقط با سر جواب بده، این زن با تو رابطه ای داره؟ چی می خواست جواب بده، اگر می گفت نه، درواقع داشت دروغی رو که لو رفته بود ماست مالی میکرد و اگر هم میگفت آره، چیکار میکرد با چشمهای فاطمه که بهش قول داده بود هیچ وقت خبر کارهاش بهش نرسه، برای همین چیزی نگفت. +سهیل ... یعنی .... فاطمه دستش رو روی قلبش گذاشت، نمی تونست سرجاش بایسته، سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفته که سهیل فورا کمرش رو گرفت و روی صندلی آشپزخونه نشوندش. فاطمه همیشه فکر میکرد دخترایی که سهیل باهاشون میگرده حتما خیلی جذابتر از خودشن، حتما دلیلی داره که سهیل به سمت اونها جذب میشه، اما الان چی میدید؟ دختری که از هیچ جهت قابل تحمل نبود، برای هیچ کس، نه آرامشی توی نگاهش بود نه زیبایی بی نظیری توی چهرش و شاید حتی چشمهای مرموزش انزجار برانگیزش کرده بود، چرا سهیل این کارو کرد... باز هم تکرار چراهایی که دو سال بود سرخوردشون کرده بود... سهیل صورتش رو جلو آورد و آروم گفت: - خودت رو انقدر اذیت نکن ... من ... من برات توضیح میدم ... فقط آروم باش، خوب؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💗رمان سجاده صبر💗قسمت سی چهارم کالفه از جاش بلند شد و بدون توجه به سهیل به سمت ریحانه رفت و شروع کرد به تاب دادن ریحانه و با یادآوری اون خاطرات دائم با خودش کلنجار میرفت. انقدر حرصش گرفته بود که حواسش نبود داره ریحانه رو خیلی تند تاب میده که جیغ ریحانه اونو به خودش آورد، نگاه که کرد دید ریحانه با صورت روی زمین افتاده و داره جیغ میزنه، دست و پاش رو گم کرده بود، فورا به سمتش رفت و بغلش کرد: +وای! مامان جون، چی شد؟ کجات درد میکنه؟ هان؟ حرف بزن اما فقط صدای جیغ ریحانه بلند بود، نمی دونست چیکار کنه، همین جور دائم به دست و پای ریحانه دست میکشید و تکرار میکرد: +کجات درد میکنه؟ چیزی نشد که، یواش خوردی زمین. در همین حال دستی مردونه ریحانه رو از بغلش کشید بیرون، سهیل بود که با اخم گفت: - ولش کن، باید ببریمش بیمارستان. بعدم بدون توجه به جیغهای ریحانه سریع بلندش کردو به سمت خونه حرکت کرد، فاطمه هم پشت سرش بود و برای اینکه بهش برسه، میدوید. +چیزیش نشده که، برای چی بیمارستان؟ فقط از تاب افتاده -اگه خودتم میدیدی این بچه بدبختو چه جوری تاب میدادی اون وقت نمیگفتی چیزیش نشده. فاطمه سکوت کرده بود و فقط دنبال سهیل میرفت، علی هم به دنبالشون بود که به در خونه رسیدند، سهیل فورا ریحانه رو توی ماشین گذاشت و از پارکینگ اومد بیرون، فاطمه هم بعد از سفارش کردن به علی سوار ماشین شد و به سمت بیمارستان حرکت کردند، ریحانه دائما توی ماشین جیغ میزد و فاطمه هر کاری میکرد نمی تونست ساکتش کنه، تمام تلاشش رو کرد، انقدر حرف زد و بوسش کرد تا یک کم گریش آروم شد و تونست نفس بکشه. به بیمارستان که رسیدند فورا از دست و پاش عکس گرفتند و معلوم شد، دست چپش مویه برداشته، سهیل دائما دنبال کارهاش بود و فاطمه بالای سر ریحانه در حال دلداری دادنش، بعد از اینکه دستش رو گچ گرفتند و بهش آرام بخش تزریق کردند، سهیل ریحانه رو که خواب بود توی ماشین گذاشت و با هم سوار شدند و به سمت خونه حرکت کردند. شب بود و فاطمه خسته از اتفاقات امروزش بالای سر ریحانه نشسته بود، بعد از کلی نوازش و دلداری تونسته بود دوباره آرومش کنه، دست ریحانه بدجوری درد میکرد و با زاری کردن اون، دل فاطمه هزار تیکه میشد، چون خودش رو مقصر اون اتفاق میدونست. و حالا نفسهای آروم وخسته ریحانه بهش آرامش میداد، توی نور کم شبخواب به صورت کوچیک دخترش نگاه میکرد و آروم سرش رو نوازش میکرد که در اتاق باز شد. علی آروم وارد اتاق شد و بی سر و صدا کنار فاطمه ایستاد، فاطمه سرش رو بالا آورد و با دیدن چهره نگران علی، لبخندی زد و آغوشش رو باز کرد. علی هم که انگار روحیش حسابی کسل بود، از خدا خواسته بغل مادرش نشست و آروم طوری که ریحانه بیدار نشه تو گوش فاطمه گفت: -خیلی دستش درد میکنه؟ +آره مامان، فکر کنم خیلی درد کنه -الان که خوابیده پس یعنی درد نمیکنه دیگه +آدم توی خواب دردها رو کمتر احساس میکنه. علی در حالی که اشکی گوشه چشمش جمع شده بود با صدای لرزانی گفت: - امروز صبح که داشتیم میرفتیم پارک من سر ریحانه داد زدم، بهش گفتم با ما نیاد، اونم ناراحت شد. فاطمه که میدونست پسرش الان چه عذاب وجدانی داره آروم سرش رو تو بغلش فشار داد و بوسید و گفت: +آدمها خیلی وقتها اشتباه میکنند، مهم اینه که تکرارش نکن، ریحانه که خوب شد ازش معذرت خواهی کن، خوب؟ علی که به زور داشت بغضش رو فرو میخورد با سر باشه ای گفت و نگران به ریحانه نگاه کرد. فاطمه با بوییدن تن علی احساس آرامش میکرد، چقدر خوب بود که چنین پسر دوست داشتنی ای داشت، برای همین آروم شروع کرد برای علی و ریحانه لالایی خوندن: لا لا لایی گل پونه بخواب ای ناز یک دونه ... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💗رمان سجاده صبر💗 قسمت سی هفتم بعد هم منتظر به چشمهای سهیل نگاهی انداخت، سهیل نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد، رو به روی پنجره اتاقش ایستاد و به شهر نگاه کرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: -من درکت میکنم، اما کاری نمی تونم برات بکنم. متاسفم. +چرا نمیتونی؟ مگه تو یک بار منو صیغه نکردی؟ خوب دوباره این کار رو بکن ... عین همون زمانا، هر روز هفتت مال زنت باش و اما یک روز مال من ... هیچ کس هم چیزی نمی فهمه، من بهت قول میدم هیچ وقت زنت چیزی نفهمه. سهیل که تازه داشت عمق فاجعه رو میفهمید برگشت و روبه روی شیدا روی صندلی نشست، کمی به جلو خم شد و با حالتی که دلسوزی ازش میبارید گفت: -شیدا، تو می تونی با مرد دیگه ای خوشبخت بشی، تو پول داری، امکانات داری، دختر خودساخته ای هستی، پس مطمئن باش حتما مردی هست که آرزوی رسیدن به تو رو داشته باشه ... اما ... اون مرد من نیستم. +پس چرا اولین بار اومدی سراغم؟ چرا صیغم کردی؟ چرا منو به یک زن مطلقه تبدیل کردی؟ -تو چرا قبول کردی؟ من که همون اول بهت گفته بودم من فقط چند ماه بیشتر نمی تونم باهات باشم، تو چرا قبول کردی؟ +فکر میکردم اونقدر معرفت داری که وقتی بفهمی چقدر عاشقتم باز هم پیشم بمونی -هیچ وقت یادت نره آدمی که تو رو فقط برای جسمت بخواد هیچ وقت هم معرفتش رو برای تو خرج نمی کنه شیدا ساکت بود، اشکهاش بی اختیار جاری میشدند، نمی تونست تصور کنه که یک مرد می تونه اینقدر سنگدل باشه -تو ... خیلی سنگدلی بعدم هم شروع کرد به گریه کردن، سهیل که دلش برای شیدا سوخته بود دستمالی رو به روش گرفت و بعد هم گفت: -خودم میدونم، اما چیزی که تو نمی دونی اینه که تلاشت بی فایدست، بهتره به فکر زندگی دیگه ای باشی، به فکر مرد دیگه ای، من مرد زندگی تو نیستم. +اما من عاشقتم لعنتی -متاسفم، تو فرد مناسبی رو برای عاشق شدن انتخاب نکردی شیدا دیگه نمی دونست چی باید بگه، آخرین نگاه رو به سهیل دوخت و بعد هم برای آخرین بار گفت: +این آخرین حرفت بود؟ -آره. شیدا از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت و جلوی در مکثی کرد و بدون اینکه برگرده و یا به سهیل نگاهی کنه گفت: +تو برای خیانتی که به عشق من کردی تاوان پس میدی، مطمئن باش. بعدهم در اتاق رو باز کرد و بیرون رفت و با تمام قدرتش در رو به هم کوبید. سهیل به سی دی های روی میز نگاهی انداخت، برشون داشت و دونه دونه شروع کرد به شکستنشون، از تهدید شیدا نترسیده بود، فقط از اینکه گاهی چقدر خودش شیطان صفت میشه چندشش شده بود ... کاش هیچ وقت به شیدا نزدیک نمیشد که اینطور درموندش کنه، کاش یکم جلوی نفسش رو میگرفت و امروزو نمیدید ... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💗رمان سجاده صبر💗قسمت چهل هشت -ببین خانم محترم، اینجا من رئیسم، مطمئن باشید که از اطلاعاتی که به من میدید سو استفاده ای نمیشه، در ضمن شما می تونید همکاری نکنید و در اون صورت دیگه بین ما ارتباطی نخواهد بود و یا همکاری کنید و از مزایاش هم بهره ببرید، در هر صورت انتخاب با خودتونه مرضیه با خودش فکر کرد، یک ماه بیشتر نیست که این خانم رئیس شده، چطور جرات میکنه کارمندا رو اینجوری تهدید یا تطمیع کنه؟!!! این دیگه چه موجود ناشناخته ایه!!! پس بگو اون همه ترفیع شغلی ای که به من داد برای چی بود!!! میخواست ازم سو استفاده کنه، ما رو بگو که فکر میکردیم چه آدم خوبی گیرمون اومده... -خب خانم احمدی؟ فکراتونو کردید؟ +شما چه اطلاعاتی میخواید؟ -همه چیز، من میدونم شما با دختر خالتون صمیمی بودید، بنابراین تمام اطلاعات شخصی و خصوصی ایشون رو میخوام + ... متاسفم. فکر نمی کنم اجازه داشته باشم مسائل شخصی دیگران رو برای شما بازگو کنم. -بسیار خوب، به هر حال من بهتون وقت میدم، میتونید بیشتر فکر کنید... وقتی مرضیه از اتاق اومد بیرون احساس میکرد تازه می تونه نفس بکشه، از رفتار این رئیس تازه وارد تعجب کرده بود، دوباره نگاهی به در بسته اتاق فدایی زاده انداخت و خیلی آروم زیر لب گفت: + دیوانه. شیدا با رفتن خانم احمدی که دختر خاله فاطمه میشد به پشتی میزش تکیه زد و به پرونده زیر دستش نگاهی کرد، پرونده یکی از بزرگترین پروژه های ساختمونی ای بود که شرکتشون بر عهده گرفته بود، با هماهنگی هایی که با مدیر عامل کرده بود تونسته بود رضایتشون رو جلب کنه و ساخت این پارک تفریحی تجاری رو به سهیل بسپاره، اما هنوز چیزی به خودش نگفته بود، گوشی تلفن رو برداشت و گفت: -لطفا به آقای شمسایی بگید بیان توی اتاق من +-بله خانم وقتی گوشی رو گذاشت یاد روزی افتاد که سهیل بدون در زدن وارد اتاقش شد و روبه روش ایستاد و گفت: - خوب گوشاتونو باز کنید خانم فدایی زاده، شما نه توی قلب من، نه توی زندگی من هیچ جایی ندارید و نخواهید داشت. بعد هم از اتاق رفته بود بیرون. از اون روز به بعد سهیل رو حتی یک بار هم ندیده بود، تصمیم نداشت حالا که عصبانیه خیلی اذیتش کنه، منتظر بود آروم تر بشه ودوباره تلاشش رو شروع کنه. این پروژه یکی از بزرگترین لطف هایی بود که می تونست به سهیل بکنه. صدای تقه در اومد: +بفرمایید تو -سلام +سلام، بفرمایید بشینید. --ممنون +این پروژه پارک تفریحی تجاری سپنتاست که قراره توی خیابون تهران اجرا بشه، مطالعش که کردید؟ -بله، قبلا مطالعه کرده بودم +بسیار خوب، مدیر مسئول این پروژه آقای نادی هستند، لطفا بهشون ابلاغ کنید -آقای نادی فرد کارآمدی هستند، مطمئنم که از پس این پروژه بر میان. +بله، منم مطمئنم. بعد هم پروژه رو گرفت و خداحافظی کرد و رفت. شیدا با خودش گفت: +این بزرگترین ریسکیه که میتونستم بکنم، امیدوارم جواب بده... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💗رمان سجاده صبر💗قسمت106 فردای اون روز طبق قولی که زهرا خانم داده بود، غروب بود که رسید سهیل بعد از رسوندن زهرا خانم به خونه، دوباره سوار ماشین شد، دلیل کلافگی خودش رو نمیدونست، احساس میکرد اون بچه رو از همین حالا که حتی جون نگرفته بود دوست داشت ... اون بچه میتونست اوضاع روحی فاطمه رو رو به راه کنه، مطمئن بود ... اما اگر زنده میموند ... دکتر ناامیدشون کرده بود ... حتی فاطمه هم با مرگ اون بچه دوباره بچه دیگه ای رو از دست بده ... آسمون گرگ و میش بود، پشت چراغ قرمز ایستاده بود که صدای اذان بلند شد: الله اکبر، الله اکبر... نگاهی به اون ور خیابون کرد، با دیدن مسجد فورا حرکت کرد و ماشین رو پارک کرد، از ماشین پیاده شد و خواست وارد بشه که چشمش خورد به نام مسجد: مسجد حسین بن علی( ع) لبخندی زد و وارد وضو خونه شد ... نماز که تموم شد، دلش با این نماز آروم شده بود، ناگهان چشمش به پرچم یا حسین افتاد ... یاد آخرین عاشورایی افتاد که با علی توی دسته های عزاداری میرفتند، علی شیفته تر از اون بود، وقتی به دسته ها نگاه میکرد با گروه ها هم خوانی میکرد: + کربلا عشقت منو دیوونه کرد... سهیل همیشه از این حال و هوای پسرش تعجب میکرد، این فقط مختص اون عاشورا نبود، هر سال سهیل رو مجبور میکرد که ببرتش مسجد تا دسته ببینه، گاهی هم بی اختیار گریه میکرد ...