فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی
ڪوزه آبی خنک و رنگین است
آب این ڪوزه گـهی تلخ
گهی شور و گهی شیرین است
"زندگی"
گرمی دلهای به هم پیوسته است
تا در آن دوست نباشد
همه درها بسته است
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_از_دوست_خوبمان
" پلیس ولایی، جامعه ایمانی ،حفظ ارزشها"
فرماندهی انتظامی یکی از ستونهای استوار امنیت در کشور است.
*آغاز هفته نیروی انتظامی بر دلیرمردان عرصه حفظ امنیت و آرامش گرامی باد*
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت178
چیزی به تاریک شدن هوا نمانده بود.
ساره نگاهی به ساعت گوشیاش انداخت.
–امروز فروش خوب نبود.
–سرم را از روی جزوهام بلند کردم،
–به خاطر کروناست، مردم کمتر میان بیرون.
–به بچهها قول دادم یه غذای خوشمزه براشون درست کنم. باید زودتر برم.
لبخند زدم.
–چه خوب. پس زودتر برو نمیرسیا.
از وقتی امیرزاده چاقو خورده بود و نمیتوانست به مغازه بیاید من چند ساعت بیشتر میماندم.
ساره کیفش را از روی پیشخوان برداشت و به طرف در مغازه راه افتاد.
– آره، باید خریدم بکنم. توام امروز زودتر برو خونه، خبری نیست که...
حرفی نزدم فقط دستم را به علامت خداحافظی برایش تکان دادم.
بعد از خواندن درسم جزوهام را جمع کردم، فردا آخرین امتحان مجازیام بود و دیگر میتوانستم نفسی تازه کنم. گوشیام را باز کردم.
به صفحهی امیرزاده رفتم. کاری که هر روز انجام میدادم عکس پروفایلش را عوض کرده بود، یک گل سرخ زیبا بود که رویش نوشته شده بود،
"عشق برای این است ظرفیتت سنجیده شود."
همینطور به نوشته زل زده بودم و در ذهنم مدام تکرارش میکردم تا شاید بهتر بتوانم منظورش را درک کنم که با شنیدن صدایش سرم را بالا گرفتم.
–خانم خانما مگه قرار نبود قبل از تاریک شدن هوا برید خونه؟
با دیدنش ناخوداگاه لبخند بر لبم آمد و نتوانستم ذوقم را کنترل کنم.
–شما چطوری امدید؟ حالتون خوب شد؟
با احتیاط و آرام راه میرفت.
خودش را به پیشخوان رساند و شاخه گلی را که در دستش بود را به طرفم گرفت.
–خوب که نشدم، ولی دل تنگی که این چیزا سرش نمیشه،
یعنی او به خاطر دیدن من آمده بود.
شاخه گل رز را از دستش گرفتم و بوییدم.
–چقدر قشنگه! ممنونم. چشمهایش را باز و بسته کرد.. با این کارش قند در دلم آب میشد.
همانجا روی چهارپایه نشست. ماسکش را پایین کشید لبخند داشت.
نگران نگاهش کردم.
–انگار به سختی راه میرید.
نگاهش را به چشمهایم داد.
.
–الان خیلی بهترم،
به اطراف نگاه کرد.
–چرا تنهایید؟ رفیق شفیقتون کجاست؟ مگه قرار نبود پیشتون بمونه؟
–امروز کار داشت یه کم زودتر رفت. منم یکی دو ساعت دیگه میرم.
با محبت نگاهم کرد.
–میدونم از وقتی من نمیتونم بیام شما بیشتر میمونید.
–خب، به نفع خودمه، تابلوهای بیشتری میفروشم.
—چرا نمیگید جور من رو میکشید؟
–نه اصلا اینطور نیست.
همانطور که خیره نگاهم میکرد گفت:
– آژانس جلوی در منتظره، بیایید با هم بریم. اول شما رو میرسونیم.
