فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
همهجا رفتم و خوردم به در بسته حسین
فقط آخر که رسیدم به تو راهم دادی
خیر دنیای منی آخرتم هم با توست
به همه خیر رساندی و به ما هم دادی
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖇 #السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
چون نی به نوای تو که باشم، خوبم
مشمـول دعـایِ تو که باشم، خوبم🩵
هــر چنــد شکستــه بالم از تیر گـناه
امـا به هــوایِ تو که باشم...خوبم🩵
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🦋
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#ازدواج #ملاکهایانتخابهمسر
🔹 مومن بودن پسر
◀️ پیامبر اسلام فرموند : دخترانتان را به آدم باتقوا شوهر دهید، اگر آن مرد با تقوا دخترت را دوست داشته باشد اکرامش میکند و عاشقانه با همسر خود زندگی میکند و اگر از صمیم قلب هم دوستش نداشته باشد به او ظلم نخواهد کرد
🔹 خوش اخلاق بودن پسر
◀️ رسول خدا میفرمایند: هرگاه فردی به خواستگاری دخترتان آمد که از نظر دین و اخلاق و امانتداری شما را راضی میکرد دخترتان را به ازدواج درآورید
🔹 پسر اهل کار باشد
◀️امام صادق (ع) میفرمایند: کفو و همتا در مردی است که پاکدامن باشد و توانگر ،تا بتواند خرج زندگی را تامین کند
منظور امام صادق از توانگر بودن اهل کار بودن یک مرد است،نه ثروتمند بودن وی
ادامه دارد...
کتاب
#سینجینهایخواستگاری
نویسنده: مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
32.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#پایان_قسمت_دوازدهم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 #دل_نوشته 🔅
بعضی وقتا
همه چی از هم میپاشه
تا دوباره...
بهترش برات چیده بشه😉
@mojaradan
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#پسا_مجردی
اگر شما یا طرف مقابلتان به خاطر دیگری تغییری اساسی در زندگی یا شخصیت خود ایجاد کرده باشید، چه از روی اجبار و چه از روی علاقه بیش از حد و برای از دست ندادن طرف مقابل، بسیار محتمل است که دیر یا زود مثل فنر سر جای خودتان برگردید و رابطه را مختل کنید.
افرادی که به خاطر رابطه اولویت بندی زندگی خود را تغییر می دهند، از خصوصیات زنانه یا مردانه طبیعی خود دست می کشند، از شغل آرمانی (به خصوص آقایان) یا از دلبستگی های همیشگی (به خصوص خانم ها) صرف نظر می کنند، خصوصیات شخصیتی خود را به ناگهان تغییر می دهند یا خود را مجبور به قبول اعتقادات و ارزش هایی می کنند که در عمق وجودشان آن را قبول ندارند، در واقع از همان اول چنان برداشت بزرگی از حساب پس انداز عاطفی رابطه شان کرده اند که رابطه هر لحظه ممکن است با کوچک ترین مشکل از هم بپاشد و نخواهد توانست از شرایط سختی که در هر زندگی مشترکی پیش می آید به سلامت عبور کند.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
✘ من نمیخوام ازدواج کنم، حوصله خرده فرمایش یه آدم دیگه رو ندارم!
✘ من نمیخوام بچهدار شم، اعصابم کشش نداره!
❌ از همین وضعیتم راضیام،
چه ایرادی داره که نخوام مثل بقیه زندگی کنم؟
منبع: کارگاه تمارین صبر(حلم)
رسانه استاد محمد شجاعی
#پیشنهاد_دانلود👌✨
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنی آدم اعضایِ یکدیگرن،
ولی تـــ♡ــو
یه تیکه از وجود مَنـی...🖇❤️
@mojaradan
28.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ رفیقم رو سحر کردن..!!) 😱
📍 باطل السحر آیت الله بهجت:
🔹۱.همراه داشتن قرآن کوچکی
🔸۲.خواندن آیت الکرسی
🔹۳.خواندن معوذتین (فلق و ناس)
🔸۴.اذان بلند در خانه
🔹۵.تلاوت روزانه ۵۰ آیه قرآن
#تا_خدا_اینجاست_نگرانی_بیجاست
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه بگرد نگاه کن پارت353 –گریه نکن. نگفتم چون نمیخواستم تو این روزا فکرت رو درگیر ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت354
–میترسی الان بگی خونواده م منصرف بشن؟
–مادرت بفهمه هلما تا پشت در خونهی شما اومده خودش یه مکافات بزرگیه، چه برسه به چیزای دیگه.