و سهیل فکر میکرد علی می خواد ادای مادرش رو در بیاره، اما هر سال توی عاشورا علی خاص تر میشد ... و سهیل متعجب تر ...گرچه خودش هم میدونست چرا... آروم گفت: - مگه میشه کسی حتی از وقتی که توی شکم مادرشه روضه حسین رو گوش بده و مجنون حسین نباشه؟ مگه میشه کسی از بچگی هفته ای چند روز برای انتقام از خون حسین دعای هم عهدی با صاحب الزمانش رو بخونه اسم حسین براش متفاوت نباشه؟ مگه میشه داستانهای دوران کودکی کسی داستان شجاعت و سخاوت حسین و آل حسین باشه و مجنون حسین نباشه؟ ... گریش گرفته بود ... دلش به حال خودش سوخت ... آروم زیر لب گفت: -خوش به حالت علی ... توی نه ساله از من 35 ساله خیلی بیشتر می فهمیدی ... اشکهاش امونش رو بریده بودند. با خودش گفت: - من عمری نفهمیدم حسین کیه، به خاطر عشق تو به حسین میبردمت مسجد و دسته های عزاداری ... اما تو می فهمیدی حسین کیه و به عشق حسین من رو هم عاشقش کردی ... علی ... علی ... میدونم این بچه اومده که جای تو رو برامون پر کنه ... تو که پاکی از خدا بخواه که نگهش داره، بهت قول میدم من به جات برم کربلا و از طرف تو امام حسین رو زیارت کنم ... سرش رو روی مهر گذاشت و گفت: - خدایا به حسینت قسمت میدم منو ببخش ... یک خط روی گذشته سیاهم بکش ... میدونی که توبه کردم و پای عهدم ایستادم ... خدایا تو رو به حسینت یک علی دیگه به من بده ... وقتی از مسجد بیرون می اومد مطمئن بود، دیگه نه خبری از کلافگیش بود و نه حتی ذره ای دلشوره و نگرانی. سنتهای خدا تغییر ناپذیرند: الا بذکر الله تطمئن القلوب ... *** دو ماه گذشته بود، با مراقبتهای زهرا خانم و درمان پزشک بچه اوضاع خوبی داشت و حالا فاطمه توی اتاق سونوگرافی دراز کشیده بود و دکتر صدای دستگاه رو بلند کرد، فاطمه و سهیل هر دو به صدای تند تند قلبی که انگار مثل قلب یک گنجشک میزد گوش میدادند. خانم دکتر با لبخند گفت: + یه پسر سالم و سرحال فاطمه چشمهاش رو بست و به این صدای زندگی گوش داد، توی دلش گفت: +تو علی منی که خدا دوباره بهم داد، مهم نیست چه شکلی باشی یا قدت چقدر باشه، یا حتی مهم نیست خصوصیات اخلاقیات مثل علی پرپرشده من باشه، چیزی که مهمه اینه که تو هدیه کادوپیچ شده خدایی که مطمئنا بهتر از علی هستی ... ببخشید که یک روزی میخواستم نباشی ... حالا که توی وجود من جون گرفتی، میخوام از صمیم قلب بهت بگم خوش اومدی پسرم ... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
رمان سجاده صبر💗قسمت107 کار دکتر که تموم شد، فاطمه تشکر کرد و بعد از چند دقیقه با سهیل از اتاق خارج شدند، زهرا خانم و ریحانه که توی اتاق انتظار نشسته بودند، فورا بلند شدند، زهرا خانم گفت: +چی شد دخترم؟ سالمه؟ سهیل با خوشحالی گفت: -بله، از منم سالم تره، نگران نباشید. زهرا خانم دستاش رو بالا برد و بلند گفت: +خدایا شکرت. فاطمه دست ریحانه رو گرفت و چهارتایی با هم از در مطب خارج شدند و سوار ماشین شدند. سهیل گفت: - مادرجون نمیشد یه مدت دیگه پیش ما میموندیدن؟ +دلم میخواد، اما الان دو ماهه اینجام، خدا رو شکر که همه چیز رو به راهه و به کمک من نیازی نیست، دیگه رفع زحمت کنم سهیل فورا گفت: - زحمت نه، بگین رفع رحمت کنم.شما رحمتید واسه ما زهرا خانم با خوشحالی گفت: +الهی خیر ببینی پسرم، مواظب این دختر یکی یه دونه مام باشیا دیگه به ترمینال رسیده بوندن که سهیل ماشین رو پارک کرد و دستش رو پشت صندلی فاطمه گذاشت و به عقب برگشت و گفت: -چشم، اما کاش نمیرفتین، نگاه کنید هنوز نرفتین، دختر یکی یه دونه داره آبغوره میگیره فاطمه فورا اشکهاش رو پاک کرد و برای اینکه مادرش ناراحت نشه گفت: +ا! سهیل! چرا الکی میگی؟ آبغوره چیه؟ سهیل با مهربونی نگاش کرد که فاطمه از ماشین پیاده شد، زهرا خانم هم پیاده شد و رو به فاطمه گفت: -دل تنگی نکن مادر، من دوباره میام. تو الان دیگه خیلی باید حواست جمع باشه، حرفهام یادت نره، اون بچه از وقتی که جون میگیره همه چیز رو میفهمه، حرفهات، حرکاتت، روحیاتت، حتی افکارت رو ... پس دیگه تو الان باید از خودت جدا بشی، حتی اگر خوب نیستی باید ادای خوب بودن رو در بیاری، چون اون بچه خوب و بد تو رو میفهمه بعد هم فاطمه رو درآغوش گرفت و گفت: - من که نمی تونم همیشه پیشت باشم، اونی که تا آخر عمر باید باهاشون باشی، شوهر و بچه هاتن، پس الکی واسه من آبغوره نگیر فاطمه که گرمای وجود مادرش رو خیلی دوست داشت، اشکاش سرازیر شد و صورت سفید مادرش رو بوسید و گفت: +مامان به بودنت عادت کرده بودیم ... -منم به بودن کنار شما عادت کرده بودم، اما دیگه وقتی مطمئن شدم فاطمه من دوباره مثل قدیم قوی شد، به این نتیجه رسیدم وقتشه که میدون رو بدم دست خودش +نه مامان .... من هنوز قوی نشدم ... هنوز نمی تونم زهرا خانم نگاه مهربونی به دخترش که اشک میریخت کرد و گفت: -چرا قوی شدی، گرچه هنوز راه داری، اما می خوام بهت تبریک بگم، خوب تونستی از این آزمایش خدا سربلند بیرون بیای ... البته ... یادت نره که اگه آقا سهیل نبود، رفوضه میشدی فاطمه لبخندی زد و دوباره صورت مادرش رو بوسید سهیل که ساک زهرا خانم رو توی اتوبوس گذاشته بود گفت: -مادرجون ساکتون رو گذاشتم. زهرا خانم تشکری کرد و بعد رو به ریحانه کرد و بغلش کرد، ریحانه هم که این مدت به وجود مادربزرگش عادت کرده بود بغض کرد، زهرا خانم کلی با ریحانه حرف زد و آماده رفتن شد. بعد از خداحافظی از سهیل سوار ماشین شد و سر جاش نشست، تا زمانی که ماشین حرکت کرد، فاطمه و سهیل براش دست تکون میدادند و ریحانه در آغوش پدرش از رفتن مادربزرگ شیرین و دوست داشتنیش گریه میکرد. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 21 --غلط کرده! همین امروز زنگ میزنم اصغر بیاد ببرتش. عسل پرید وسط --نه آقا خودم آدمش میکنم انقدر ازش کار میکشم که حالیش بشه بعدشم هم من دست تنهام هم زهره دیگه سنی ازش گذشته زیاد نمیتونه کار کنه زود خسته میشه. داریوش بیخیال شد و رفت عسل خندید --دیدی چجوری دست به سرش کردم؟ بسته ی آرد نخودچیو باز کرد و یکمشو برداشت فوت کرد تو صورتم به ثانیه نکشیده شروع کردم عطسه کردن. عسل یه پیاز داد دستم --شروع کن اینم پوست بکن یکم چشمات بسوزه اشکت دربیاد حال خرابت بیشتر به چشم بیاد. همون موقع زهره اومد تو آشپزخونه و نگران گفت --عسل کجایی تو؟ همه جارو دنبالت گشتم. --چیشده مگه؟ پیازو از دست من گرفت و ناراحت گفت --مگه حالشو نمیبینی پیاز دادی بهش پوس بکنه؟ عسل اخم کردم --فضولیش به شما نیومده خانم بزرگ. بعدشم تو اگه بدونی امروز چه دسته گلی به آب داده بدتر از این باهاش رفتار میکنی! زهره کنجکاو گفت --چیشده؟ عسل با آب و تاب ماجرای فرار ساختگی منو واسه زهره تعریف کرد. زهره ترسیده یه مشت زد تو بازم --دختر مگه از جونت سیر شدی؟ این چه کاریه کردی؟ معلوم نیست چیتون کمه پامیشید میاید اینجا بعدش که میبینید خبری نیست قصد فرار میزنه به سرتون. همین که خواستم بگم من به خواسته ی خودم نیومدم عسل لبشو گزید و گفت --تو چی هان؟ چی؟ میبینی زهره چه زبونی داره؟ زهره مشمئز به من نگاه کرد و ایشی گفت و از آشپزخونه رفت بیرون. عسل ریز خندید و بعدش اخم کرد --من اون موقع تا حالا یاسین تو گوش خر میخوندم احیاناً؟ تو که داشتی بندو به آب میدادی که! سرمو انداختم پایین و با یه ببخشید کارمو شروع کردم. عسل مشغول کارش شد و تا موقع ناهار منو پیش خودش نگه داشت. قبل از ناهار یه مشت آرد برداشتم و مالیدم به صورتم. با صدای آیفون عسل رفت در رو باز کرد و یه مرد حدوداً چهل ساله وارد شد. از اولین دیدارش فهمیدم که از اون دسته مردای حال به هم زن و جلف و چندشه. عسل واسش چایی برد و برگشت پیش من. از موقعی که اومده بود رو من زوم بود. --عسل این خوشگله دیگه کیه؟ داریوش از اتاقش اومد بیرون و با لبخند به مردی که فهمیدم همون اصغره خوش آمد گفت و خوش و بش کرد. عسل مفصل ازشون پذیرایی کرد. بعد از چند دقیقه اصغر گفت --امر بفرما داریوش خان؟ داریوش به من نگاه کرد --صید جدیده ابرام آوردتش اینجا. خودم که اصلاً حوصله ی ادا و اطفارای اینجور تیتیش مامانیا رو ندارم ابرامم که رفته کرج خبر مرگش دیگه گفتم یه چند روزی ببریش خونت تا ابرام برگرده. اصغر با نگاه عمیق و لبخند دندون نمایی به من زل زد --ای به روی چشم! همون موقع عطسه کردم و عسل گفت --دختره ی خیره سر مگه دیشب نگفتم پنجره ی اتاقتو ببند و کپه ی مرگتو بزار؟ آخر سرما خوردی حالا چه گلی به سرم بگیرم من؟ اصغر گفت --فقط داریوش خان میدونی که من حوصله ی مریض داریو ندارم این دخیم که پیداس بدجوری مریضه فعلاً بزار پیش همین عسل باشه تا لااقل خوب بشه بعد خودم میبرمش. داریوش متفکر گفت --باشه پس فعلاً کاری باهات ندارم. اصغر رفت و داریوش بعد از ناهار رفت تو اتاقش. من و عسل نشستیم سرمیز و باهم غذامونو خوردیم. بعد از ناهار رفتم اتاقم تا برم حمام. از بس عطسه کرده بودم و از چشمام آب میریخت داشتم حالت تهوع میگرفتم. رفتم حمام و بیشتر حالم بد شد. عسل اومد تو اتاق و نگران به من خیره شد. --خوبی مائده؟ --وای نه دارم از سر درد میمیرم. --الهی بمیرم بخدا من نمیخواستم اینجوری بشی! لبخند زدم --اشکالی نداره فقط اگه یه مسکن بهم بدی ممنون میشم. سریع از اتاق رفت بیرون و با یه لیوان آب و مسکن برگشت. قرصو خوردم و خوابیدم رو تخت و چشمامو محکم بستم تا خوابم ببره. با صدای داد و فریاد از خواب پریدم. یدفعه در اتاق باز شد و عسل همراه یه نفر دیگه اومد تو اتاق. لامپو روشن کردم و با وجود اینکه نور چشمامو اذیت میکرد فهمیدم ابراهیمه. چهرش از عصبانیت کبود شده بود و از چشمای پف کرده ی عسل فهمیدم گریه کرده. ابراهیم اومد سمت من و دستمو گرفت --حالت خوبه؟ با اخم دستمو از دستش خارج کردم --بله. برگشت سمت عسل و با صدای تقریباً بلندی گفت --چرا زودتر بهم نگفتی چیکار کردی؟ عسل عصبانی شد و دمپاییشو درآورد پرت کرد تو سر ابراهیم --احمق اگه زودتر بهت میگفتم که داریوش بهت شک میکرد! ابراهیم دمپایی به دست بلند شد و رفت سمت عسل --همین الان اون مرتیکه رو از خواب بیدار کن. --چی میگی تو آخه من چی بهش بگم؟ ابراهیم کلافه تو موهاش دست کشید --چمیدونم بگو دخی جدیده حالش بد شد زنگ زدم به اصغر و نادر و حشمت همشون گوربه گور شده بودن زنگ زدم ابرام از گپر درآوردمش. --مگه تو خبر مرگت نرفتی کرج؟ --چمیدونم بابا بهش بگو نرفته یه چیزی بگو دیگه تو که فارق التحصیل دانشگاه شیطونی! عسل غرغرکنان رفت و ابراهیم نگران اومد سمتم..... "حلما                         @mojaradan   
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت43 --این چه سر و وضعیه؟ چشماشو نیمه باز کرد و نیمچه لبخندی زد --کتک خوردن بهتر از عذاب وجدان داشتنه. بغض کرده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم. همون موقع میثم اومد تو اتاق و با اخم گفت --آماده شو باید ببریمش اتاق عمل. رفتم جلوش وایسادم و عصبانی گفتم --میثم این چه کاریه؟ با دستش هولم داد عقب و تعادلمو از دست دادم داشتم میافتادم که مهراب با دستش نگهم داشت. از ترس اینکه بچم طوریش شده باشه شروع کردم گریه کردن. میثم اومد سمتم و خواست دستمو بگیره. دستشو پس زدم و از اتاق رفتم بیرون. نشستم رو صندلی و شروع کردم گریه کردن. با دیدن میثم بالاسرم بلند شدم از اونجا برم که با دستش نگهم داشت. --مائده! جیغ زدم --به من دست نزن میثم! --به جون خودم نمیخواستم هولت بدم. به زور دستمو از دستش خارج کردم و همین که خواستم برم از پشت بغلم کرد. آروم دم گوشم گفت --دلت میاد؟ --ولم کن میثم یکی میبینه زشته. --ببخش تا ولت کنم. --نمیبخشم. محکم تر نگهم داشت --پس همینجا میمونیم تا علف زیر پامون سبز بشه. --باشه بخشیدم ولم کن. همین که خواستم برم با صدای دست و سوت برگشتم عقب و با دیدن پرستارای دختر و پسر که داشتن واسمون دست میزدن خجالت زده سرمو انداختم پایین. میثم از خجالت اصلاً برنگشت و از همونجا راهشو کج کرد و رفت. یه پرستارا خندید --بابا به دکتر نمیومد انقدر رمانتیک باشن! حالا خوبه منم بگم از عمد بود تا ببخشمش. به جاش لبخند مصنوعی زدم و برگشتم تو اتاق. مهراب خندید --چتونه بیمارستانو گذاشتین رو سرتون؟ جوابشو ندادم و رفتم از کمد نخ بخیه و بتادین و پنس و... برداشتم. میثم اومد تو اتاق و اخمو گفت --آبرمونو بردی خیالت راحت شد؟ مشمئز گفتم --به من چه شما وحشی بازی... حرفمو خوردم و سرمو انداختم پایین. با صدای آرومی گفتم --ببخشید! میثم عمیق نگاهم کرد و متأسف سرشو تکون داد. روبه مهراب گفت --لباستو دربیار ببینم. مهراب خجالت زده به من نگاه کرد میثم عصبانی گفت --چشمت کور میخواستی گند نزنی. مهراب روپوششو درآورد و میثم کارشو شروع کرد. بلند شدم از اتاق برم بیرون که میثم محکم گفت --از اینجا تکون نمیخوری. معترض گفتم --چـــرا؟ --همین که گفتم. به حالت قهر نشستم یه گوشه. وقتی مهراب کارش تموم شد میثم فرستادش بره بیرون لباساشو عوض کنه. دستاشو شست و اومد نشست کنارم. رومو ازش برگردوندم. خندید --اونی که باید قهر باشه منم نه شما. جوابشو ندادم و دستشو گذاشت رو لپش --بوس کن. عجب رویی داره. محل ندادم و صورتشو آورد نزدیک لبام --بوس کن. --میثم برو اونور که اصلاً حوصله ندارم! خندید --تا بوسم نکنی نمیرم. آروم بوسش کردم و بلند شدم برم بیرون که دستمو گرفت --بمون کارت دارم. نشستم رو صندلی --بفرما. تلخند زد --هیچوقت یادت نره خیلی دوست دارم. --خب که چی؟ --راستش خواستم بهت بگم اگه احیاناً اتفاقی واسه من افتاد یا.... دستمو گذاشتم رو لباش --هیچی دیگه نمیخوام بشنوم دستمو برداشت --ولی میخوام بهت بگم که اگه یه موقع واسم اتفاقی افتاد پای من نمونی و به زندگیت ادامه بدی. پوزخند زدم --پس من زرشک دیگه؟ این یه ماه اومدم اینجا گل لگد کنم؟ خندید --نخیر منظورمو خودت بهتر میفهمی. بغضم گرفت --یه جوری حرف میزنی انگار همین فردا قراره زلزله بشه. بعدشم تو دیگه اجازه نداری بدون من جایی بری همین یه بارم که اومدی سوریه من نبودم وگرنه اجازه نداشتی. خندید --پس این کیه جلو من نشسته؟ پوفی کشیدم و سرمو انداختم پایین. آروم شکممو لمس کرد و ذوق زده گفت --ای جانم چقدرم شیطونه! --بله به باباش رفته. خندید --حالا اسمشو چی بزاریم؟ --نمیدونم والا راستشو بخوای بهش فکر نکردم متفکر گفت --آمین چطوره؟ --آمـــیین! خندیدم --خیلی قشنگه. --خب پس اسمشو میزاریم آمین. لبخند زدم و بلند شدم رو تخت دراز کشیدم......... صبح با صدای میثم از خواب بیدار شدم. داشت با تلفن حرف میزد و از صداش معلوم بود عصبانیه. نشستم رو تخت و تازه فهمیدم مهرابم هست. میثم تماسشو قطع کرد و گوشیشو انداخت رو میز. --چته میثم سر صبحی؟ کلافه گفت --بدیخت شدیم مائده! برگشت سمت مهراب --بلند شو یه زنگ بزن به احسان بگو تا جایی که ممکنه نیروهارو برگردونه. مهراب سریع رفت. رفتم سمت میثم نشستم کنارش. --میثم؟ همین که صداش زدم شروع کرد گریه کردن......... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 61 لباس آمینو عوض کردم و خوابوندمش رو تخت. هرچقدر براش لالایی خوندم خوابش نمی‌برد. بغلش کردم و شروع کردم باهاش حرف زدن. --آمین مامان قربونت بره، شما قبول میکنی مهراب بیاد پیشمون؟ نکنه یه وقت فکر کنی مهراب جای بابارو میگیره ها! تو پسر من و میثمی همیشه. با بغض ادامه دادم --ولی مامان اگه مهراب بیاد پیشمون می‌تونه بهمون کمک کنه، باهات بازی کنه... گریم نذاشت ادامه بدم و شروع کردم هق هق گریه کردن. دلم واسه میثم تنگ شده بود. پسری که اولش میخواستم سر به تنش نباشه و میلادو بخاطر کارش سرزنش میکردم. ولی زمان باعث شد عاشقش بشم اما همون زمان اونقدر بیرحم بود که نذاشت کنارم بمونه و خیلی زود ازم گرفتش. با صدای گریه ی آمین به خودم اومدم و بغلش کردم شروع کردم دور خونه راه رفتن تا خوابید..... با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم و جواب دادم. با