با تعجب پرسیدم:
–آژانس؟
–آره، فعلا رانندگی برام سخته...
–پس شما برید، من خودم با مترو میرم.
اخم تصنعی کرد.
–با هم میریم.
بعد یک پوشهی بیرنگ را روی پیشخوان گذاشت که اوراق زیادی داشت.
–این نتیجهی تحقیقات این چند وقتمه، میشه بزاریش تو اون کشویی که اون پشته؟ شاید بخوام چاپش کنم.
پوشه را باز کردم و برگههای داخلش را از نظر گذراندم.
–پس تو این مدت بیکار نبودید؟
–فقط مال این مدت نیست.
میتونم بخونمش؟
–حتما...
به وسایلی که روی پیشخوان بود با دقت نگاه میکرد. پرسید:
–اینا وسایل رفیقتونه؟
–بله،
دستش را دراز کرد و از بین وسایل چیزی برداشت.
–این گوشی برای شماست؟
–آخ، آخ، ساره گوشیش رو جا گذاشته.
به آویز گوشی نگاه کرد.
–دوستتون از روی عمد این آویز رو به گوشیش آویزون کرده؟
نگاهی به آویز انداختم.
–چطور؟
گوشی را به طرفم گرفت.
–اخه علامت ایکس سفید رنگ داخل زمینهی سیاه از نشانههای ایلومیناتیه.
گوشی را گرفتم و با حیرت به آویز نگاه کردم.
–حتما ساره هم نمیدونسته.
امیرزاده گفت:
–روز به روز داره زیاد میشه، چند وقت پیش رفته بودم بوگیر ماشین بخرم روی اونم بود. البته به فروشنده تذکر دادم، من خودم خیلی از اسباب بازیها رو که میدونم از این جور نشانها روش هست سعی میکنم اصلا نخرم. برای همین میبینی خب مشتری کمتری دارم. چون همه جور اسباب بازی نمیارم.
ناگهان ساره نفس نفس زنان وارد مغازه شد.
با دیدن امیرزاده با شرمندگی سلام و احوالپرسی کرد. بعد با من و من گفت:
–من یه عذرخواهی و یه تشکر به شما بدهکارم. اون روز که...
امیرزاده سر به زیر شد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت179
–مهم نیست، گذشته تموم شد رفت. من به خاطر تلما خانم همون روز که بهم زنگ زد و گفت میخوای بیای مغازه بخشیدمت. دیگه حرفشم نزن.
ساره تشکر کرد و رو به من گفت:
–گوشیم رو جا گذاشتم. گوشیاش را به طرفش گرفتم و پرسیدم:
–ساره میدونستی این آویز گوشیت از نمادهای شیطان پرستیه.
لبهایش را بیرون داد.
–واقعا؟
–آره، بندازش دور؟
نگاهش را به آویز گوشیاش داد.
–چیچی بندازمش دور، پول دادم خریدمش. حالا باشه مگه چیه؟ من که نمیخوام...
امیرزاده حرفش را برید.
–تاثیرات منفی داره، هم برای خودت هم زندگیت. مدام دیدن و نگاه کردن به این جور نمادها انسان رو دچار افسردگی و وسواس فکری و اضطراب میکنه. حالا بگذریم از تاثیرات ماوراییش...
ساره گوشیاش را داخل کیفش انداخت.
–اوووه، نه بابا من اونقدر بدبختی دارم وقت ندارم دچار این چیزا بشم.
امیرزاده پوزخندی زد.
–اتفاقا دچار سیاه نمایی و بدبینی هم میشی. همین حرفهایی که میزنی، مدام فکر کردن به بدبختیا،
تا حالا فکر کردی چرا وارد یه گل فروشی میشی یا یه جایی که پر از رنگهای شاد و پر نور و بوهای خوب هست احساس خوبی پیدا میکنی؟ انگار کلی انرژی به سراغت میاد.
ساره سرش را تکان داد.
–آره خب.