هلما دنبال یه حامی میگرده، از وقتی که مادرشم بیمارستان بستریه، بدترم شده. شاید اگه تو بهش بگی بخشیدیش و هر کاری از دستت بربیاد براش می کنی شاید یه کم آرامش بگیره. چون به خود من که زنگ زد بد باهاش حرف زدم، ولی تو همجنسش هستی می تونی کمکش کنی.
واقعا به کمک احتیاج داره، اون قدر روحیهاش رو باخته که شاید به خودکشی هم فکر کنه.
هینی کشیدم.
–وای نه! منم باهاش بد حرف زدم.
–دیگه این خواست خودته، به یه نفر که از همهجا رونده شده کمک کنی یا نه. به نظر من اگه بازم بهت گیر داد باهاش رفیق شو که دست از سر من برداره و دیگه بهم زنگ نزنه، صداش رو که می شنوم عصبی می شم.
یاد حرف هلما افتادم که گفت" شاید آدرس خونهی شما رو خدا جلوی پام گذاشته باشه."
فردای آن روز همراه علی و مادر برای خرید لباس به بازار رفتیم.
به خاطر کرونا از نزدیکترین مرکز خرید خیلی زود خرید کردیم و برگشتیم. علی هر چقدر اصرار کرد که برای خوردن ناهار به رستوران برویم مادر قبول نکرد و گفت ممکن است کرونا بگیریم.
به سر کوچه که رسیدیم علی ما را پیاده کرد و گفت که کلی کار دارد که باید انجام بدهد.
از سر کوچه تا نزدیک خانه مادر مدام از دست و دلبازی علیآقا و خوش اخلاقیاش تعریف کرد.
با خنده گفتم:
–ببین میخواستی داماد به این خوبی رو رد کنی بره.
مادر آهی کشید.
–خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه. باور میکنی وقتی این قدر با احترام رفتار می کنه ازش خجالت میکشم؟ همه ش یادم میفته که اون روزا ما چه حرفایی که بهش نزدیم و اون بنده خدا سرش رو مینداخت پایین و هیچی نمیگفت.
خدا برای مادرش حفظش کنه.
نوچی کردم.
–حالا باعث و بانیش رو نفرین نکنین دیگه، اون بدبخت به اندازهی کافی سرش اومده.
وارد حیاط که شدیم صدای زمزمهای از زیر زمین میآمد.
نگاهی به مادر انداختم.
–کی رفته پایین؟
مادر اشاره ای به دمپایی جلوی پلهها کرد.
–یکیش مادربزرگته. اون یکی رو نمیدونم. فوری از پلهها پایین رفتم و با دیدن ساره در کنار مادربزرگ تعجب کردم.
–تو خودت اومدی ساره؟
لبخند زد و از جایش بلند و به طرفم آمد.
بستههای خرید را کناری گذاشتم و در آغوشش گرفتم.
گچ پایش را باز کرده بود و تقریبا میتوانست درست راه برود.
مادربزرگ گفت:
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت355
–امروز رفته گچ پاش رو باز کرده اومده به ما سر بزنه. اصرار کرد بیاد خونه ت رو ببینه برای همین اومدیم پایین.
می گه دوباره می خوام برم تو مترو کار کنم. مثل این که اموراتشون سخت میگذره. شوهرشم بهش گفته هر جور شده سعی کن کار کنی تا راحت تر زندگی کنیم.
مادر که پشت سرم وارد شد پرسید:
–آخه چطوری کار کنه؟ این که نمیتونه حرف بزنه.
مادر بزرگ گفت:
–اون دوستش لعیا گفته کمکش می کنه، می تونه قیمتا رو روی یه مقوا بنویسه و دستش بگیره.
نگاهی به پای ساره انداختم.
–قبلا شوهرت از این اخلاقا نداشت درسته؟!
سرش را به علامت مثبت تکان داد و رفت روی صندلی نشست. تختهاش را برداشت و رویش نوشت.
–خیلی اخلاقش عوض شده، دیگه به مهربونی قبل نیست.
با دلسوزی نگاهش کردم. انگار گاهی تاوان بعضی اشتباهات را باید تا آخر عمر بدهیم.
