eitaa logo
مجردان انقلابی
15.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ کلی کره مغز آجیل تو کارگاه کوچیک خونگیش داره🤗 🧕مامانی که میخواد با خوشمزه جاتش بیماری‌های خونت رو نابود کنه🙅‍♀️ 🌰 همگی نرم و خامه ای😋 کیفیت کره هاش معرکه💯بگیر، بخور ، دوست نداشتی برگردون⚠️ 💥همین الان عضوی از خانواده کره خونه باش👇 https://eitaa.com/joinchat/835649857C6c6a990007 💥عضو شدی بهش بگو ۵ درصد تخفیف بگیر🤩
کره ها همگی خالص هستن و هیچ افزودنی ندارن ❌️ نگم براتون از طعمشون 😋🤩 https://eitaa.com/kareh_khooneh
این خوراکی جذاب مناسب همه هست از بچه کوچیک تا مادر بچه با خستگی روزمره و بابای بچه برای انرژی محل کار و جوونا مخصوصا ورزشکارا برای عضله سازی و تناسب اندام در کنار تقویت بنیه و حتی پدربزرگا و مادر بزرگا 🥰😍🤩 https://eitaa.com/kareh_khooneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
°•~📕 ♥️ ای پرچم حسین بنازم به بختِ تو؛ بامِ فلک کشیده ترا بر فراز خویش .. آن پرچمی که نام حسین است روی آن؛ هر گز رها نمی شود از اهتزاز خویش .. ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌ ‌‎‌.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀چهارده قرن است که بوی دری سوخته، در کوچه پس کوچه های تاریخ پیچیده است. چهارده قرن است که چشمان منتظر مادر به در دوخته شده؛ 🌀دعای هرشبِ قنوت زهرا! این همه چشم انتظاری کافی نیست؟! آقا جان به حق ناله های مادرت برگرد ... 🥀اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🥀 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
⁉️ می‌دونید اگه ملاک‌های ازدواج، ظاهری باشن و نه حقیقی، چه اتفاقی می‌افته؟🤷‍♂🤷‍♀ 🔵 قسمت سوم: ✅ گفتیم که وقتی ملاک‌های غیر منطقی، مدیریت تصمیم گیری رو تو ازدواج به دست بگیرن، یکی از نتیجه‌های اون، سخت شدن ازدواجه. دو تا از ملاک‌های اشتباه توی ازدواج رو بررسی کردیم و حالا ملاک اشتباه بعدی👇 ❗️شغل پدر❗️ ❌ خدا نکند که توی جامعه نسبت به شغل کسی، نگاه مناسبی وجود نداشته باشه، چون اون بنده خدا تو انتخاب همسر برا پسرش و یا شوهردادن دخترش، قطعا دچار مشکل می‌شه.❌ ♨️ شغل پدر برا بعضیا، به قدری اهمیّت داره که دختر یا پسر، تو هر درجه‌ای از خوبی هم که باشن، دیگه به سراغش نمی‌رن. این مسئله با کدوم معیار دینی سازگاره؟ مگه خوب و بد بودن آدما به شغل اوناست؟😳 ⁉️ این که پدر یه دختر یا پسر، آبدارچی فلان شرکته، نشونۀ بدبخت شدن داماد و عروس این پدره؟ حالا اگه پدر این دختر یا پسر، رئیس همین شرکت بود، داماد و عروسش خوشبخت می‌شدن؟ اینا چه ربطی به هم دارن؟🤔 ✅ پدر باید فهم داشته باشه، جوونش رو درک کنه، به اندازه‌ای که برا جوونش لازمه بهش استقلال بده. با بچه‌ها و عروس و دامادش رابطۀ دوستانه داشته باشه، چه استاد دانشگاه باشه، چه آبدارچی یه شرکت.👌 💯 دربارۀ شغل پدر به همین اندازه حساس باشید که نون حلال سر سفرۀ خونواده بذاره. یه تار موی اون رفتگر و کارگری که با عرق جبین به دنبال لقمۀ حلال هستن، به هزار تا آدمی که دغدغۀ نون حلال ندارن، می‌ارزه، تو هر رتبه و جایگاهی که می‌خوان باشن.☝️ 🔵 ادامه دارد... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