امیرزاده ادامه داد:
–دقت کردی وقتی چشمت به جایی میخوره که تو همین شهر خودمون پر از آشغال و لجن و بوی بد و کثیفی و تاریکی هست چقدر حالت بد میشه؟ فقط میخوای زودتر از اونجا عبور کنی، تا دیگه نبینی.
–اهوم.
امیرزاده رو به من ادامه داد:
–خب، پس چیزهایی که میبینیم صد در صد توی جسم و روح ما تاثیر داره، حالا گاهی بعضیها سعی میکنن اون قسمت لجن و آشغال و بوی بد رو با رنگهای مصنوعی بپوشونن تا ببیننده متوجه نشه ذاتش چیه، مثل همین نمادها...
ساره با حیرت گفت:
–شما دیگه زیادی پیچیدش کردید اینجورا هم نیست.
امیرزاده به من اشاره کرد.
–اون پوشه رو بده.
پوشه را که کمی هم سنگین بود به طرف امیرزاده گرفتم.
امیرزاده پوشه را باز کرد و شروع به ورق زدن کرد. یک صفحه که داخلش پر از عکس نمادهای مختلف بود را به ساره نشان داد.
–باید اینا رو یاد بگیری و حواست باشه هر چی میخری هیچ کدوم از اینا رو نداشته باشه، از فردا روزی چند صفحه ازش بخون. من اینو برای یکی از دوستام که گوشی هوشمند نداره آورده بودم. بخونه و برای چاپش نظر بده. حالا بعدا بهش میدم. همهی مطالبش هم از منابع معتبر هست.
ساره بیتفاوت گفت:
–این همه ورق رو فقط در مورد چهارتا نشونه نوشتید؟
امیرزاده پوشه را به من داد.
–در مورد خیلی چیزاست، فقط یه قسمت کوچیکش در مورد نمادهاست.
این چیزا رو باید تو مدرسهها به بچهها آموزش بدن و آگاهشون کنن.
ساره به من نگاه کرد.
–من که حوصله خوندن ندارم. تلما تو بخون واسه من توضیح بده. نه که کلا به درس خوندن علاقه داری... بعد هم لبخند زد و رو به امیرزاده کرد.
–راستی شما از اون آقا شکایت کردید.
–از کی؟
–همون که با چاقو شما رو زد.
امیرزاده یک ابرویش را بالا داد.
–چطور؟
–آخه نامزدش امده بود اینجا به تلما التماس میکرد که ببخشیش و ازش شکایت نکنی.
بعد رو به من پرسید:
–تلما مگه بهشون نگفتی؟
✍#لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت180
از این حرف ساره غافلگیر شدم و تیز نگاهش کردم.
امیرزاده از من پرسید:
–چرا چیزی نگفتید؟
با من و من گفتم:
–من هم به ایشون هم به ساره گفتم نمیتونم این کار رو کنم. چرا باید دخالت کنم. شما خودتون بهتر میدونید.
ساره فوری گفت:
–خب حالا نمیخواستی ازش بخوای شکایت نکنه حداقل در جریان قرارش میدادی.
از حرفهای ساره حرصم گرفته بود. اصلا دلم نمیخواست امیرزاده این حرفها را از دهن او بشنود. برای همین جدی گفتم:
–اصلا چرا باید بگم، اتفاقا باید مجازات بشه تا دیگه از این کارا نکنه، مگه شهر هرته تو روز روشن بیاد هر کاری دوست داره انجام بده بعدشم واسه خودش بگرده.
امیرزاده شاکی نگاهم کرد.
نامزدش همون هلماست دیگه درسته؟
ساره جای من جواب داد.
–آره دیگه، چند بار امده اینجا که رضایت بگیره.
امیرزاده رو به ساره گفت:
–دفعهی دیگه که امد بهش بگو اگر خودش بیاد دلیل این کارش رو توضیح بده من کاری باهاش ندارم و شکایتم رو پس میگیرم. اون روز همش ناموس، ناموس میکرد من اصلا منظورش رو نفهنیدم. حالام که فراری شده.