بعد از کمی صحبت کردن، مادر و مادربزرگ به طبقهی بالا رفتند تا برای ناهار چیزی درست کنند.
ساره فوری روی تخته نوشت.
–من رو هلما فرستاده، یعنی خودش من رو آورد.
گفت بهت بگم در مورد اون موضوع فکر کردی؟
با تعجب پرسیدم:
–آخه چرا تو رو فرستاده؟! در مورد کدوم موضوع؟!
نوشتههای قبلی را پاک کرد و دوباره نوشت.
–این که ببخشیش و کمکش کنی. گفته بیام بهت التماس کنم که قبول کنی.
–نیازی به التماس نیست من بخشیدمش.
چشمهای ساره خندید.
–من بهش گفته بودم تو خیلی مهربون و دلسوزی.
–راستی حال مادرش چطوره؟
بزرگ روی تخته نوشت.
–خیلی بد.
دستم را روی صورتم کشیدم.
–یعنی ممکنه بمیره؟!
–مگه این که معجزه بشه زنده بمونه، دیشب از بیمارستان به هلما زنگ زدن که بیا النگوی مامانت رو دربیار ببر. می گفت وقتی رفتم دیدم بدن مامانم باد کرده، النگوش از دستش درنمیومد.
چشمهایم را بستم.
–واااای! خیلی سخته. ان شاءالله خدا کمکش کنه و حالش خوب بشه.
نوشت.
–براش دعا کن. بعد در ادامه نوشت.
من به بهانهی باز کردن گچ پام از خونه زدم بیرون، و گرنه از دست اون خواهر شوهر فضولم مگه می تونم جایی برم. من رو گذاشته زیر ذره بین، برای همین باید زود برگردم.
آهی کشیدم.
–می فهمم، خیلی سخته که آدم مدام تحت کنترل باشه.
ماژیکش را دوباره روی تخته لغزاند.
–هنوز عروسی نکرده چقدر درکت بالا رفته، دیدی حالا ازدواج آدم رو پخته می کنه؟
شانهای بالا انداختم.
–شاید هم اتفاقات و حوادث این کار رو با آدم می کنن.
–خب، حالا که این قدر درکت رفته بالا، هلما رو هم درک کن دیگه، اون خیلی عوض شده، دیگه مثل قبل نیست. می خواد درست زندگی کنه، فکر می کنه تنها کسایی که می تونن کمکش کنن تو و شوهرت هستید.
حالا که همهی اون وریا رو کات کرده دیگه کسی براش نمونده.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت356
چی می شه حالا کمکش کنی؟ راه دوری نمی ره. دعای همهی ما پشت سرته. من رو نگاه کن اگر تو و خونواده ت کمکم نمیکردید، مطمئنم الان گوشه خیابون معتاد شده بودم. دیگه شاید هیچ وقت بچههام رو نمیدیدم. شما نه تنها من رو بلکه یه زندگی رو نجات دادید. سرنوشت بچههای من رو عوض کردید.
میدونم به خاطر من همه تون اذیت شدید ولی تحمل کردید که همیشه ممنونتون هستم.
چشمهایش نم زد و نوشت.
–روزی نیست که دعاتون نکنم.
سرم را کج کردم.
–اگر کاری از دستم بربیاد برای هلما هم انجام می دم.
دوباره تخته را پاک کرد.
–اون می گه نمی خواد رابطه ش با شماها کات بشه، می خواد باهاتون ارتباط داشته باشه، گاهی بیاد این جا یا مغازه.
ابروهایم بالا رفت.
–بهش بگو اصلا این طرفا پیداش نشه چون مامانم بفهمه هلما می خواد بیاد این جا کارمون زار می شه. حالا گاهی بیاد مغازه میبینمش.
البته فعلا که بدون بادیگارد نمیتونم برم بیرون، حالا شاید بعدا اوضاع بهتر بشه.
ساره لبخند زد و نوشت.
–یعنی بخشیدینش و دیگه کاری بهش ندارید؟ پدرت رضایت می ده؟
–بابا رو نمیدونم ولی من که بخشیدمش. از اولم ما کاری بهش نداشتیم، اون با ما کار داشت. پس همهی این حرفا به خاطر رضایت دادنه؟
مهربان نگاهم کرد و ماژیکش را روی سینهی تخته تکان داد.
