فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿💞
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنید
📿❣ایمــانت رو با ذکــــر اللهﷻ شـارژ کـن رفیـق💓
🤍الا بذکرالله تطمئن القلوب🤍
☝️#شـاید_در_زیر_هر_خـاکی_گنج_یافت نشـود
⏰ امـا #هـر_ثانیـه_عمْـرمان_گنـج است...
✨اگـر ...... ⇣⇣⇣
با #یـاد_ذکـر_الله متعـال سپری شود📿
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
دلـم شوق #زیارٺ دارد
اینچنین است ڪه
احساس سعادٺ دارد
حرم امام حسین عجب
عقده گشاسٺڪه دعــا
در حرمـش میل اجابٺ دارد
♥ وصال عشق ♥
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_مولای_من
#یاصاحب_الزمان_عج💚
مولایم برگرد تا زندگی معنا بگیرد
شاید دعای مادرت زهرا بگیرد
آقا بیا تا با ظهور چشم هایت
این چشم های ما کمی تقوا بگیرد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨صبحت بخیر همه داروندارم✨
🌸🌺یا صاحب الزمان
لبیک یا مهدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🔹🔹🔹🔹🔹 #سؤال 🔹🔹🔹🔹🔹
چرا با اینکه شرایط آماده نیست، بازم برا جوونا تله میگذارید و اونا رو برا ازدواج تشویق میکنید؟
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
1⃣ واقعیت نیاز به ازدواج
🌀ازدواج، یه نیاز حقیقیه نه ساختگی. خدا انسان رو اینطوری آفریده و خودش هم فرموده:
«و از نشانههای او این است که از [نوع] خودتان همسرانی برای شما آفرید تا بدانها آرام گیرید، و میانتان دوستی و رحمت نهاد. آری، در این [نعمت]، برای مردمی که میاندیشند، قطعاً نشانههایی است.»
✨سورهٔ روم، آیهٔ۲۱.
♻️بعضیا به اینکه جنبهی غریزی ازدواج پررنگ شه، انتقاد دارن. ما معتقد نیستیم که تنها جنبهٔ ازدواج، بعد غریزی اونه. از نگاه ما اصلیترین فلسفه ازدواج، رسیدن به آرامشه. اما کسی هم این رو نمیتونه انکار کنه که یکی از ابعاد اصلی ازدواج که آرامش انسان رو رقم میزنه، همین بُعد غریزیه.👌
✅ نباید واقعیتهای مسلم رو به اسم «احترام به انسان» منکر بشیم. انسان طوری آفریده شده که نیاز به خوردن، خوابیدن و... داره. اینا نیازهای حقیقی هستن. ازدواج هم نیاز حقیقی انسانه و باید در اولین وقت ممکن، به اون پاسخ داد.☝️
🟠 ادامه دارد...
#نیمه_دیگرم
#انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
51.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#پایان_قسمت_بیستم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صلوات_حضرت_زهرا
🖤السّلام علیکَ ایتها الصدیقه الشهیده🖤
الهُمَّ صَلَّ علی فاطمة و اَبیها و بَعلها و بَینها و سِرَّالمُستَودَعِ فیها بِعَدَدَ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ..🥺💔
⚫️ 🟢 🟤
⚫️ 🟤🟤 🟤
⚫️ 🟤🟤🟤 ⚫️ 🟤 🟤
⚫️ 🟤🟤🟤🟤 ⚫️ 🟤🟤
🟤 ⚫️
🟤 ⚫️ 🟢🟢
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
سلام سلام
من آمدممم😍
زمانی که
"باور بکنی" که قدرتِ تغییرِ زندگیت رو داری
میتونی "بلند بشی" و برای زندگیت کاری بکنی..
تنبلی از اینجا میاد که تو هنوز باور نداری
که "میتونی شرایطت رو تغییر بدی!
@mojaradan
دوستان درخواستاتون برای ادامه فایل صوتی استاد فرهنگ زیاد بود به همین علت تصمیم گرفتم هرروز ادامه مباحث استاد فرهنگ رو براتون قرار بدم
@mojaradan
231_6354863768.mp3
5.2M
#مشاوره
#مشاوره_ازدواج
#جلسه_دوم
#شاهین_فرهنگ
ادامه مبحث اشنایت برای ازدواج وراهکارهای شناخت سخنرانی استاد شاهین فرهنگ
❣ @mojaradan ❣
#زنامروزی✍
👱♀ زن ها راحت تر می توانند ذهن دیگران را بخوانند.