ساره با تعجب پرسید:
–جدی میگید؟ یا میخواهید بیاد گیرش بندازید.
امیرزاده مرموز به ساره نگاه کرد.
–نه، جدی گفتم. من فقط چندتا سوال ازش دارم، جواب که داد دیگه کاری باهاش ندارم. حالا تو چرا اینقدر سنگ اونا رو به سینت میزنی؟
ساره فوری گوشیاش را درآورد و بی توجه به سوال امیرزاده گفت:
–اتفاقا شمارش رو گرفتم الان زنگ میزنم بهش میگم.
امیرزاده متعجب نگاهم کرد.
توضیح دادم:
–کارت و شمارش رو داد به ساره، برای شرکت تو کلاساش.
ساره همانطور که گوشی را روی گوشش میگذاشت خداحافظی کرد و رفت.
امیرزاده ابروهایش بالا رفت.
–اونوقت اینم میخواد بره شرکت کنه؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
امیرزاده دلخور نگاهم کرد.
–چرا تا حالا چیزی نگفتید؟ اون هر روز میومده اینجا اونوقت شما یک کلمه حرف نزدید؟
سرم را پایین انداختم.
–مگه مهمه؟
اخم ریزی کرد.
–آره، خیلی مهمه، من باید از دهن این دختره این حرفهارو بشنوم؟
وقتی سکوت مرا دید اخم ریزی کرد.
–نمیخواهید جمع کنید بریم.
همان لحظه دوتا خانم وارد مغازه شدند و دو بسته مداد رنگی و دو عدد دفتر نقاشی خریدند.
نگاهی به امیرزاده انداختم هنوز در هم بود. از یک طرف دلم نمیخواست از دست من ناراحت باشد از طرف دیگر روی عذرخواهی نداشتم، یعنی اصلا نمیدانستم چطور باید حرفش را پیش بکشم.
برای همین بیحرف شروع به جمع و جور کردن وسایلم کردم که پرسید:
–راستی اون دفعه مجانی چند تا از تابلوها رو دادید به اون آقا که ببره خونه و نشون زنش بده، برات آورد؟
از این که شروع به حرف زدن کرده بود خوشحال شدم.
–بله. البته پولش رو آورد چون همهی تابلوها رو خرید. با لحنی که حس حسادت را در آن حس کردم گفت:
–اگه میخواست بخره چرا برد؟ خب همون موقع پولش رو حساب میکرد.
کیفم را روی دستم انداختم.
–اولش که نمیخواسته بخره، به خاطر این که بهش اعتماد کردم خرید.
انگار حسادتش را شعله ور کردم چون گفت:
–مردم بیکارن.
برای التیام حسی که خودم برافروخته بودمش گفتم:
–بله واقعا، وقت آدمم میگیرن،
با شک پرسید:
–از اون روز به بعد دوباره امده؟
"پس حدسم درست بوده،"
–نه دیگه، برای چی بیاد؟
موضوع را عوض کرد.
–ریموت رو بدید به من، شما برید سوار شید من چراغها رو خاموش میکنم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت181
–ریموت را به طرفش گرفتم و از مغازه بیرون آمدم.
کنار درخت سرو منتظرش ایستادم. پشت پیشخوان رفت و چند دقیقهایی طول کشید تا بیاید. هوای سرد دی ماه تا مغز استخوانم را میلرزاند. با دستهایم بازوهایم را گرفتم تا کمی جلوی سرما و سوز بدی که میآمد را بگیرم.
از مغازه که بیرون آمد ریموت را زد و با دیدنم تعجب کرد.