48.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام 19_1 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤السّلام علیکَ ایتها الصدیقه الشهیده🖤 الهُمَّ صَلَّ علی فاطمة و اَبیها و بَعلها و بَینها و سِرَّالمُستَودَعِ فیها بِعَدَدَ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ..🥺💔 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ فاطمیه به ما می‌آموزد 💔 فاطمیه به ما می‌آموزد که برای دفاع از امام زمان خویش ، باید با تمام وجود، با شمشیر و بدون شمشیر به قیام برخیزی 💔 فاطمیه به ما می‌آموزد که در مسیر یاری امام زمانت باید زخم‌زبان بشنوی؛ زخم غلاف شمشیر بخوری، بازویت کبود شود و پهلویت بشکند. 💔 فاطمیه به ما می‌آموزد که در مسیر حق گاهی لگد بخوری، گاهی سیلی؛ گاهی تازیانه و گاهی غلاف شمشیر ایام فاطمیه تسلیت و تعزیت باد🖤         ✧‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕خیلی از موضوعاتی که در مبحث ازدواج مطرح می‌شود، موضوع شغل است. ❣شغل ثابت چه خوبی و بدی‌هایی دارد❓ 🎙دکتر توضیح می‌دهد @mojaradan
🔴 💠 معمولاً زنان برای بيان مشكلاتشان منطقی ندارند و پس از بیان يك مشكل، بلافاصله به سراغ مشكل بعدی می‌روند. و اگر حس کنند مردشان، حرفهايشان را نمی‌فهمد بيش از پيش می‌شوند. 💠اگر‌ مرد به بودن بی‌نظمی در کلام زن آگاه نباشد بی‌جهت شده و زندگی تلخ می‌گردد. @mojaeadan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو تمام سختی ها بالا و پایین زندگی فراز و نشیب‌های زندگی اینجوری کنار همسرتون باشید و بمونید 👌👌😜 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرقی نمیکند مرد باشی یا زن؛ حریمت " حرمت " دارد، هر کسی که از در آمد " محرم " نیست، صبر کن تا " آدمت " را پیدا کنی، آدمی از " جنس خودت " آدمی که " حرمت سرش شود " خودت را " مدیون " خودت نکن مدیون قلبت،نگاهت،دستانت،آغوشت گاهی باید " تنهایی " را ترجیح داد، گاهی باید منتظر بود تا " محرمت " پیدا شود، تنها بمان ! فرق بزرگیست میان کسی که " تنها مانده " با کسی که " تنهایی را انتخاب کرده "... @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت414 —شاید چون می ترسیدم. باورش نداشتم. از بس راهش سخت و طولانی بود. من دنبال یه راه کوتاه و راحت بودم. از ارتفاع می ترسیدم دلم می خواست رو زمین راه برم فکر می کردم بدون بال می تونم از خودم محافظت کنم. ولی حالا می بینم روی زمین پر از لاشخورایی هستن که می خوان حتی راه رفتن رو هم ازت بگیرن. حتی نفس کشیدن. اون وقته با خودت میگی کاش لااقل پریدن بلد بودم. بلند شد و شیشه ی ترک خورده ی قاب عکس مادرش را با نوک انگشت هایش نوازش کرد. —کاش به جای این که مثل نگهبان ازم نگهداری کنه بهم اوج گرفتن یاد می داد. حالا من تنها توی این جنگل چیکار کنم؟ —چرا شیشه ی قاب عکسش رو عوض نمی کنی؟ به طرفم برگشت. —چند بار عوض کردم. دوباره میفته. –شاید اون جا سُر می خوره و میفته، رو دیوار نصبش کن. خواستم در مورد اوضاع آشفته ی اتاقش بپرسم که ساره وارد اتاق شد و رو به من گفت: —تلما مامانت می گه... همین که چشمش به پرده ی پاره پاره و اوضاع درهم اتاق افتاد حرفش را خورد. —بسم الله، این جا چرا این جوری شده؟! صبح که مرتب بود! با حرف ساره نگاه مبهوتم را به هلما دادم. بی تفاوت سرش را تکان داد. –چه می دونم؟ ساره جلو رفت و پرده ی اتاق را بالا و پایین کرد و بقیه ی اتاق را وارسی کرد. وقتی لباس ها را روی زمین دید دستش را مشت کرد و روی دهانش گذاشت. —وا! اینا رو کی ریخته؟! بعد لباس ها را جمع کرد که داخل کمد بگذارد. هلما زمزمه کرد: —مثل این که خریدن کبوترها هم تاثیری نداشته. ساره همین که در کمد را که باز کرد با صدای بلندی گفت: —یا خدا! هلما! من و هلما به طرف کمد رفتیم. —چی شده؟! ساره با رنگ پریده در کمد را تا آخر باز کرد. تمام لباس های هلما که از چوب لباسی آویزان بود پاره شده بودند. هر سه برای لحظه ای خشکمان زد. هلما گفت: —کم کم داره باورم می شه. من و ساره هم زمان پرسیدیم. —چی رو؟! روی تخت نشست و به زمین خیره شد. از وقتی مادرم فوت کرده، یه اتفاقاتی برام میفته که باعث شده حرفای اونا باورم بشه. کنارش نشستم. لعیا هم وارد اتاق شد و با دیدن ما در آن حال با حالت کاراگاه بازی پچ پچ کنان گفت: —خبریه جلسه گرفتید؟ من تند تند ماجرا را برایش تعریف کردم. ابروهایش بالا رفت و سری در اتاق چرخاند. و زمزمه کرد. —یا امام حسین! بعد چیزی زیر لب خواند و در اتاق فوت کرد. رو به هلما پرسیدم. —منظورت از اونا همون استادت و... سرش را تند تند تکان داد. —آره، اونا می گن یک سری ارتباط مجاز و یک سری ارتباط برای روح جمعی و کل مردم جهان وجود داره؛ مثلا کالبد ذهنی مادر من بعد از فوتش وارد بدن من می شه و از این دنیا نمی ره. این کالبدای ذهنی یا همان ارواح سرگردان یک سری وابستگیایی به این دنیا دارن که نمی تونن رها بشن و به اون دنیا برن؛ اونا چیزی به عنوان فشار قبر رو قبول ندارن و می گن تلاش روح برای بازگشت به جسمه که فشار قبر ایجاد می کنه. لعیا دست به کمرش زد. —چه مزخرفاتی! تو چقدر ساده ای دختر، لابد الانم روح مامانت اومده این پرده رو پاره کرده؟ چون تو روحش رو تو بدنت راه ندادی، آره؟! ببین تا وقتی توی اون صفحه ی مجازی ازشون بد می گی اوضاع همینه. خودشون اومدن این کارا رو کردن که تو رو بترسونن. با استرس به اطراف نگاه کردم. —یعنی سابقه داشته؟! می گم تو زیاد تعجب نکردی! نکنه جنی چیزی باشه! لعیا بی خیال گفت: —خب اونم از خودشونه دیگه، می خوان هلما رو به زانو دربیارن. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت415 ساره که انگار چیزی یادش آمده باشد رو به هلما گفت: —هلما یادته، می گفتن اصلا قبرستون نرید، اگرم رفتید فاتحه واسه کسی نخونید و براش گریه نکنید؟ لعیا دست روی دست زد. — وا! برای چی؟ —می گفتن اون جا پر از اموات و ارواح و کالبد های ذهنیه و اگه بریم جذبشون می کنید، یا می گفتن اگه برای مرده گریه کنید همه این کالبد ها جذب شما می شن. لعیا نگاه عاقل اندر سفیهی به ساره انداخت. —پس چرا من الان هر پنج شنبه می رم قبرستون سر خاک شوهرم و کلی هم براش فاتحه می خونم و گریه می‌کنم. این چیزایی که میگی جذبم نشدن؟ اتفاقا خیلی هم احساس سبکی می کنم وقتی باهاش درد و دل می کنم. هلما نوچی کرد. —نه بابا، این حرفاشون که چند بار ثابت شد مبنایی نداره، چون هر دفعه بالاخره یکی پیدا می شه باهاشون سر این چیزا بحث می‌کنه و سند و مدرک می‌یاره که این حرفا کشکه، منتهی اینا چون نمی خواستن شاگرداشون رو از دست بدن قبول نمی کردن، کسایی هم مثل ما تو جهل مرکب گیر افتاده بودن. مثلا می گفتن کسایی که خیلی قرآن می خونن، بیشتر این مشکلات براشون پیش میاد در حالی که ساره به طور تجربی ثابت کرد که خوندن قرآن زندگیش رو نجات داد، حتی سلامتیش رو. با هیجان گفتم: —علی یه بار گفت اگر هر کاری اونا میگن برعکسش انجام بشه انسان به طرف نور میره... هلما لبخند زد. –آره، واقعا همینطوره، اونا ظلمت و تاریکی هستن ولی در ظاهر نشون نمیدن. گفتم: –خب اینا رو به گوش همه برسونید. ساره اشاره ای به اتاق کرد. —خب هلما همین کار رو کرده که همه جا پاره پاره شده دیگه. حتی هلما از خود من فیلم گرفت، منم تمام اتفاقاتی که برام افتاده بود رو تعریف کردم. اونم گذاشت تو صفحه‌ی مجازیش. دو روز بعد اون پسره اومد صورتش رو چاقو زد. می‌بینی که هنوزم جاش هست. لعیا نوچ نوچی کرد. –ساره توام باید خیلی مواظب باشیا. تو دو تا بچه داری خودت رو قاطی این چیزا نکن. هلما با ناراحتی گفت: –منم بهش گفتم، اون خودش خواست این کار رو بکنه. می گه منم چند نفر رو برای اومدن به این کلاسا تشویق کردم. باید... ساره حرفش را برید. –آره، کمترین کاریه که می تونم انجام بدم. بعد رو به هلما گفت: –امشب بیا بریم خونه‌ی ما تنها نمون. هلما آهی کشید. –نه ممنون، میرم خونه‌ی خاله م. شایدم جای یکی از بچه ها شیفت شب موندم بیمارستان. –میخوای بری اونجا، دوباره با دختر خالت یکی به دو کنید. هلما نوچی کرد. –اون شبا میره خونه خودش نیست. دوباره نگاهم را در اتاق چرخاندم. اوضاع ترسناکی بود. لعیا رو به من گفت: –اِ، راستی تلما، مامانت من رو فرستاد صدات کنم، گفت ساره که رفت موند اون جا، تو برو صداش کن. اومدم این جا کلا یادم رفت. سارا دستش را به صورتش کشید. –وای راست می گه... من از اتاق بیرون آمدم ولی ساره و لعیا شروع به مرتب کردن اتاق شدند. رو به مادر که خودش هم بلند شده بود و آماده‌ی رفتن بود گفتم: –مامان علی گفت زودتر برگردیم. خاله‌ی هلما با تعجب گفت: –کجا؟! ناهار این جایید. مادر که برای رفتن دنبال بهانه می گشت گفت: –نه دیگه دامادم گفته بریم. خاله‌ی هلما بی مقدمه پرسید: –از دامادت راضیی؟؟ مادر کمی جا خورد و بعد گفت: –به نظر من که مردا اکثرا مثل هم هستن، این زنه که باید بلد باشه چطوری زندگیش رو حفظ کنه. اگه رفتار دختر من با شوهرش خوب باشه خب شوهرشم خوبه. اگه مشکلی بینشون باشه دختر منم بی تقصیر نیست. مردا رو کلا زنا اداره می کنن. خاله سرش را تکان داد. –آفرین به شما که ضعف بچه ت رو قبول داری. بعضی از مادرا اون قدر از بچه شون طرفداری می کنن که زندگی دخترشون رو خراب می کنن. هلما از این که می‌خواستیم برگردیم خیلی ناراحت شد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت416 مادر هم دوباره حرف علی را پیش کشید و رو به هلما گفت: –علی آقااخلاق خاصی داره، اگه زود برنگردیم خیلی بهش بر می‌خوره. بالاخره مردِ دیگه نباید حرفش رو زمین بمونه. هلما تعجب زده از حرف مادر چادرش را از روی چوب لباسیِ کنار در ورودی برداشت. –پس باید برسونمتون. مادر ابروهایش بالا رفت. –نه بابا، تو مهمون داری، ما یه ماشین می گیریم می ریم. هلما در گوش خاله اش حرفی زد و بعد گفت: –مهمونام که غریبه نیستن، من زود میام. اونا فعلا مشغول اتاق شدن و به اتاق اشاره کرد. خاله‌ی هلما رو به مادر گفت: –حاج خانم شما که نموندید، حداقل اجازه بدید برسونه. این جوری خیلی زشته، ما شرمنده می شیم. همین که هلما استارت ماشین را زد، صدای موسیقی بلند شد. دوسِت دارم ولی با ترس و پنهانی که پنهان کردن یک عشق یعنی اوج ویرانی دلم رنج عجیبی می برد از دوریت اما نجابت می کند مانند بانوهای ایرانی دوسِت دارم دوسِت دارم دوست دارم ولی با ترس و پنهانی 🎶🎶🎶🎶 دوست دارم غم این جمله را دیدی تفاوت دارد این سیلاب با شب های بارانی 🎶🎶🎶 شنیدن این آهنگ مرا به عقب برد؛ به روزگاری که دچار این حس و حال بودم. حزنی که در آهنگ بود مرا گرفت و بغض کردم. من که در صندلی عقب نشسته بودم، از آینه به هلما نگاه کردم. به روبرو خیره شده بود ولی چشم‌هایش خیلی غمگین بودند. نگاهش که به من افتاد، در چشم‌هایم مکث کرد و بعد فوری دستگاه پخش را خاموش کرد. ولی من دچار غمی شده بودم که برایم ناشناخته بود. انگار حس‌هایم در هم آمیخته شده بودند. حس حسادت، حس دلسوزی و ترحم و حس غمی که عجیب روی دلم سنگینی می‌کرد. وارد خانه که شدیم. رستا و نادیا در حال دیدن یک فیلم آمریکایی بودند و مدام وسط فیلم رستا چیزهایی به نادیا می گفت. مادر پرسید: –چیکار می‌کنین؟ رستا تو زودتر اومدی خونه که بشینی پای فیلم؟! رستا همان طور که نوزادش را شیر می‌داد گفت: –مامان دارم واسه دخترت فیلم تحلیل می کنم. ارزشش از هزارتا مهمونی بالاتره. دلیل اتفاقات اطرافش رو ندونه که نمی‌تونه هرّ رو از برّ تشخیص بده. گفتم: _مگه ما مهمونی بودیم؟ مادر زل زد به تلویزیون. —یعنی تو این فیلم خارجی این چیزا رو یاد می دن؟ مگه درس و مدرسه س؟ نادیا خندید. –آره مامان، ولی درسش شیرینه، کلی تو ذهنم معما مونده بود که حالا کم‌کم داره حل می شه. رستا گفت: —به نظر من که این چیزا رو باید سیستم آموزشی توی مدرسه هامون به بچه ها آموزش بدن. خیلی از کشورا این کار رو کردن. چون تو بعضی کشور ها معبد و باشگاه شیطان پرستها رو تاسیس کردن و خیلی اندیشه ها و نظریات عجیب تو ذهن بچه هاشون میکنن اونوقت سیستم آموزش پرورش ما هر سال تا میتونه بیشتر از سال قبل کتاب کمک آموزشی اضافه میکنن به پروسه‌ی درس بچه ها، بعضی معلم ها که اونقدر از قضیه پرت هستن که خودشونم دوباره یه کتاب دیگه معرفی میکنن که بچه ها بخرن و بیشتر کار کنن که یه وقت دیگران فکر نکنن اون معلم کم کاره. مادر با تعجب گفت؛ –وا؟ چی بگم والا، حالا بچه هات کجان؟ –بالا پیش مرغ و جوجه‌های نادیا، رفتن بهشون غذا بدن. مامان بزرگ حواسش بهشون هست. —مادر تعجب کرد. —اونا دوباره اونجان؟! از وقتی این مرغ و جوجه ها اومدن دیگه ما بچه های تو رو درست نمی بینیم. رستا خندید. —اتفاقا منم می خوام دوتا جوجه واسه بچه ها بخرم. احساس می کنم نگهداری از اونا روی رفتار بچه ها تاثیر خوبی داشته. نادیا گفت: –میگم رستا کاش میرفتی معلم میشدی. –اتفاقا تو فکرم هست یه کار تو همین سبک به صورت مجازی انجام بدم. من که نمیتونم بچه هام رو ول کن برم سرکار، الان اولویتم بچه هام هستن. کنار رستا نشستم. –من و علی هم گاهی با هم فیلم می‌بینیم. اونم خیلی قشنگ تحلیل می‌کنه. به یه نکته‌هایی توجه می کنه که من اصلا حواسم بهشون نیست. من فقط اگه فیلمش عاشقانه باشه می خوام بدونم پسره به دختره می رسه یا نه؟ اگرم موضوعش چیزای دیگه باشه فقط می خوام بدونم آخرش چی می شه؟ نادیا خندید. —منم همین طور، ولی رستا میگه اگر بچه ها رو روشن نکنیم و براشون از اتفاقاتی که توی دنیا داره میفته نگیم، چند سال دیگه نسل ما خودشون رو به شکل‌های وحشتناک در میارن و میان تو خیابون به نظرشونم خیلی قشنگه. ولی بقیه میترسن. البته میگه الانم توی خیلی از کشورها این اتفاق افتاده، برای همین کم کم داره مهاجرت افراد فهیم به طرف کشورهای اسلامی اتفاق میوفته. یا تو همون کشورها مثل سوئد، برای پخش اذان تظاهرات میکنن .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت417 لب هایم را روی هم فشار دادم. —آدم یه چیزایی می شنوه که باورش نمیشه! رستا با گوشه‌ی چشمش نگاهم کرد و آرام گفت: –باورت می شد که پا نمی شدی بری خونه‌ی زن قبلی شوهرت. –چه ربطی داره؟ –ربطش اینه که نمی‌تونم باور کنم طرف یهو به طور ناگهانی این قدر متحول شده و کلا دنیا رو گذاشته کنار، بعد نمی ره دنبال زندگی خودش چسبیده به تو، عجیب نیست؟! پوفی کردم. –خب ما با هم دوستیم. من بیشتر به فکر کاری هستم که هلما داره انجام می ده. –چه کاری؟ – صفحه‌ی مجازیش رو دیدی؟ نوچی کرد. –خب برو ببین اون چطوری داره مبارزه می کنه. اون به خاطر روشن کردن آدما داره از جونش مایه می ذاره. هر روز کلی توهین و تهمت می‌شنوه. اون به خاطر این کاراش آسیب دیده و زخمی شده. خودش می گه بعضی وقتا از ترس شب تا صبح خوابم نمی بره. داره تو شرایط ناعادلانه می جنگه. اون وقت تو به فکر زندگی من هستی؟ رستا اخم کرد. –همچین کار شاقی نکرده، شوهر خودتم همین کارا رو می کرد چاقوشم خورد بدبخت. راست نشستم. —کی؟! —همون موقع که اون پسره میثم، چاقو زد تو شکمش، فکر کردی واسه چی بود؟ اخم کردم. —خب واسه این که هلما... دستش در هوا تکان داد و کنار گوشم، آرام گفت: —نخیر، واسه این بود که علی پته هاشون رو می ریخت رو آب. مثل همین کاری که الان هلما داره انجام می ده. به مامان چیزی نگی ها. ابروهایم بالا رفت. —پس چرا به من چیزی نگفته؟! رستا دست هایش را باز کرد. —حتما نخواسته بترسی. حالا توام به روش نیار. چون کار خوبی کرده. البته به ما هم نگفته بود، من و رضا خودمون کشف کردیم. نادیا اعتراض آمیز گفت: —داریم فیلم می بینیما. رستا دوباره پچ پچ کنان گفت: —به اون هلما هم بگو دست از سر اونا برداره، همون طور که علی برداشت. آدمای خطرناکین. اصلا آدم نیستن. به صفحه ی تلویزیون خیره شدم و به این فکر کردم که، پس علی چطور خودش را از دست آنها حفظ کرده. با شنیدن صدای در حیاط از جایم بلند شدم. —حتما علی اومده، من دیگه برم. رستا رو به نادیا گفت: —بچه ها رو صدا می کنی بیان. منم باید برم، شام درست نکردم. دو ساعتی بود که کنار نادیا نشسته بودم و کمکش می‌کردم. علی گفته بود تا تمام شدن آشپزی اش پایین نروم. –می گم نادیا از وقتی تابلوها رو دادی به علی تو مغازه بفروشه، فروشش چطوره؟ صورتش را مچاله کرد. –افتضاح. اون موقع که خودت بودی عالی بود. اصلا سفارشا رو نمی‌رسوندیم. ولی الان وقتم اضافه میاریم. –مامان که همه ش در حال دوخت و دوزه. –خب عوضش تو و من دیگه چیزی نمی‌دوزیم. رستا هم که مشغوله بچه‌هاشه، اصلا وقت نمی‌کنه. فقط مامان و مامان بزرگ کمک می کنن. ولی باز خدا رو شکر! از هیچی بهتره. با مداد طرح های نقاشی نادیا را برایش پر رنگ می کردم و از روی الگو رنگ آمیزی می کردم. مداد را روی زمین گذاشتم. —فکر کنم از این به بعد دیگه گاهی خودمم بتونم برم مغازه، چون دیگه زندانی نیستم. —عالی میشه تلما! علی با بشقاب غذایی که در دست داشت جلوی در ظاهر شد و رو به من گفت: –حالا دیگه می‌تونی بیای، من این غذا رو بدم مامان با هم بریم پایین. نادیا بلند شد و نگاهی به بشقاب غذا انداخت و با لحن شوخی گفت: –علی‌آقا چی پختی؟ امشب کارمون به بیمارستان نکشه شانس آوردیم. می گم بهتره همه با هم نخوریم، یکی انتحاری بزنه بچشه اگر طوریش نشد بقیه هم بخورن. علی لبخند زد. –بعد از خوردن این غذا از حرفت پشیمون می شی. فقط موقع خوردن مواظب انگشتات باش. –بوش که خیلی خوبه، ولی اصلا بهتون آشپزی نمیادا. علی سرش را کج کرد. –اون وقت چی بهم میاد؟ نادیا فکری کرد. –اوم، زور گویی. علی بلند خندید. من چپ چپ به نادیا نگاه کردم. –نادی! علی همانطور که می‌خندید گفت: –کاریش نداشته باش، ما با هم شوخی داریم. بیا بریم تا غذا یخ نکرده. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙فاطمه (سلام الله علیها) از نگاه دانشمندان غیرمسلمان 🎶📢حجت‌الاسلام 📎 سلام الله علیها .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطره ی مرحوم حاج محسن عسکری از مرحوم آیت الله بهجت در مورد عظمت مقام حضرت زهرا سلام الله علیها 👤مرحوم حاج محسن عسکری : این شعر را در مجلسی در خدمت مرحوم آیت الله بهجت خواندم که : بوسه اش نی ز روی عادت بود بلکه از امر حق اطاعت بود .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´