👈 مردها در این مورد خیلی ضعیف تر عمل می کنند.
مردها کمتر از زن ها از روی چهره به قصد یا احساس پشت آن پی می برند.
👈بانوان عزیز
شما به عنوان یک زن احتمالا از این ناتوانی #مردها خیلی شاکی هستید و آن را به پای بی توجهی می گذارید
اما مردها واقعا این شم زنانه شما را ندارند لطفا #احساسات تان را به زبان بیاورید تا آنها متوجه شوند.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|🎓💬|••
عمر هر کسی به اندازه فهم اوست !🍃
آیت الله جوادی آملی🌹🌿
🎤•••|↫ #سـخنرآنی
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️
سفارش ارزشمندی از طرف یک مادر!
#پند_مادرانه👌🏼
مرحوم پروانه معصومی
روحش شاد 🖤
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|⛔️‼️|••
چقدر قشنگ با یه انیمیشن ساده و کوتاه
این مفهوم رو رسوند که:
به فکر حرف مردم نباش رفیق ‼️
اینجوری هیچ وقت از زندگی که داری لذت نمیبری و همش دنبال اینی که مردم رو راضی نگه داری
بجای این حواست باشه اون بالایی چی میگه😉
⚠️•••|↫ #تَـــــلَنـگــــــرتـــایـــــم
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 موقعیتها مهم نيستند...
✍🏻 عینصاد
❞ موقعیتها مهم نيستند تو بايد بیاموزی که در هر موقعیتی چگونه موضعگیری کنی.
📚 #فوز_سالک | ص ۲۳۲
#️⃣ #ویدیو #موشن #سیر_و_سلوک
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #هدیه_به_کسانی_که_مشارکت_کردن_تست_روانشناسی بگرد نگاه کن پارت435 با ساره وارد سالن بیمارستا
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت436
حال هلما آن قدر زار بود که خود من زودتر از او اشکم سرازیر شد.
فقط صورتش و دست چپش سالم مانده بود.
بقیه ی بدنش یا بانداژ بود یا پماد زده و رویش گاز استریل گذاشته شده بود. ملحفهای تا نزدیک سینه اش کشیده شده بود و بقیه ی تنش که برهنه بود به طرز چندش آوری پماد زده شده بود. بعضی از قسمت ها تاول داشت و بعضی دیگر هنوز سیاه رنگ بود. البته قسمتی از گوش و موهای سرش هم سوخته بود.
با دیدنم با این که اشک می ریخت لبخند زد.
ماسک اکسیژنی روی صورتش بود. سرفه های پی در پی اش مرا ترساند.
با صدای دو رگه ای گفت:
—کرونا ندارم، از بس دود رفته تو سینه م این جوری شدم. احساس می کنم ریه هام پر از دوده.
کنارش ایستادم.
—آره می دونم. چیزی نیست خوب می شی.
پلک هایش را چند لحظه روی هم گذاشت.
—دعا کن که خوب نشم و از این بیمارستان بیرون نیام.
—چرا این طوری می گی؟! ان شاءالله حالت خوب...
با دست چپش صورتش را پاک کرد.
—وقتی مادرم مُرد، فکر کردم دیگه زنده نمی مونم و از غصه دق می کنم ولی نمردم. من برای مادرم دختر خوبی نبودم. بیچاره خیلی زحمت می کشید. وقتی می رفتم خونه، فوری برام غذا میاورد. یه بار یه مو تو غذا دیدم. کلی غر زدم و دیگه بقیه ی غذا رو نخوردم. مادرم از اون به بعد موقع غذا پختن روسری سرش می کرد. نمی دونم چرا از وقتی موهای خودم سوخته مدام اون روز میاد جلوی چشمم. کاش بود و بازم...دوباره بغضش ترکید و هق هق گریه اش بلند شد و باعث شد دوباره سرفه کند.
آهی کشیدم و دستش را گرفتم. سعی کردم دلداری اش بدهم.
—اون روزایی که من کرونا داشتم گاهی وقتا فکر می کردم شاید دیگه هیچ وقت نتونم به خونه برگردم. یه روز علی حرفی بهم زد که خیلی امیدوار شدم.
چشم هایش خندید و خیره نگاهم کرد و مشتاقانه پرسید:
—چی گفت؟
—گفت زندگی یه مبارزه س، تموم عمرت باید مبارزه کنی.
هم برای داشته هات باید مبارزه کنی که بتونی نگه شون داری، هم برای نداشته هات تا بتونی به دستشون بیاری. مهم ترین مبارزه تلاش برای جدا شدن از ظلمت و رفتن به سمت نورِ.