–چرا نرفتید بشینید تو ماشین؟ تو این سرما وایستادید اینجا؟
آرام گفتم:
–موندم با هم بریم. از چهرهاش فهمیدم که از کارم خوشش آمد ولی عکس العملی از خودش نشان نداد. نوچی کرد و کنارم ایستاد. شال گردن سفید رنگش را از گردنش برداشت. شالش پهن بود و از وسط تا خورده بود. بازش کرد و روی سرم انداخت و زمزمه کرد.
–یخ کردی که... بعد هم با گامهای بلند به طرف ماشین راه افتاد. با این کارش ناخوداگاه بغضم گرفت.
بوی عطری که از شالش میآمد، مشامم را پر کرد. شالش گرم بود. آنقدر گرم که دیگر سرما را حس نکردم.
یک قدم جلوتر از من راه میرفت. مثل همیشه صاف نمیتوانست راه برود. خواستم بپرسم به خاطر بخیههایش است که نمیتواند خوب راه برود که وقتی چهرهاش را نگاه کردم پشیمان شدم.
هنوز دلخور بود.
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
به کنار ماشین که رسیدیم در عقب را برایم باز کرد و زمرمه کرد.
–بفرمایید.
تشکر کردم و نشستم.
فکر کردم خودش صندلی جلو مینشیند ولی ماشین را دور زد و از در دیگر ماشین صندلی عقب نشست.
آدرس خانهی ما را به راننده داد و بعد به روبرو خیره شد. خیابان شلوغ بود و ماشین مثل لاک پشت حرکت میکرد. نیم نگاهی خرجم کرد و کمی به طرفم خم شد و پچ پچ کرد.
–گرم شدید؟
از این همه مهربانیاش غافلگیر شده بودم. برای همین فقط سرم را به نشانهی تایید حرفش تکان دادم.
چند دقیقهایی گذشت.
نگاهش کردم غرق فکر بود. میدانستم ناراحت است. من که کار بدی نکرده بودم، یعنی نگفتن یک حرف اینقدر مهم بود؟ همهاش تقصیر ساره بود، کاش آن حرف را نمیگفت.
دلم از این حالش گرفت، تصمیم گرفتم عذرخواهی کنم و از دلش دربیاورم. ولی با وجود راننده که نمیتوانستم.
سکوت بینمان طولانی شد، ناگهان فکری به ذهنم رسید.
گوشیام را از کیفم بیرون کشیدم تا از طریق پیام دادن عذر خواهی کنم.
نمیدانستم چه بنویسم. برای همین پرسیدم:
–شما از من دلخورید؟
صدای دلینگ دلینگ پیامش آمد ولی او توجهی نکرد. همانطور غرق فکر به روبرو خیره بود.
صفحهی گوشیام را که هنوز روشن بود را به طرفش گرفتم.
نگاهی به من و بعد به گوشیام انداخت.
اشاره به گوشیاش کردم.
فوری از جیبش بیرون آورد و بازش کرد.
با دیدن پیامم لبخند زد و زیر چشمی نگاهم کرد و بعد شروع به تایپ کرد.
–دلخور نیستم، میشه گفت گرفتهام؟
–چرا؟
–به خاطر همین حرف نزدنتون. شما کلا کم حرفید؟
فوری نوشتم.
–نه اتفاقا، فقط...
دیگر چیزی ننوشتم و صفحهی گوشیام را خاموش کردم. بعد از این که پیامم را خواند سوالی نگاهم کرد و اشاره کرد که بقیهی حرفم را بنویسم.
پچ پچ کردم.
–میشه بعدا بنویسم؟
نوچی کرد و لبهایش را به هم فشار داد و تایپ کرد. بعد هم اشاره کرد که پیامش را بخوانم.
–حرف زدن با من براتون سخته؟
خیره به پیامی که فرستاده بود ماندم.
دوباره تایپ کرد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در بلاهای آخرالزمان به #امام_زمان(عج) پناه بیاورید...