–اگر رضایت بدید بزرگترین کمک رو بهش کردید.
–علی که رضایت داده، بابامم احتمالا رضایت می ده.
–خدا علی آقا رو خیر بده، هلما می گفت تو این مدت فهمیده که علی آقا چقدر اهل زن و زندگی بوده، مثل بعضی از مردا نیست که به بهانهی آزادی دادن به زن فقط دنبال سوء استفاده هستن. به نظر من واقعا درست می گه.
با تعجب نگاهش کردم.
–این رو تو داری می گی ساره؟! باورم نمی شه. به نظرم توام خیلی عوض شدی.
نوشت.
–وقتی آدمای ناجور از دور آدم برن کنار انگار آدم تازه چشمش باز می شه.
خود هلما میگفت اون میثم خان که همه فکر میکردیم قراره با هم ازدواج کنن بهایی شده بوده و این آخریا از هلما هم میخواسته که بهایی بشه. برای همین خیلی بینشون اختلاف بوده. اصلا دلیل نزدیک شدنش به هلما کلا همین بوده.
مات و مبهوت فقط نگاهش کردم.
بعد از کمی سکوت نوشت.
–راستی من رو نمی خوای عروسیت دعوت کنی؟
لبخند زدم.
–چرا که نه، حتما بیا خیلی خوشحال می شم. اتفاقا میخواستم بگم لعیا رو هم دعوت کنی.
خندید.
–اگه بدونی چند وقته شام عروسی نخوردم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت357
برای روز عقد فقط اقوام نزدیک را دعوت کرده بودیم.
قرار شده بود غروب بعد از محضر مهمان ها برای شام به خانهی ما بیایند.
البته تمام مخارج را علی تقبل کرده و شام را از بیرون سفارش داده بود.
صبح روز جشن، از وقت نماز صبح که از خواب بیدار شده بودم احساس بدی داشتم. برعکس همه که در تکاپو بودند و برای آماده کردن خانه و خودشان تلاش میکردند من این طور نبودم.
انگار یک سنگینی خاصی در تمام بدنم احساس میکردم. گاهی احساس درد و مور مور شدن بدنم و گاهی سردرد اذیتم می کرد. برای همین به زیرزمین رفتم و روی تخت دونفره مان دراز کشیدم. با خودم گفتم شاید از خستگی کارهای این چند روز باشد و بعد از کمی استراحت حالم خوب شود.
نمیدانم چطور شد که همان جا خوابم برد.
چند ساعتی خوابیدم. بعد با صدای نادیا از خواب بیدار شدم.
–پاشو بابا ظهر شد. تو این جا چی کار میکنی؟!
علی آقا چندبار زنگ زده. عروس به این بیذوقی ندیده بودیم. تو دیگه شورش رو درآوردی. نه به این که تا دیروز دل تو دلت نبود نه به حالا که بیخیال اومدی این جا خوابیدی.
مگه نمیخوای بری آرایشگاه؟
چشمهایم را باز کردم و به اطراف نگاه کردم.
–ساعت چنده؟
–نزدیک نُه.
هینی کشیدم.
–وای دیر شد که. همین که خواستم از جایم بلند شوم سردرد شدیدی به سراغم آمد.
احساس سرما و لرز در بدنم کردم.
–نادیا من حالم خوب نیست.
نادیا خیره نگاهم کرد.
–یعنی چی؟! چته؟!
–یه جوری ام، مثل سرما خوردهها شدم.
هینی که نادیا کشید و یک قدم عقب رفتنش دلشوره به جانم انداخت.
–تلما! نکنه کرونا گرفتی؟
دوباره روی تخت دراز کشیدم.
–نه بابا، خدا نکنه.
نادیا با عجله از پلهها بالا رفت و من دوباره پلک هایم روی هم افتاد.
این بار صدای مادر بود که باعث شد چشمهایم را باز کنم.
لیوانی که در دستش بود را به طرفم گرفت:
–بیا این جوشونده رو بخور ببین بهتر می شی.
با دیدن ماسکی که مادر به دهانش زده بود نگران شدم
لیوان را گرفتم.
–مامان من کرونا گرفتم؟!
–نه بابا، شاید یه کم سرما خورده باشی. حالا بابات داره میاد برید تست بدید.
بغض گلویم را گرفت.