آه کشید.
—درسته، وقتی به گذشته ی خودم نگاه می کنم می بینم منم مبارزه کردم، ولی برای چی؟ برای هیچی. حتی از هیچی هم بدتر، برای بدست آوردن تاریکی و ظلمت تلاش کردم. حتی درسش رو خوندم چند سال با همه ی آدمها حرف زدم که اونا هم به این راه بیان و خیلی ها امدن، راحت قبول می کردن، ولی حالا هر چی باهاشون حرف میزنم که اون راه اشتباهه قبول نمیکنن،
انگشت های دستش را نوازش کردم.
—به نظر من آدمها راه اشتباه رو زودتر قبول میکنن چون سختی کمتری داره.
به سقف نگاه کرد.
–مگه آدم چقدر عمر داره که نصفش رو اشتباه بره. بالاخره که باید برگرده...
از اتاق که بیرون آمدم ساره را دیدم که غرق فکر از ته سالن می آمد.
به طرفش رفتم.
—رفتی پیش دکتر روانشناس؟
سرش را تکان داد.
—خب چی گفت؟
چشم های نم دارش را بالا داد.
—گفت حال روحیش اون قدر خرابه که ...
—آره راست می گه الان به من می گفت دعا کن بمیرم. خب ازش می پرسیدی باید چی کار کنیم؟ چطوری بهش امید بدیم؟ در مانش چیه؟
زمزمه کرد.
—عشق!
تاملی کردم و بعد گفتم:
—یعنی چی؟! اون افتاده رو تخت بیمارستان، با اون فلاکت و بدبختی، دکتر دنبال عشقه؟!
شانه ای بالا انداخت.
—چه می دونم، گفت اگه امید نداشته باشه درمانش طولانی و کند پیش می ره. همین جونش رو به خطر میندازه. امید هم با عشق به وجود میاد.
نگاه سر در گمم را در چشم های ساره چرخاندم. با تردید ادامه داد:
—هلما تموم زندگیش رو برای دکتر تعریف کرده. دکتر از همه ی زندگیش ریز به ریز خبر داشت. می گفت مرگ مادرش، شوک بزرگی براش بوده و همین برای از پا انداختنش کافیه. اون به مادرش خیلی وابسته بوده.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت437
دیگه جون سالم در بردن از این بحران یه انگیزه ی خیلی قوی می خواد که هر طور شده باید براش به وجود بیاریم.
—خب باید چی کار کنیم که بهش انگیزه بدیم؟
روی صندلی روبروی اتاق نشست و سرش را پایین انداخت.
—درست نمی دونم، فقط می دونم من تنهایی هیچ کاری نمی تونم انجام بدم. اصلا خودمم خسته شدم، باور می کنی از زندگی افتادم؟ هر روز با شوهرم دعوام می شه. اون قدر هلما مشکلات داره هر روز به یه بهانه ای مجبورم بچه ها رو بهش بسپارم و دنبال کار هلما باشم. به خاطر خونه ش که به ما داده نمی تونم حرفی هم بزنم.
کنارش نشستم.
–من فکر کردم چون خیلی دوسش داری...
–خب بالاخره رفیقمه، وقتی من سر زندگی خودم باشم معنیش این نیست که دوسش ندارم.
نفسش را بیرون داد و ادامه داد:
–البته بنده ی خدا واقعا نیاز به کمک داره ها! به خصوص بعد از فوت مادرش کلا خیلی حال روحیش بد شده. حالام که افتاده این جا! دیگه آخر بدبختی من و خودشه.
گوشه ی شالم را به بازی گرفتم.
–می فهمم. واقعا تو رفاقت رو در حقش تموم کردی. ولی خب اونم گناهی نداره، فکر نکنم ازت توقعی داشته باشه.
شروع به جویدن ناخن هایش کرد.
–آره، ولی اون اونقدر در حق من لطف کرده که نمی تونم تنهاش بذارم. کلا همیشه دستش تو دهن من و بچه هام بود هر چند وقت یه بار واسه خونه خرید می کرد. واسه بچه هام لباس و خوراکی می خرید. بهشون محبت می کرد. انگار که بچه های خودشن. چند بارم پارک و این ور و اون ور بردشون. بچه هام خیلی دوسش دارن. واقعا در حق من خواهری کرده. واسه همین اگر بتونم و کاری براش نکنم اصلا خودم عذاب وجدان می گیرم.