🔰#استاد_عالی
✍ ســـلام فرمــانده
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
نذر کردم تا #بیایی هرچه دارم مال تو
چشم هاے خسته پر انتظارم مال تو
یک دل دیوانه دارم باهزاران آرزو
آرزویم هیچ،قلب بیقرارم مال #تو
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
هرڪسےدچارهبهاقامحسین!
واقعادچاره..(:
نهادعاییدارهونهدروغی؛
ونهبیاحترامی..
دچاربہحسینیعنیدچاربهخوبیاےحسینمهست،
دچاربهخوبیایحسین،
یعنےسعیڪنهخودشماونخوبیارو
درخودشپرورشبده((:
دچاربهحسینی،پسبہخوبیاشمدچارباش...
فقطعشقبہحسینڪافینیست(:🙂🫀
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•~🦋
#السلام_علیک_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
میدونے...
رسیدهامبهجایۍکهوقتۍتونباشۍ
همهبودنهاپوچهستند!
میشهبیایۍآقایدلتنگۍها؟
ﺑﻴﺎیۍوﺑﺮﺳﻄﺮﺁﺧﺮﺩﻓﺘﺮﺩلتنگۍﻫﺎﻳﻢ
بھبودببخشۍ...! 🕊
#اللهمعجللولیڪالفرج
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
💕چگونه بفهمیم فردی که انتخاب کردیم معیارهای لازم را دارد؟
❣بدترین گزینه و پیشپ افتادهترین راه این است که از فرد سوال کنیم. چون همه افراد در جواب به سوالات در خواستگاری، بهترین گزینه و تعریف را ارائه می دهند. تنها در شرایط واقعی است که هر فردی، هیجان و رفتار واقعی را نشان می دهد.
❣ به طور مثال اکثر افراد خود را صادق معرفی میکنند و دروغ را به عنوان خط قرمز می دانند اما آیا در شرایطی که همه چیز با یک دروغ می تواند به نفع فرد تغییر کند باز هم صادق و راستگو باقی می مانند؟
❣ پس بهتر است برای شناخت درست هر فرد به جای سوال کردن او را در موقعیتهای واقعی مشاهده کنید، به علاوه برای اینکه بهتر بتوانید معیارهای خود را طبقه بندی و عینی کنید از جدول معیار استفاده کنید.
#قبل_از_ازدواج
@mojaradan
#دیدن_جهیزیه
⛔️ شاید یادتون نیاد
دلیل برگزاری جهیزیه بینون این بوده که چیزایی که "لازمه" و نیست رو فامیل بعنوان هدیه عروسی بدن...
نه مثل الان مراسم بگیرن برای چشم و هم چشمی و یه عده بیان ایراد بگیرن و طعنه بزنن
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 عوامل مؤثر در انتخاب همسر
اگر من خوب انتخاب کردم و خوب زندگی کردم، این زندگی خاصیتش عشقزا و عشقافزاست...
⁉️خانم ها چطور میتونن برا همسرشون جذاب باشن؟!
🎙حجت الاسلام #محسن_عباسی_ولدی
#قبل_از_ازدواج
#کلیپ
@mojaradan
🌈☔️🌈☔️🌈☔️🌈☔️🌈☔️🌈☔️🌈
#همسر_داری
بررسی و چک کردن همسر؟!
روزی که شما به خودتان این اجازه را میدهید که کسی را چِک کنید، باید آماده پرداخت هزینه هایش هم باشید و عواقبش را هم بپذیرید!
اما اشکال کار اینجاست که ما گاهی فقط به این دلیل دنبال چِک کردن دیگری میرویم که هم خودمان و هم او را رنج دهیم وگرنه کسی که درباره چیزی تحقیق میکند، باید بر مبنای آن تحقیق عمل هم کند.
👈من اگر متوجه شدم این میوه گندیده است نمیخورمش اما اگر حرف من این باشد که میخواهم چِک کنم ببینم این میوه گندیده است یا نه... اما با وجود اینکه متوجه شدم این میوه گندیده است باز هم آن را میخورم...
خُب، اشکال کار اینجاست...