صدای عصبانی مهراب که سعی در کنترل کردنش داشت نگاهم رفت سمت ساعت خدا مرگم بده ساعت ۱۰ونیمه. بدون اینکه منتظر بمونم مهراب چی داره میگه گوشیو قطع کردم و لباسامو عوض کردم. رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان برداشتم آب بخورم لیوان از دستم ول شد رو زمین. خم شدم خرده شیشه هارو جمع کنم که صدای گریه ی آمین بلند شد. هول شده دویدم و حواسم نبود شیشه پامو برید. همون موقع صدای آیفون اومد. مطمئن بودم مهرابه. رفتم سمت آیفون درو باز کردم. مهراب تا اومد تو خونه با دیدن من اولش عصبانی بود بعد که فهمیدچی شده رفت سمت اتاق و آمینو بغل کرد. از تو اتاق داد زد --ظهرت بخیر مائده خانم. فهمیدم داره کنایه میزنه جوابشو ندادم. --شیشه رو دربیار تا بیام. چند دقیقه بعد همینجور که آمینو رو دستش خوابونده بود و با دست دیگش شیشه شیرشو نگه داشته بود اومد تو آشپزخونه. با راهنمایی من جعبه ی کمک های اولیه رو پیدا کرد و آمینو داد دست من پامو پانسمان کرد. کارش تموم شد و آمینو از دستم گرفت. --بلند شو آماده شو باید بریم. بلند شدم رفتم تو اتاق چادرمو برداشتم و رفتم بیرون....... سکوت مطلق بود و مهراب تموم حواسش به رانندگی بود. صدامو صاف کردم --ببخشید من امروز خوابم برد. خندید --شاید یه حکمتی توش بوده بش فکر نکن. نفس عمیقی کشیدم و سرمو چسبوندم به شیشه...... رسیدیم اونجا و حدوداً یکساعت بعد نوبتمون شد و بعد از اینکه کارمون تموم شد رفتیم رستوران. آمین همش نق میزد و بهتره بگم غذا کوفتمون شد...... همین که رسیدم خونه لباسای آمینو عوض کردم و بهش شیر دادم. رفتم حموم دوش گرفتم و وقتی برگشتم آمین خونه رو گذاشته بود رو سرش. بغلش کردم تا آروم شد و بعد لباسامو پوشیدم...... دو روز از روزی که رفتیم آزمایشگاه گذشته بود. ساعت۹صبح مهراب زنگ و زد و گفت داره میاد خونمون. بلند شدم لباسامو عوض کردم و چادرمو سرم کردم...... مهراب اومد خونه و اول رفت سراغ آمین بغلش کرد و کلی باهاش حرف زد. کلاً بچم با تنها کسی که مشکل داشت من بودم پیش من فقط گریه میکرد و نق میزد. با صدای مهراب برگشتم سمتش. خندید --چیه تو فکری؟ --هیچی. از تو جیبش یه کاغذ درآورد و لبخند زد --بخونش. برداشتم بخونم ولی همش انگلیسی بود. --من زبانم خوب نیست آخه خندید --همه چی اوکی شد. --یعنی چی؟ --یعنی فردا باید بریم محضر. متعجب گفتم --به همین زودی؟ من که لباس ندارم. مشمئز گفت --همین؟ فقط بخاطر لباس؟ سرمو انداختم پایین. --همین الان بلند شو بریم خرید. --آخه الان؟ چشماشو بست --همین که گفتم. یعنی به قدری از این کلمه من متنفرم که حد نداره. بلند شدم و با لجبازی آماده شدم. داشتم چادرمو سر میکردم که مهراب در زد اومد تو اتاق. --این بچه ام هستا! آمینو ازش گرفتم و لباساشو عوض کردم...... بین لباسا مونده بودم کدومو انتخاب کنم و ترجیح دادم مهراب انتخاب کنه. خدایی از حق نگذریم سلیقش خوبه. بعد از خریدای من رفتیم واسه آمین لباس خریدیم و مهراب کلی اسباب بازی واسش خرید. به انتخاب خودم واسه مهراب یه کت و شلوار نوک مدادی انتخاب کردم...... شب بود و داشتم آمینو حموم میکردم که مهراب زنگ زد. --سلام خوبی؟ --سلام مرسی. --فندق چطوره؟ --اونم خوبه. -- فردا صبح ساعت ۷میام دنبالت ببرمت آرایشگاه آمینم آماده کن با خودم میبرمش. --اذیت میکنه ها! خندید --نترس این بچه هیچکسو اندازه من دوس نداره. تماسو قطع کردم و لباسای آمینو بهش پوشوندم...... صبح زود از خواب بیدار شدم و ساک آمینو برداشتم توش هرچی که لازم داشت رو با لباسای جدیدش گذاشتم و خودمم آماده شدم. آمینو بغل کردم و رفتم پایین...... بعد از کلی سفارش به مهراب آمینو سپردم دستش و رفتم تو آرایشگاه. اول از اصلاح صورتم شروع کرد و بعد صورتمو با یه آرایش خیلی ملیح انجام داد. مدل موهامو به انتخاب خودم خیلی ساده واسم درست کرد. کارم تموم شد زنگ زدم به مهراب تا بیاد دنبالم...... حلما                             @mojaradan