–پس با این حساب شوهرت نباید زیاد بهت سخت بگیره.
صورتش را مچاله کرد.
–بالاخره اونم مَرده دیگه، دوست داره زندگیش رو نظم باشه.
با ساره تصمیم گرفتیم بیشتر هوای هلما را داشته باشیم. من یک روز در میان به بیمارستان می رفتم و می دیدمش. ولی حال او روز به روز بدتر می شد. هر وقت وارد اتاق می شدم، اشک از چشم هایش سرازیر می شد و خیره به روبرو نگاه می کرد. کم حرف شده بود و تا از او سوالی نمی کردم چیزی نمی گفت.
ولی انگار با ساره بیشتر حرف می زد چون ساره مدام حرف هایش را برایم تعریف می کرد.
تقریبا یک هفته ای از بستری اش گذشته بود ولی هنوز در بخش مراقبت های ویژه بود. ساره برای چندمین بار با دکترش صحبت کرده و ناامیدتر از دفعات قبل برگشته بود.
دست ساره را گرفتم و به طرف حیاط بیمارستان راه افتادیم. از قیافه اش مشخص بود که خبرهای خوبی ندارد، با این حال پرسیدم:
—چی شد ساره دوباره دکترش گفت نمی شه به بخش منتقل بشه؟
ساره بدون این که نگاهم کند سرش را به علامت تایید حرف من تکان داد.
کنار آب خوری حیاط یک صندلی بود. ساره را روی آن نشاندم.
—تو چته؟ مگه دکتر چی گفته که این جوری شدی؟
سرش را بالا گرفت و به چشم هایم خیره شد.
—اون داره کلیه ش رو از دست می ده، دکتر می گه خود هلما تلاشی برای خوب شدنش نمی کنه.
هینی کشیدم و کف هر دو دستم را جلوی دهانم گذاشتم و زمزمه کردم.
—خدا کمکش کنه.
ساره مغنعه اش را مرتب کرد و گفت:
—تو می تونی بهش امید بدی تلما، تو رو خدا کمکش کن. دکتر گفت اگر این جوری پیش بره جونش رو از دست می ده.
جلویش روی پا نشستم و دست هایم را روی زانوهایش گذاشتم.
—اون دیگه مثل قبل با من حرف نمی زنه؛ یعنی فکر کنم اصلا نای حرف زدن نداره. آخه چی بگم امید پیدا کنه؟ هر چی بلد بودم بهش گفتم. می خوای به جاریم بگم بیاد باهاش صحبت کنه؟ بالاخره اونا از قبل با هم رفاقت داشتن.
دست هایم را گرفت و نگاهش را در چشم هایم چرخاند.
—تلما، میتونی علی آقا رو راضی کنی هر روز بیاد ملاقاتش؟ بیاد براش از همون حرفایی بزنه که تو همیشه می گی. من مطمئنم علی آقا باهاش حرف بزنه هلما روحیه می گیره.
اون می تونه بهش امید و انگیزه بده.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت438
و باعث بشه حال و روز هلما از این رو به اون رو بشه.
دست هایم را عقب کشیدم و از جایم بلند شدم و چند قدم عقب رفتم و به تیر تابلوی آبخوری تکیه دادم.
—اون خودش گفت؟!
ساره بلند شد.
–نه به خدا! ولی من میشناسمش، با من خیلی درد و دل می کنه. اون الان نیاز داره یکی حمایتش کنه. بهش امید بده.
–خب یه مشاورم می تونه همین کار رو انجام بده.
–الانم مشاور داره ولی می بینی که وضعش روز به روز داره بدتر میشه. من فکر میکنم علی آقا بیاد خیلی اوضاع تغییر می کنه. اصلا یک هفته نه، فقط چند روز بیاد.
سرم را به طرف راستم چرخاندم.
–علی قبول نمی کنه.
مقابلم ایستاد.
–یعنی جون آدما براش مهم نیست؟
دست هایم را پشت کمرم بردم.
–چرا؟ ولی اوضاع هلما رو که دیدی، طوری نیست که نامحرم بیاد بالای سرش. تو که میدونی علی چقدر این چیزا براش مهمه.
فکری کرد و گفت:
–اون رو من درستش می کنم. ملافه ش رو تا زیر گردنش میکشم بالا. واسه موهاشم یه کلاهی، روسری چیزی جور می کنیم.
تو فقط علی آقا رو راضی کن.
زمزمه کردم:
–اول باید خودم رو راضی کنم.
اخم کرد.