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 علت تفاوت معیارهای ازدواج در دختر و پسر❗️
ملاکهای شما برای ازدواج چیه❓
#قبل_از_ازدواج
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖 خبرت هست که بی روی تو ، آرامم نیست 💖
#سعدی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت182
–من فکر میکردم بهم علاقه دارید.
با خواندن این پیامش قلبم از جا کنده شد. عجب کاری را شروع کرده بودم. کاش اصلا پیام نمیدادم. سرم را به طرفش چرخاندم.
منتظر نگاهم میکرد. وقتی تاملم را دید اشاره کرد که جواب بدهم.
تایپ کردم.
–لطفا انتظار نداشته باشید در مورد مسائل احساسی راحت بتونم باهاتون حرف بزنم.
فوری نوشت.
–یعنی چون نامحرم هستیم نمیتونید؟
–بله،
شکلک لبخند و گل و قلب برایم فرستاد.
بعد با لبخند نگاهم کرد و چشمهایش را باز و بسته کرد.
به سر کوچهمان که رسیدیم از ماشین پیاده شدم او هم پیاده شد. ماشین را دور زد و کنارم ایستاد.
–تا جلوی در خونتون همراهتون مییام.
–شما حالتون هنوز کامل خوب نشده، من خودم میرم، راهی نیست. نوچی کرد و راه افتاد. من هم به ناچار با او هم قدم شدم...
–میخوام بیام خونتون رو یاد بگیرم. همین روزا لازم میشه.
لبخند زدم.
–اتفاقا همین روزا ما اسباب کشی داریم.
اه از نهادش بیرون آمد.
–کی؟
–فردا.
–عه یعنی فردا نمیتونید بیایید مغازه
–اتفاقا میخواستم بهتون بگم که فردا رو تعطیل...
حرفم را برید.
–دیدید حرف نمیزنید، این حرفها که دیگه احساسی نیست چرا زودتر نگفتید؟ لابد الانم من حرفش رو پیش نمیکشیدم شما نمیگفتید.
ایستادم و نگاهم را پایین انداختم و آرام گفتم.
–باور کنید یادم بود بهتون بگم. ولی وقتی امدید مغازه همه چی یادم رفت.
لبخند پهنی زد.
–چه خوب، امیدوار شدم.
نگاهی به اطراف انداختم.
–ممنون بابت همه چی، اگه اجازه بدید من برم.
چشمهایش را باز و بسته کرد و بعد خیره به صورتم ماند.
–فکر میکنی چند روز طول بکشه جابه جا بشید؟
دستهایم را داخل جیب پالتوام بردم.
–حداقل یک هفته.
–به محض جابه جا شدن شماره خونتون را برام بفرستید. مادرم برای آشنایی میخواد با مادرتون تماس بگیره و قرار بزاره.
سرم را پایین انداختم.
–من هنوز با خانوادم صحبت نکردم.
خندید.
–اون که کاره یه دقیقس، کاری نداره که.
همان موقع گوشیاش زنگ خورد.
کسی که پشت خط بود تند تند چیزی گفت و تماس را قطع کرد.
امیرزاده گفت:
–ببخشید یه کاری پیش امده، من باید برم.
نگران پرسیدم:
–اتفاقی افتاده؟
لبخند زورکی زد.
–نه بابا، یکی از دوستام در مورد چیزایی که داریم تحقیق میکنیم به یه یافتههای جدیدی رسیده زنگ زده برم ببینم. چیز مهمی نیست الکی شلوغش میکنه. به خاطر هیجان زدگیشه.
حرفهایش قانعم نکرد.
–پس چرا اینقدر به هم ریختین؟
دستی به موهایش کشید.
–آخه یه کسی که من میشناسمش وسط این تحقیقات ماست.
حیرت زده پرسیدم.
–کی؟
–نمیگم تا بدونید نگفتن چقدر بده. برید خونه سرده.
لیلافتحیپور
@mojaradan