–به جای آرایشگاه باید برم درمانگاه؟
مادر وقتی بغضم را دید تردید کرد.
–خب پس چی کار کنیم؟ اگر حالت خوبه که پاشو برو آرایشگاه.
لیوان جوشانده را سر کشیدم و از جایم بلند شدم.
–من خوبم. میتونم.
بلند شدم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم.
نادیا گوشی به دست، با سرو صدا از پلهها پایین آمد.
–مامان، علی آقاست. گفت می خواد بیاد ببردش دکتر. او هم ماسک زده بود.
مادر گوشی را از دستش گرفت و با اخم نگاهش کرد.
–برو بالا، نگفتم نیا پایین.
همین که گوشی را روی گوشم گرفتم علی گفت:
–خانم خانما، روزای دیگه رو ازت گرفتن؟ عدل باید امروز مریض می شدی؟
نگاهی به مادر انداختم خیلی ناراحت به نظر میرسید.
–نه بابا مریض نیستم، یه کم ضعف دارم.
–اشکال نداره، الان میام باهم می ریم یه سرم می زنی بهتر می شی.
دوباره بغض کردم.
–نه علی، می خوام برم آرایشگاه. امروز روز مهمیه نمی خوام مریض بشم. حالم خوبه. اگر حرف مریضی بزنی حالم بدتر می شه، به هیچ قیمتی نمی خوام جشنمون خراب بشه.
مادر که با فاصله از من ایستاده بود گفت:
–دخترم، این جوری بری آرایشگاه اونام از تو می گیرن. زوری که نمی شه، از قیافه ت معلومه حال نداری. شاید یه سرُم بزنی یه کم بهتر بشی بتونی سرپا وایسی.
علی هم از آن طرف خط با مادرش حرف می زد و برایش توضیح میداد که چه شده.
–الو تلما جان، مامان می گه الان هم درمانگاه ها خیلی شلوغن هم کلی معطلی داره، تازه اگه کرونا هم نداشته باشی اون جا میگیری. صبر کن ببینم می تونم از این ویزیت در منزلا برات بگیرم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بیان_احکام
🔸حکم ازدواج دوباره خانمی که طلاق گرفته
🎙حجت الاسلام دارینی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام بیمارستان های غزه...
در محاصره گلوله باران...
یا بقیه الله...
میدانیم که در برابر ظهورتان کم کاری کرده ایم؛ اما شما به حق اشک های کودکان غزه بیا... این دنیا شما را نیاز دارد مولا...💔
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_امام_حسین
○اباعبداللّٰه
آرامدلی،دَفعغَمی،مَرهَمدَردی♥️°
بهفراقمازتوزخماستوبهوصلمازتومرهم.
کهچودردمازتوآید،زتونیزچارهباید...
_وَقسمبهتپشهاىپردردعاشقی
-ازفراقمعشوق🫀
-اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللَّهِ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
❣#سلام_مولا_جانم❣
🥀بـی تـو تمــام قافیـه ها لنـگ میزند
دنیا بہ شیشہی دل من سنگ میزند
🥀ساعٺ بہوقٺ غربتتانگشتہ اسٺکوک
حالا مدام در دل من زنگ میزند
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🍃
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
♨️ به نظر شما هنوز هم تو جامعهی ما ازدواج اجباری وجود داره؟ ⁉️
💯 هر چند به نظر میرسه دورۀ ازدواج اجباری تمام شده ولی متأسفانه ما هنوز هم با این مشکل مواجهیم! ❌
🔵 قبلاً ازدواجای اجباری این طوری بود که دختر دخالتی تو انتخاب خودش نداشت و بزرگترا براش تصمیم میگرفتن؛ یعنی تنها نقش دختر، گفتن یه «بله» سرِ سفرۀ عقد بود. 🤦♀🤦♂
🔴 اما این که دختری تمایل به ازدواج با کسی داره ولی بزرگترا اجازه نمیدن و اونم مجبور میشه که با مرد دیگهای ازدواج کنه، خودش یه نوع ازدواج اجباریه، نیست؟ ❌
✅ ما بارها به پدرا و مادرای بزرگوار توصیه کردیم که سعی کنن با برقراری رابطهی دوستانه با بچههاشون تو موارد مختلف ازدواج به یه توافق واقعی برسن.👌
#تا_ساحل_آرامش
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´