–هلما داره می میره، اون وقت تو رفتی تو خط حسادت و این چیزا؟!
نترس! اتفاقی نمیفته. کسی شوهر تو رو نمی خوره. فکر نمی کردم همچین آدمی باشی. الان هلما مثل یه جنازه افتاده رو تخت بیمارستان و ممکنه هر لحظه بمیره، اون وقت تو به فکر...
–نه، من منظورم اینه که باید بتونم راضیش کنم.
رفت و روی صندلی نشست، کمی آرام تر شده بود.
–اگه تو اجازه بدی من خودم میام بهش التماس می کنم تا پاشه بیاد. فکر کنه داره مشاوره می ده. ثواب داره به خدا! اون که این چیزا براش مهمه، حتما می فهمه الان یه نفر که هیچ کس رو نداره و روی تخت بیمارستانه و چقدر انگیزه دادنش مهمه.
–باشه، باهاش صحبت میکنم، ببینم می تونم راضیش کنم.
لبخند زد.
–معلومه که میتونی، کدوم زنه که نتونه واسه کاری شوهرش رو راضی نکنه.
در راه خانه به مغازه ی تره باری رفتم و کمی خرید کردم. گرگ و میش غروب بود و هوا سرد بود.
مدام به این فکر می کردم که چطور سر حرف را با علی باز کنم که موافقت کند.
به خانه که رسیدم شروع به پختن شام کردم. می خواستم غذایی که علی دوست دارد را بپزم، باید یک میز شام زیبا می چیدم.
مرغ را که سرخ کردم در ماهی تابه دیگری شروع به سرخ کردن پیاز کردم. مدت طولانی سر اجاق ایستادم ولی این پیاز آن قدر سر سخت بود که اصلا رنگش هم عوض نشد، انگار حال سرخ شدن نداشت.
نمی دانم عیب از پیاز بود یا صبر من، خسته شدم و رفتم سالن و روی مبل نشستم و گوشیام را دستم گرفتم. با خودم گفتم چند دقیقه ی دیگه برم سراغش حتما سرخ شده.
مشغول چت کردن با ساره شدم. خاله ی ساره شب به بیمارستان نیامده بود و ساره هم نمی توانست بچه هایش را تنها بگذارد. برایم نوشته بود:
—هلما امشب تنهاست. تنهایی فقط حالش رو بدتر می کنه.
نمی دانم چقدر گذشت که بوی سوختگی مشامم را آزار داد، سرم را بلند کردم و هین بلندی کشیدم و به طرف آشپزخانه دویدم. پیاز تبدیل به کربن شده بود.
ماهیتابه را برداشتم و روی سینک گذاشتم و مثل طلبکارها به پیازهای سوخته زل زدم. خطاب بهشان گفتم:
—من یه ساعته این جا وایسادم، شما یه تغییر رنگ کوچیک ندادید. تا دیدید من نیستم واسه من زرنگ شدید؟!
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت439
پنجرهی آشپزخانه را باز کردم تا بوی سوختگی بیرون برود.
با تقه ای که به در خورد دستم را روی صورتم کشیدم. "یعنی علی این قدر زود اومد؟!"
با دیدن نرگس پشت در لبخند زدم.
–سلام، بیا تو، ترسیدم! فکر کردم علی اومده و من هنوز شامم آماده نیست.
پیاله ای پر از پیاز سرخ شده مقابلم گرفت.
–برای همین این رو برات آوردم، کارت رو زودتر راه میندازه.
ابروهایم بالا رفت.
–بوش تا پایین اومد؟! بگو آبروم رفت دیگه.
–با این چیزا کسی آبروش نمی ره. من خودم اوایل زندگی مون یه روز در میون غذام می سوخت.
–تو که از خودمونی، منظورم مامان بود نمی خوام بفهمه.
–نگران نباش، من اندازه یه مشت اسفند دود کردم و پنجره پاگرد رو باز گذاشتم. فکر نکنم بفهمه.
حالا این رو بگیر زودتر برو شامت رو درست کن. همیشه یه بسته آماده می خرم واسه وقتایی که عجله دارم.
پیاله را گرفتم.
–ممنونم عزیزم، بیا تو.
–باید برم، هدیه تنهاس.
هر چه سلیقه داشتم در چیدن میز شام خرج کردم.
علی با دیدن میز شوکه شد و با دهان باز نگاهم کرد.
–چه خبره؟! مناسبتی که نیست! هست؟ بعد با خودش زمزمه کرد.
–تولد کسی نیست که، سالگرد ازدواجمونم که چند ماه مونده، پس چیه؟!
خندیدم.
–هیچی بابا، همین جوری، مگه حتما باید یه مناسبتی باشه؟
سرش را کج کرد.
—خب نه، ولی حسابی غافلگیرم کردی. دستت درد نکنه. چقدرم گشنمه. پشت میز نشست و اول برای من غذا کشید و پرسید:
–امروز مگه بیمارستان نبودی؟ چطوری وقت کردی هم سوپ درست کنی، هم غذا؟ هم بری خرید؟!
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–من رو خیلی دست کم گرفتیا؟
با لبخند نگاهم کرد.
—نه، ولی کلا امروز خیلی زرنگ شدی.
این همه باهوشی علی را دوست نداشتم. چرا سرش را پایین نمی انداخت و غذایش را نمی خورد؟!
در حال خوردن غذا کمی مرغ در بشقابم گذاشت.
—چرا برنج خالی می خوری؟
تشکر کردم. آن قدر فکرم درگیر بود که چطور مسئله را مطرح کنم، اصلا نمی فهمیدم چه می خورم.
همان طور که خیره نگاهم می کرد گفت:
—بیمارستان چه خبر بود؟ مریضت بهتر شده؟ تونستی بهش انگیزه بدی؟
نگاهم را به غذایم دادم و زمزمه کردم:
—روز به روز داره بدتر می شه. دکتر گفته این جوری پیش بره جونش رو از دست می ده.
قاشقش را در بشقابش گذاشت.
—واقعا؟! آخه چرا؟ تو که گفتی سعی می کنی باهاش حرف بزنی و...
چنگالم را به طور دورانی در بشقابم می چرخاندم.
—دیگه با من حرف نمی زنه، فقط در حد احوالپرسی.
—احتمالا مشاورش خوب نیست، نمی شه عوضش کنید؟ آخه بعضی از این مشاوره ها دیدگاهشون کاملا غربیه واسه همین راهکاراشون مقطعیه. نمی بینی آمار خودکشی اونا از بقیه ی دنیا بیشتره؟ با این که رفاهشون بیشتره و چیزی به اسم پلیس اجتماعی دارن ولی بازم تو این چیزا خیلی می لنگن چون به جایی وصل نیستن.
سرم را تکان دادم.
—آره، ولی نرگس می گفت اونام جدیدا متوجه ی اشتباهشون شدن و فهمیدن نباید دین رو حذف می کردن.
پوزخندی زد.
—تا اونا بخوان برگردن صد سال دیگه طول می کشه.
نگاهش کردم.
—اتفاقا منم به ساره گفتم یه روانشناس اسلامی پیدا کنیم.
—می گه معمولا توی بیمارستانا نیست. باید بریم مطب شخصی. فعلا هم که نمی شه هلما رو از بیمارستان بیرون برد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#این کلیپ و ببینید از این موارد در تیک تاک خیلی زیاد شده، خیلی از غیر مسلمانان یکی یکی مسلمون میشن.
یک استادی داشتم خدا حفظش کنه
میگفت :«خدا بعضی از آدمها رو شکار میکنه، صید خدامیشن،
یک کار قشنگی انجام میدن، خدا به فرشتههاش میگه: اینو واسه من،شکارش کنید، حیفه تو دنیا از من دور باشه، باید بیاد تو آغوش خودم.»
خلاصه خدا اینجوری هدایت میکنه و دل یک نفر و میبره
🪴پس چند نکته
💌قشنگ زندگی کنیم، صید خدا میشیم.
💌از عاقبت هیچکسی هم ناامید نباشیم، چه بسا خدا لحظه آخر کاری کنه که همون فردی که نگران عاقبتش بودیم، از اولیای خدا بشه.
🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_میثم_مطیعی❣️
نه آهنگی داره؛
نه پسزمینه حسینحسین داره؛
نه محتوای غلط یا بیارزش؛
هیأت حاج میثم مطیعی امسال فاطمیه یه تغییر زیبا دادن به اینصورت که یک شب هیأت برای دخترها و یک شب مختص پسرها برگزار شد.
نسل جدید تا حدودی از این فضاها فاصله گرفتن و به کارهای فرهنگی تربیتی این شکلی برای نوجوونا خیلی نیاز داریم👌👌
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حیدر حیرونت
عالم گریونت ...💔
تنها شدم زهرا (س)
جونم قربونت ...💔
🎤 #حاج_محمود_کریمی
◼️ #ایام_فاطمیه ◼️
#شبتون_فاطمی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´